.

.

قصه آه - صمد بهرنگی

یکی داشت؛ یکی نداشت. تاجری سه تا دختر داشت.
روزی از روزها تاجر می خواست برای تجارت به شهر دیگری برود و به دخترهایش گفت «هر چه دلتان می خواهد بگویید تا برایتان بیارم.»
اولی گفت «برای من یک پیراهن بیار.»
دمی گفت «برای من جوراب بخر.»
دختر کوچکتر گفت «من گل می خواهم که بزنم به موی سرم.»
تاجر رفت پی کسب و کارش و وقت برگشتن پیرهن و جوراب خرید, اما یادش رفت گل بخرد.
 
وقتی برگشت خانه و چشمش افتاد به دختر کوچکش, یک دفعه یادش آمد گل نخریده و آه کشید. در این موقع یکی در زد. تاجر رفت دید غریبه ای ایستاده دم در.
تاجر پرسید «تو کی هستی؟»
غریبه گفت «من آه هستم. برای دختر کوچکترت گل آورده ام که بزند به موهاش.»
تاجر خوشحال شد. گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر دید عجب گل قشنگی است و آن را زد به موهاش.
سه روز بعد, باز در زدند. تاجر رفت در را باز کرد؛ دید دوباره آه آمده دم در.
تاجر گفت «این دفعه چی آورده ای؟»
آه گفت «هیچی. آمده ام صاحب گل را ببرم.»
تاجر رفت تو فکر که چه کار بکند و چه کار نکند. عاقبت گفت «بیا و از این کار بگذر.»
آه گفت «ممکن نیست. الا و بلا باید دختر را ببرم.»
آخر سر تاجر رضایت داد و رفت دختر کوچکترش را آورد سپرد به دست آه.
آه چشم های دختر را بست. او را نشاند ترک اسبش و راه افتاد.
وقتی آه چشم دختر را باز کرد, دختر دید در باغ خیلی بزرگ و زیبایی است که از لای هر گل و هر بوته آوازی به گوش می رسد.
دختر پرسید «اینجا کجاست؟»
آه جواب داد «اینجا خانه تست.»
چند روز گذشت. دختر به غیر از خودش و آه کسی را ندید. فقط می خورد و می خوابید و در باغ گردش می کرد.
روزی دلش برای پدر و مادرش تنگ شد و از دلتنگی آه کشید. آه آمد و پرسید «چرا آه کشیدی؟»
دختر گفت «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.»
آه گفت «فردا می برمت پیش آن ها.»
روز بعد, آه چشم های دختر را بست. او را نشاند ترک اسبش و راه افتاد به طرف خانه تاجر. دم در گذاشتش زمین. چشم هاش را باز کرد و گفت «فردا می آیم دنبالت.»
دختر رفت تو. با همه روبوسی کرد و نشست به صحبت و درد دل کردن. دختر گفت «تک و تنها توی باغی زندگی می کنم و یک خدمتکار دارم که هر کاری بگویم انجام می دهد. خورد و خوراک هم فراوان است.»
خاله دختر گفت «دخترم! این طورها هم که می گویی نباید باشد. حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است. باید از ته و توی این کار سر دربیاری. بگو ببینم! شب ها پیش از خواب چه چیزی به تو می دهد بخوری؟»
دختر گفت «فقط یک استکان چای.»
خاله اش گفت «یک شب نخور و انگشتت را زخمی کن و روش نمک بریز که خوابت نبرد؛ آن وقت ببین چه پیش می آید.»
فردای آن روز آه آمد و باز دختر را برد به همان باغ.
همین که شب شد و دختر خواست بخوابد, آه براش چای آورد. دختر چای را دزدکی ریخت زیر فرش. بعد انگشتش را زخمی کرد و روش نمک ریخت و خودش را به خواب زد.
نصف شب صدای پا شنید. زیر چشمی نگاه کرد. دید آه فانوس به دست دارد می آید و برای جوانی که مانند ماه قشنگ است راه را روشن می کند.
جوان نزدیک دختر که رسید از آه پرسید «امروز حال خانم چطور بود؟»
آه جواب داد «خوب بود.»
جوان گفت «چایش را خورد و خوابید؟»
آه گفت «بله آقا.»
و جوان و دختر را تنها گذاشت و رفت.
جوان لباس هایش را کند و خواست کنار دختر بخوابد که دختر پا شد نشست و گفت «تو کی هستی؟»
جوان گفت «من صاحب تو هستم.»
دختر گفت «چرا تا حالا خودت را نشان نمی دادی؟»
جوان گفت «آدمی زاد شیر خام خورده, وفا ندارد. فکر می کردم من را نبینی بهتر است؛ اما حالا کا رازم فاش شد دیگر پنهان نمی شوم.»
صبح فردا آه آمد جوان را بیدار کرد. جوان گفت «بگو باغ گل سرخ را مرتب کنند, می خواهم آنجا صبجانه بخورم.»
آه رفت و کمی بعد جوان و دختر پا شدند و رفتند به باغ گل سرخ. دختر باغی دید که زبان از وصفش عاجز است و فقط دو چشم می خواست تماشایش کند. همه جا پر بود از همان گل هایی که آه برایش آورده بود.
دختر خواست گلی بچیند, اما دستش نرسید. جوان دست دراز کرد گل را بچیند, دختر دید پر کوچکی چسبیده زیر بغل جوان و دست برد پر را کند, که ناگهان هوا تیره و تار شد و دختر بیهوش افتاد بر زمین. وقتی چشم باز کرد دید از آن باغ پر کل و شکوفه خبری نیست و جوان هم مرده است.
دختر آه کشید. آه آمد. دختر گفت «یک دست لباس سیاه برایم بیار.»
آه رفت برایش لباس سیاه آورد. دختر سراپا سیاه پوشید. نشست بالا سر جوان و آن قدر قرآن خواند و اشک ریخت که خسته شد. آخر سر وقتی دید چاره ای ندارد به آه گفت «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را برد بازار فروخت. دختر بعد از یکی دو روز پی برد در خانه صاحبش همه سیاه پوشیده اند و همیشه غمگین اند. علت آن را پرسید. کنیزی گفت «از وقتی پسر جوان و یکی یک دانه خانم خانه گم شده, همه لباس سیاه می پوشیم.»
دختر همیشه به فکر شوهرش بود و آرزو داشت راه نجاتی برای او پیدا کند و از بس فکرش مشغول بود شب ها خوابش نمی برد.
یک شب دید دایه پسر گم شده فانوسی برداشت و بی سر و صدا بیرون رفت. دختر که خواب به چشمش نمی آمد, با خود گفت «ببینم این نصف شبی می خواهد کجا برود.»
آهسته بلند شد سایه به سایه دایه افتاد به راه. دایه از چند حیاط تو در تو گذشت تا به حوضی رسید. زیرآب حوض را کشید. آب حوض خالی شد و تخته سنگی در کف حوض پیدا شد. تخته سنگ را زد کنار و از پلکان زیر تخته سنگ رفت پایین و به زیر زمینی رسید که در آن پسر جوانی به چهار میخ کشیده شده بود.
دایه به پسر گفت «فکرت را کردی؟ حرفم را قبول می کنی یا نه؟»
پسر گفت «نه!»
دایه حرفش را دوباره و سه باره تکرار کرد و پسر باز هم قبول نکرد. عاقبت دایه عصبانی شد. با شلاق افتاد به جان پسر و زد سر و صورت پسر را آش و لاش کرد. بعد بشقاب پلویی را که با خودش آورده بود به زور به پسر خوراند و خواست برگردد که دختر پیش از او راه افتاد. برگشت خانه و رفت سر جایش دراز کشید و خود را زد به خواب.
دایه صبح زود پا شد رفت حمام. دختر به یکی از کنیزها گفت «دیشب خوابی دیده ام که می ترسم اگر خانم آن را بشنود از خوشحالی غش کند و الا می رفتم به او می گفتم.»
حرف دختر دهان به دهان توی خانه گشت تا به گوش خانم خانه رسید. خانم خانه دختر را صدا زد و گفت «بیا ببینم دیشب چه خوابی دیده ای که می ترسی آن را برای من تعریف کنی.»
دختر گفت «خانم جان! دنبال من بیا تا برایت تعریف کنم.»
و راه افتاد از یک به یک حیاط ها گذشت. دختر گفت «خانم جان! این ها عین همان هایی است که در خواب دیده ام؛ در هم همان در است. بله! این هم از حوض! حالا بفرمایید زیراب حوض را بکشید تا ببینیم باقیش هم درست در می آید یا نه.»
زیاد درد سرتان ندهم! رفتند و رفتند تا رسیدند به زیر زمین. پسر داد کشید «حرام زاده! شب آمدنت بس نیست که روز هم آمده ای؟»
خانم صدای پسرش را شناخت و تند دوید رفت بغلش کرد. دختر گفت «خانم جان! این همان پسری است که در خواب دیدم.»
پسر را از زیر زمین درآوردند, شستند و حکیم آوردند زخم هاش را مرهم گذاشت. پسر شرح داد که چطور دایه او را برده بود در زیر زمین به چهار میخ کشیده بود.
در این موقع در زدند. خانم خانه گفت «بروید در را باز کنید. حتم دارم دایه از حمام برگشته.»
کنیزی رفت در را باز کرد. پای دایه به حیاط که رسید به همه نوکر و کلفت ها توپ و تشر زد که کدام گوری بودید زود نیامدید در را باز کنید؟
اما تا پسر را دید یک دفعه از جوش و جلا افتاد؛ رنگش مثل گچ سفید شد و مات و مبهوت ماند. خانم خانه امر کرد دایه را ریز ریز کردند و ریزه هایش را جلو سگ ها ریختند. بعد به دختر گفت «می خواهم زن پسر من بشوی.»
دختر گفت «الان نمی توانم شوهر کنم. باید عده ام سر بیاید.»
دختر که می دانست دوای دردش جای دیگر است آه کشید. آه آمد. دختر گفت «من را ببر بالای سر او.»
آه دختر را برد بالا سر شوهرش. دختر شروع کرد به گریه کردن و خواندن قرآن و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه او را دوباره برد بازار فروخت. این بار هم دختر دید خانه صاحبش ماتم زده است. پرسید «اینجا چه خبر است؟»
گفتند «خانم این خانه سال ها پیش یک بچه اژدها زاییده و آن را انداخته تو زیر زمین. اژدها روز به روز بزرگتر می شود, اما خانم نه دلش می آید او را بکشد و نه دلش را دارد که قضیه را بر ملا کند و به همه بگوید که اژدها زاییده.»
این گذشت تا یک روزی دختر به خانم خانه گفت «خانم جان! چقدر خوب می شد اگر من را می انداختی جلو اژدها.»
خانم گفت «مگر عقل از سرت پریده؟»
دختر آن قدر اصرار کرد که زن کلافه شد و آخر سر قبول کرد.
دختر گفت «من را بگذارید تو کیسه چرمی؛ درش را محکم ببندید و بندازید جلو اژدها.»
دختر را همان طور که خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به کیسه نگاهی کرد و گفت «دختر! زود از جلدت بیا بیرون تا بخورمت.»
دختر گفت «چرا تو از جلدت در نیایی و من در بیایم؟»
اژدها گفت «سر به سر من نگذار؛ زود بیا بیرون.»
دختر گفت «تا تو در نیایی من در نمی آیم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو کردند که عاقبت حوصله اژدها سر رفت و از جلدش آمد بیرون و پسری شد مانند ماه.
دختر هم از کیسه درآمد و با پسر نشست به صحبت کردن.
مدتی که گذشت خانم خانه به کنیزهایش گفت «بروید ببینید چه بلایی بر سر دختر بیچاره آمده.»
کنیزها رفتند با ترس و لرز از درز در نگاه کردند دیدند اژدها کجا بود! دختر مثل یک دسته گل نشسته و دارد با پسری مانند ماه صحبت می کند. تند برگشتند و آنچه را دیده بودند برای خانم تعریف کردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پیش او. خدا را شکر کرد و به آن ها گفت «خوب است شما با هم زن و شوهر بشوید.»
دختر که می دانست دوای دردش جای دیگر است, گفت «صبر کنید عده ام سر بیاید, آن وقت با هم عروسی می کنیم.»
بعد همین که دور و برش خلوت شد آه کشید. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور که دیده بودی خوابیده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتی قرآن خواند و گریه کرد و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه دختر را برد بازار فروخت.
این دفعه هم مردی دختر را خرید و برد به خانه. کنیزها به دختر گفتند «در این خانه رسم این است که هر کنیز تازه واردی باید شب اول دم پای آقا و خانم خانه بخوابد.»
دختر گفت «باشد!»
و وقت خواب که رسید رفت دم پای آقا و خانم خوابید.
نصفه های شب دختر بیدار شد, دید خانم پا شد رفت شمشیری آورد سر شوهرش را گوش تا گوش برید و شمشیر را پاک کرد گذاشت رو طاقچه. بعد هفت قلم آرایش کرد, لباس پوشید رفت دم در و نشست به ترک سواری که منتظرش بود و با هم افتادند به راه.
دختر به دنبالشان راه افتاد و دید چند کوچه آن طرفتر از اسب پیاده شدند و در خانه ای را زدند و رفتند تو.
دختر رفت از شکاف در نگاه کرد؛ دید چهل حرامی دور تا دور نشسته اند. سر دسته حرامی ها از زن پرسید «چرا دیر کردی امشب؟»
زن جواب داد «چه کار کنم خوابش نمی برد.»
بعد تا سحر زدند و رقصیدند و شادی کردند.
دختر پیش از خانم برگشت خانه و رفت سر جایش دراز کشید و خودش را زد به خواب.
طولی نکشید که خانم به خانه رسید و از توی قوطی کوچکی یک پر و مقداری روغن درآورد. روغن را با پر به گردن شوهرش مالید و سرش را چسباند به گردنش.
مرد عطسه کرد و بیدار شد. به زنش گفت «کجا رفته بودی بدنت سرد است.»
زن گفت «تو که نمی دانی من تا صبح از دل درد چه می کشم و چند مرتبه باید بروم بیرون.»
فردا شب وقت خواب که رسید دختر باز هم دم پای آقا و خانم خوابید.
نیمه های شب زن مثل شب پیش یواش بلند شد سر شوهرش را برید گذاشت کنج طاقچه و از خانه رفت بیرون.
دختر پاشد. قوطی را آورد و با پر و روغن سر مرد را چسباند به بدنش. مرد عطسه کرد و بیدار شد و از دختر سراغ زنش را گرفت.
دختر گفت «پاشو برویم زنت را نشانت بدهم.»
آن وقت مرد را به جایی برد که شب پیش زنش به آنجا رفته بود.
مرد دید چهل حرامی گرد هم نشسته اند و زنش دارد وسط آن ها می زند و می رقصد. خواست برود تو و حسابشان را برسد, اما دید این طوری زورش به آن ها نمی رسد. رفت به اصطبل و اسب ها را باز کرد. اسب ها سر و صدا راه انداختند و شروع کردند به شیهه کشیدن. مرد برگشت دم در اتاق ایستاد. شمشیرش را کشید و سر هر کسی را که از اتاق آمد بیرون زد.
وقتی همه حرامی ها را کشت, رفت سراغ سر دسته حرامی ها و زنش که توی اتاق مانده بودند. آن ها را هم از دم شمشیر گذراند و برگشت دست دختر را گرفت و برگشتند خانه.
به خانه که رسیدند, مرد به دختر گفت «بیا زن من بشو تا تمام مال و ثروتم را به تو بدهم.»
دختر گفت «نه! من دل در دام دیگری دارم. اگر می خواهی به من خوبی کنی قوطی پر و روغن را به من بده.»
مرد قوطی را به دختر داد.
دختر آه کشید. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور که دیده بودی مثل سنگ افتاده و از جایش جم نخورده.»
دختر گفت «من را ببر بالا سرش.»
آه دختر را برد به همان باغی که شوهرش در آنجا افتاده بود. دختر قوطی را درآورد و با پر کمی روغن به زیر بغل پسر مالید. پسر عطسه ای کرد؛ پاشد نشست و دختر را بغل کرد و بوسید.
درخت ها باز گل کردند و پرنده ها بنا کردند به آواز خواندن.
شما را به خیر و ما را به سلامت!
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:48 ق.ظ

پس بقیش؟

سلام و عذرخواهی برای این همه تاخیر. بقیه داستان درج شد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد