ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لیلی زمزمه میکند مانده.
گنجشکهامان هم ماندهاند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضلهاش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیدهام که بگویم بیتربیتترینهاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفتهاند و موفق شدهاند یا نشدهاند…
به هر حال گنجشکهای درخت او زیباتر بودند و اگر میخواست بازنده شرط زیاد و کم گنجشکهای روی ساقه نازک درختم و درختاش میشدم…
هنوز سر و صدای در هم گنجشک های درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پایان میدهد. دلم هری پایین میریزد. برش میدارم به سبکی پر قوست. میبویم و میبویم و میبویمش و با یک جست سر دیوار و مثل یک جنس شکستنی تحویل میدهم و دوباره و دوباره میان تنه تنومند درختم و دیوار دراز میکشم و صد توپ پشمالوی رنگارنگ به حیاطمان میآیند و من صدتا میشوم و میبویم و میبویم و میبویمشان و با یک جست…
سینه برآمده یکیشان نوک مگسک است، بگذار بزنمش. تشخیص گنجشکهای درخت او که مهمان درخت منند کار سختی نیست. تفاوت شاخ و برگهای درهم تنیده دو درخت که به زور از میان سقف آسمان و دیوار بیرون زدهاند مثل روز روشن است…
شاخ و برگهای درخت ها همدیگر را بغل گرفتهاند… بغل گرفته اند و میبوسند همدیگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشید نگاه میکنم که حالا از لای برگ های درخت هامان چشمهایم را میزند و برق چشمهایش چشمهایم را میزند و نور پاشیده بر بال و پر گنجشکهایش با ساقه های نازک براق درخت اش در هم تلاقی میشوند…
گنجشکهایش میدانند که با تیر نمیزنمشان . مثل اینکه این یکی شیطنتش گل کرده و هی میآید تا نزدیک چشمهایم وهی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و گم میشود و دیوار هی بالا میرود و سقف آسمان را فشار میدهد و باز بالا میرود و … ساقه نازک درخت در دستانش و دستانم.
بشمار یک، دو، سی و پنج… شصت … صد و میخندند پدرهامان.
صدای آواز آرام هنگام بازی عصرانه لی لی ، یک جوانه، دو جوانه، میخندند پدرهامان…
میآید تا نزدیک چشمهایم و هی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و من نمیزنمش. توپاش را با پا نمیزنم میترسم بشکند. فضله ای به هوای میان ابروهایم سرازیر میشود، سرم را میدزدم…
سرم را میدزدم از مسیر سنگ تیر و کمان لندهوری که عصرها وقت بازی لی لی اش میآید… سینه اش یکیشان نوک مگسک است. فقط یک حرکت کوچک انگشت اشاره ام کافی است هک خون از میان ابروهایش بزند بیرون و دسته تیر و کماناش سرخ شود…
سینه یکیشان نوک مگسک است. راست میگوید ؤمن که عرضه زدن یک گنجشک را هم ندارم غلط کرده ام خرج روی دستاش بگذارم…
اما باز میگویم و میگویم و میگویم که برای زدن گنجشک نمیخواهماش…
میان ساقه نازک درختم و دیوار، راست میگوید جای بازی و استراحت نیست این جا توی این گرما.
ساقه جوانه باران است چه میدانست پدرم؟…
میان تنه تنومند درختم و دیوار… راست میگوید جای خستگی در کردن و دراز کشیدن نیست این جا توی این سرما.
درخت گنجشک باران است چه میداند مادرم؟…
بیچاره دیگر از سن و سالاش گذشته که یواشکی بیاید و کنارم دراز بکشد و یک چشمی مسیر نگاهم را تا نوک مگسک دنبال کند و سری بتکاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هی نازک میشود بعدش تنومند میشود و مادر چشمهایش سرخ میشوند. چشمهای مادر سرخ میشوند چون اصرار دارد ثابت کند دیوار کوتاه است و داد بزند که چه مرگیم شده و من میگویم دیوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهایش…
و من از درخت هامان بگویم و نشاناش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضای خالی مورد ادعایم را با دستان لرزانش لمس کند و چشمهایش سرخ شوند و اشک گونههای چروکیدهاش را بپوشاند و بازاری از پا نگرفتن آن ساقههای بیجان بگوید و بگوید که من چشم و چراغ خانهام. بعد به ریش و موی بلندم گیر بدهد و چشمهایش سرخ شوند و زار بزند و وقتی گنجشکهای براق را با اشاره نشاناش میدهم دست ها را به سینه بکوبد و رو به آسمان بپرسد که من تقاص کدام گناه کبیرهام؟…
و من باز ازشاخههای در هم تنیده بگویم و از دیوار و چشمهایش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…یک روز صبح بمیرد . بدون آنکه موفق شوم وجود درخت و دیوار و گنجشکهای آن خانه را به او اثبات کنم…
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده ،فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی لی زمزمه میکند مانده.
خوشحالم که چشمهای آن لندهور دیگر هنگام بازی نمیبینندش…
دومین تیر تفنگم ، بشمار یک ، دو… سه… سی، شصت، شصت،شصت، شصت سال است که توی لوله زندانی است. من که عرضه…
سینه یکیشان نوک مگسک است . میداند که نمیزنمش. اما این بار اشتباه میکند تا نزدیک صورتم میآید و دوباره لای شاخ و برگهای درخت هامان گم میشود و گم میشود و…
ماشه را فشار میدهم … میان ابروهایش ، تیر و کماناش سرخ میشود.
ماشه را فشار میدهم … باز هم ….
مادر سال ها پیش از کجا میدانست که میگفت دیگر زنگ زده و باید بیندازمش دور؟…
بی خیال لم داد روی راحتی و چشم دوخت به صفحه تلویزیون که داشت چند پلنگ را در حال پشتک و وارو زدن در یک سیرک نشان می داد.
توی دلش فکر کرد که بعضی پلنگ های این دور و زمانه درست مثل بعضی آدم ها تعریف ها و چارچوب ها را شکسته اند و حیثیت تمام پلنگ ها را لگدمال می کنند.
با خودش گفت پلنگی که برای یک تکه گوشت آن همه ادا و اصول در بیاورد باید اسم دیگری داشته باشد.
کانال عوض کرد و دید یک دلقک تلویزیونی آشنا دارد مثل فیلسوف ها حرف می زند.
از خیر تماشای تلویزیون گذشت، همانجا دراز کشید و زور زد سر حرف را باز کند.
" اون قمری یه بازم پشت پنجره حموم تخم گذاشته، ناکس انگار با این جا قرارداد داره. " و منتظر ماند، جوابی نیامد.
" البته می گن قمری اومد داره، حالا مگه می خواد تخماشو رو سر ما جوجه کنه، کار هر سالشه دیگه، من که فکر می کنم اومدش اومدن تو بود، تو چی فکر می کنی؟" و منتظر ماند، جوابی نیامد.
" کجایی؟ نکنه بازم تو مراقبت و مدیتیشن و این حرفایی؟" نفس عمیقی کشید، پشت دست را روی پیشانی گذاشت و کمی جا به جا شد.
" بابا پولاتونو نریزید تو حلق این قالتاقا، قدیمی شده این حرفا، می ترسم چند روز دیگه تصمیم بگیری مثل مرتاضا چهل روز تو قبر بخوابی". پوزخندی زد و پایش را روی آن پا انداخت.
" تصور کن یه روز خاک آلوده و توی کفن بیایی و زنگ بزنی و من یه هویی درو باز کنم و چشمم بیفته بهت، هه هه، وقتی پس از چهل روز از زیر گل دربیای قیافه ات درست مثل همین دسته گل می شه که چهل روزه کک انداخته توی تنبون جفتمون ، راستی خشک خشک شده ها، دیدیش تازگیا؟"
فکر کرد حالا وقتش رسیده که قال قضیه را بکند.
" این بار که صغرا خانم اومد یه چیزی بهش بده ورش داره ببره بیرون، گناه داره بیچاره هی دور و بر اینو تمیز کنه. " و منتظر ماند. دنبال کلمه ای می گشتکه بتواند جمله بعدی را شروع کند.
" فکر نکنم صاحاب ماهاب داشته باش، آخه اون عنتری که دسته گل به این بزرگی رو ول می کنه و می ره به امون خدا، فکر نمی کنه ممکنه جلوی دست و پای ما رو بگیره؟"
زیر لب بر مردم آزار لعنتی گفت و رفت توی آشپزخانه و لحظه ای به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت، بعد دو تا چای ریخت و فنجان خودش را برداشت و داغاداغ هورت کشید.
" آخه چرا جلوی در آپارتمان ما؟ تو بالاخره نفهمیدی کار کیه؟"
حس کرد که صدای قندله شده در زیر دندان هایش به تمام زوایای خانه رسیده است. جرعه ای دیگر چای نوشید.
" با اون دست خط اجغ وجغش".
صدای له شدن یک حبه قند دیگر توی خانه پیچید.
" برای تو که هنوز مال منی. "
چشم هایش را تنگ کرد.
"تحفه! "
از حس سردی سرامیک ها در کف پاهایش فهمید که پا برهنه است.
" من و تو رو بگو که اولش فکر می کردیم رفقا خواستن غافلگیرمون کنن، اونم دو روز پس از عروسی... "
سه تار را از روی قفسه کتاب ها برداشت، چند مضراب چپ و راست، حس اش نبود، صدایش را بلند کرد: " صدای ساز ناکوک از فحش بدتره، مگه نه؟" چای را یک جرعه سر کشید.
" برای تو که هنوز مال منی".
ساز را گذاشت سرجایش و رفت در آپارتمان را باز کرد و نگاهی به سراپای دسته گل انداخت، دست خط اجغ وجغ یکوری شده بود.
" برای تو که هنوز مال منی. "
دستش را به چارچوب در تکیه داد و از گوشه شکسته شیشه دری که در انتهای پاگرد به پشت بام ختم می شد گوشه مبهمی از آسمان را دید.
" حالا که مطمئن شدیم مال همسایه ها نیست بهتره بندازیمش دور، من می گم منتظر صغرا خانم نمونیم، نمی تونم این آینه دقو تا هفته دیگه تحمل کنم. "
نفس عمیقی کشید و پنجه اش در لای برگ ها و گل های خشکیده فرو رفت، مکثی کرد و دوباره طرح مبهم آسمان را از لای شیشه شکسته نگاه کرد.
پاگرد منتهی به پشت بام را دوید و لحظه بعد خودش را داخل خانه انداخت و به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت.
زیر لب غرید: " برای تو که هنوز مال منی. "
طبق معمول سر صحبت را باز کرد: "حالا صاحابش می تونه از کف خیابون جمعش کنه. "
از پنجره به هیبت پژمرده دسته گل پخش شده در کف خیابان نگاه کرد.
دست خط اجغ وجغ توی هوا معلق بود و انگار هر لحظه به پنجره نزدیک تر می شد...