ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دکتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
ـ بهتر از این است که اینجا تنها باشد.
ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلیها قول بدهم.
ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ـ گفتهام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
دکتر باران گفت: چه بویی میآید!
غفور گفت: تمام خاکروبههایِ شهر را میآورند اینجا، پشتِ آن تپه.
غفور گفت: دارند خاکروبهها را میسوزانند.
دکتر باران که دستمالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
ـ روزی میرسد که این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش بالا میرود.
غفور گفت: قرارمان همینجا دَمِ در بود.
دکتر باران گفت: اینجا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدمعقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و کنارِ دیوارِ کاهگِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. از تویِ داشبورد یک چراغِ دستی درآورد.
ـ من میروم تو.
دکتر باران گفت: تنها؟ صبر کن شاید پیداش شود.
غفور رو کرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم میآید.
دکتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
ـ نه. شما باید همینجا بمانید و چشمتان به راه باشد.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و تویِ صورتِ سعدون گفت:
ـ تو همینجا میمانی و از سرِ جات تکان هم نمیخوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دکتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر کسی پیداش شد...
دکتر باران گفت: علامت میدهم.
غفور رو کرد به من:
ـ آمادهای؟
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دکتر با چراغ علامت داد، بیمعطلی، همان کاری را بکن که من میکنم. یک دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرفِ دیوار قبرستانِ مسیحیهاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو که قرار بود دَمِ در وایستی!
مردِ گوژپشت که به من نگاه میکرد با صدایِ گرفتهای گفت:
ـ برفِ رویِ گورها را کنار میزدم.
ـ کسی که این دور و اطراف نیست؟
ـ نه. همان طور که گفتید بیشتر از دو ساعت است که اینجا هستم. پرنده پَر نزده.
ـ بارکالله به تو.
ـ همینجاست.
ـ مطمئنی که همینجاست؟
ـ آره آقا. گفتم که نیمهشبِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو کلبةخودم دیدمشان. بارِ اولشان که نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم که دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: کُلنگ را از دستِ آقا بگیر.
ـ معطلِ چی هستی؟
غفور آرام، طوری که فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرمِ ما مطابقِ قانون چیزی در حدّ طنابِ دار است.
دستهایم را چپاندم تویِ جیبهایِ بارانیم.
گفتم: این جا به همهجا شباهت دارد جز قبرستان.
گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول دادهام، همینطور به مادرشان. دعا کن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم.
ـ از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟
ـ مردههایِ بیکفن و دفن را میآورند اینجا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارتگاهی که در آنجا مُرده دفن میکنند سر زدهام.
یک لحظه دیدم که چراغی، دَمِ دروازه، روشن و خاموش شد.
ـ انگار آنجا یک خبرهایی است.
غفور، به طرفِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: میشناسیش؟
ـ کلبهاش آن بالاست.
غفور چراغِ دستی را به من داد و کُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع به کندنِ زمین کرد. وقتی به نفسنفس افتاد کُلنگ را به گوژپشت داد.
گفتم: من هم میتوانم بِکَنم.
غفور گفت: من هم نباید بکنم. به اندازة کندنِ سی قبر بهش پول دادهام.
گفتم: از کجا پیداش کردی؟
ـ این آخرین امیدِ ماست. دَمِ چندین مردهشوی و گورکن و مردهخور و دلال را دیدهام تا به این بابا رسیدهام.
غفور گفت: چراغ را روشن کن.
چراغِ دستی را روشن کردم و دایره کوچکِ نور را انداختم رویِ پلاستیک. غفور با تیغه کاسه بیل خاکها را کنار میزد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوانش را رویِ زمین گذاشته بود و هنهنکنان خاک را باکاسه بیل و هر دو دستش کنار میزد. سگ پوزهاش را در خاک فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آنقدر خاک و کلوخههایِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشمهایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشمهایم را باز کردم دو پا، تا بالایِمچ، از زیرِ خاک پیدا بود. پایِ چپ را جورابی تا رویِ قوزک پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
ـ باید پلاک یا شمارهای به مچِ پاش باشد.
ـ کی گفته؟
ـ متصدیِ متوفیاتِ پزشکیِ قانونی گفت.
گفتم: چه کار میکنی؟
گفت: همان کاری که با آدمهایِ غشی میکنند. عجب چاخانی است این بابا! میگفت با دستِ خودش جسدهایِ زیادی را از زمینهایِ ایندور و اطراف درآورده.
ـ نکند تلف شود رویِ دستمان بماند. کاش دکتر باران را خبر میکردیم.
ـ نه. الان حالش جا میآید.
غفور گفت: پاشو. برو دَمِ در. نمیخواهد اینجا بمانی.
کمکش کردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرفِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
ـ چرا؟
ـ تا همین جاش هم کافی است تا شبهات از کابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذابِ وجدان میشوم.
ـ بمان، اما نگاه نکن.
ـ چرا او را کفن نکردهاند؟
ـ برایِ آدمهایی مثلِ او آدابِ کفن و دفن را رعایت نمیکنند.
ـ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟
ـ باید صورتش را ببینم.
ـ چراغ را بده به من.
نور را رویِ سینه جسد انداختم. غفور آهِ بلندی کشید.
ـ خدایِ من!
ـ چی شده؟
خاکِ رویِ پیشسینهاش را کنار زد.
ـ میبینی!
ـ چی را؟
ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
ـ خوب که چی؟
با کفِ دستهایش خاکِ رویِ چهره جسد را کنار زد. خم شده بود رویِ او.
ـ پناه بر خدا!
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشک شده بود و زبانم تویِ دهنم نمیگشت. دلم میخواست مینشستم رویِ زمین.
ـ انگار با ضربهای سنگین، با پتک یا سنگ، به سرش کوبیدهاند.
گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
ـ خودش است. ـ بگذار سعدون بیاید یک نظر او را ببیند.
ـ خودِ حماد است. این پیرهنی که تنِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیبها و دکمههایِ صدفش را ببین! لنگهاش را خودم هم دارم. عیدِ سالِ پیش، در آخرین باری که ایران به دیدنش رفته بود، راضیشان کرده بود تا پیرهن را به او بدهند.
ـ چه کار میکنی؟
ـ باید یک نشانی براشان ببرم تا باور کنند.
ـ مراقب باش زخمیاش نکنی!
ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمیبری؟
ـ بگذار خیال کنند که او را با گلوله زدهاند. این طور کمتر درد میکشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یک بارِ دیگر حماد را کشتهایم.
گفت: یادت باشد این راز باید پیشِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودنِ جایِ گلوله رویِ پیرهنِ حماد.
به طرفِ دروازه راه افتاد. دلم میخواست فریاد بکشم. دکمه زیرِ یقهام را باز کردم و ریههایم را از هوایِ سرد انباشتم.