.

.

قصه های مموش (8)

ستاد بحران ( 1 )

memari90@gmail.com

او شب قرار نهاده بودم تا به خود صبح طیاره مو ؛  تو هوا نگه بدارم. سر شبی ننه م بهم گفت : مموش ! شیلنگه می کشی رو پشت بوم و آب پاشی می کنی. ما آبودانی ها هروقت می خواستیم رو پشت بوم بخوابیم  بعد اذون مغرب پشت بومو آب پاشی می کردیم تا کاه گلا خنک بشن. آخ که چه بویی داشت بوی کاه گل.

 شیلنگه ورداشتم و از تو راه پله بردمش بالا و شروع کردم به  آب پاشی. همی طور که داشتم آب پاشی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم ولی تاریک بود و نمی شد  طیاره رو دید. رفتم طرف کله کفتری که نخ طیاره  رو بسته بودم به  میخ رو سرش. نخه کشیدم  ؛ حال کردم! طیاره هنوز او بالا بود . همو وقت یه حس عجیبی اومد سراغم. حسی شبیه...که یه هویی صدای ننه م در اومد که : هوی مموش ذلیل مرده چه می کنی او بالا ؟ آب از نویدون راه افتاده بود. زودی شیلنگه جمع کردم و رفتم پایین . نیم ساعت بعدش حصیر بزرگی که رو پشت بوم پهن می کردیم که رختخوابا مونو روش پهن کنیم بردم بالا.

ساعت حول و حوش 11 که شد کل خونواده اومدن با لا پشت بوم که بخوابن. مو جامه انداختم کنار کله کفتری. باد خنکی می اومد و تقریبا همه خوابشون برده بود. چشم دوختم به آسمون و با ستاره ها بازی می کردم. همو وقت یه حس باحالی اومد سراغم. حسی مثه  او مرده که اولین فضانورد دنیا شده بود و خیلی خوشبخت بود.

آقام آشپز شیر و خورشید بود و معمولا دیر می اومد خونه. یعنی بعد تموم شدن کارش تو بیمارستان می رفت  یی ور و او ور  آشپزی. او شب رفته بود یه عروسی تو کواترا. می دونستم دیر میاد . بقیه رو پاییدمو یواش رفتم رو کله کفتری نشستم و نخ طیاره رو دست گرفتم. طیاره رو نمی دیدم اما حسش تو دستام بود. همو موقع مو خوشبخت ترین آدم آبودان بودم.

دو تا گربه رو پشت بوم همسایه داشتن جیغ و داد می کردن . پیش خودم گفتم نکنه همسایه ها بیدار بشن مونه رو کله کفتری ببینن فکر کنن اومدم دزدی! والله به خدا آش نخورده دهن بسوزه خیلی ستمه. یی بود که  یواش اومدم پایین و رفتم تو جام . نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای اذون مچّد محل از خواب پاشدم. آقام رو پشت بوم داشت نماز می خوند. پریدم رو کله کفتری. باورم نمی شد. نخ شل بود . اصلن طیاره پوکیده بود. نمی دونستم بایدچه کار کنم اما حتم داشتم اتفاقی افتاده وگرنه مو ؛ مموش – چاکریم – محاله طیاره درست کنم و بپوکه!

یه چن دیقه یی آروم شدم تا بتونم بهتر فکر کنم. با سرعت از در راه پله رفتم پایین تا به بچه ها بگم چه اتفاقی افتاده. آقام با صدای بلند گفت : "الله اکبر" . که یعنی کجا میری؟ فقط گفتم طیاره و رفتم .

کوچه سوت و کور بود . یاد فیلم بعد از ظهر سگی افتادم . اما کو پاسبان ؟ کو مامور؟! تحمل نکردم. در خونه ی اسی اینا رفتم و با دو دست درشونو زدم. بوباش از بالای پشت بوم گفت : "چته عامو ؟! چی شده؟" گفتمش اسی. گفت ویسا تا بیدارش کنم. بوبای اسی ناتور بود و هیچ وقت نمی خوابید . ساعت حدودای چار و نیم صبح بود. یه هو صدای ابی هم شنیدم. اونم بیدار شده بود. خونه ی ابی اینا تا اونجایی که مو ایستاده بودم صد متر فاصله داشت. حالا حساب کنین مو چقدر سرو صدا کرده بودم که او نا هم بیدار شده بودن.

دو دیقه نشد بچه ها اومدن تو کوچه. وختی براشون گفتم ؛ هر دوتاشون کپ کردن. اسی گفت : " مموش حالا باید چه کار کنیم؟" گفتمش ستاد بحران تشکیل می دیم.

هنوز هم ادامه داره......

 

هرگونه استفاده از این مطلب با درج نام و منبع بلامانع می باشد

قصه های مموش (7)

طیاره (2)

Memari90@gmail.com


برا طیاره هوا کردن چند تا شرط لازم بود. اول از همه  یه  پشت بوم. دوم ؛ یه  طیاره که به دست یه آدم حرفه یی ساخته شده باشه. سوم ؛ باد شمال . چهارم ؛ لااقل 3 تا قرقره سفید نمره چهل. پنجم ؛ آدمش که بلد باشه طیاره رو هواکنه. شیشم ؛...شیشم...نه دیگه همو 5 تا بسه.

مو و ابی و اسی و ساسان رو پشت بوم خونه ی ما – مموش ؛ چاکریم – بودیم. اینم بگم که رو پشت بوممون یه کُله کفتری بود که مال صاب خونه مون بود و خالی بود. مو اصلن عمرا از کفتربازی خوشم نمی اومد. آقام همیشه می گفت : کسی که کفتر باز بشه دزد میشه. برا همین هم مو کفتر باز نشدم. بچه های آبودان حرف رو حرف بوباشون نمیارن. تو ذاتشونه.

بچه ها  شیش دونگ حواسشون به مو بود که ببینن مو – مموش ؛ چاکریم- قراره چه کار کنم و چه جوری او هیکل کاغذیو بسپرمش به آبی آسمون. همو وقت یه حسی به سراغم اومد . یه حسی که انگار خودم می خوام برم هوا. قبلا هم یه همچی احساسی بهم دس داده بود و اصلا برا همین بود که بچه ها صدام می زدن سوپرمن. یه نگاهی به اسی انداختم . خودش فهمید باید چه کار کنه. شروع کرد به خوندن:

آسمون لخته ستاره هاش جفته                          بچه ها دست بزنین که د.........

تشری بهش رفتم که حساب کار بیاد دستش . ابی گفت : کا مموش ! مو بخونم ؟ گفتمش : لازم نکرده.

 ساسان گفت : آقا مموش ! "هواش کن دیگه".

ساسان تقصیر نداشت ؛ بچه ی آبودان نبود که بفهمه طیاره هوا کردن تو آبودان برا خودش راه و رسمی داره درست مثه فرودگاه بین المللی آبودان.

همو وقت بود که  پریدم رو کُله کفتری و سینه ی طیاره رو دادم به باد. وقتی طیاره داشت می رفت بالا صدای زوزه شه می شنیدم که انگار داره از رو باند فرودگاه  آبودان بلند میشه میره سمت لندن. یه دیقه هم نشد که طیاره خال کرد.

 بچه ها دس می زدن ؛ کل می زدن ؛ هورا می کشیدن. و یی طیاره بود که مثه جت می رفت و دود سفید از خودش به جا میذاشت.

اولین قرقره تموم شد. دومیش هم بهش دادم. قرقره ی سومیه که دادمش دیگه طیاره دیده نشد. مو مطمئنم  تو لایه ی اوزون بود. ابی چشاش شور بود بهش گفتم یه کلام حرف زدی نزدی. به اسی گفتم قاصدکه آماده ش کن. ساسان گفت : قاصدک چیه؟ بهش گفتم قاصدک برا اینه که طیاره سبک نمونه و ملقی نشه.

 اسی یه تیکه کاغذ و گرد برید بهم داد. وسطشه  سولاخ کردم تا از قرقره ردش کنم و بدمش بره هوا. قاصدکه بوسیدم و بهش گفتم برو به سلامت. قاصدک مثه برق رفت بالا و چسبید به سینه ی طیاره.

هر چی بچه ها گفتن بده ما هم نخشه دس بگیریم نذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. به بچه ها گفتم همه برین خونه هاتون. گفتن : " پس طیاره چی میشه؟ "

 گفتم : نخشه می بندم به میخ. فردا صبح میارمش پایین.


ادامه داره...... 

بچه‌ی مردم - جلال آل احمد

خوب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود، چه می‌کرد؟ خوب من هم می‌بایست زندگی می‌کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می‌داد، چه می‌کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی‌رسید. نه جایی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای می‌دانستم.

می‌دانستم می‌شود بچه را در شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده‌ی دیگری سپرد. ولی از کجا که بچه مرا قبول می‌کردند؟ از کجا می‌توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم به این صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی برای همسایه‌ها تعریف کردم ... نمی‌دانم کدام یکی‌شان گفت: "خوب، زن، می‌خواستی بچه‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و..."

نمی‌دانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم به او گفت که: "خیال می‌کنی راش می‌دادن؟ هه!" من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم، اما آن زن همسایه‌مان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت پائین و به خودم گفتم: "خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟" و بعد به مادرم گفتم:  "کاشکی این کارو کرده بودم."

ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همه‌ی شیرین زبانی‌های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه‌ی در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چه قدر بد بود! خودم شنیدم یکی‌شان زیر لب گفت: "گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه..."

باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداری‌ام داد. خوب راست هم می‌گفت، من که اول جوانی‌ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی‌کند. حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه‌ی اولم بود و نمی‌باید این کار را می کردم... ولی خوب، حال که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد. راست هم می‌گفت. نمی‌خواست پس افتاده‌ی یک نره خر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می‌کردم، به او حق می‌دادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن‌ها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آن‌ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچه‌ی مرا، بچه‌ی مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را - به قول خودش- سر سفره‌اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه‌اش رفته بودم، همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر، خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: "خوب میگی چه کنم؟"

شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت: "من نمی‌دونم چه بکنی. هر جور خودت می‌دونی بکن. من نمی‌خوام پس افتاده‌ی یه نره خر دیگه رو سر سفره‌ی خودم ببینم."راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلا با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم می‌دانستم که می‌خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون می‌رفت، گفت: "ظهر که میام، دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!"

و من تکلیف خودم را همان وقت می‌دانستم. حالا هرچه فکر می‌کنم، نمی‌توانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می‌رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن‌هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلی‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می‌کردم، این فکر هم بهم هی زد که: "زن! دیگه چرا رخت‌نوهاشو تنش می‌کنی؟"

ولی دلم راضی نشد. می‌خواستم چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه‌دار شدم، برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم بر می‌داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می‌بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم: "اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می‌خرم!"

یادم است آن روز هم، مثل روزهای دیگر، هی از من سوال می‌کرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم. و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت: "مادل! دسس اوخ سده بود؟"

گفتم: "آره جونم، حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده." تا دم ایستگاه ماشین، آهسته آهسته می‌رفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشین‌ها شلوغ بودند. و شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد. بچه‌ام هی ناراحتی می‌کرد. و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سوال می‌کرد، حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت: "پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم." و من باز هم گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم، بچه‌ام باز هم حرف می‌زد و هی می‌پرسید. یادم است که یکبار پرسید: "مادل! تجا می‌لیم؟" من نمی‌دانم چرا یک مرتبه، بی آن‌که بفهمم، گفتم: "می‌ریم پیش بابا." بچه‌ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید: "مادل! تدوم بابا؟"

من دیگر حوصله نداشتم. گفتم: "جونم چقدر حرف می‌زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم‌ها!" حال چقدر دلم می‌سوزد. این جور چیزها بیشتر دل آدم را می‌سوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر این طور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم می‌سوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچه‌ هم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفر که برایش شکلک در می‌آورد حرف می‌زد؛ گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من به او محل می‌گذاشتم، نه به بچه‌ام که هی رویش را به من می‌کرد. میدان شاه گفتم نگه داشت. و وقتی پیاده می‌شدیم‌، بچه‌ام هنوز می‌خندید. میدان شلوغ بود. و اتوبوس‌ها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم که کاری بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس‌ها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می‌کرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی‌دانستم چه‌طور حالیش کنم. آن طرف میدان، یک تخمه کدویی داد می‌زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: "بگیر برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری." بچه‌ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: "مادل تو هم بیا بلیم."

من گفتم: "نه من اینجا وایسادم تو رو می‌پام. برو ببینم خودت بلدی بخری." بچه‌ام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دو دول بود و نمی‌دانست چه طور باید چیز خرید. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بر و بر نگاهم می‌کرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچه‌ام رفت، من فرار کردم و تا حالا هم ــ حتی آن روز عصر که جلوی در و همسایه‌ها از زور غصه گریه کردم ــ هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود. بچه‌ام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می‌خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه طور خودم را نگه داشتم. یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم: "برو جونم! این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا."

بچهَکَم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می‌خواست بهانه بگیرد و گریه کند، گفت: "مادل من تخمه نمی‌خوام. تیسمیس می‌خوام." من داشتم بیچاره می‌شدم. اگر بچه‌ام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتما منصرف شده بودم. ولی بچه‌ام گریه نکرد. عصبانی شده بودم. حوصله‌ام سر رفته بود. سرش داد زدم: "کیشمیش هم داره. برو هر چی می‌خوای بخر. برو دیگه." و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی آسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم: "ده برو دیگه دیر می‌شه."

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته‌ها اتوبوسی و درشکه‌ای پیدا نبود که بچه‌ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم که رفت، برگشت و گفت: "مادل تیسمیس هم داله؟" من گفتم: "آره جونم. بگو ده شاهی کشمش بده." و او رفت. بچه‌ام وسط خیابان رسیده بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی این‌که بفهمم چه می‌کنم، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می‌زدم. بچهکم گفت: "مادل! چطول سدس؟"

گفتم: "هیچی جونم. از وسط خیابان تند رد می‌شن. تو یواش می‌رفتی، نزدیک بود بری زیر هوتول." این را که گفتم، نزدیک بود گریه‌ام بیفتد. بچه‌ام همانطور که توی بغلم بود، گفت: "خوب مادل منو بزال زیمین. ایندفه تند میلم."

شاید اگر بچهکم این حرف را نمی‌زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم‌هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد؛ افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش بر می‌داشتم‌. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: "تند برو جونم، ماشین میادش."

باز خیابان خلوت بود و این بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌های کوچکش را به عجله بر می‌داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید، برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می‌افتادم . همچه که بچه‌ام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همان طور زیر بغل‌هایم ماند. درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو می‌کردم و شوهرم از در رسید. درست همان‌طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم ‌را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود.

بچه‌ام سالم به آن‌طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلا بچه نداشتم. آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم. درست مثل این بود که بچه‌ی مردم را نگاه می‌کردم. درست مثل یک بچه‌ی تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می‌کردم. درست همان‌طور که از نگاه کردن به بچه‌ی مردم می‌شود حظ کرد، از دیدن او حظ می‌کردم. و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم. ولی یک دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. از این خیال، موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پایین‌تر خیال داشتم توی پس کوچه‌ها بیندازم و فرار کنم. به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم، که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد.

مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان‌هایم لرزید. خیال می‌کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می‌پایید، توی تاکسی پریده، پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد. نمی‌دانم چه طور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می‌رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این‌که بفهمم، و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود . وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.

بیژن و منیژه - ابوالقاسم توسی فردوسی

ثریا چون منیژه بر سر چاه 
دو چشم من بدو چون چشم بیژن 

کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.


همه بادﮤ خسروانی به دست 
همه پهلوانان خسرو پرست 
می اندر قدح چون عقیق یمن 
به پیش اندرون دستـﮥ نسترن 

سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده ‌دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند: 
شهریارا ! شهر ما از سوئی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران. 
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـﮥ امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلائی سر رسید. گرازان بسیار همـﮥ بیشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.

به فرزند گفت این جوانی چر است ؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر 
به راهی که هرگز نرفتی مپوی 
بر شاه خیره مبر آب روی 

بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آمادﮤ سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهائی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.

تو برداشتی گوهر و سیم و زر 
تو بستی مر این رزمگه را کمر 
کنون از من این یار مندی مخواه 
بجز آنکه بنمایمت جایگاه 

بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله‌ ور گردید و زره را برتتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید بظاهر بر بیژن آفرینها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربارﮤ بیژن اندیشه ‌های ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزونی و از بهر نام 
به راه جوانی بگسترد دام 

پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـﮥ تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می ‌درخشد.

زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار
همه دخت ترکان پوشیده روی 
همه سرو قد و همه مشکبوی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب 
همه لب پر از می به بوی گلاب 

بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد.
پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند.
از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد.
چهل عماری از سیم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت. 
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پریرویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه وطوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پریرویان دشت و دمن را از زیبائی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.

بگویش که تو مردمی یا پری 
برین جشنگه بر همی بگذری 
ندیدیم هرگز چو تو ماهروی 
چه نامی تو و از کجائی بگوی 

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسیاب 
نماید مرا بخت فرخ به خواب 

به دایه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئی خرامان به نزدیک من 
برافروزی این جان تاریک من 
به دیدار تو چشم روشن کنم 
در و دشت و خرگاه گلشن کنم 

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهائی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخورمی مخور هیچ اندوه و غم 
که از غم فزونی نیابد نه کم 
اگر شاه یابد زکارت خبر 
کنم جان شیرین به پیشت سپر 

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان 

بیامد بر شاه توران بگفت 
که دخترت از ایران گزیدست جفت 

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
کرا دختر آید بجای پسر 
به از گور داماد ناید ببر 

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.
گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان 
کجا برد خواهی تو جان زین میان 

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـﮥ سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.
در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست 
منیژه بدین کار آلوده نیست 
پری بیگمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویز

ادامه داستان در ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

شاه و کنیزک - جلال الدین محمد بلخی( مولوی )

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مرواریدفراوان به او می‌دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری ومشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت.دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد.

شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تواسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای، بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش ولطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت راقبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد.

فرداصبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غریب را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنابوده‌اند. و جانشان یکی بوده است.

 

شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت : ای مرد ، محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش‌های لازم راانجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بی فایده بوده و حال مریض را بدترکرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجه تن می‌کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پیداست از زاری دل         نیست بیماری چو بیماری دل

 

شاه و کنیزک

دردعاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند.

حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر راگرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید،از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید،رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم.این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود.

 

شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی ، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر وخانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سرداشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تابیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:

عشق هایی کز پی رنگی بود         عشق نبود عاقبت ننگی بود

آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد.

زرگرجوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا ، دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد ، برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا کشتی.اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد.

 

زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. خود، ناپایدار است. عشق زنده, پایداراست. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌ تر می‌کند مثل غنچه.

 

عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است.جان ترا تازه می‌کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان ازعشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.

کسی که آمدنی است - سید مهدی شجاعی

بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
«عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…»
با نا باوری از بی سیم شنید:
-کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
-نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
-راحت باش. هر جور که راحتی، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تأمل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشان داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرافش نگاه کند.
همان طور که نشسته بود و گوشی را میان سر و شانه اش نگاه داشته بود. ماند،بی حتی لرزشی در مژگان. از نگاه افسر عراقی خود را تمام کرده دید.
منوری دیگر فضا را روشن کرد و او دوباره شنید:
-حرف بزن سعید. نمی ترسی که؟
پیش پای افسر عراقی، جواد افتاده بود و سرش را-شاید از عطش-تکان می داد.
افسر عراقی با این که کلاشینکفی در دست داشت، کلتش را بیرون کشید. دو پایش را قدری از هم باز کرد. مغز جواد را نشانه گرفت و شلیک کرد.
-چه شدی سعید؟ حرف بزن.
احساس کرد که افسر عراقی در مقابل دوربین فیلمبرداری ایستاده است. رضایت و خرسندی را آشکارا در چشمهای او دید.
-هستم. هنوز زنده ام. تیر خلاص جواد بود که شلیک شد.
افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از شهادتش می گذشت.
با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت فرو رفت.
برای این که اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط گفت: «شما چه می کنید؟ آن طرفها چه خبر است؟»
صدای محزون فرمانده را شنید:
-برای نجات شما فکر می کنیم. دنبال راه چاره می گردیم.
-فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود.
صدای متعجب فرمانده گفت: «محسن که…»
-بله محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کند. الان در پنج قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هنوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را باز کرده است و مغز حمید را نشانه رفته است.حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد و کاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است.
-خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه..
-ترس؟
به یاد نگاه پدر افتاد. دستش را بر چهار چوب در تکیه داده و براق شده بود:
-تو پسر بچه ی شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه در کنند می ترسی. چه رسد به تیر. شبها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی.
و او گفته بود: «منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کنم.»
-تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود. به او و به من.
صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بیسیم شنید:
-به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن. ذکر یا ارحم الراحمین.
راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟
افسر عراقی به بالای سر حسین رسیده بود.
احساس می کرد که حسین دستش را بر روی خاک دراز کرده است و او را به یاری می طلبد. چه می توانست بکند؟ دلش گرفت. هیچ چیز بدتر از این نیست که حسین کمک بخواهد و آدم نتواند هیچ کاری انجام بدهد. کاش می توانست روده های حسین را که بیرون ریخته، بردارد و سر جایش بگذارد. شاید از درد حسین کاسته شود.
-نه. من درد ندارم. یک پایم کمی آن طرفتر افتاده است که الان می بینمش. با پوتینی خون آلود. سوزشی در ناحیه ی کمرم احساس می کنم اما آن قدر نیست که از هوشم ببرد. هنوز می فهمم که در اطرافم چه می گذرد. راستی علی به سلامت رسید؟ خبرها را آورد؟ برنامه ها را گفت؟ دلم برایش عجیب تنگ شده است.
صدای خش خش بی سیم، کار شنیدن را برایش مشکل کرد. همین قدر فهمید که:
-علی همین جاست… در نزدیکی ما … چادر امداد … زیر سرم …خبرها رسید… نتیجه ی کارتان سحر روشن می شود. علی هنوز زنده است.
و پاسخ داد: « علی هم ماندنی نیست. پشت سر من می اید. بدرقه اش کنید.»
وقتی هر دو با هم به دفتر مدرسه رفته بودند که فرم اعزام بگیرند، مدیر مدرسه گفته بود: « شما هر دو گل سر سبد مدرسه اید. با هم نروید. یکی تان بمانید که دل مدرسه نگیرد. در استان هم مقام اول باید از این مدرسه باشد. یکی تان بمانید که بشود.»
و او به جای علی هم جواب داده بود: « اگر می توانستیم، هر دو می ماندیم. نمی توانیم.»
و مدیر به علی نگاه کرده بود تا اگر کمترین تردیدی در نگاهش می یابد، بر آن تکیه کند. علی ادامه داده بود: «دست خودمان نیست. هر دو بی تاب شده ایم.»
منوری دیگر باز سیاهی را کمرنگ کرد. نگاه افسر عراقی که به دل و روده حسین خیره مانده بود، بالا و بالاتر آمد تا به چشمهای غضبناک حسین رسید. حسین انگار به شیطان نگاه می کرد. آشکارا می خواست درد و ضعف را از چشمها کنار بزند و غرور و صلابت را جای آن بنشاند و … موفق بود.
افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده ی حسین گذاشت و وحشیانه فشرد. آنچنان که حسین ناگهان چون اسپندی بر سر آتش از زمین کنده شد و چون لخته ی گوشتی بی جان بر زمین افتاد و تمام کرد.
بی آنکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و نگاه افسر عراقی را به سویش گرداند. از آن سوی بی سیم شنید:
-چه شدی سعید؟ قرار بود ذکر خدا بگویی.
آرام آنچنان که فقط خودش بشنود در گوش بی سیم زمزمه کرد: «چشم. قصدم تمرّد نبود. ولی من الان خود تماماً ذکرم و خدا اینجاست. که را صدا کنم؟»
احساس کرد شهادتین در دلش با ضمیر مخاطب جاری می شود. برای خودش هم این گونه شهادت گفتن تازگی داشت:
-اشهد ان لا اله الا انت!
و باز از دلش شنید:
- و اشهد انک رسول الله!
تنهایی و اضطراب رفته بود و انس و آرامشی جایش را گرفته بود. یک منور دیگر آسمان را نصف کرد. افسر عراقی جلوتر آمد و درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است. دلش را به سمت کربلا گرداند.
-اگر آمدنی هستی، الان وقت آمدن است آقا!
هنوز آقا را تمام و کمال نگفته بود که نور آقا را در چشم و دلش و دست آقا را در دستهایش احساس کرد. دلش غنج رفت. حس تازه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود. با تمام دلش خندید. «آقا» هم خندید. انگار غنچه ای پیش روی او باز شد و عطر افشاند. رایحه ای بی نظیر تمام فضا را انباشت.
از آن سوی بی سیم همچنان صدای حرف می آمد که او دیگر نمی شنید.
آقا دستش را گرم فشرد. او را از جا بلند کرد و حرکت داد.
-پایم«آقا» جا مانده است.
و شنید:
-پایت پیش از تو رفته است… به بالهایت نگاه کن.
سوزشی ناگهانی در پیشانی اش احساس کرد. صدای گریه در بی سیم پیچید و او ناگهان از زمین کنده شد.


منبع: از مجموعه ی سانتاماریا؛ جلد اول، مجموعه ی آثار نویسنده مشتمل بر داستان های کوتاه