.

.

قصه های مموش ( 14 )

دوچرخه ( 3)


نوشته مهرداد معماری


فکرشه بکنین با هفتصد و هشتاد تومن چه کارایی که نمیشه کرد. البته قرار نبود کار خاصی هم انجام بدیم چون هم مو که مموش باشم – چاکریم – و هم ابی و اسی و ساسان ؛ هر چار تایی مون تصمیمونه گرفته بودیم که بریم ته لین یک ؛ نزیکه  باغ ملی و یه دوچرخه نو دسته اول بخریم.

راسیاتش تو راه که داشتیم می رفتیم بد جوری دلم شور می زد. نه اینکه ترسیده باشم نه همش فکر می کردم یه جای کار بعدها می لنگه. ولی خب درستش هم نبود که تو او موقعیت که از سر و کول بچه ها شادی می بارید ضد حال می زدمو  حالشونو می گرفتم. برا همین تو خودم نگه داشتم و ته دلم هم یه  لعنت ولم به شیطون فرستادمو رفتیم.

تو راه هر دوچرخه یی که می دیدیم هی نظرمون عوض می شد که قبلی خوب نبود و یی خوبه. چه کار داری تا رسیدیم به ته لین یک  حد اقلَش  پنجاه تا دوچرخه عوض بدل کردیم.

همو موقع یه حس آشنایی اومد سراغم. حسی که می خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – یی چه کاریه داری می کنی؟  تو اگه بری و دوچرخه ی نو بخری بعد او وخت تکلیف بچه های لین چی میشه که خواب هر شبشون داشتنه دوچرخن؟

راسیاتش اصلن به دلم نبود که مو چرخ داشته باشم و بچه های لین نداشته باشن. به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – مگه نه یی که تو لین بچه ها صدات میزنن زورو؛ بترس از او روزی که برات حرف در بیارن که زورو  دیگه به یاد فقیرا نیست. دلم آشوب بود که یه دفعه یی ابی بهم گفت : کا زورو کارت درسته. اسی هم ادامه داد: مگه زورو  می تونه به فکر ندارا نباشه .

ولی ساسان هیچی نگفت. خب معلوم هم بود چون بچه ی آبودان نبود و صدای دل همشهریا رو نمی شنید. فقط ابودانی جماعته که می فهمه تو دل همشهریاش چی میگذره. همو وخت یاد حرف ننه م افتادم که همیشه می گفت : تو آبودان نمیشه حرفیه تو دل نگه داشت.

او موقع بود که دوزاریم افتاد منظور ننه م چی بوده. به بچه ها گفتم : بچه ها !  چه کار کنیم ؟ دم بچه ها گرم . گفتن همو کاریه می کنیم که به نفع دلمون باشه. حالا که دلمون اینه میخواد از خیر دوچرخه میگذریم. یی شد که خرید دو چرخه کنسل شد.

ادامه داره....

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد