.

.

قصه های مموش (۱۸)

تیسه!

مو بودم و ابی و اسی و ساسان. قرار نهاده بودیم  ظهر که همه ی همساده ها خوابن و گنجیشک هم تو کوچه پر نمی زنه بریم سبخی تیسه.  بچه های آبودان بعد از گلوله بازی و قبل از کفتربازی خوراکشون همین تیسه زدن تو سبخی ها و جوقا بود. ساسان چون که بچه ی آبودان نبود اولش  به حساب مقاومت می کرد و می گفت : دست کردن تو آشغالا ی کثیف مریضمون می کنه. تازه تو گرما و آفتاب  موندن هم خون دماغ  می شیم. ولی خب مگه بچه آبودان گوشش بدهکار یی حرفان. آبودانی جماعت وختی تصمیم بگیره تیسه بزنه ؛ میره و تیسه شه می زنه و حتا اگه شده آهن تو دیدار و پای دیوار خونه ی مردم هم که باشه رو در میاره!

اینا رو گفتم تا بدونی کجا هستی و مو کی هستم. سر ساعت دو ظهر که تازه دینگ دانگ اخبار رادیو زده شد هر چار تایی از راه لوله ی فاضلاب خونه هامون که به شکل عمودی رو پشت بوم خونه علم بود ؛ سر خوردیم و اومدیم پایین تا به کار شریف تیسه زنی مون بپردازیم.

روبروی داروخانه شاملو یه  سبخی بود که آشغال ها رو مینهادن اونجا . ظهر بود هوا هم گرم و یی پشه ها دور آت آشغالا جمع شده بودند  رقات! ساسان تا یی صحنه ها رو دید هق زد و چند قدم عقب رفت. اما مو و ابی و اسی انگار استخر دیده باشیم شیرجه زدیم تو آشغالا. یادمه او روز چیزای باارزشی پیدا کردیم مثه شیشه نوشابه ودیگ روحی و چند تا دمپایی پلاستیکی و یه کلاف سوخته ی آرمیچر که پر مس بود.

باید تا عصر صبر می کردیم تا عامو عبدالله بیادش و دکونشه بازکنه . عامو عبدالله تنها کسی بود که آشغال می خرید. خداییش پول خوبی همبهمون می داد. یکی یکی چیزها رو بهش می دادیم و او هم میذاشت  رو ترازو تا حق و ناحق نشه. یه آفرین هم بهمون گفت و بقولا تشویقمون کرد که باز هم بریم تیسه .

او روز کم کمش 3 تومن ( 30 قران ) چی فروختیم. عامو عبدالله گفت اگه آهن هم بیارین ازتون می خرم. بعدی که از عامو عبدالله جداشدیم رفتیم چارتا بستنی خریدیم و وسط بلوار نشستیم و از آرزو هامون گفتیم.

 او روز هر چارتایی مون فقط یه آرزو داشتیم که ای کاش تانکی ابوالحسن مال ما بود؛ او وخت تیکه تیکه ش می کردیم و میومدیم به همین عامو عبدالله می فروختیمش و تا اخر عمر برا خودمون آقایی می کردیم.