ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال میکنه داره میره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمانهای نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همهش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظرهس.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح میری شب میآی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاجها نگاه کرد.
مرد گفت: «تقصیر توئه»
زن گفت:« گناه من چیه. کی گفت خونه میافته توی طرح؟»
مدیر فروش با کلید برگشت: «میگن آسانسور خرابه. باید از پلهها بریم.»
مرد گفت:« هوم»
توی راه پله زن گفت: «چه قدر تمیزه.»
جلوتر میرفت.
در که باز شد، زن بلند گفت: «چه خونه دلبازی!»
مدیر فروش با لبخند گفت: «آفتابگیره. توجه کنین به پنجرهها. شبای مهتابی، خونه مث روز روشنه.»
به زن نگاه کرد. نور آفتاب تابیده بود روی شیشههای بزرگ پنجره.
- بتون آرمهس.
این را مدیر فروش گفت و با مشت به دیوار زد. مرد دستش را مشت کرد، اما جلو نبرد. گفت: «دیره،باید برگردم سرکار. بهتره برگردیم»
زن گفت: «میشه آشپز خونه و حمومش رو ببینیم؟»
دنبال مدیر فروش رفت.
مرد سیگار روشن کرد. دختر پیراهنی سرخ را از توی سبد برداشت و تکانش داد. مرد به سیگارش پک زد.
صدای زن گفت: «خیلی قشنگه.»
مرد گفت: «واقعا.»
مدیر فروش گفت: «کاشیهاش همه اعلاس.»
صدای زن گفت: «خوش رنگه.»
مرد گفت: «بله خوش رنگه.»
زن دست روی شانه مرد گذاشت: «خوش منظرهس.»
مرد گفت: «شمعدانیها.»
زن چیزی نگفت. مدیر فروش گفت: «اگه مایل هستین برگردیم.»
مرد حرفی نزد.
زن گفت: «بله برگردیم.»
راه افتاد. جلوتر از مدیر فروش رفت. مرد زل زده بود به بالکن رو به رو.