.

.

خون و شعر - فرخنده آقایی

شاعر شعر می خواند. حاضران دست می زنند و احسنت می گویند و تشویق می کنند. شاعر سر بزرگی دارد با موهای سفید و فرفری و ریش و سبیل آراسته  و صورتی بزرگ و پر ابهت. هر بار که صدایش اوج می گیرد و در بلندگوها تکرار می شود؛ برق می رود. شاعر سکوت می کند. لحظاتی بعد برق می آید و نور فلش دوربین ها و نورافکن ها بالا می گیرد.

شاعر شعر می خواند برای آنها که از کوه ها آمده بودند. از راه های پرت  و فرعی؛ از پشت کوه های بلند و برف گرفته؛ از رودخانه های پر خروش؛ از دریاهای نا آرام؛ از مرزهای بی نام و نشان؛ از دورها؛ از راه های پر خطر و از میان طوفان ها. آنها گرد هم  آمده بودند تا شاعران شعر بخوانند.

دبیر جلسه در شروع  مراسم با خنده می گوید:" از عجایب است که من دبیر یک جلسه ادبی باشم ؛ من که بیش از چهل سال  در کوهها بوده ام."

زیبا می خندد. شقیقه هایش سفید است. موهای سیاه براق دارد که روی پیشانی می ریزد. صورت بزرگ و دماغ کشیده و خنده ای که چشم هایش را کوچک تر می کند.

اول بار او را در مرزدیده بودند که با هیات همراه به استقبال آمده بود. در میان دهها دوربین فیلمبرداری خبرگزاری ها وفلش های عکاسی. شاعران عادت به مراسم رسمی نداشتند. بیشتر بی سر وصدا وخاموش با لباس اسپرت و غیر رسمی می آمدند ومی رفتند. بعد از یک روز طولانی ؛ عده ای خسته  وارد شده بودند و در انتظار بقیه بودند. تعدادی در روز آخر منصرف شده بودند و بعضی گذرنامه نداشتند. دبیر مراسم تک تک شاعران را با خود می آورد وبرای پذیرایی پشت میز می نشاند. با چای سیاه وشیرین دراستکانهای کمر باریک و  نعلبکی های گلدار چینی و با شکلات ونوشابه  پذیرایی می شدند.

شاعر شعر می خواند با صدایی بلند ورسا. شاعر اما تنهاست. به بازار می رود. به طاقه های پارچه های زربفت نگاه می کند که زیر نور چراغ ها می درخشند. رنگ هایی تند ودرخشان. سرخ سرخ ، سبزترین سبز، زرد زرد، آبی ترین آبی. از آنجا خمیردندان می خرد و مسواک. همه چیز ارزان و در دسترس است  و  همه آنها را از مرزهای بی نام ونشان آورده اند. ارزان. نصف قیمت. نصف نصف قیمت.

شاعر بعد از خواندن شعر از پله های چوبی پایین می آید و قبل از آن که به صندلی اش برسد آغوش های باز در انتظار هستند تا  او را در بربگیرند و بوسه بر شانه هایش بزنند. شاعر می خندد. نگاهش به دوردست هاست. سرشار و فرو افتاده کتاب های شعرش را امضاء می کند. تنهایی  شاعر ادامه دارد.

 همه روز در نم نم باران مثل یک رویا سریع و شادمان از شهرهای سبز وخرم  سردشت، سرپل ذهاب و قصر شیرین عبور می کنند. راننده ماشین سبیل پرپشت وبلندی دارد ومدام می پرسد که از ماشین راضی هستید. وقتی از شاعر می شنود که راننده اصل کار است ونه ماشین، گل از گلش می شکفد. مسلمان اهل حق است و در طول راه نیایش ها و دعاهای  اهل حق را می خواند. شاعران در نقطه صفر مرزی ساکهایشان را برمی دارند وپس از چند دقیقه گمرک را پشت سر می گذارند . در سالن پذیرایی گمرک مرزی؛ مگس های سمج کنار پنجره وول می زدند وتعدادی از آنها مرده و روی میز پخش و پلا بودند. قهوه چی می آید و دستمال می کشد روی میز وبعد برای همه دستمال کاغذی می گذارد و یک نوشابه روی آن. لیوان هم می آورد و تنگ های آب و بعد هم باز یک سینی چای شیرین  سیاه و خوشمزه. همه در  انتظار آمدن بقیه هستند. معلوم نیست چه کسی می آید و چه کسی نمی آید. برای اغلب آنها سفر اول است . کنجکاو هستند و ماجراجو. موج ترورها هر مسافری را به تردید می اندازد و آنها تا آن لحظه از دو انفجار نزدیک  سلیمانیه در صبح همان روز بی خبر بودند. دبیرمراسم  به استقبال آمده  و  سر حال و با نشاط از این طرف به آن طرف می رود و می خواهد در جریان همه چیز باشد.  در دو ماه گذشته سه بار مورد سوءقصد قرار گرفته  ودر آخرین بار سه نفر از محافظانش کشته شده اند. مرده متحرکی است  که بارها از خطر جان به در برده. موبایل او هر چند دقیقه زنگ می زند تا تعداد مجروحان و کشته شدگان آن روز را اعلام کند. حاضران در بهت خبرهای رسیده در خود فرو رفته اند. می خندد ومی گوید:"خوب حالا بهتر است از چیزهای خوب حرف بزنیم."  

 شاعر می آید که شعری  بخواند از آزادی. فریاد شادی حضار بالا می گیرد و دست زدنها ادامه می یابد. از بلندگوها صدای شاعر پخش می شود و فریاد شادی  اوج می گیرد. عکاسان دور تا دور شاعر حلقه زده و او را نورباران کرده اند و سعی دارند که بهترین عکس را بگیرند. شاعر آب می نوشد و بازمی خواند. از رنج های یک زن می گوید.از مادر، از آشپزخانه، از ظرف های ترشی و مربا، از زایمان، از زندگی. شاعر جلیقه ای پر از جیب های خالی بر تن دارد و عینکی بر چشم.  شعر می خواند و شعر می خواند. ساعت ها از پی هم می گذرند و شاعر بی وقفه می خواند و تحسین می شود.

بیرون در؛ جوان ترها دور دبیر جلسه حلقه زده اند و چشم به دهان او دارند. امروز کت وشلوار قهوه ای تیره با بلوز قهوه ای پوشیده  و کراوات کرم رنگ به گردن دارد.

-  در کوه بودیم. از یک طرف روس ها در جستجوی ما بودند و از آن طرف ماموران دولت مرکزی سردر پی ما داشتند. شب سردی بود و برف شروع کرده بود به باریدن. پس از طی مسافتی بالاخره یک شکاف کوه پیدا کردیم. رهبر گروه  چاق بود و به راحتی در شکاف جا نمی گرفت. بالاخره او را جا دادیم. باید حفاظتش می کردیم. رهبرمان بود. اورا پوشاندیم و همگی در اطراف او چمباتمه زدیم و پتو به سر کشیدیم. سحر که شد یک متر برف روی سرمان نشسته بود.

  روز اختتامیه جلوی در ایستاده بود. چشم هایش را ریز  کرده بود و با دقت  مهمان ها را نگاه می کرد و می گفت آن شاعر ترک را جلو بفرسـتید. اینجا یک صندلی خالی هست. وبا دست به چانه اش اشاره می کرد و می گفت آن شاعر ریشوی عرب را هر طور شده بیاورید اینجا . بعد از کامل شدن ردیف های جلو؛ درهای دیگر سالن باز می شوند و جمعیت داخل می شوند.

شاعر باز شعر می خواند. از حماسه که می گوید برایش دست می زنند و او را تحسین می کنند. شاعر بطری آب را سرمی کشد و باز ادامه می دهد. ساعتی از نیمه شب گذشته که کتاب شعرپایان می گیرد. شاعر کتاب را به آرامی می بندد و عینکش را از چشم برمی دارد وبه سنگینی از جای برمی خیزد. صدای هلهله بالا می گیرد و از هر طرف از میان ردیف مهمان ها نور فلش ها چشمک می زنند. همه به افتخار شاعر از جا برخاسته اند. او را در میان گرفته اند و با او عکس می اندازند. شاعر اما کمی سیاهتر و کمی پیرتر از آن لحظه شده که شعر را آغاز کرده بود  به خواندن.

بعد جوانی تند وسریع از پله ها بالا می رود و پشت میکروفن می ایستد و عجولانه شعرش را می خواند؛ بی توجه به  آن فضای سنگین جا مانده  از آن همه شور و هلهله. جوان همان بود که دیشب در میان دسته رقصندگان پایکوبی می کرد و دستمال می چرخاند. همان رومیزی پارچه ای زرد رنگ را که کسی به او داده بود. وقتی که بی امان دست ها را بالا می برد و می چرخاند. در آن رقص پر آشوب و شادمانه جای خالی دستمال به چشم می آمد و خیلی زود یک رومیزی در نقش دستمالی در دست های جوان رقصنده به حرکت در می آمد تا چشم ها را بنوازد و بر شور و شعف بیفزاید؛ با ریتم تند آهنگ وحشی دشت و کوهستان؛ با رقص؛ با شعر؛ با خون.

پردیس -فرخنده آقایی

کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد،‌ نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز می‌نشستیم به حرف زدن.

زنها بچه هایشان را به مدرسه می‌رساندند و غذایشان را با خود به ساحل می‌آوردند و همان جا می‌خوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که می‌دانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را می‌خواندیم و مجله ها را ورق می‌زدیم و از جنگها و صلحها و از مذاکرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عامها و تسخیر ها و بمبارانها و ترورها و کودتا ها صحبت می‌کردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل می‌نشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو می‌کردیم و ساعتها با هم حرف می‌زدیم. تا آنکه آسمان رو به تیرگی می‌رفت و نم نم باران شروع می‌شد. بعد زنها ناگهان به ساعتهایشان نگاه می‌کردند و بلند می‌شدند و حوله هایشان را در ساکها می‌گذاشتند و لباسهایشان را می‌پوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان می‌شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحکشان را به سر می‌گذاشتند و همان طور که از ساحل دور میشدند برایم دست تکان می‌دادند.

آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.

سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی می کرد. توپ را به میان موجها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شنها چال می کرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شنها بیرون می‌آورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موجها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهایشان را با سر و صدا به میان موجها پرتاب می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.

روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا نمی فهمیدند،‌ انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان میدادند.

حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه میدانند که تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.

در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زنها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بی‌آنکه زبانشان را بدانم و آنها تک تک کلمه ها را برای همدیگر تفسیر می کنند. برجهای دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، ‌عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می پرسند: « پردیس ؟» و من جواب می‌دهم: « بله، بله، پردیس.» می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحثهای بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدمهایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آنها که در برجها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند،‌ تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جوابهای صریح و کوتاه را دوست ندارند. آنها را می رماند و از من رنجیده خاطر می‌شوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم می‌یابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کمتر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.

عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو می‌شود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش می‌نشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، ‌مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم می‌قاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد.

زنها می گویند میکله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زنها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان است. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله است. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود،‌ به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلبس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف میزد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک می‌کشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.

موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.

وقتی به زنها گفتم معلم مرد نمی خواهم،‌ همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آنها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان میداد.

چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم می‌زدند. کلاههای بزرگ قایق مانند و لباسهای پوشیده داشتند. یکی از آنها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفشهایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موجها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر می‌ماندند که همه بروند.

هوا روز به روز خنکتر و روزها کوتاهتر می شد. زیر نم نم باران، ‌باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زنها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زنها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زنها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آنها را می راند و به پیرمرد فحش میداد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.

زنها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعتهایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساکها گذاشتند و لباسهایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.

راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لبهایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: « مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران،‌ چک چک توی سطلهای پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوانتر به نظر می رسید. گفت که میخواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده میشد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دستهایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشمهایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطلهای پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباسهای زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان می‌دادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جوابهای صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم. از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.

ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: « میکله،‌ میکله.» و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس میکرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.

هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندلهایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.

از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشمهایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.

حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدفهای رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.

آناناس -فرخنده آقایی

زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یک میکروفن روی میز شیشه‌ای کنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود که اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هرکدام دست نوازش به سر پسر کشیدند و پرسیدند کلاس چندم است و چرا دستش شکسته. پسر کلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمی‌رفت. زن ریزنقش بود و در کنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسری‌اش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بی‌آستین و یقه باز بود. چند النگوی فلزی به دست داشت که با هر حرکتش جیرینگ جیرینگ صدا می‌کردند. سینه‌های کوچک و دخترانه‌ای داشت و موهای کوتاه شرابی رنگ که گوش‌هایش را می‌پوشاند. آرایش نداشت. حالا که فقط برای مصاحبه آمده بود می‌توانست آرایش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدت‌ها بود دیگر زیر مانتو لباس نمی‌پوشید. فرهاد چای و شیرینی آورد و میوه تعارف کرد. قرارشان این بود: یک ساعت مصاحبه با تلویزیون سوئد، بدون دوربین و فقط با ضبط صوت.

مردها یکی تقریبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخوانی و کت و شلوار کرم رنگ، و آن دیگری حدود سی سال داشت، هیکلدار بود با موهای بلوند تا روی شانه و صورت پسرانه. چند کلمه فارسی می‌دانست. هر دو خسته بودند.

زن را دوست فرهاد از خیابان پیدا کرده بود. زن خیلی زود شوهر کرده بود و بعد عاشق مردی شده بود که حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. یکی هفت ساله و یکی پنج ساله. فرهاد حرف‌ها را ترجمه می‌کرد و زن تمام مدت با نوار چسبی که به شست دست راستش بسته بود بازی می‌کرد و موهای صاف و یکدستش را پشت گوش می‌زد. سؤال و جواب‌ها راحت‌تر از آن که فکر می‌کرد پیش می‌رفت. دو روز بود که به این لحظات فکر می‌کرد. می‌خواست بفهمد چه می‌پرسند و چه باید بگوید. چطور به این کار کشیده شده بود و چقدر می‌گرفت، و آیا راضی بود یا نه.

زن گفته بود: «بله، راضی هستم. اوایلش دلخور می‌شدم ولی حالا عادت کرده‌ام. این هم برای خودش یک شغل است.»

و بعد لبخند زده بود. نمی‌دانست از قبل این جمله را آماده کرده بود یا آن لحظه به فکرش رسیده بود. درباره‌ی شوهرش چیز زیادی نگفت. فقط گفت: «نمی‌دانم او می‌داند یا نه. در این مورد حرفی به هم نمی‌زنیم. من خرج خودم و بچه‌هایم را می‌دهم.»

بچه‌ها را از شوهر اولش داشت. یک بار به مرد گفته بود: «من خرجت را می‌دهم.» و مرد گفته بود: « چه کار می‌کنی؟ زمین بیل می‌زنی یا بار می‌بری؟»

مردها خسته بودند. هفته‌ی سختی را گذرانده بودند. به چند شهر سفر کرده و با مسؤولان جناح‌های مختلف صحبت کرده بودند. از چند موزه بازدید کرده و با آدم‌های مختلف ملاقات کرده بودند. حالا رو به روی زن نشسته بودند. سیگار می‌کشیدند و برای پایان مصاحبه لحظه شماری می‌کردند. زن جای دیگری بود. دلش می‌خواست بگوید هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از این مرد هم مثل بچه‌های خودم نگهداری کردم. بارها گفته بود با این دوست‌های بد معاشرت نکن، و مرد جواب داده بود پس با دکتر و مهندس معاشرت کنم؟ مگر خودت کی هستی؟ و زن گفته بود با کارگر معاشرت کن، اما سالم باشد. هربار که زن بچه‌ها را برمی‌داشت و از خانه می‌برد، مرد می‌گفت خودت می‌آیی سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.

مرد استخوانی می‌خواست بداند چه آرزویی دارد، و زن گفته بود دلش می‌خواهد آن‌قدر پولدار بشود که بچه‌هایش را بگذارد شبانه روزی.

اوایل با خانواده‌ی مرد زندگی می‌کردند. یک بار که آمده بود خانه و دگمه‌های مانتویش را باز کرده بود، زیر مانتو هیچی تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: «بالاخره مچت را گرفتم.» و بعد همگی ریخته بودند سرش و کتکش زده بودند. موهایش را کشیده بودند و یک دسته از موهای سرش را کنده بودند. به مرد گفته بود: «چشم دو تا بچه به من است. فردا این‌ها از من گله می‌کنند که چرا به‌شان نرسیدم.» بعد از آن خانه آمده بودند بیرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فکر کرده بود شاید از آن خانه بیرون بیایند و مرد دنبال کار برود.

زن با دستمال گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک کرد. کیفش را برداشت و به دستشویی رفت. فرهاد بلند شد و از دریچه‌ی دوربین مخفی، که میان لوازم صوتی مقابل زن جاسازی کرده بود، نگاه کرد. می‌خواست برای ادامه‌ی فیلم‌برداری نوار تازه‌ای بگذارد.

مردها اشاره کردند که حرف زیادی برای پرسیدن ندارند. فرهاد دوربین را خاموش کرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ایستاده بود و با میکروفن و ضبط بازی می‌کرد. فرهاد میکروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل کرد و به اتاق خواب برد و برایش تلویزیون روشن کرد. پسر آرام و قرار نداشت. روی تخت غلتید و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: «تو غولی. می‌خواهم تو را بکشم.» فرهاد صدای غول از خودش درآورد و دست و پای پسر را گرفت و او را روی تخت خواب انداخت و قلقلک داد. پسر با صدای بلند خندید. فرهاد پرسید: «دستت توی مدرسه شکسته؟» پسر یک لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار می‌گفت: «بچه‌ی خودش نیست که دلش بسوزد.» سر سفره‌ی شام، مرد دو بار گفته بود بطری آب را بیاور، و تا پسر از جایش تکان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زیر مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شکسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دکتر گفته بود: «دستش از سه جا شکسته»، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت رومیزی را برداشت و کنار گوشش به شدت تکان داد و بعد پرتش کرد روی تخت خواب.

صدای در دستشویی آمد و زن وارد اتاق شد. موهای کوتاهش را که، روی گوش‌هایش را می‌پوشاند، با دست پشت گوش زد. آرایش کرده بود و سرحال و شاداب به نظر می‌رسید. به پسرش گفت: «اگر آقا را اذیت کنی، دیگر تو را با خودم نمی‌آورم.»

اولین بار بود که پسر را همراه خود می‌آورد. پسر رفت و روی تخت نشست و به صفحه‌ی رنگی تلویزیون چشم دوخت که کارتون نشان می‌داد.

زن فرهاد را به کناری کشید و گفت: «من فکرهایم را کردم. اگر آن‌ها بخواهند، از نظر من اشکالی ندارد، ولی خُب باید یک طوری حساب کنند که برای من هم صرف کند.»

فرهاد پرسید: «چیزی شده؟»

زن گفت: «خب ممکن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فکر همه چیز را بکنم. چشم دو تا بچه به من است.»

دلش می‌خواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار که از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت می‌آیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچه‌ها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند که بروند. مگر مادر می‌تواند بچه‌اش را ول کند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را کوتاه بیا. شاید رفت دنبال کار و کاسبی. با خودش گفت یک روز می‌روم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچه‌ها را بگذارم شبانه روزی.

فرهاد گفت: «راستش نمی‌دانم چه بگویم. به من که حرفی نزدند.»

نمی‌خواست زن را برنجاند. گفت: «شاید یک وقت دیگر. امشب پرواز دارند.»

دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند. مرد استخوانی کتش را در آورده و گذاشته بود گوشه‌ی مبل و همان‌طور که حرف می‌زد پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. زن که وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شکسته پرسید: «شما کتاب می‌خوانید؟»

زن گفت: «گاهی. خیلی کم.»

مرد جوان می‌خواست بیشتر بداند. زن گفت: «آخرین کتابی که خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی.»

مرد گفت: «اوه، مارکز.»

زن گفت: «بله، گابریل.»

و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند کلمه انگلیسی که از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: «شما انگلیسی هستید؟»

مرد گفت: «نه. ایرلندی هستم.»

زن گفت: «فرقی نمی‌کند.»

مرد گفت: «اگر به شما بگویند عراقی، خوش‌تان می‌آید؟»

فرهاد ترجمه کرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد که آن‌ها مدت‌هاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد کار می‌کنند.

زن گفت: «بهش بگو برای من فرقی نمی‌کند.»

بعد باز همه خندیدند. پسرک با ظرف میوه بازی می‌کرد. فرهاد کنار میز ناهارخوری اسکناس‌های هزار تومانی را می‌شمرد. زن کنارش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: «خب، من چهارصد پانصد هزار تومان می‌گیرم. هر چه بیشتر بهتر.» و فرهاد خندیده بود. نمی‌خواست او را برنجاند. گفته بود: «من با رقم‌های سوئد مقایسه می‌کنم. آن جا به پول ما می‌شود ده پانزده هزار تومان.»

و بعد زن به چهل‌هزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسکناس را شمرد و گفت: «خب این چهل تا طبق قرارمان.» و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: «این ده تا هم برای پسرت.»

قرارشان همین بود: «یک ساعت می‌آیی. چای و شیرینی‌ات را می‌خوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ.» و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عکس. با خود فکر می‌کرد از روی صدا که نمی‌توانند او را بشناسند. بعد هم که مترجم داشت و می‌توانست صدا را انکار کند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود.

فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاکسی تلفنی خواست. زن پول‌ها را توی کیفش گذاشت و پرسید: «مطمئنی با من کاری ندارند؟»

فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.

صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه کرد. زنش را فرستاده بود خانه‌ی مادرش و حالا ممکن بود هر لحظه پیدایش بشود.

زن مانتویش را پوشید و روسری‌اش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی کرد. چای و شیرینی‌اش را خورده بود، ولی بشقاب میوه‌اش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره کرد و گفت: «دکتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است.» فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشکر کرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.

فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقه‌ی هم‌کف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیکان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی کرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پله‌ها را پایین آمد و روی پله‌ی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرف‌تر روی پیاده‌رو ماند. زرد و آبدار بود با کاکل‌های سبز محکم. در بسته شده بود و فرهاد نبود که او را ببیند. زن نفس راحتی کشید. کاکل‌های محکم آناناس را گرفت و بدون آن که آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز کرد. بچه را فرستاد تو و خودش کنارش نشست. می‌خواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.

لاک پشت من- فرخنده آقایی

لاک‏پشتم را از سر چهارراه استانبول به قیمت پنجاه تومان خریدم. کوچک بود، به اندازه یک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمی‏گشتم. آن را نزدیک بانک از ماهی‏فروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهی‏های مخصوص آکواریوم می‏فروخت و لاک‏پشت‏های کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواریوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولین بار لاک‏پشتم را دیدم، بین بقیه لاک‏پشت‏های داخل یک سبد پلاستیکی کز کرده بود و مرا نگاه می‏کرد. دور چشم‏های ریز و قرمز رنگش یک حلقه قهوه‏ای رنگ خودنمایی می‏کرد و بی‏حس و حالی خاصی در نگاهش موج می‏زد. اینکه من او را بخرم یا نه اصلاً نمی‏توانست برایش اهمیتی داشته باشد. فقط نگاهم می‏کرد، سرد و بی‏احساس. همان موقع هم نمی‏دانستم چرا می‏خواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زیادی نبود اما با صدتومان می‏شد یک بزرگترش را خرید و با دویست تومان خیلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قیمت‏ها را که پرسیدم فروشنده گفت حاضر است سه تایش را صد تومان بدهد. نمی‏دانم چرا این حرف را زد، من هیچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط می‏خواستم، به بهانه قیمت کردن بقیه، لاک‏پشت خودم را بیشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خیال خودش، مرا به وسوسه خرید انداخت و وقتی تردید مرا دید گفت که می‏شود آنها را توی حیاط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حیاط نداشتم و در یک آپارتمان هفتاد و دو متری در خیابان شادمان زندگی می‏کردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاک‏پشت یا چیز دیگری نبودم. در واقع دیگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتاب‏های کاستاندا را راجع به دون‏خوان و تعلیماتش و کتاب‏های پال توییچی را خواندم، فهمیدم در واقع لاک‏پشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شاید هم همزمان همدیگر را انتخاب کرده بودیم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتاب‏ها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسیده بودم. لاک‏پشت را پسندیده بودم و فقط او را می‏خواستم و با اینکه با صدتومان می‏شد سه‏تایش را خرید، سه‏تایش را هم نمی‏خواستم. نمی‏دانستم با سه‏تا لاک‏پشت چه کار می‏شد کرد. ولی خوب یکی بهتر بود. اگر به درد هم نمی‏خورد، باز بهتر بود یکی بخرم تا سه‏تا. به گمانم حتماً پنجاه تومان می‏ارزید یا شاید فکر می‏کردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفریح و سرگرمی بچه‏هایم را داشته باشد. از دیدنش چه کیفی می‏کردند. از خرید خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بسته‏های شیرینی و شکلات را روی میز گذاشتم و خیلی بلند گفتم: »من حالا یک چیزی از کیفم درمی‏آورم که شما از دیدن آن تعجب خواهید کرد ولی خواهش می‏کنم نترسید و داد نزنید چون اصلاً ترسناک نیست.«

آن روزها با خانم فریده مکری‏نژاد هم‏اتاق بودم که عادت داشت هر کاری می‏کردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاک‏پشت را با افتخار به پشت، روی میزم گذاشتم. لاک‏پشت روی شیشه میز دست و پایی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی میز شروع کرد به راه رفتن. پنجه‏های کوچک و ناخن‏های درازش را روی شیشه می‏کشید و هر چند قدمی که می‏رفت برمی‏گشت و با دقت اطراف را نگاه می‏کرد. نگاهش هنوز یادم هست، بی‏پناه و تنها بود. شاید هم دنبال نگاه من می‏گشت. 

خانم مکری‏نژاد گفت: »چه اسباب‏بازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سلیقه.«

لاک‏پشتم را برداشتم و دست و پایش را تکان دادم و گفتم: »اسباب‏بازی نیست، زنده است.«

با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت: »هیچ آدم عاقلی برای خرید این آشغال پول نمی‏دهد.«

گفتم: »برای بچه‏هایم خریده‏ام.«

گفت: »بدتر.«

اما من لاک‏پشت را روی زمین گذاشته بودم و چون علاقه‏ای به راه رفتن نداشت مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاق‏های دیگر، همکاران برای دیدنش می‏آمدند و هر کس متلکی می‏گفت و می‏رفت. حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: »توی ده ما همه جا پر از این لاک‏پشت‏هاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هیچ کس آنها را نمی‏برد خانه چون ادرارشان سمی‏ست و باعث زگیل زدن بچه‏ها می‏شود.«

بعد هم خیلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود آنها را بیاورد و بفروشد.

همه دلخوشی‏ام به بچه‏ها بود ولی در خانه هم نه بچه‏ها و نه پدرشان علاقه‏ای به لاک‏پشت نشان ندادند. به خاطر قیافه زشت و ظاهر کریهش همه با چندش نگاهش می‏کردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.



جایش در حمام بود. یک تشت قرمز پلاستیکی پر از آب برایش گذاشته بودم تا آب‏تنی کند. روزهای اول برایش برگ‏کاهو و سبزی می‏ریختم ولی هیچ چیز نمی‏خورد و توی تشت آب هم نمی‏رفت. نه آب می‏خورد، نه غذا، معمولاً هم می‏رفت پشت در حمام پنهان می‏شد. موقع حمام کردن، محض احتیاط، آب تشت را خالی می‏کردم و لاک‏پشت را توی تشت می‏گذاشتم تا راه نیفتد. بعد همگی به نوبت حمام می‏کردیم و لاک‏پشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند. بعضی وقت‏ها که آب و صابون رویش می‏پاشید، کله بی‏قواره‏اش را توی لاکش فرو می‏برد و همان جا می‏ماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب می‏کردم و لاک‏پشت را داخل حمام می‏گذاشتم. اما هیچ وقت شناکردنش را ندیدم. اوایل که توی تشت پر از آب می‏انداختمش، دست و پایی تکان می‏داد و خودش را به مردن می‏زد، طوری که انگار دارد خفه می‏شود و من مجبور می‏شدم بیاورمش بیرون و قربان صدقه‏اش بروم. اما او نه آب و غذا می‏خورد و نه به کار بازی بچه‏ها می‏آمد. اصلاً به هیچ دردی نمی‏خورد، فقط بلد بود با آن چشم‏های بی‏احساسش مرا نگاه کند. قبل از آن همیشه ترجیح می‏دادم در خانه یک گاو داشته باشم. صفا و صمیمیت نگاه گاو را هیچ حیوانی ندارد. هیچ چیز با چشم‏های درشت و معصوم و نگاه عمیق و با ابهت یک گاو قابل مقایسه نیست. همان طور که در جاده‏های مه گرفته شمال، در آن نم‏نم باران، با ماشین پیش می‏روید و در عالم خودتان سیر می‏کنید، ناگهان یک توده سیاه یا سفید و یا قهوه‏ای خالدار وسط جاده جلو ماشین سبز می‏شود. بوق می‏زنید، چراغ می‏زنید ولی هیچ عکس‏العملی نیست. نگاهش می‏کنید. دو چشم سیاه و درشت به چشم‏هایتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار می‏کند شما را در صمیمیت نگاه خود غرق می‏کند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقایسه کنید با حرکت‏های شتاب‏آلود و عصبی سگ‏ها یا لاقیدی گوسفندها و سربه‏هوایی بزها و گربه‏ها و شلختگی مرغ و خروس‏ها یا موذیگری بعضی حیوانات دیگر. همیشه آرزویم نگهداری از یک گاو، و اگر نشد حتی یک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ می‏شود به چشم‏هایش نگاه کنم. نه نگاه عمیق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاک‏پشت قابل مقایسه نیست ولی خوب همین چشم‏های ریز و قرمز و مات هم بهتر از هیچ است. اگر چه لاک‏پشت من هم خیلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شب‏ها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرف‏ها و لباس‏ها و اطوکاری. به فکر او نبودم. نه غذایی و نه آب و جارویی، از آن طرف هم هیچ عکس‏العملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان می‏شد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم می‏دوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فریاد می‏زد: »این کثافت را بنداز دور.«

اما من نمی‏توانستم او را بیرون بیندازم مگر اینکه جای خوبی برایش تدارک می‏دیدم. نمی‏شد همین طور به امان خدا رهایش کرد، بی‏کس، تنها، زشت. بی‏آنکه کسی او را دوست داشته باشد. هیچ وقت نمی‏شد چیزی را رها کرد. همیشه همه چیز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کریه، باید جای بهتری برایش پیدا می‏شد. جایی خوب و خوش همچون بهشت. جایی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهایی به معنای بی‏کسی نباشد. جایی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگیل‏زا.

همان روزها بود که موشک‏باران تهران شروع شد. با صدای هر آژیر، فیوز برق را درمی‏آوردم و گاز را می‏بستم و با شوهرم و بچه‏ها زیر میز ناهارخوری می‏رفتیم و همانجا می‏ماندیم. چراغ قوه، شیشه آب و رادیو باطری‏دار همراهمان بود. آنقدر آنجا می‏ماندیم تا آژیر سفید را می‏کشیدند.

اولین بار بعد از آژیر سفید، او را در اتاق پذیرایی دیدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بیرون را نگاه می‏کرد. نمی‏دانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذیرایی و بعد هم روی مبل رفته بود. او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبدیل شد به همان لاک‏پشت بی‏آزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچه‏ها با شنیدن صدای آژیر دوان دوان پناه می‏گرفتیم، لاک‏پشت هم می‏رفت روی مبل بالای اتاق می‏نشست. یک بار خیلی دعوایش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاک‏پشت‏ها و زگیل زدن بچه‏ها نگران بودم. وقتی سرش داد کشیدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدت‏ها همان طور ماند ولی دست از این کار برنداشت.

یک روز بعداز ظهر که می‏خواستم تنگ ماهی‏های قرمز عید را بشویم، ماهی‏ها را داخل تشت پر از آب حمام ریختم. چند لحظه بعد که برگشتم هیچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خیلی ریز رنگی روی آب می‏درخشید و لاک‏پشت من بی‏حرکت پشت در حمام ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم ماهی‏ها کجا هستند. خیلی سریع سرش را توی لاکش فرو برد و دیگر در نیاورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزون‏ها را دوستی از شمال برایم آورد. درشت و یک دست و یک رنگ بودند. حدود بیست تا می‏شدند. هر یک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهایشان را با آن شاخک‏های نرم و دراز گوشتی بیرون می‏آوردند و به چپ و راست تکان می‏دادند. حلزون‏ها را توی تشت قرمز رنگ ریخته بودم و بچه‏ها از دیدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بیرون آمدن از آب لذت می‏بردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که درِ حمام را باز کردم هیچ اثری از حلزون‏ها یا حتی لاکشان نبود. لاک‏پشت من پشت در حمام ایستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. یک خط قهوه‏ای از روی دیوار به طرف سقف می‏رفت و آن بالا به یک حلزون چسبیده به سقف می‏رسید.

با جارو آخرین حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسیس و کالباس و گوشتِ چرخ کرده خوردن لاک‏پشت من شروع شد و خیلی زود به یک لاک‏پشت دویست تومانی تبدیل شد؛ به اندازه دو تا کف دست. موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصاً جمعه‏ها، خودش به اتاق می‏آمد و روی مبل کنار پنجره می‏نشست و بعد از چند ساعت از روی مبل می‏جهید و به طرف حمام می‏رفت. گاهی که عجله داشت و تند تند می‏رفت یک پایم را روی لاک بزرگش می‏گذاشتم و او مرا لی‏لی‏کنان دنبال خود می‏کشید و می‏برد. 

حالا نمی‏خواهم از همه چیز بگویم و از آن روزی که برایش یک لاک‏پشت کوچک پنجاه تومانی دیگر خریدم تا تنها نباشد ولی یک هفته بعد لاک‏پشت کوچک را مرده یافتم. دست‏ها و پاها و سرش از لاک بیرون مانده و خشک شده بود. حتی چشم‏هایش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، دیدم که مرده. نمی‏دانم چرا این یکی طاقت نیاورد و مُرد. لاک‏پشت من هنوز جایش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستیکی بیرون می‏پرید و راه می‏افتاد و داد و فریاد بچه‏ها از ترس به هوا می‏رفت. دیگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم دیگر دردسری شده بود؛ یا فراموش می‏شد یا غذای گوشتی کم می‏آمد ولی او به بودن یا نبودن غذا و کم و زیاد آن هم اهمیتی نمی‏داد. در این مدت، او را بارها به جشن‏های مهدکودک برده بودم و بچه‏های مهد او را می‏شناختند. بعدها که بچه‏هایم مدرسه رفتند و توانستیم خانه‏مان را عوض کنیم، به یک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتیم که حمامش بدون پنجره و نورگیر بود و فقط یک هواکش کوچک داشت و دیگر نمی‏شد او را به خانه جدید برد. چطور می‏توانست در یک تاریکخانه بی‏هوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترین جا برایش حیاط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که می‏توانستم گاهی سرراهم به دیدنش بروم و او را ببینم. آنجا خیلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاک‏پشت را به آنجا ببرد. به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاک‏پشت را توی حیاط بیندازد. این بهترین کار بود و من یک روز برفی زیبا لاک‏پشتم را توی چند کیسه نایلون پیچیدم و بعد از معطلی در ترافیک صبحگاهی به مهدکودک بردم. حسابی دیرم شده بود. زنگ زدم و کیسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاک‏پشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاک‏پشتم را می‏شناخت و من از اینکه می‏دیدم لاک‏پشتم می‏تواند از آن به بعد زندگی جدیدش را در حیاط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود احساس شعف می‏کردم. این بهترین کاری بود که می‏توانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای دیدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در میان بوته‏ها و زیر درخت‏های حیاط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلاً نیامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاک‏پشت و زگیل زدن بچه‏ها، لاک‏پشت را بیرون برده و در استخر میدان بهارستان رها کرده است. باورم نمی‏شد در آن سرمای زمستان لاک‏پشت مرا در استخر انداخته باشد. به میدان رفتم. آب استخر را یک لایه یخ پوشانده بود و از لاک‏پشت هم خبری نبود. بچه‏های مدرسه‏ای آن اطراف بازی می‏کردند. سراغ لاک‏پشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمی‏دانم چطور چنین بلایی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد میدان بهارستان. اما ته دلم می‏دانستم که می‏تواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به میدان بهارستان می‏روم و به تماشا می‏ایستم. کبوترها برای دانه خوردن می‏آیند و گنجشک‏ها برای آب خوردن و بچه‏ها برای بازی کردن و لاک‏پشت من آنجاست. در گوشه‏ای لای بوته‏های گل پنهان شده و با آن چشم‏های ریز و بی‏حس و حالش مرا نگاه می‏کند.

سفیدترین مرد دنیا -فرخنده آقائی

صدای موتور هواپیما مسافران را خسته و کسل کرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافری به صدای بلند خمیازه می کشید. بعضی روزنامه می خواندند و بعضی چرت می زدند. مسافری روی پاکت مخصوص تهوع نقاشی می کرد. نقش یک بز را می کشید. بز سر به هوا بود و زنگوله ای به گردن داشت. زن بی حوصله از پنجره بیرون را نگاه کرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و درچشم انداز محوطه پرت چیزی دیده نمی شد. زن در تصویر خودش روی شیشه بیگانه ای را دید با چشم های سرخ شده و زیر چشم های گود. خمیازه کشید و به دهان باز خود در تصویر نگاه کرد. زن واخورده بود با لباس های ساده و موهای کوتاه و یقه مردانه و شلوار جین کهنه. همه شب را روی نیمکت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این که هرچه زودتر این شهر کوچک و متروک را از بالا ببیند. خیابان ها و خانه های کوچک شده را و شهر کوچک شده را. در مدت کوتاهی که در شهر بود روزهای زیادی زنگ زده بود به تلفنی که می بایست راهگشا باشد. هر بار که زنگ می زد صدای یک قطعه موسیقی کلاسیک را می شنید. شیپوری عظیم که نواخته می شد. شیپور رستاخیز. و بعد پیام گیر شروع به کار می کرد، بلاخره یک بار جواب شنیده بود. یک عکس برای پاسپورت جعلی لازم داشت. عکس فوری را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس برای رفتن و این که باید همان شب عکس را تحویل می داد. نیمه شب در ته کوچه دراز و تاریک، پاسپورت و عکس را با دستی لرزان به یک دست ناآشنا داده بود. دستی لاغر و سیاه و پشم آلو.
دو ساعت بعد ویزا داشت. با مهر خروج و امضای سفارت. ویزای کدام کشور؟ هنوز نمی دانست. ساعت پرواز و محل حرکت را هم نمی دانست. بعد با همان تلفن به او خبردادند. مچ دست راست خود را بو کرد. بوی خوش و ناآشنایی داشت. قبل از پرواز در مغازه های عطرفروشی فرودگاه به خودش عطر زده بود. شیشه های عطر مجانی را قفل کرده بودند به میله قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خیابان ها ییِ که در آن ها به سر برده بود.
بعد از چند دقیقه صدای موتور هواپیما عوض شد. خلبان اعلام کرد که اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جا به جا شدند و زن نفسی به راحتی کشید. هواپیما به آرامی چند صد متری به جلو رفت و بعد باز ایستاد. چراغ های قرمز روشن و خاموش شدند و آژیر به صدا درآمد. این بار موتور به طور کامل از صدا افتاد و خاموش شد. 
خلبان معذرت خواست که برای چند لحظه اخلال در پرواز پیش آمده و تا پیدا شدن عنصر مشکوک باید در انتظار باشند.تصویر زن در پنجره مغشوش شد. دل پیچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشویی برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روی شانه زن گذاشت و تذکر داد که بنشیند. هیچ کس حق حرکت نداشت. زن به خود پیچید و مسافر کناری کیسه را با نقش بز به او داد.
مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جستجو می کردند. زن منتظر بود که هر لحظه نامش از بلندگو شنیده شود. در کیسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چیز تمام شده بود. فکر این جا را نکرده بود. همه چیز را مرور کرد. کجا اشتباه کرده بود؟ به همه چیز شک کرد. تصاویر سریع دور و نزدیک می شدند. به پنجره نگاه کرد. تصویری از خود نمی دید. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. تصاویر مثل پیش پرده نمایش فیلم" هفته آینده به زودی" از جلوی چشمش عبور کردند. هیچ کس را نمی شناخت. هیچ جا را بلد نبود. نشانی هیچ کس را نمی دانست. از هیچ چیز خبر نداشت. با هیچ کس در ارتباط نبود. یک مسافر گمنام در یک فرودگاه متروک کشور بیگانه. همه چیز و همه کس انکار می شد. این فکرها آرامش کرد.
از صدای خنده ها به خود آمد. چشم باز کرد. یکی از مهماندارها کبوتر چاهی وحشت زده ای را در آغوش داشت و به مسافرها نشان می داد. کبوتر بال بال می زد و مسافرها می خندیدند.
خلبان معذرت خواست و برای پرواز اعلام آمادگی کرد. صدای موتور هواپیما عوض شد و هواپیما به آرامی جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هایش را بسته بود و از هیجان گریه می کرد. نمی دید که شهر از بالا کوچک شده و مزرعه ها جدول های مکعب و مستطیل های کوچکی شده اند که از دور به سبزی می زنند. سبزی های کم رنگ و پر رنگ و خیابان ها درمیان شهر رگه های دراز سربی بودند که پیچ در پیچ شهر را از این طرف به آن طرف می رساندند. شهر مثل خاطرات دور می شد.زن بارها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بگوید: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ"حالا با خودش می اندیشید: "خیلی سخت بود."
بالای ابرها بودند و ابرها دایره دایره مثل تاج خاری بر سر مسیح شکل می گرفتند. بعضی ابرهای کوچک در اطراف برای خود پرسه می زدند. خلبان از روی آسمان شهرهایی که می گذشتند توضیح می داد. بعد با خوشحالی گفت:" این شهر که حالا در بالای آن هستیم زادگاه من است. من در اینجا به دنیا آمدم وبزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج کردم و بچه دار شدم و از زندگی ام راضی هستم. بد نیست، امورات می گذرد."
در ردیف جلوتر کیسه برای بالا آوردن لازم می شود. کسی عق می زند و می خواهد بالا بیاورد. مسافرها کیسه هایشان را جلو می برند. روی کیسه ها نوشته شده:" همیشه با تو.""به یاد وطن."" بهشت با دوست خوش است."مسافر جوان از میان کیسه ها کیسه ای را بر می دارد که رویش نوشته:" به تو پناه می برم."
فیلم کمدی خوبی پخش می شود و صدای موسیقی می آید. مهماندارها کالسکه های غذا را می آورند. دستمال گردن های کوچک زرد و آبی به گردن بسته اند و سینی های غذا را با شتاب به مسافرها می دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهمه ای در میان مسافرها می پیچد. روزنامه ها را کنار می گذارند و میزهای کوچک کاچویِی را برای خوردن غذا پیش می کشند. در این پرواز نوشابه می دهند، از همه جور. تلخ و شیرین و ترش و شور. هدیه یک شرکت نوشابه سازی. انواع نوشابه ها با انواع اسانس ها. مردهای مسافر برای چندمین بار لیوان های خالی خود را به مهماندارها می دهند تا پر کنند. مردِِِی می گوید: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو می شود."
از بالا مزارع مثل نقاشی های کودکان است سبز و سبز و سبز با خانه های قرمز رنگ و دودکش ها یی که دود سیاه و خاکستری از آن ها به آسمان می رود.
زنگ بستن کمربندها به صدا درمی اید. خلبان اعلام وضعیت می کند و هواپیما پایین می آید و برای فرود آماده می شود. در محوطه فرودگاه دو مرد پلاستیک های بزرگ قرمز رنگ را در دست هایشان حرکت می دهند تا هواپیما فرود بیاید. چراغ های داخل پلاستیک های چشمک زن هستند و با حرکت دست مردها بالا و پایین می روند. مسافرهای جدید که آمدند همراه خود چترهای بزرگ داشتند. چترهاراکه در قفسه های بالای سرشان جا نمی شدند زیر صندلی ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند و سعی می کردند برای عبور کالسکه غذا راه باز کنند. بالاخره غذا را آوردند و بین مسافرها پخش کردند. یکی از مسافرها گفت که خانه های زیادی دارد ولی چون بیمار است و باید در فشار پایین زندگی کند برای همین همیشه در پرواز است. کسی روزنامه می خواند و زن ها راجع به زنی حرف می زدند که سه سال پیش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگی اش در رختخواب مرده پیدا کرده بود. زن یک سال در زندان بود. هنوز قاتل پیدا نشده بود و زن حالا یک بچه کوچک دیگر داشت که یکساله بود و هنوز محاکمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف می زدند. یکی مادر را قاتل می دانست و دیگری می گفت که او بارها خواهد زائید برای این که تا وقتی زن بچه کوچک دارد او را به زندان نخواهند برد. یکی از زن ها گفت چون بچه کوچک از نظرعقلی عقب افتاده بود شاید مادر حق داشت و اگر او به حای زن بود به این موضوع هم فکر می کرد. کسی گفت:" نباید می آمد تلویزیون و آن طور از بچه صحبت می کرد."
کسی پرسید: "چرا؟"
و او جواب داد:" نباید از مرده این طور حرف زد. آن هم وقتی که قاتل هنوز معلوم نیست و شاید هم مادر قاتل باشد."
- پدر چه می گوید؟ او چه می شود؟
زن ها می گویند:" مادر مهم است. پدر که بچه را به دنیا نیاورده و او را نزائیده. پدر می توانست از زن های زیادی بچه های زیادی داشته باشد ولی مادر است که همان بچه اول را داشت، در هفده سالگی."
یکی از زن ها ناگهان می گوید:" هفده سالگی خیلی زود است. شاید حق داشت. مخصوصا که بچه مریض بود. یعنی کمی عقب افتاده."
- ولی در سه سالگی هنوز معلوم نیست.
یکی از زن ها می گوید:" خیلی ها عقب افتاده اند، دلیل نمی شود."و شوهرش را مثال می زند که خنگ است و همیشه ماشین را به دیوار می زند ولی بچه هایش باهوش هستند و مادر را دوست دارند.
مهماندار شکلات می آورد و قهوه. زن ها شادی می کنند.
- آه شکلات با قهوه.
- شکلات با قهوه خوب است ولی من قهوه ام را تلخ دوست دارم.
- من بدون شیر. کلسترولم بالاست.
- من هم تلخ.
- خیلی تلخ. تلخ و سیاه.
از بالای کوه ها می گذرند و زنگ بستن کمربندها به صدا در می آید. خلبان می گوید که در بالای کوه های آلپ هستند و منظره خوبی را می توانند تماشا کنند. او و زنش برای تعطیلات به آلپ می روند و سالی یک بار بلیط مجانی سهمیه دارند برای راه های دور و البته می توانند برای راه های نزدیک تر بلیط مجانی بگیرند ولی بیشتر از یک بار برای راه دور نمی شود. برای بار دوم فقط شامل تخفیف می شوند و این تخفیف ها به دشواری کار و رنج او که همیشه از خانواده دور است نمی ارزد. چرا که کار همه جا هست ولی خانواده فقط یک جا هست. بعد آه می کشد و می گوید بدون پول که امورات خانواده نمی گذرد.
حالا در میان ابرها هستند. خلبان ساکت می شود و چند لحظه بعد صدای زنگ بستن کمربندها و آماده شدن برای فرود به صدا در می آید.
مسافرهای جدید که سوار می شوند همه از دریا آمده اند. زن ها بوی دریا می دهند و موهایشان هنوز خیس است و نم دارد. با سرو صدا وارد می شوند و روی صندلی هایشان می نشینند. یکی از زن ها گوشواره های بزرگی دارد. زن دیگر عینک بزرگ آفتابی دارد که مثل دو نعلبکی صورتش را پر کرده. زن دیگر دستبندی دارد که چهار یا پنج صدف خیلی بزرگ دریایی آن را احاطه کرده اند. 
مهماندارها غذا می آورند. غذاها گیاهی است. گوشت ندارد و ویژه گیاهخوارهاست. غذای امروز را یک شرکت سازنده غذاهای گیاهی هدیه داده است. همراه آن یک لیوان شیر غنی شده می دهند که مالک یک دامداری بزرگ هدیه کرده است. مسافرها می توانند چند لیوان شیر بخورند. مهماندارها با پارچ های شیر تازه در میان راهروها لیوان ها را پر می کنند.
خلبان برای مسافرها سفر خوشی آرزو می کند و می گوید که در این ارتفاع شیشه جلو هواپیما یخ زده و او چشم بسته می راند و بعد می خندد واضافه می کند البته به کمک کامپیوتر.
زن ها می خندند و یکی از آن ها شلوارش را تا زانو بالا می زند و با اوقات تلخی می گوید:
- من هنوز سفید هستم.
زن ها هر کدام چیزی می گویند:
- نه خیلی برنزه شدی.
- حتی کمی زیادی. سیاه شدی.
زن می گوید: "نه باز خیلی سفید هستم. مثل ماست یا مثل شیر."
زن های دیگر می گویند:" نه خوبی. خیلی خوبی."
- شکلاتی شدی.
- قهوه ای مثل نان برشته.
زن می گوید:" ولی من همیشه سفید هستم. خیلی سفید. مادرم می گوید قدیمی ها سفیدها را دوست داشتند حالا نه."
زن دیگر پاهای مردی را که شلوار کوتاه پوشیده به او نشان می دهد و می گوید:
- آن مرد خیلی سفید است. سفیدتر از تو.
زن می گوید:" ولی او آمریکایی است. سفیدترین مرد دنیا. و البته من کمی از او تیره تر هستم. خوب شد که او را دیدم حالا دلم آرام گرفت که سفیدتر از من هم هست."
مرد آمریکایی دستی به پاهای سفیدش کشید و مودبانه گفت اگر با او هستند او از کرم سفیدکننده استفاده می کند. زن ها خندیدند و از این که زن راضی شده خوشحال شدند.
به صدای خنده زن ها، زن از صندلی دورتر دولا شد و مرد را دید. چشم هایش را تنگ کرد و یک لحظه وا خورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالا رفت.
این همان مردی بود که می خواست. چهارشانه با سینه های فراخ. قد بلند و هیکلدار. سفید با موهای بور. عینکی آفتابی که از جیب پیراهن بیرون زده بود و عینک مطالعه آویزان از گردن. کیف دستی قهوه ای با دسته بلند کنار پا. یک کفش اسپورت خیلی بزرگ با جوراب های سفید و حلقه های قرمز و آبی تا زیر زانو. ورزشکار – جسور – زیبا – چهارشانه – سفیدترین مرد دنیا. او را در نظر آورد پشت میز کار، پشت میز سمینار، پشت نیمکت مدرسه، در زمین ورزش، در حال رانندگی، در حال سوت زدن، در حال تدریس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زیر دوش. حالا سیگار خاموشی گوشه لب داشت و در حالی که روزنامه می خواند گاهی سیگار را به دست می گرفت و گاه به دندان می برد.ردیف دندان های مرد همان طور که سیگار را گرفته بودند دیده می شدند.دندان های سفید و درشت و یک دست.
زن از جایش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روی صندلی خالی کنار او نشست. مرد خودش را جمع و جو ر کرد و لبخندی زد. زن گفت: "چه دندان های زیبایی."
زن از کیفش یک سیب سرخ در آورد و به مرد داد. مرد با تردید آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه کرد و سیب را به شلوارش مالید و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. کرم سفیدی از محل گاززدگی سیب سر درآورد. مرد بی آن که سرش را از روزنامه بلند کند با ولع مابقی سیب را گاز زد و خورد. سیب آبدار بود و دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چیزی بگوید. مرد با تشکر خندید و دندان های سفیدش را نشان داد . زن خندید و مرد باز خندید. زن حلق او را می دید که سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهای دندان های سفیدش دو ردیف دندان سربی پر شده می دید که به نقره ای می زدند. لب های سرخ خیلی سرخ و دست های بزرگ و پشمالو که می توانست دست های زن را در خود پنهان کند و بفشارد و خرد کند. زن فکر کرد چه زوج خوشبختی. حتی اگر مرد گوشتخوار بود و الکلی و سیگاری و همه چیزهای بد جهان، باز زن می توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد.
زن گیاهخوار بود. یوگا کار می کرد. هفته ای سه روز هم خام خوار بود. اهل کوه بود. شنا می کرد. در چند موسسه کار مجانی می کرد. کودکان بی سرپرست، کودکان سرطانی، زنان سرپرست خانواده، ایدز، اعتیاد، فحشا. زن واخورده بود با لباس های جین، موهای کوتاه ، یقه مردانه و شلوار جین کهنه و یک کیف پر از یادداشت. می خواست سر صحبت را باز کند. مرد سرش را بلند کرد و مودبانه پرسید:" انگلیسی بلد هستید؟"
- بله، انگلیسی سگی.
مرد سرتاپایش را نگاه کرد و زن همان طور خیره به سفیدی پوست مرد که به شیری می زند، پرسید:" ببخشید، سفیدترین مرد دنیا بودن چه حالی دارد؟"
مرد متوجه نشد. زن تکرار کرد. مرد مودبانه خندید و تشکر کرد و قبل از آن که باز روزنامه اش را بخواند به پاهای سفیدش دست کشید و گفت البته که برای پاهایش از کرم سفید کننده استفاده می کند.