.

.

قصه های مموش ( 12 )

دوچرخه (1 )

نوشته : مهرداد معماری

memari90@gmail.com

بعد یی که پسر داییم که تو نیرو دریایی آبودان بود یه سینی سیب گلابیه یه جا صد تومن ازم  خرید ؛ اوضاع به کلی تغییر کرد. البته مو از او آدمایی نبودم که تا پولدار میشدن انسانیتشونو زیر پا میذاشتنو میشدن جبَار سینگ. گفتم جبار سینگ یاد عامو هوشنگ افتادم. عامو هوشنگ اینا همسادمون بودن. هوشنگ یه آدم  چهل پنجاه ساله یی بود که پیش کوکاش زندگی می کرد و می گفتن وضعش خوبه اما کم داره. حالا یی که یه آدمی که کم داره چه جوری تونسته بوده او همه پول و پله جمع کنه به نظرم یه رازی توش بوده که هیشکی نمی فهمید.

جبَار سینگ که تو فیلم شعله با هما مالینی و درمندرا بازی می کرد  چشاش شبیه عامو هوشنگ بود برا همین موهر وخت عامو هوشنگه می دیدم یاد جبَار سینگ می افتادم. بگذریم. هوا گرم بود و نیاز مبرم داشتیم که شبا ی شرجی با دوچرخه برونیم تا باد خنک به سرو صورتمون بخوره. نه مو که مموش باشم – چاکریم – و نه ابی اینا و اسی اینا کولر نداشتیم. اما ساسان اینا که بچه آبودان نبودن کولر داشتن و به حساب شبا تو اتاق می خوابیدن. برعکس ما که شبا جامونه رو پشت بوم پهن می کردیم و صبح ها یا خیس عرق پامیشدیم یا غرق خاک .

به ساسان گفتم چقد تو قلَکت پول داری؟ ساسان گفت نمی دونم . بهش گفتم یه سر برو خونه تون ؛ قلَکته بشکون ؛ هر چی پول توش بود وردار بیار.

ساسان تو بچه های لین یه مرد واقعی بود. البته خداییش خودش هم خیلی سعی میکرد از مو یاد بگیره . برا همین هم رو حرفم  هیچ وخت حرفی نمیزد و می گفت چشم. رو همی حساب  با دو رفت خونه شون تا قلکشه بخاطر گروه بشکونه.

پنج دیقه نشد که با دست پر برگشت پیشمون. به اسی گفتم : وای به حالت یه قِران از یی پولا کم بشه. بعد رو کردم به ابی و گفتم پولایه از ساسان تحویل می گیری و مثه تخم چشات ازشون مواظبت می کنی.

اما قبل تموم یی حرفا رفتیم یه جایی که هیشکی مانه نبینه پولایه شمردیم. صد تومن مو سیب گلابی فروخته بودم ؛ دویست و هشتاد تومن هم از قلک ساسان روش اومده بود جمعا می شد سی صد و هشتاد تومن . یه دوچرخه یی بود خیلی دلم هواشه کرده بود اما لامروت  شیشصد تومن بود. برا همین به بچه ها گفتم تنها راه اینه که یه چرخ  دست دوم بخریم. بچه ها از تصمیمم خیلی خوششون اومد. همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی مثه یی که دل تموم بچه های آبودان که دلشون دوچرخه می خواسَو شاد کرده باشم.  رو کردم به بچه ها و بهشون گفتم راه بیفتین بریم احمد آباد. اونجا یکیه میشناسم که دوچرخه های کهنه می فروشه.

ساعت حول و حوش 11 صبح بود که رفتیم طرف لین 4.

ادامه داره.....

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد