ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تمام کوچهها و خیابانهای شهر را به دنبال ِ کودکی گشته است که موهای پرپشتِ شبرنگ، چشمهای نمناکِ براق، گونههای گلبرگی، دستهای تُرد ِ مشتشده، لبهای غنچهای و گوشهایی شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بداندیشی - کسی نمیشناسدش.
میگوید در گرگ و میش صبح گمش کرده.
میپرسند پسر است یا دختر؟
میگوید مگر فرقی هم میکند؟ بچهام است. گمشکردهام.
میگویند آخر برای پیدا کردنش باید بدانیم که پسر است یا دختر.
به زمین خیره میشود، به فکر فرو میرود و میگوید تا حالا به این مسئله فکر نکردهام و نمیدانم پسر است یا دختر.
از رنگ چشمهایش میپرسند، نمیداند. رنگ موهایش را هم نمیداند.
می گوید چشمهایش نمناک است و همیشه برق میزند؛ و موهایش شبرنگ. به رنگ شب.
می پرسند چه شبی؟ مهتابی یا سیاه شب؟
به تلخی میخندد و میگوید به رنگ شبی که چشمهای او در آن دیدهنمیشود.
میپرسند چه پوشیده است؟
میگوید نمیدانم. هر وقت نگاهش میکنم تنها او را میبینم و لباس به چشمم نمیآید.
میخندند. میگویند با این نشانیها نمیتوانی پیدایش کنی.
میگوید مسجدی نشانم دهید تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم.
مسجد جامع شهر را نشانش میدهند.
یکی میپرسد اسمش چیست تا صدایش بزنم.
میگوید اسم ندارد.
میپرسند پس به چه نامی صدایش میزنی؟
میگوید تا حالا صدایش نزدهام.
میپرسند در شهر ما آشنایی داری؟
می گوید غیر از او کسی را در دنیا ندارم و نمی شناسم؛ اما بگذارید از پشت بلندگو برایش لالایی بخوانم.
پشت میکروفون میرود، اما تنها دهانش را به میکروفون میچسباند و به آرامی نفس میکشد.
میگویند چرا نمیخوانی؟
میگوید نفسهای من برای او لالایی است.
میپرسند نمیترسی با لالاییات خوابش ببرد و نتوانی پیدایش کنی؟
میگوید که او تنها زمانی که میخوابد مکانی را اشغال میکند و یافتنی میشود؛ اما حالا مطمئنم که بیدار است و بیجا.
و باز پشتِ میکروفون به آرامی نفس میکشد. لحظهها می گذرند و دقیقهها و ساعتها از سینهاش بیرون میریزند.
تنهایش میگذارند و نفسهای او همچنان در شهر میپیچد. او آنطور که خودش فکر میکند، تنهاتر از همیشه، از روی قالیهای رنگارنگ مسجد میگذرد و پا در بادِ گرمِ خاکآلودِ نیمروزیِ شهر میگذارد.
آسفالت را باد جارو کرده و پنجرههای خانهها خاک گرفتهاند. به هر که میرسد میگوید که بچهاش نخوابیده، که او نتوانسته بخوابد. اما دیگر سوالی یا جوابی نمیشنود.
پیش از تاریکیِ هوا، زمانی که خورشید دارد پشت منارهای مسجد غروب میکند، شهر را پشت ِ سر میگذارد؛ در حالیکه با خود میگوید که سالها بعد، کودکی به این شهر خواهد آمد که موهای پرپشتِ شبرنگ، چشمهای نمناک براق، گونههای گلبرگی، دستهای تُرد ِ مشتشده، لبهای غنچهای و گوشهایی شفاف مثل آب دارد، و سراغ کسی را خواهد گرفت که شاید روزی روزگاری از این شهر رد شده باشد.