.

.

قصه های مموش ( 13 )

دوچرخه (2)

نوشته مهرداد معماری

عشق داشتن دوچرخه مثه یه خواب بود برام. از او خوابایی که وختی داری می بینیشون حس می کنی خوشبخت ترین آدم رو زمینی. اما چه فایده وختی پا میشی تا می بینی همه ی او خوشی ها خواب بودند! اما یی بار وضع فرق کرده بود. اگه هر باری از ننه م میشنیدم که آقات پولش کجا بوده تا برات چرخ بخره  بی بار پولش تو دسَام بود. سیصد و هشتاد تومن  مُک پول داشتم. از طرفی یی پولا مال همه بود . همه مون برا به دست آوردنش جون کنده بودیم.آبودانی جماعت تک خور به دنیا نمیاد مگه اینکه تک خورش کنند! مو و ابی و اسی که تکلیفمون روشن بود فقط می موند ساسان که بچه ی آبودان نبود اما او هم تک خور نبود. اصلن اگه تک خور بود که قلکشه نمی شکوند و همه ی داراییشه ورنمی داشت بیاره بده به ما. قبل هم گفتم باز هم می گم : ساسان خیلی زود آبودانی شد و مرد. دمش گرم.

با بچه ها راه افتادیم طرف لین 4 احمد آباد برا خریدن یه دوچرخه ی دست دوم اما تمیس. یی جزو شرط های اصلی مو بود که  دوچرخه ی دست دومی بگیریم که تمیس باشه . خیلی زود به احمد آباد رسیدیم. همو وخت یه حس غریبی اومد سراغم. تودلم به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – دنیا به کامته.  ولی راسیاتش او وخت زیاد معنیشه نمی فهمیدم. همی طور که تو افکار خودم غوطه ور بودم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. ساسانه بردن! باورش برا ما هم که ازنزدیک داشتیم میدیدیم سخت بود . یه ماشین کنارمون ویساد و ساسانه کشید تو و بردش. ساسان از نظر شکل و قیافه به آبودانی ها نمی خورد و  برا همین اونو دزدیده بودن. اسی و ابی از ترس کُپ کرده بودن . تو او شرایط فقط یی مو بودم که میتونستم کاری بکنم. به بچه ها گفتم بیاین دنبالم. بعدش هم مثه جت  ، گازشه گرفتیم و رفتیم دنبال ماشینه. مو از همه تندتر می دوییدم. ماشینه رفت طرف لین 10 نزدیکیای زندان. حس برترم بهم می گفت : مموش! – چاکریم – یی آدم رباهه می خواد ساسانه با دوستای دزدش که تو زندانند طاق بزنه. بعدی که ماشین از جلو زندان هم رد شد فهمیدم حس برترم اشتباه کرده.

ساسان برا یه آن از تو ماشینه برگشت مانه نگاه کرد و برامون دست تکون داد. مو هم به بچه ها گفتم برا اینکه کسی سه نشه جریان چیه شما هم براش دست تکون بدین. ماشینه رفت طرف بوارده. ما هم رفتیم براش. او هی می روند و ما هم هی می دوییدیم.

او روز خیلی دوییدیم تا این که حوالی آخر آسفالتنزدیک اهل قبور بود که بنزینه ماشینه تموم شد و از حرکت ایستاد. مو اول از همه  بهش رسیدم. راننده تا مونه دید پا نهاد به فرار. فکر کنم ترسیده بود.ساسانه از تو ماشین پیاده ش کردم. ساسان از ترس چشاش قلپیده بود بیرون. ربع ساعتی منتظر موندیم تا ابی و اسی هم برسند. از نفس افتاده بودن اما مو خیلی عادی نفس می کشیدم. به بچه ها گفتم : خدا بهمون رحم کرد و گرنه ساسانه از دست داده بودیم. بعدش رفتیم کلونتری و به پاسبانا خبر دادیم تا بیان ماشینه بردارند.

جای قشنگ ماجرا اون جایی بود که مثه فیلم هندی ها پاداش بهمون دادن.پاسبانا می گفتن ما الان چند ساله دنبال یی ماشینه می گردیم و پیداش نمی کردیم . برا همین به هر کدوممون 100 تومن جایزه دادن که رو هم شد 400 تومن. با پولی هم که از قبل داشتیم رو هم می شد 780 تومن. یی بود که به بچه ها گفتم میریم آخر لین یک نزدیک باغ ملی و یه دوچرخه ی دست اول نو می خریم.

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد