.

.

قصه های مموش (2)

ماهی

نوشته مهرداد معماری

memari90@gmail.com
دفعه ی قبل که یادتونه تا کجا رسیدیم. آه باریک الله . تا اونجایی که مو و ابی و ساسان قلابامونه برداشتیم و رفتیم لب شط طعمه مون خمیر بود. چوق قلابامون، چوق نخل بود. خیطمون هم نخ کفش از یی قهویی ها. از همونایی که کفاشا باهاشون دور کفش ها رو می دوزن. ده سانت بالای قلاب یه چوب پنبه نهاده بودیم که اگه ماهی نک زد بفهمیم.
آقا اول از همه مو قلابمو آماده کردم. همینکه انداختم تو آب امونش نداد. یک نکی زد که دستم هم با خودش کشید. ابی و اسی که بچه ی آبودان بودند براشون تازگی نداشت اما ساسان. ساسان نزدیک بود کُپ بکنه. وحشت کرده بود مثه چی.. همینطور که نصف هیکلم به طرف آب خم شده بود یه لبخند ملیحی زدم و به ساسان گفتم: چته؟ شطِ آبودان همینطوره! شانس بیاریم نخِ قلابمون نپُکه! هنوز حرفام تموم نشده بود که ابی شیرجه زد تو آب. ساسان دیگه داشت زهله ترک می شد. زبونش گرفته بود ولی با اته پته گفتن گفت: ابی کجا رفت؟ مونم بهش گفتم لابد ماهی با خودش کشیدش بردش. ساسانِ میگی. از ترس نفسش بالا نمی اومد.
تو همین هیرو ویر اسی دو تا پشتک زد و رفت و تو آب .همینکه ساسان اومد سئوال کنه که یی چی بود. جوابش دادم: اسی هم رفت.
قلابمو کشیدم بالا. هیچی نگرفته بودم. همه ش هم تقصیر ابی و اسی بود که ماهیمه فراری داده بودن. دو دقیقه نشد هم ابی هم اسی از آب بیرون اومدن. خیلی هم کفری بودم. معلوم بود اونا هم مثه مو ماهی شون فرار کرده بود. ساسان هی تو خودش می لولید و یی پا او پا می کرد. بهش گفتم سرویس بهداشتی یی ورا نیست اگه سختت نیست برو پشت درختا. گفت: جانِ مادرتون بیاین بریم می ترسم.
گفتمش ترس؟! ترس برا چی؟ گفت: می ترسم جونمون به خطر بیفته. اسی و ابی که تازه از آب بیرون اومده بودن به زمین و زمون بد و بیراه می گفتن. اسی می گفت: لاکردار دیدمشا. اندازه یه لنجی بود. ابی که از حرف اسی خوشش نیومده بود گفت: صورت! لااقل یه دروغی بگو که با عقل جور در بیاد. - کلا ابی آدم منطقی یی به نظر می رسید بعضی وختا! - با هم حرفشون شد. از اسی اصرار و از ابی انکار. مو هم دیدم داره کار، بیخ پیدا می کنه یه تشری رفتم و جفتشونو ساکت کردم.
ساسان گفت: بریم؟ گفتم ایی دو تا غلط زیادی می کنن. مو تا یی چونه ی خمیر و ارزونی شط نکنم هیچ جا نمی رم. ابی و اسی قلاباشونو جمع کردن و کمر به کمر هم زدن و مثلا با هم قهر کردن. ساسان هم آروم گرفت.
حالا تموم امیدها و نگاه ها به مو و دستهای مو و قلابِ مو بسته شده بود. هیشکی پلک نمی زد. یه حسِ سنگینی حاکم شده بود، یه حسی شبیه او صحنه ی فیلم خوب، بد، زشت که سیگار لف تو دهن می گردوندن و دستهاشون رو ماشه بود و آماده ی چکوندن! فقط آهنگ متنش نبود که او هم ابی حال داد و با دهن نواخت. حس عجیبی بود. صدای باد هم کم کم شنیده می شد. مرغای دریایی لب شط همگی سکوت کرده بودن. لنج ها، موتورهاشونو خاموش کردند. ملوانا دست از کار کشیده بودن و مونه نگاه می کردن. گلافا، میخ و چکش و رنده و دریلشون دستشون بود و هاج و واج مونه نگاه می کردن. اصلا خیالتون راحت کنم. همه ی آبودان داشت مونه نگاه می کرد.
چشما منتظر بودن، همه می خواستن بدونن مو" مموش" - چاکرتیم - از آب شط چی می آرم بالا. همه ی شهر تو یی فکر بودن که نُک زد. یعنی جانِ خودم شهر تکون خورد کِم کِمش 8 ریشتر تکون خورد!
همین موقع بود که...

آخر حالگیری.. ادامه دارد...
توجه : هرگونه استفاده یا کپی برداری از این مطلب منوط به اجازه از نویسنده می باشد.

نظرات 1 + ارسال نظر
Theme98 دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ http://www.theme98.com

قالب وبلاگ
کد سخنان جالب
کد جستجوگر وبلاگ
کد فالنامه ی کلیکی
کد تعیین وضعیت یاهو
کد شکل ماوس
کد تصویر تصادفی
و.............

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد