-
مهمان - خالد رسول پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:24
(1) لامپ را که خاموش کرد، در زدند: این وقت شب کی باید باشه؟ لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپاییها را پوشید. به حیاط رفت. آسمان سرریز از ستاره بود. در را باز کرد و بیرون رفت. کسی پشت ِ در نبود. چند لحظهای در کوچه ایستاد و بعد برگشت و در را بست: حتمن ولگردی مزاحم شده. به اتاق برگشت: دلم چرا اینطور شور میزند؟...
-
کار - خالد رسول پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:23
چون در دورهی سنی ِحسّاسی هستم، پدرم جوانکِ مضحکی را مامور کرده زیر نظرم بگیرد؛ و او با آن دماغ عقابی و هیکل ِ قناسش، همیشه و هر جا دنبالم است. یک دفتر خاطراتِ قلابی با عکس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و یک خودکارِ سبز ِ بیک در دست دارد و تمام حرکات و رفت و آمدهایم را یادداشت میکند. یکبار از او پرسیدم که از پدرم چهقدر...
-
نشانی - خالد رسول پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:23
تمام کوچهها و خیابانهای شهر را به دنبال ِ کودکی گشته است که موهای پرپشتِ شبرنگ، چشمهای نمناکِ براق، گونههای گلبرگی، دستهای تُرد ِ مشتشده، لبهای غنچهای و گوشهایی شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بداندیشی - کسی نمیشناسدش. میگوید در گرگ و میش صبح گمش کرده. میپرسند پسر است یا دختر؟ میگوید مگر فرقی...
-
عشق- خالد رسول پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:22
دختر همسایهمان روسری ِ آبی به سر میبندد. چند روز پیش که از خانه بیرون میرفتم، پشتِ شیشهی مات ِ پنجرهی رو به کوچهشان، سایهی آبی بزرگی دیدم که تکان میخورد. دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم میکرد. به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشهی مات، نمیشود چیزی دید. پنجرهی رو به کوچهی...
-
دست شیطان -عزیزالله نهفته
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:55
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت: "دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما...
-
ابرهای سفید کجا رفتند؟- عزیزالله نهفته
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:52
ابرها در پیش چشمانت در حرکت اند. به یاد داری که چگونه ابرهارا پله بسازی و ازآن ها بروی بالا. رفته بودی روستا و این را بی بی که تمام روستا می گفت "مادر جان" درجانش حلول کرده است، برایت یاد داده بود. گفته بود: بر آخرین شاخهء بلند ناجو که رسیدی، اولین پاره ابر را محکم بگیر و بعد آن گونه که زواله را هموار می...
-
پردیس -فرخنده آقایی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:50
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز مینشستیم به حرف زدن. زنها بچه هایشان را به مدرسه...
-
آناناس -فرخنده آقایی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:49
زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یک میکروفن روی میز شیشهای کنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود که اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هرکدام...
-
لاک پشت من- فرخنده آقایی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:47
لاکپشتم را از سر چهارراه استانبول به قیمت پنجاه تومان خریدم. کوچک بود، به اندازه یک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمیگشتم. آن را نزدیک بانک از ماهیفروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهیهای مخصوص آکواریوم میفروخت و لاکپشتهای کوچک...
-
سفیدترین مرد دنیا -فرخنده آقائی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:46
صدای موتور هواپیما مسافران را خسته و کسل کرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافری به صدای بلند خمیازه می کشید. بعضی روزنامه می خواندند و بعضی چرت می زدند. مسافری روی پاکت مخصوص تهوع نقاشی می کرد. نقش یک بز را می کشید. بز سر به هوا بود و زنگوله ای به گردن داشت. زن بی حوصله از پنجره بیرون را نگاه...
-
میلاد -منیرو روانی پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:43
گفت : ما در مرحله گذار هستیم... زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟ پشت پنجره ایستاده بود. گوشی به دست تقلا می کرد میان دود وکثافت برج میلاد را ببیند. پیدا نبود. روبرویش پایتخت مثل زنی بدبخت و فلک زده زنی که با آخرین تقلاها به چشمان چلقیده و کورش سرمه کشیده باشد نشسته بود. دماوند پیدا نبود و نه هیچ کوه دیگر... می گفت :...
-
دیوار مشترک - میترا داور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:41
خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازک کنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد. گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و کاپشنی قرمز. همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا کجاست. پشت پنجره...
-
قسمت های من- میترا داور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:40
او خواب است که بلند می شوم . از دو یا سه ساعت قبل از بیدار شدن ، مدام چراغ کوچک ساعتش را روشن می کند تا خواب نماند . بیدار می شود در حالی که پتو را دور سرش پیچانده . جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه تو دست شویی در حال مسواک زدن است . از خانه بیرون می روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ،...
-
گنجشک های آن خانه - رسول آبادیان
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:38
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده… فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لیلی زمزمه میکند مانده. گنجشکهامان هم ماندهاند… بارها در همین حالت گنجشکی فضلهاش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیدهام که بگویم بیتربیتترینهاشان صدها...
-
قمری ها - رسول آبادیان
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 12:37
بی خیال لم داد روی راحتی و چشم دوخت به صفحه تلویزیون که داشت چند پلنگ را در حال پشتک و وارو زدن در یک سیرک نشان می داد. توی دلش فکر کرد که بعضی پلنگ های این دور و زمانه درست مثل بعضی آدم ها تعریف ها و چارچوب ها را شکسته اند و حیثیت تمام پلنگ ها را لگدمال می کنند. با خودش گفت پلنگی که برای یک تکه گوشت آن همه ادا و اصول...
-
قصه های مموش (6)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:21
طیاره (1) نوشته مهرداد معماری memari90@gmail.com همه چی آماده بود.سریشو که ساسان پولشه داده بود. جاروف و کاغذ الگو هم که ابی و اسی آورده بودن. با 3 تا قرقره یی که ساسان از خونه کش رفته بود فقط مونده بود دستای هنرمند مموش – چاکرتیم – که طیاره یی بسازه تو خوزستان که سهله حتی تو آبودان لنگه نداشته باشه. اما یه حس غریبی...
-
قصه های مموش (5)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:20
سریش 2 نویسنده: مهرداد معماری memari90@gmail.com ساعت یک و نیم ظهر بود که خودمونو رسوندیم به عطاری شاهمراد و با در بسته ش روبرو شدیم. خب حق هم داشت .آخه تو اون لنگ ظهری که جز مو و ابی و اسی و ساسان پرنده هم تو آبودان پر نمی زد چه توقعی می شد از عطاری شاهمراد داشت که باز باشه. ساسان هنوز به خاطر خاری که تو پاش رفته بود...
-
قصه های مموش (4)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:18
نوشته مهرداد معماری memari90@gmail.com سریش (1) مو و ابی و اسی و ساسان بعد یی که از خیر فیدوس پالاشگاه گذشتیم و دلمون نیومد کاری به کار اونی که با زدن فیدوس تو او ظهری ماهی مونو فراری داده بود داشته باشیم و البته بخاطر احترامی که برا اجدادمون قائل بودیم و یی که چقدر تو گرمای بالای 88 درجه ی آبودان جون کنده بودن و...
-
قصه های مموش (3)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:17
فیدوس نوشته مهرداد معماری memari90@gmail.com تا اونجا رسیدیم که ابی و اسی قلاباشونو تو شط از دست دادن و با هم قهر کردند. ساسان هم که اصلن قلاب نداشت کنار مو نشسته بود و مثه تموم ملوانا و لنج دارها و کلافا و همه ی مردم شهر، نفس تو سینه ش حبس شده بود تا ببینه مو از شط چی می گیرم. درست توی همین موقعیت استراتژیک! بودیم که...
-
قصه های مموش (2)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:16
ماهی نوشته مهرداد معماری memari90@gmail.com دفعه ی قبل که یادتونه تا کجا رسیدیم. آه باریک الله . تا اونجایی که مو و ابی و ساسان قلابامونه برداشتیم و رفتیم لب شط طعمه مون خمیر بود. چوق قلابامون، چوق نخل بود. خیطمون هم نخ کفش از یی قهویی ها. از همونایی که کفاشا باهاشون دور کفش ها رو می دوزن. ده سانت بالای قلاب یه چوب...
-
قصه های مموش (1)
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:16
یه ذره نسیم نوشته مهرداد معماری memari90@gmail.com ووی که حال آدم میاد سر جاش وختی یاد او قدیما می افته. اَی تف به یی ..... نه نه! اصلن برا چی هِی باید یاد قدیما باشیم. هم مو می دونم و هم تو که خیلی ها حتی حاضر نیستن یادشون بیاد دیروز چی خوردن، چه برسه به یی که بخوان یادِ قدیما بیفتن! ولی قراره یکی دو کلمه حرف بنویسم...
-
اول دفتر
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 11:10
سلام. خوب لازمه که در اول هرراهی به خداوند متعال سلام کرد . و اما سلام به شما دوست عزیزی که وبلاگ منو برای دیدن انتخاب کردی. بنا دارم مجموعه یی از بهترین داستان های کوتاه ایرانی و غیر ایرانی رو در این وبلاگ قرار بدم. من اهل آبادان در استان خوزستان هستم و مجموعه یی رو در حال حاضر دارم تدارک می بینم به نام " قصه...