زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یک میکروفن روی میز شیشهای کنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود که اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هرکدام دست نوازش به سر پسر کشیدند و پرسیدند کلاس چندم است و چرا دستش شکسته. پسر کلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمیرفت. زن ریزنقش بود و در کنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسریاش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بیآستین و یقه باز بود. چند النگوی فلزی به دست داشت که با هر حرکتش جیرینگ جیرینگ صدا میکردند. سینههای کوچک و دخترانهای داشت و موهای کوتاه شرابی رنگ که گوشهایش را میپوشاند. آرایش نداشت. حالا که فقط برای مصاحبه آمده بود میتوانست آرایش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدتها بود دیگر زیر مانتو لباس نمیپوشید. فرهاد چای و شیرینی آورد و میوه تعارف کرد. قرارشان این بود: یک ساعت مصاحبه با تلویزیون سوئد، بدون دوربین و فقط با ضبط صوت.
مردها یکی تقریبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخوانی و کت و شلوار کرم رنگ، و آن دیگری حدود سی سال داشت، هیکلدار بود با موهای بلوند تا روی شانه و صورت پسرانه. چند کلمه فارسی میدانست. هر دو خسته بودند.
زن را دوست فرهاد از خیابان پیدا کرده بود. زن خیلی زود شوهر کرده بود و بعد عاشق مردی شده بود که حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. یکی هفت ساله و یکی پنج ساله. فرهاد حرفها را ترجمه میکرد و زن تمام مدت با نوار چسبی که به شست دست راستش بسته بود بازی میکرد و موهای صاف و یکدستش را پشت گوش میزد. سؤال و جوابها راحتتر از آن که فکر میکرد پیش میرفت. دو روز بود که به این لحظات فکر میکرد. میخواست بفهمد چه میپرسند و چه باید بگوید. چطور به این کار کشیده شده بود و چقدر میگرفت، و آیا راضی بود یا نه.
زن گفته بود: «بله، راضی هستم. اوایلش دلخور میشدم ولی حالا عادت کردهام. این هم برای خودش یک شغل است.»
و بعد لبخند زده بود. نمیدانست از قبل این جمله را آماده کرده بود یا آن لحظه به فکرش رسیده بود. دربارهی شوهرش چیز زیادی نگفت. فقط گفت: «نمیدانم او میداند یا نه. در این مورد حرفی به هم نمیزنیم. من خرج خودم و بچههایم را میدهم.»
بچهها را از شوهر اولش داشت. یک بار به مرد گفته بود: «من خرجت را میدهم.» و مرد گفته بود: « چه کار میکنی؟ زمین بیل میزنی یا بار میبری؟»
مردها خسته بودند. هفتهی سختی را گذرانده بودند. به چند شهر سفر کرده و با مسؤولان جناحهای مختلف صحبت کرده بودند. از چند موزه بازدید کرده و با آدمهای مختلف ملاقات کرده بودند. حالا رو به روی زن نشسته بودند. سیگار میکشیدند و برای پایان مصاحبه لحظه شماری میکردند. زن جای دیگری بود. دلش میخواست بگوید هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از این مرد هم مثل بچههای خودم نگهداری کردم. بارها گفته بود با این دوستهای بد معاشرت نکن، و مرد جواب داده بود پس با دکتر و مهندس معاشرت کنم؟ مگر خودت کی هستی؟ و زن گفته بود با کارگر معاشرت کن، اما سالم باشد. هربار که زن بچهها را برمیداشت و از خانه میبرد، مرد میگفت خودت میآیی سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.
مرد استخوانی میخواست بداند چه آرزویی دارد، و زن گفته بود دلش میخواهد آنقدر پولدار بشود که بچههایش را بگذارد شبانه روزی.
اوایل با خانوادهی مرد زندگی میکردند. یک بار که آمده بود خانه و دگمههای مانتویش را باز کرده بود، زیر مانتو هیچی تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: «بالاخره مچت را گرفتم.» و بعد همگی ریخته بودند سرش و کتکش زده بودند. موهایش را کشیده بودند و یک دسته از موهای سرش را کنده بودند. به مرد گفته بود: «چشم دو تا بچه به من است. فردا اینها از من گله میکنند که چرا بهشان نرسیدم.» بعد از آن خانه آمده بودند بیرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فکر کرده بود شاید از آن خانه بیرون بیایند و مرد دنبال کار برود.
زن با دستمال گوشهی چشمهایش را پاک کرد. کیفش را برداشت و به دستشویی رفت. فرهاد بلند شد و از دریچهی دوربین مخفی، که میان لوازم صوتی مقابل زن جاسازی کرده بود، نگاه کرد. میخواست برای ادامهی فیلمبرداری نوار تازهای بگذارد.
مردها اشاره کردند که حرف زیادی برای پرسیدن ندارند. فرهاد دوربین را خاموش کرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ایستاده بود و با میکروفن و ضبط بازی میکرد. فرهاد میکروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل کرد و به اتاق خواب برد و برایش تلویزیون روشن کرد. پسر آرام و قرار نداشت. روی تخت غلتید و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: «تو غولی. میخواهم تو را بکشم.» فرهاد صدای غول از خودش درآورد و دست و پای پسر را گرفت و او را روی تخت خواب انداخت و قلقلک داد. پسر با صدای بلند خندید. فرهاد پرسید: «دستت توی مدرسه شکسته؟» پسر یک لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار میگفت: «بچهی خودش نیست که دلش بسوزد.» سر سفرهی شام، مرد دو بار گفته بود بطری آب را بیاور، و تا پسر از جایش تکان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زیر مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شکسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دکتر گفته بود: «دستش از سه جا شکسته»، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت رومیزی را برداشت و کنار گوشش به شدت تکان داد و بعد پرتش کرد روی تخت خواب.
صدای در دستشویی آمد و زن وارد اتاق شد. موهای کوتاهش را که، روی گوشهایش را میپوشاند، با دست پشت گوش زد. آرایش کرده بود و سرحال و شاداب به نظر میرسید. به پسرش گفت: «اگر آقا را اذیت کنی، دیگر تو را با خودم نمیآورم.»
اولین بار بود که پسر را همراه خود میآورد. پسر رفت و روی تخت نشست و به صفحهی رنگی تلویزیون چشم دوخت که کارتون نشان میداد.
زن فرهاد را به کناری کشید و گفت: «من فکرهایم را کردم. اگر آنها بخواهند، از نظر من اشکالی ندارد، ولی خُب باید یک طوری حساب کنند که برای من هم صرف کند.»
فرهاد پرسید: «چیزی شده؟»
زن گفت: «خب ممکن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فکر همه چیز را بکنم. چشم دو تا بچه به من است.»
دلش میخواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار که از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت میآیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچهها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند که بروند. مگر مادر میتواند بچهاش را ول کند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را کوتاه بیا. شاید رفت دنبال کار و کاسبی. با خودش گفت یک روز میروم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچهها را بگذارم شبانه روزی.
فرهاد گفت: «راستش نمیدانم چه بگویم. به من که حرفی نزدند.»
نمیخواست زن را برنجاند. گفت: «شاید یک وقت دیگر. امشب پرواز دارند.»
دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار میکشیدند. مرد استخوانی کتش را در آورده و گذاشته بود گوشهی مبل و همانطور که حرف میزد پلکهایش روی هم میافتاد. زن که وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شکسته پرسید: «شما کتاب میخوانید؟»
زن گفت: «گاهی. خیلی کم.»
مرد جوان میخواست بیشتر بداند. زن گفت: «آخرین کتابی که خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی.»
مرد گفت: «اوه، مارکز.»
زن گفت: «بله، گابریل.»
و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند کلمه انگلیسی که از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: «شما انگلیسی هستید؟»
مرد گفت: «نه. ایرلندی هستم.»
زن گفت: «فرقی نمیکند.»
مرد گفت: «اگر به شما بگویند عراقی، خوشتان میآید؟»
فرهاد ترجمه کرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد که آنها مدتهاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد کار میکنند.
زن گفت: «بهش بگو برای من فرقی نمیکند.»
بعد باز همه خندیدند. پسرک با ظرف میوه بازی میکرد. فرهاد کنار میز ناهارخوری اسکناسهای هزار تومانی را میشمرد. زن کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: «خب، من چهارصد پانصد هزار تومان میگیرم. هر چه بیشتر بهتر.» و فرهاد خندیده بود. نمیخواست او را برنجاند. گفته بود: «من با رقمهای سوئد مقایسه میکنم. آن جا به پول ما میشود ده پانزده هزار تومان.»
و بعد زن به چهلهزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسکناس را شمرد و گفت: «خب این چهل تا طبق قرارمان.» و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: «این ده تا هم برای پسرت.»
قرارشان همین بود: «یک ساعت میآیی. چای و شیرینیات را میخوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ.» و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عکس. با خود فکر میکرد از روی صدا که نمیتوانند او را بشناسند. بعد هم که مترجم داشت و میتوانست صدا را انکار کند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود.
فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاکسی تلفنی خواست. زن پولها را توی کیفش گذاشت و پرسید: «مطمئنی با من کاری ندارند؟»
فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.
صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه کرد. زنش را فرستاده بود خانهی مادرش و حالا ممکن بود هر لحظه پیدایش بشود.
زن مانتویش را پوشید و روسریاش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی کرد. چای و شیرینیاش را خورده بود، ولی بشقاب میوهاش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره کرد و گفت: «دکتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است.» فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشکر کرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.
فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقهی همکف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیکان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی کرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پلهها را پایین آمد و روی پلهی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرفتر روی پیادهرو ماند. زرد و آبدار بود با کاکلهای سبز محکم. در بسته شده بود و فرهاد نبود که او را ببیند. زن نفس راحتی کشید. کاکلهای محکم آناناس را گرفت و بدون آن که آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز کرد. بچه را فرستاد تو و خودش کنارش نشست. میخواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.