.

.

بیژن و منیژه - ابوالقاسم توسی فردوسی

ثریا چون منیژه بر سر چاه 
دو چشم من بدو چون چشم بیژن 

کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.


همه بادﮤ خسروانی به دست 
همه پهلوانان خسرو پرست 
می اندر قدح چون عقیق یمن 
به پیش اندرون دستـﮥ نسترن 

سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده ‌دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند: 
شهریارا ! شهر ما از سوئی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران. 
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـﮥ امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلائی سر رسید. گرازان بسیار همـﮥ بیشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.

به فرزند گفت این جوانی چر است ؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر 
به راهی که هرگز نرفتی مپوی 
بر شاه خیره مبر آب روی 

بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آمادﮤ سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهائی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.

تو برداشتی گوهر و سیم و زر 
تو بستی مر این رزمگه را کمر 
کنون از من این یار مندی مخواه 
بجز آنکه بنمایمت جایگاه 

بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله‌ ور گردید و زره را برتتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید بظاهر بر بیژن آفرینها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربارﮤ بیژن اندیشه ‌های ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزونی و از بهر نام 
به راه جوانی بگسترد دام 

پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـﮥ تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می ‌درخشد.

زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار
همه دخت ترکان پوشیده روی 
همه سرو قد و همه مشکبوی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب 
همه لب پر از می به بوی گلاب 

بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد.
پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند.
از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد.
چهل عماری از سیم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت. 
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پریرویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه وطوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پریرویان دشت و دمن را از زیبائی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.

بگویش که تو مردمی یا پری 
برین جشنگه بر همی بگذری 
ندیدیم هرگز چو تو ماهروی 
چه نامی تو و از کجائی بگوی 

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسیاب 
نماید مرا بخت فرخ به خواب 

به دایه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئی خرامان به نزدیک من 
برافروزی این جان تاریک من 
به دیدار تو چشم روشن کنم 
در و دشت و خرگاه گلشن کنم 

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهائی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخورمی مخور هیچ اندوه و غم 
که از غم فزونی نیابد نه کم 
اگر شاه یابد زکارت خبر 
کنم جان شیرین به پیشت سپر 

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان 

بیامد بر شاه توران بگفت 
که دخترت از ایران گزیدست جفت 

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
کرا دختر آید بجای پسر 
به از گور داماد ناید ببر 

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.
گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان 
کجا برد خواهی تو جان زین میان 

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـﮥ سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.
در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست 
منیژه بدین کار آلوده نیست 
پری بیگمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویز

ادامه داستان در ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...