.

.

نمایشنامه بازی به توان عشق

نمایشنامه

بازی به توان عشق

مناسب گروه آموزشی دبیرستان

نویسنده : مهرداد معماری

 

آدم ها

حسین

مجتبی

رضا

محمد

قاسم

 

 

توضیح صحنه

در صحنه تعدادی چهار پایه و اشکال هندسی دیده می شود.نقاشی تعدادی نخل بر روی پارچه ای کهنه درعمق صحنه خودنمایی می کند. 5 بازیگر هرکدام پشت اجسام صحنه پنهان و پراکنده اند.دو نوازنده ی دف و سنتور در دو سوی صحنه در مکانی بالاترحضور دارند.


  ادامه مطلب ...

قصه های مموش (۱۸)

تیسه!

مو بودم و ابی و اسی و ساسان. قرار نهاده بودیم  ظهر که همه ی همساده ها خوابن و گنجیشک هم تو کوچه پر نمی زنه بریم سبخی تیسه.  بچه های آبودان بعد از گلوله بازی و قبل از کفتربازی خوراکشون همین تیسه زدن تو سبخی ها و جوقا بود. ساسان چون که بچه ی آبودان نبود اولش  به حساب مقاومت می کرد و می گفت : دست کردن تو آشغالا ی کثیف مریضمون می کنه. تازه تو گرما و آفتاب  موندن هم خون دماغ  می شیم. ولی خب مگه بچه آبودان گوشش بدهکار یی حرفان. آبودانی جماعت وختی تصمیم بگیره تیسه بزنه ؛ میره و تیسه شه می زنه و حتا اگه شده آهن تو دیدار و پای دیوار خونه ی مردم هم که باشه رو در میاره!

اینا رو گفتم تا بدونی کجا هستی و مو کی هستم. سر ساعت دو ظهر که تازه دینگ دانگ اخبار رادیو زده شد هر چار تایی از راه لوله ی فاضلاب خونه هامون که به شکل عمودی رو پشت بوم خونه علم بود ؛ سر خوردیم و اومدیم پایین تا به کار شریف تیسه زنی مون بپردازیم.

روبروی داروخانه شاملو یه  سبخی بود که آشغال ها رو مینهادن اونجا . ظهر بود هوا هم گرم و یی پشه ها دور آت آشغالا جمع شده بودند  رقات! ساسان تا یی صحنه ها رو دید هق زد و چند قدم عقب رفت. اما مو و ابی و اسی انگار استخر دیده باشیم شیرجه زدیم تو آشغالا. یادمه او روز چیزای باارزشی پیدا کردیم مثه شیشه نوشابه ودیگ روحی و چند تا دمپایی پلاستیکی و یه کلاف سوخته ی آرمیچر که پر مس بود.

باید تا عصر صبر می کردیم تا عامو عبدالله بیادش و دکونشه بازکنه . عامو عبدالله تنها کسی بود که آشغال می خرید. خداییش پول خوبی همبهمون می داد. یکی یکی چیزها رو بهش می دادیم و او هم میذاشت  رو ترازو تا حق و ناحق نشه. یه آفرین هم بهمون گفت و بقولا تشویقمون کرد که باز هم بریم تیسه .

او روز کم کمش 3 تومن ( 30 قران ) چی فروختیم. عامو عبدالله گفت اگه آهن هم بیارین ازتون می خرم. بعدی که از عامو عبدالله جداشدیم رفتیم چارتا بستنی خریدیم و وسط بلوار نشستیم و از آرزو هامون گفتیم.

 او روز هر چارتایی مون فقط یه آرزو داشتیم که ای کاش تانکی ابوالحسن مال ما بود؛ او وخت تیکه تیکه ش می کردیم و میومدیم به همین عامو عبدالله می فروختیمش و تا اخر عمر برا خودمون آقایی می کردیم.

قصه های مموش ( ۱۷ )

زنگ انشا

او وختا که مدرسه یی بودم یادش به خیر زنگ های انشا هر چی دلمون می خواست جلو  معلممون می خوندیم اونم نمی تونست بهمون بگه نخون چون که زنگ انشا بود.

او روز که از مدرسه  اومدم خونه  اصلا حالم خوب نبود. یعنی یه جور سر درد اومده بود سراغم که انگار سرم می خواست بپُکه. آخه تو مدرسه با یکی از بچه ها دعوام شده بود و وسط دعوا از دستم در رفته بود و بدجوری صورتشهاورده بودم پایین. تو مدرسه همه بهم می گفتن ممد علی کلی. از بس که مشتام قوی بود! بگذریم.

وقتی رسیدم تو کوچه ابی و اسی و ساسانه دیدم که دارن با هم حرف می زنن. یعنی جان خودم تا مونه دیدن مثه جوجه هایی که ننه شونه دیده باشن شیرجه زدن طرفم. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم ؛ یه حسی که انگارمی خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – قدر خودتو یی دوستاته بدون. شما ها یه جورایی به هم وصلین. به هم ربط پیدا کردینه. هنوز تو یی فکرها بودم که اسی  بهم گفت : دستم به دامنت کا مموش ! صبح تا حالا راه آب خونه مون گرفته هر چی سیخ می زنیم وا نمیشه بد مصّب!

تو کوچه مو از همه تیز تر بودم. دستام از همه کوچیک تر بود . برا همین هر خونه یی که راه آبش می گرفت ؛ اگر سیخ کارشه راه نمینداخت یی مو بودم که به دادش می رسیدم. تو یه چش بهم زدن راه آب خونه ی اسی اینا رو باز کردم. ننه ش هرچی اصرار کرد دستامه با صابون بشورم نشستم. آخه ننه م همیشه می گفت صابون خوب نیست فابر بهتره. یی بود که رفتم خونه ی خودمون.  

ناهارمه که زدم  کش دور کتابامه باز کردم تا درسهامه بخونم. بچه ی زرنگی نبودم اما  خیلی می خوندم . اصولا بچه های آبودان زیاد اهل درس نیستن ؛ همه ش هم تقصیر پالاشگاه بود که هر بیسوادیه استخدام می کرد!

کتاب دفترامه که باز کردم یادم اومد که برا فردا باید انشا بنویسم. مو تو انشا نوشتن رقیب نداشتم. هر وقت زنگ انشا ؛ انشامه می خوندم هم بچه ها و هم معلممون میخ حرفام میشدن. آخه دروغ بلد نبودم بنویسمو بلد نبودم برا دل خوشی این و اون و یا حتی نمره ؛ مشتی دروغ و چوخان سر هم بکنم و آخرش هم بنویسم " این بود انشای من ".

تصمیم گرفتم درباره راه آب خونه ها ی لینمون بنویسم .تا تهش هم نوشتم. حساب کن مو که خودم هر روز کارم بود دست تو راه آب کردن؛ داشت هُقّم می گرفت با این وجود نوشتم و فرداش هم بردمش سر کلاس خوندمش.

فقط اینه بگم که وختی تموم شد معلممون اول یه چک زد تو صورتم بعدش هم برام دست زد. گفت چک برا خاطر یی که حالمه به هم زدی . دست هم برا خاطر یی که خیلی با حال نوشتی .

همو روز آرزو کردم که یه سالی از راه برسه که یی زنگ انشا رو بردارن تا همه ازش راحت بشن!

قصه های مموش ( ۱۶ )

ماه رمضون (2)


نوشته مهرداد معماری

تو او سال ؛ ماه رمضون افتاده بود وسط چله ی تابستون. اصلن ازآسمون آتیش می بارید. روزها داغ ؛ شبا  هم شرجی. تو لین ما به جز ساسان اینا که بچه آ بودان نبودن هیشکی کولر نداشت. برا همین برق لینمون هیچ وخت نمی رفت. تازه دو تا از همساده ها که اصلن یخچال هم نداشتن. او وختا مردم خرید هاشونه روزانه انجام می دادن. صبح تا صبح زنای همساده چن تا یکی می شدن و زنبیلا به دست ، پای پیاده می زدن می رفتن احمد آباد ؛ بعضی وختا هم می رفتن بازار جمشید آباد. اونایی که پسر داشتن خیالشون راحت بود که دیگه حمال نمی خوان. اونایی هم که پسر نداشتن ما باید حمالیشونو می کردیم.

دو روز مونده بود به ماه رمضون و همزمان با جلسه ی بزرگترا تو مچد محل ؛ ترتیب  یه جلسه ی مهم با حضور ابی و اسی و ساسانه نهادم. کجا؟ تو لین خودمون کنار خونه ی ننه نرگس اینا.

به بچه ها گفتم : ببینین بچه ! ماه رمضون نزیکه . هوا هم امسال لاکردار بدجوری گرمه. ستمه اگه  بزاریم زنا تو یی گرما راه بیفتن برن بازار. تا اونجایی که ازمون بر میاد خودمون براشون خرید می کنیم. اگه هم قبولشون نبود قول بدیم باهاشون بریم بازار و کمک حالشون باشیم.

هنوزحرفام تموم نشده بود که  چشای ساسان پر اشک شد. فهمیدم چی میخواد بگه. حس شیشومم همه چی آدما رو لو می داد. ابی و اسی هم ذل زده بودن به چشای پر از اشک ساسان. سرمه بالا گرفتم و گفتم :" کا ساسان! تعجب نکن . اشک هم نریز . اینجا آبودانه. شهر خوبانه. قربون شهرش برم ستاره بارونه. " که یه دفعه یی ساسان گفت : خاک رفته تو چشوم! 

نگاهی به ابی و اسی انداختم احساس کردم می خوان بخندن . گفتمشون : یه کلام ختم کلام. ماه رمضون امسال ؛ فقط کمک به همساده ها. هنوز حرفم کامل نشده بود که اولین مشتری  صدامون کرد. ننه ی مرتضی بود. ازمون خواست که سیلندر ایران گازشه ببریم سر خیابون که وختی ماشین گازی میاد براش پرش کنیم. به بچه ها گفتم : شما برا چی عین بز دارین مونه نگاه می کنین؟! مگه نشنیدین ننه مرتضی چی گفت. پوشین نه.

مرتضی از بچه های لین بود. فلج مادر زاد بود. ننه م همیشه می گفت : حیف یی پسر که فلج به دنیا اومده. بوبای مرتضی ، گاری داشت و تو احمد آباد ، میوه می فروخت. خونواده ی بدبختی بودن. اما راسیاتش ازما بدبخت تر نبودن. ما اول بودیم از بدبختی. بعد ما اسی اینا بودن و بعد اسی اینا ابی اینا و بعدش مرتضا اینا. ولی در کل لین ما لین بدبختا بود!

او سال دو روز مونده بود به ماه رمضون ما بچه های لین با کمک کردن  به مردم به استقبال ماه رمضون رفتیم.

قصه های مموش ( ۱۵ )

ماه رمضون ( 1 )


نوشته مهرداد معماری

دو روز مونده بود به ماه رمضون . بزرگای محل تو مچَد جمع شده بودنتا برا شبای ماه رمضون برنامه ریزی کنند. بوبای اسی هم جزوشون بود. ابی که بوباش کویت بود و به قولن چند ماهی یه بار پیداش می شد ، ساسان هم پدرش تو فرودگاه آبودان کار می کرد و نصف شبا می اومد خونه ، مو هم که پدرم عمرشه داده بود به شما . او سال دقیقا همو شبی که بزرگترا تو مچَد جلسه نهاده بودن  مو هم به بچه ها گفتم که لازمه یه جلسه ی فوری بگیریم تا تکلیف خیلی چیا تو ماه رمضونو روشن کنیم!

به بچه ها اعلام کردم  سر شب بعد یی که اذونه گفتن بیاین تو کوچه  کارتون دارم .خوشم میاد بچه ها عجیب بهم اعتقاد داشتن. وختایی که یی جوری می شد یه حس عجیبی به سراغم می اومد یه حسی مثه رییس بازی. مثه یی که تو رییس باشی و همه  دور و برته بگیرن و بهت احترام قائل بشن.

او شب همی که اذون مچَد تموم شد بچه ها کنارم بودن. ساسان  یه کم دیر تر از باقیه اومد . خوب البته حق هم داشت برا یی که بچه ی آبودان نبود. هر سه تاشون نشسَن کنارم . بهشون گفتم : ببینین بچه ها ! یکی دو روز دیگه ماه رمضون شروع میشه وما همباید یه کارایی بکنیم. درسته که بزرگترای محل هم تو مچَد دور هم جمع شدن اما خب ما بچه های لین هم می تونیم تصمیماتی بگیریم.

وختی داشتم برا بچه ها سخنرانی می کردم اشک تو چشای بچه ها جمع شده بود.همه شون تو دلشون داشتن به مو ، مموش – چاکریم – افرین و مرحبا می گفتن. مو صدای دلشونو می شنفتم!

ساسان همی طور که ذل زده بود بهم گفت : ما چه کاری ازمون بر میاد؟ تازه روزه هم نمی تونیم بگیریم. یعنی نمیزارن روزه بگیریم. ابی گفت : ببین کا مموش! – چاکریم – بزرگترا به ما اعتماد ندارن. ما چه جوری می تونیم بهشون بگیم ما هم هستیم. اسی هم گفت : تو رییس مایی. فرمانده مونی . هرچی بگی نه نمی گیم اما چه جوری؟ اصلن چه کار می خوای بکنی.؟

همو موقع دوباره یه حس ناب سراغم اومد . احساس کردم تو اتاق جنگم و دارم با فیدل کاسترو بحث می کنم. تو همین فکرا و احساسا بودم که اسی  با صدای بلند گفت : هرچی چگوارا بگه.

بچه ها برا یه آن میخ شدن! اسی خیلی نامرد بود صدای دل مونه شنیده بود و برا همین او جوری صدام زد. مجبور شدم قبل از هر چیز داستان چگوارا رو براشون تعریف کنم و بعد برم سراغ طرحم برا ماه رمضون.

ادامه داره.......

قصه های مموش ( 14 )

دوچرخه ( 3)


نوشته مهرداد معماری


فکرشه بکنین با هفتصد و هشتاد تومن چه کارایی که نمیشه کرد. البته قرار نبود کار خاصی هم انجام بدیم چون هم مو که مموش باشم – چاکریم – و هم ابی و اسی و ساسان ؛ هر چار تایی مون تصمیمونه گرفته بودیم که بریم ته لین یک ؛ نزیکه  باغ ملی و یه دوچرخه نو دسته اول بخریم.

راسیاتش تو راه که داشتیم می رفتیم بد جوری دلم شور می زد. نه اینکه ترسیده باشم نه همش فکر می کردم یه جای کار بعدها می لنگه. ولی خب درستش هم نبود که تو او موقعیت که از سر و کول بچه ها شادی می بارید ضد حال می زدمو  حالشونو می گرفتم. برا همین تو خودم نگه داشتم و ته دلم هم یه  لعنت ولم به شیطون فرستادمو رفتیم.

تو راه هر دوچرخه یی که می دیدیم هی نظرمون عوض می شد که قبلی خوب نبود و یی خوبه. چه کار داری تا رسیدیم به ته لین یک  حد اقلَش  پنجاه تا دوچرخه عوض بدل کردیم.

همو موقع یه حس آشنایی اومد سراغم. حسی که می خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – یی چه کاریه داری می کنی؟  تو اگه بری و دوچرخه ی نو بخری بعد او وخت تکلیف بچه های لین چی میشه که خواب هر شبشون داشتنه دوچرخن؟

راسیاتش اصلن به دلم نبود که مو چرخ داشته باشم و بچه های لین نداشته باشن. به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – مگه نه یی که تو لین بچه ها صدات میزنن زورو؛ بترس از او روزی که برات حرف در بیارن که زورو  دیگه به یاد فقیرا نیست. دلم آشوب بود که یه دفعه یی ابی بهم گفت : کا زورو کارت درسته. اسی هم ادامه داد: مگه زورو  می تونه به فکر ندارا نباشه .

ولی ساسان هیچی نگفت. خب معلوم هم بود چون بچه ی آبودان نبود و صدای دل همشهریا رو نمی شنید. فقط ابودانی جماعته که می فهمه تو دل همشهریاش چی میگذره. همو وخت یاد حرف ننه م افتادم که همیشه می گفت : تو آبودان نمیشه حرفیه تو دل نگه داشت.

او موقع بود که دوزاریم افتاد منظور ننه م چی بوده. به بچه ها گفتم : بچه ها !  چه کار کنیم ؟ دم بچه ها گرم . گفتن همو کاریه می کنیم که به نفع دلمون باشه. حالا که دلمون اینه میخواد از خیر دوچرخه میگذریم. یی شد که خرید دو چرخه کنسل شد.

ادامه داره....