.

.

قصه های مموش (8)

ستاد بحران ( 1 )

memari90@gmail.com

او شب قرار نهاده بودم تا به خود صبح طیاره مو ؛  تو هوا نگه بدارم. سر شبی ننه م بهم گفت : مموش ! شیلنگه می کشی رو پشت بوم و آب پاشی می کنی. ما آبودانی ها هروقت می خواستیم رو پشت بوم بخوابیم  بعد اذون مغرب پشت بومو آب پاشی می کردیم تا کاه گلا خنک بشن. آخ که چه بویی داشت بوی کاه گل.

 شیلنگه ورداشتم و از تو راه پله بردمش بالا و شروع کردم به  آب پاشی. همی طور که داشتم آب پاشی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم ولی تاریک بود و نمی شد  طیاره رو دید. رفتم طرف کله کفتری که نخ طیاره  رو بسته بودم به  میخ رو سرش. نخه کشیدم  ؛ حال کردم! طیاره هنوز او بالا بود . همو وقت یه حس عجیبی اومد سراغم. حسی شبیه...که یه هویی صدای ننه م در اومد که : هوی مموش ذلیل مرده چه می کنی او بالا ؟ آب از نویدون راه افتاده بود. زودی شیلنگه جمع کردم و رفتم پایین . نیم ساعت بعدش حصیر بزرگی که رو پشت بوم پهن می کردیم که رختخوابا مونو روش پهن کنیم بردم بالا.

ساعت حول و حوش 11 که شد کل خونواده اومدن با لا پشت بوم که بخوابن. مو جامه انداختم کنار کله کفتری. باد خنکی می اومد و تقریبا همه خوابشون برده بود. چشم دوختم به آسمون و با ستاره ها بازی می کردم. همو وقت یه حس باحالی اومد سراغم. حسی مثه  او مرده که اولین فضانورد دنیا شده بود و خیلی خوشبخت بود.

آقام آشپز شیر و خورشید بود و معمولا دیر می اومد خونه. یعنی بعد تموم شدن کارش تو بیمارستان می رفت  یی ور و او ور  آشپزی. او شب رفته بود یه عروسی تو کواترا. می دونستم دیر میاد . بقیه رو پاییدمو یواش رفتم رو کله کفتری نشستم و نخ طیاره رو دست گرفتم. طیاره رو نمی دیدم اما حسش تو دستام بود. همو موقع مو خوشبخت ترین آدم آبودان بودم.

دو تا گربه رو پشت بوم همسایه داشتن جیغ و داد می کردن . پیش خودم گفتم نکنه همسایه ها بیدار بشن مونه رو کله کفتری ببینن فکر کنن اومدم دزدی! والله به خدا آش نخورده دهن بسوزه خیلی ستمه. یی بود که  یواش اومدم پایین و رفتم تو جام . نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای اذون مچّد محل از خواب پاشدم. آقام رو پشت بوم داشت نماز می خوند. پریدم رو کله کفتری. باورم نمی شد. نخ شل بود . اصلن طیاره پوکیده بود. نمی دونستم بایدچه کار کنم اما حتم داشتم اتفاقی افتاده وگرنه مو ؛ مموش – چاکریم – محاله طیاره درست کنم و بپوکه!

یه چن دیقه یی آروم شدم تا بتونم بهتر فکر کنم. با سرعت از در راه پله رفتم پایین تا به بچه ها بگم چه اتفاقی افتاده. آقام با صدای بلند گفت : "الله اکبر" . که یعنی کجا میری؟ فقط گفتم طیاره و رفتم .

کوچه سوت و کور بود . یاد فیلم بعد از ظهر سگی افتادم . اما کو پاسبان ؟ کو مامور؟! تحمل نکردم. در خونه ی اسی اینا رفتم و با دو دست درشونو زدم. بوباش از بالای پشت بوم گفت : "چته عامو ؟! چی شده؟" گفتمش اسی. گفت ویسا تا بیدارش کنم. بوبای اسی ناتور بود و هیچ وقت نمی خوابید . ساعت حدودای چار و نیم صبح بود. یه هو صدای ابی هم شنیدم. اونم بیدار شده بود. خونه ی ابی اینا تا اونجایی که مو ایستاده بودم صد متر فاصله داشت. حالا حساب کنین مو چقدر سرو صدا کرده بودم که او نا هم بیدار شده بودن.

دو دیقه نشد بچه ها اومدن تو کوچه. وختی براشون گفتم ؛ هر دوتاشون کپ کردن. اسی گفت : " مموش حالا باید چه کار کنیم؟" گفتمش ستاد بحران تشکیل می دیم.

هنوز هم ادامه داره......

 

هرگونه استفاده از این مطلب با درج نام و منبع بلامانع می باشد

نظرات 4 + ارسال نظر
ثمین یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://fardai-behtar.blogsky.com


@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___وبلاگت خیلی قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@

وسیله هم برات گذاشتم بهم سر بزنی منتظرتم

°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله حالا دیگه_\~~~~~~
~~~~~/ _میتونی بهم سر بزنی _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*

رخشان یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ http://armanejavid.persianblog.ir

اینجا نباید اینقدر سوت و کور باشد..:(

یک زمانی قصه های ایرانی را دوست داشتم (با قصه ها و داستان های ایرانی بزرگ شده بودم و می شدم) اما مدتیست کمتر... بجز عباس معروفی، و بجز آن آقایی که حالا یکدفعه اسمش از ذهنم پرید که با «من او»یش معروف شد و من اما «بیوتن»ش را بیشتر دوست داشتم.

حالا مدتیست نویسنده های روس خیلی بیش از پیش و خیلی بیش از نویسنده های انگلیس و فرانسه جلبم می کنند. (از فرانسه البته دوراس را قلم بگیرید در این باره).

میدانید...آدم از هدایت و آل احمد و دانشور و ... خسته می شود وقتی که می بیند حرف خوب است و خریدار ندارد.
اساسا یک دلیلش هم این بود که من در وادی داستان یک دوست همراه را از دست داده ام به طریقی... یا دارم میدهم.. نمی دانم... شاید همین باشد اصلا دلیل دلزدگی ام از نویسنده های ایرانی.
خوب است اینجا.

[ بدون نام ] جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 06:51 ب.ظ

[ بدون نام ] جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 06:52 ب.ظ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد