.

.

قصه های مموش ( 9)

ستاد بحران ( 2 ) 

memari90@gmail.com

صبح کله ی سحر از خواب پاشی و ببینی طیاره ت تو هوا نباشه ستمه. مو حتم داشتم که کار کسیه. وگرنه طیاره های مو – مموش – چاکریم ؛ به هیچ رقمی سقوط نمی کنند. سه سوته خودمه رسوندم تو کوچه. ساعت چار و نیم صبح بود. یه فضای کاملا بحرانی. اسی و ابی هم اومدن . ازنظر مو یه جای کار ایراد داشت و شک برانگیز بود و او ....اصلن ولش کن!

بچه ها گفتن مموش ! آیرون ساید! چه کار باید بکنیم؟ ها راستی اینم بگم که بچه ها بعضی وختا مونه " آیرون ساید " صدا می زدن. بخاطر یی که  ذاتا رییس بودمو طرَاح.

گفتموشون باید ناشتا بخوریم. هم ابی و هم اسی تعجب کردند . بهشون گفتم یه حسی اومده سراغم. حسی شبیه  فیلم حرفه یی که قبل از عملیاتاش شیر می خورد. ابی گفت : لئون ! تکلیفمونو روشن کن. و لئون همونی بود که ژان رنو تو فیلم حرفه یی نقششه بازی کرده بود !

اسی رو فرستادم از لبنیاتی مش قربون یه شیشه شیر بیاره. اسی گفت : مو که پول ندارم. همو وقت یادمون اومد که وجود ساسان چقدر برامون مهم بوده و ما ازش غافل شدیم. به اسی گفتم سر راه اول میری در خونه ی ساسان اینا ؛ پوله  ازش می گیری  بهش هم میگی سریعا عینک ریبون آقاته ورمی داری و میای اینجا. ضمنا خوش ندارم وقتی شیر می خورم تک خوری باشه . دو تا شیشه می گیری هالف تو هالف شریکی میزنیم تو رگ.

اسی که رفت ، رفتم تو فکر طیاره. مو مطمئن بودم یه توطئه یی در کار بوده  . وگرنه او طیاره یی که مو درست کرده بودم با موشک هاگ هم افتادنی نبود ! همو موقع یه حس غریبی اومده بود سراغم که یه مرتبه یی  ابی گفت : ساسان اومد. با اومدن ساسان رشته ی احساس غریبم برید. ساسان بچه ی آبودان نبود برا همینم  زود گریه ش می گرفت. زار زار گریه می کرد و مو خیره به آسمون  بودم. هوا کم کم داشت روشن می شد. احساس کردم چشام به ریبون احتیاج داره . ساسان ریبون آقاشه برام آورده بود. بوبای ساسان کارمند فرودگاه بود و عینک ریبون خلبانی داشت. وقتی عینک زدم بچه ها  روحشون شاد شد. همه می دونستن که  مموش – چاکریم – عینک خیلی بهش میاد .اینه همه ی بچه های لین از دختر و پسرش  می فهمیدن.

تو همی فکرا بودم که  سر و کله ی اسی هم پیدا شد با دو بطر شیر سرد پاستوریزه. هر بطر مال دو نفر. شیرموه که خوردیم به بچه ها گفتم راه می افتیم. جهت باد معلوم بود . باید به طرف جاده خسرو آباد می رفتیم. حدس می زدم طیاره مون طرفای تانک فرم ها افتاده باشه.

وقتی رسیدیم به دیوار پلیتی تانک فرم ها  برا یه آن پیش خودم گفتم : مموش – چاکریم -  چه جوری می خوای وارد محوطه ی تانک فرم هایی بشی که دور تا دورش یی همه نگهبان ایستاده؟ همی سواله ابی و اسی و ساسان پرسیدند. از پشت عینک ریبونم  نگاهی بهشون انداختم و خیلی ملیح لبخند زدم. بچه ها فهمیدن که سووال بی خودی پرسیدن. اما خداییش خیلی دوست داشتم یکی پیدا می شد و بهم می گفت که چه جوری میشه داخل جایی شد که او همه تانکی های نفت ردیف بودن.

نگاهی به آسمون انداختم دیدم آفتاب کم کم داره میاد بالا . به بچه ها گفتم یه فکری به ذهنم رسید. همه مشتاق بودن که فکرمه براشون بگم. گفتم : طیاره یی که تو تانک فرم ها افتاده باشه دیگه به درد نمی خوره. لابد نفتی هم شده. اگه موافق باشین  برمی گردیم  خونه و طیاره یی دیگه درست می کنیم. ساسان گفت : "من که پول ندارم " . لبخندی زدم و گفتم : سیب گلابی می فروشیم . پول در میاریم.

ادامه داره........

هر گونه برداشت یا انعکاس این داستان  مستلزم اجازه از صاحب اثر می باشد.

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر رضا دهنوی پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.linknegar.com

سلام. دوست عزیزم خوشحالم که وبلاگی پربار دارید. از طرف سایت لینک نگار دات کام مزاحمتون میشم. تو این سایت سیستمی کاملا هوشمند طراحی کردیم که با توجه به پارامترهای کاملا عادلانه که از گوگل دریافت می کند تعداد بازدید شما را دریافت کرده و در گوگل و موتورهای جستجوی دیگه مثل یاهو ثبت می کنه. بنابراین هم مطالبتان در سایت ثبت می شود و هم در گوگل ایندکس میشود و هم اینکه تو کلی وبلاگ دیگه هم به نمایش در میاد حسن این کارم اینه که بازدیدتون بیشتر می شه و می تونین سایت پربازدهی رو مدیریت کنید. شما می تونید به هنگام آپ دیت وبلاگ خود لینک مطلب جدید رو تو لینک باکس قرار بدید تا در مدت زمان کمتری مطلبتون بازدید مورد نظرشو بگیره. برای ورود به جمع ما کافیه ثبت نام کنید و کد لینک باکس رو تو قالبتون قرار بدبد و بعدش لینکهاتون رو ثبت کنید. یه خواهش دیگه داریم اونم این که برای ثبت نام از اینترنت اکسپلور استفاده نکنید و از مرور گرهای دیگه ای مثل فایر فاکس، نت اسکیپ و ... استفاده کنید تا ثبت نام دقیق انجام بشه. قبل از ارسال لینک قوانین رو مطالعه بکنید و توجه داشته باشید که در صورت استفاده از یک لینک در زمان های مختلف سیستم به صورت هوشمند شما را حذف کرده و عضویت تان ملغی خواهد شد. اگر به مشکل برخوردین با ای دی ما تماس بگیرین تا کمکتون کنیم.

درود بر شما و ممنون از خدماتتون.

منوچهر پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

دوست عزیز همانطور که در مورد نوشته‌های خودت نوشته‌ایَ هرگونه برداشتَ نقل و کپی یک اثر منوط به کسب اجازه از نویسنده و اشاره به سایت یا وبلاگ نویسنده است کاری که شما در مورد داستان‌های دیگران نکرده‌اید و اجازه و اشاره نکرده اید. لطفا انچه را برای دیگران نمی‌پسندی برای دیگران نیز نپسند. موفق باشی.

منوچهر خان ممنون از اظهار نظرتون. تا انجایی که امکان داشته این کار را انجام داده ام. چنانچه مطلبی از جنابعالی قرار داده ام و ذکر ادرس یا دیگر مشخصات نکرده ام عذر خواهی می کنم و تقاضا دارم عفو بفرمایید.

افسونگر دلها دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ق.ظ http://abomouod.blogsky.com

سلام عرض شد کوکا
خیلی با حاله
موفق باشین

قابل شما رو نداشت. باز هم به من سر بزن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد