.

.

قصه های مموش ( ۱۷ )

زنگ انشا

او وختا که مدرسه یی بودم یادش به خیر زنگ های انشا هر چی دلمون می خواست جلو  معلممون می خوندیم اونم نمی تونست بهمون بگه نخون چون که زنگ انشا بود.

او روز که از مدرسه  اومدم خونه  اصلا حالم خوب نبود. یعنی یه جور سر درد اومده بود سراغم که انگار سرم می خواست بپُکه. آخه تو مدرسه با یکی از بچه ها دعوام شده بود و وسط دعوا از دستم در رفته بود و بدجوری صورتشهاورده بودم پایین. تو مدرسه همه بهم می گفتن ممد علی کلی. از بس که مشتام قوی بود! بگذریم.

وقتی رسیدم تو کوچه ابی و اسی و ساسانه دیدم که دارن با هم حرف می زنن. یعنی جان خودم تا مونه دیدن مثه جوجه هایی که ننه شونه دیده باشن شیرجه زدن طرفم. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم ؛ یه حسی که انگارمی خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – قدر خودتو یی دوستاته بدون. شما ها یه جورایی به هم وصلین. به هم ربط پیدا کردینه. هنوز تو یی فکرها بودم که اسی  بهم گفت : دستم به دامنت کا مموش ! صبح تا حالا راه آب خونه مون گرفته هر چی سیخ می زنیم وا نمیشه بد مصّب!

تو کوچه مو از همه تیز تر بودم. دستام از همه کوچیک تر بود . برا همین هر خونه یی که راه آبش می گرفت ؛ اگر سیخ کارشه راه نمینداخت یی مو بودم که به دادش می رسیدم. تو یه چش بهم زدن راه آب خونه ی اسی اینا رو باز کردم. ننه ش هرچی اصرار کرد دستامه با صابون بشورم نشستم. آخه ننه م همیشه می گفت صابون خوب نیست فابر بهتره. یی بود که رفتم خونه ی خودمون.  

ناهارمه که زدم  کش دور کتابامه باز کردم تا درسهامه بخونم. بچه ی زرنگی نبودم اما  خیلی می خوندم . اصولا بچه های آبودان زیاد اهل درس نیستن ؛ همه ش هم تقصیر پالاشگاه بود که هر بیسوادیه استخدام می کرد!

کتاب دفترامه که باز کردم یادم اومد که برا فردا باید انشا بنویسم. مو تو انشا نوشتن رقیب نداشتم. هر وقت زنگ انشا ؛ انشامه می خوندم هم بچه ها و هم معلممون میخ حرفام میشدن. آخه دروغ بلد نبودم بنویسمو بلد نبودم برا دل خوشی این و اون و یا حتی نمره ؛ مشتی دروغ و چوخان سر هم بکنم و آخرش هم بنویسم " این بود انشای من ".

تصمیم گرفتم درباره راه آب خونه ها ی لینمون بنویسم .تا تهش هم نوشتم. حساب کن مو که خودم هر روز کارم بود دست تو راه آب کردن؛ داشت هُقّم می گرفت با این وجود نوشتم و فرداش هم بردمش سر کلاس خوندمش.

فقط اینه بگم که وختی تموم شد معلممون اول یه چک زد تو صورتم بعدش هم برام دست زد. گفت چک برا خاطر یی که حالمه به هم زدی . دست هم برا خاطر یی که خیلی با حال نوشتی .

همو روز آرزو کردم که یه سالی از راه برسه که یی زنگ انشا رو بردارن تا همه ازش راحت بشن!

نظرات 3 + ارسال نظر
کلاس ساکت یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://silent-class.blogfa.com

سلام خدمت شما همکار و هم استانی محترم
از قصه های مموش در بنیاد پژوهش های ناشنوایان به وبلاگ شما رسیدم. و بسیار از آشنایی با وبتون خوشحالم.
استفاده کردم.
پویا و مانا باشید

فرخی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ http://yadehezariha.blogfa.com

سلام ُ جناب معماری با کمال میل ُ شما هم که از نظر نوشتن داستانهای کوتاه آنهم با لهجه آبودانی ماشالا استاد ما هستید ُ آفرین

حویزاوی دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://z-h.persinblog.ir

سلام ممنون که به من سر زدید . به نظر من جالب بود اما اگر نقد پذیر باشید باید بگم یه کم از استان کوتاه فاصله داره و بیشتر شبیه یک خاطره (خاطره نویسی خیلی پیشرفته) هستش . داستان کوتاه شرایط خاصی داره که متاسفانه رعایت کردنش الزامی است . اما من که خودم بچه آبادانم خیلی از خوندن این خاطره لذت بردم . موفق باشید .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد