.

.

قصه های مموش (4)

نوشته مهرداد معماری
memari90@gmail.com
سریش (1)
مو و ابی و اسی و ساسان بعد یی که از خیر فیدوس پالاشگاه گذشتیم و دلمون نیومد کاری به کار اونی که با زدن فیدوس تو او ظهری ماهی مونو فراری داده بود داشته باشیم و البته بخاطر احترامی که برا اجدادمون قائل بودیم و یی که چقدر تو گرمای بالای 88 درجه ی آبودان جون کنده بودن و پالاشگاهه ساخته بودن ؛ راه کج کردیم و رفتیم طرف عطاری شاهمراد تا سریش بخریم.
تو راه که داشتیم پیاده می رفتیم خار رفت تو پای ساسان . لاکردار خارش هم از او خارهایی بود که عین خار سیم فنسن! ابی یه نگاهی به مو کرد و گفت: مموش حالا چکار کنیم؟ ساسان بچه ی آبودان نیست که بتونه از یی دردها رو تحمل کنه. یه فکری بکن جان مادرت.
درست همون وقت بود که یه حسی بهم دست داد. یه حسی شبیه سوپرمن که همه تو هواپیما داشتن اشهد خودشونو می خوندن اما ته دلشون امیدوار بودن که سوپر من از راه برسه. همو وقت احساس کردم یه شنل رو دوشمه. حس کردم سینه م جلوتر اومده ؛ بازوهام کت کلفت تر شدن . مو حتم دارم جلوی موهام یه پیچ هم خورده بود مثه مرحوم سوپرمن. اسی می خندید. خوشحال بودکه مو کنارشم. ولی ساسان نشّسه بود رو زمین و مثه بارون بهاری اشک می ریخت و از درد تو خودش می لولید.
ابی بهم گفت : مموش ! سوپرمن ! کاری بکن. مو هم گفتم : "چشای ساسانه ببندین تا نبینه". بعد دست به کار شدم و با هر زحمتی بود خار رو از تو پای ساسان در آوردم. ساسان بدجوری گریه می کرد. حقم داشت او خاری که مو دیدم اگه تو سقف اسمون می رفت میزد لایه ی اوزون و پاره می کرد اصلن جر میداد. ابی و اسی - دمشون گرم - مردانگی کردن و ساسانه کول کردن. راه افتادیم طرف عطاری شاهمراد. باد داغی تو او وقت ظهر می وزید و ساسان رو کول بچه ها بود و مو حس می کردم وسط ابرها هستم. راسش دلم گرفت. یه احساسی داشت به هم می گفت بال بزن. پرواز کن. اما به خودم می گفتم بال بزنم برم کجا؟ بچه ها رو چه کار کنم؟ ساسان! ابی ! اسی! .
گرم این فکرا بودم که لامروت ماشینه یک ترمزی کشید که نزدیک بود برم زیرش. رانندهه خیلی بی تربیت بود سرشه از ماشین بیرون کردو گفت : ولّوی بی صاحاب! تو قبر پدرت کردن! حواست کجان؟
بچه ها یه نگاهی بهم انداختن که ببینن مو چه عکس العملی از خودم نشون میدم. یه لبخندی زدم گفتم : " ولش کن . سن پدرمه داره". برا همین به راه خودمون ادامه دادیم .
حدودای ساعت یک و نیم بود که رسیدیم به عطاری شاهمراد . جان خودم صورت همگی کش اومد. تعطیل بود. قصه ی چینوی رو هزار بار برامون گفته بودن که اگه ظهر گرما بیرون باشیم ؛ بچه برو میاد و بچه ها رو می بره. چاره یی نبود باید تا عصری صبر می کردیم تا عطاری باز بشه و سریشمونه بخریم.
هنوزشه......

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد