.

.

ماه منیر - میترا الیاتی

پیرمرد گفت: «ماه منیر»!
نگاه کرد به تاریکی و گوش داد به صدایی که نمی‌شنید. چنگ زد به لبه تخت و سعی کرد بلند شود. دست هایش لرزید و باز به پشت افتاد. ناله ماه منیر نمی‌آمد دیگر. دوباره گفت: «ماه منیر!»
ماه منیر که می‌آمد، گل هایی را که از باغچه چیده بود، توی گلدان پهلوی تخت می‌گذاشت و دست می‌کشید روی شبنم ها. می‌نشست روی صندلی راحتی و برایش کتاب می‌خواند. دواهایش را می‌داد و تا نخوابیده بود، کنارش می‌نشست. بعد چراغ را خاموش می‌کرد و می‌رفت از پله ها پایین. اگر حالش خوب شود، خانه کلنگی را از نو خواهد ساخت. بعد لحاف را می‌کشید سرش و به چشم های ماه منیر فکر می‌کرد که سیاه بود، با دو ردیف مژه های بلند.
این بار بلند گفت: « ماه منیر»! جوری که ماه منیر بشنود .خودش را روی تخت  بالاکشید. صبر کرد تا دردش آرام شود. باز به تاریکی خیره شد.
صدای افتادن ماه منیر را از پله ها شنیده بود. شاید صدای شکستن نرده ها بود که همیشه زیر دستش لنگر می‌خورد. سعی کرد انگشت‌های پایش را تکان دهد.
دکتر گفته بود: «متاسفانه سکته کار خودش رو کرده.»
گفته بود: «حالا زمین گیرم؟»
گفته بود: «مرخصتون می‌کنم. بروید منزل.»
خم شده بود وآهسته در گوشش گفته بود: «دختر قشنگی دارید!»
ماه منیر دستش را از روی شانه پیر مرد برداشته بود. عرق صورتش را با دستمال پاک کرده بود  و گذاشته بودش روی صندلی چرخدار.
تمام راه فکر می‌کرد، اگر ماه منیر ولش کند و برود چه  خواهد کرد. نپرسیده بود مرا کجا داری می‌بری. به خانه که رسیده بودند، خیالش راحت شده بود.
همیشه غذایش را می‌آورد و می‌گذاشت روبرویش. نگاهش می‌کرد تا بخورد. بعد از پله ها می‌رفت پایین. فکر می‌کرد روزی ماه منیر هم  خواهد رفت. هیچ وقت نرفته بود. مانده بود. هربار خواسته بود بگوید: «داری جوانی‌ات را فدای من می‌کنی» اما نگفته بود. فقط زل زده بود به چشم‌های سیاهش.
چنگ زد تا شاید بتواند خودش را بکشد پایین. دستش که می‌رسید به زمین، می‌توانست پاهایش را هم بکشد.
نور ماه دویده بود روی پرده تور. باد هم می‌پیچید لای آن. اگر می‌توانست خودش را تا دم پله ها روی زمین بکشد، شاید ماه منیر را می‌دید. دلش می‌خواست برای یک بار هم که شده سرش را روی شانه‌هایش بگذارد، دست هایش را بگیرد و به چشم هایش سیاهش نگاه کند.
زنش که مرد، دخترش که ولش کرد، ماه منیر آمد به پرستاری وشد همه زندگی اش. این را بعدها فهمید. گفته بودند: «سرپیری خجالت دارد.» « عقدش کردی؟» این را دخترش گفته بود. پیرمرد بلند گفته بود: «ولم کن» ماه منیر پله ها را تند بالا آمده بود. گفته بود: «خسته‌ام، بگو برود»
لحاف را کشیده بود سرش. دخترش توی راه پله غز زده بود: «خانه دارد روی سرت خراب می‌شود».
نگفته بود خانه را به نام ماه منیر کرده‌ام. داد زده بود: «بگذار خراب شود. دست از سرم بردار».
هوا داشت روشن می‌شد. خودش را جلو کشید. از اتاق ها و دالان گذشت. سردش شد. خودش را کشید تا کنار نرده. لکه‌های تیره خون تا پایین پله ها ادامه داشت. افتاد. خواست بلند شود. نتوانست. آن جا بود، پایین پله ها. نرده را چسبیده بود. لنگر خورد زیر دستش. غلتید به پهلو. تمام راه تا پایین پله ها، صدای شکسن استخوان های ماه منیر توی گوشش بود.
به پیراهن ماه منیر چنگ زد.
نور خورشید از پنجره تابیده بود رویشان. می‌خواست بگوید: «ماه منیر». نگفت. فقط نگاهش کرد.
 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد