-
شاه و کنیزک - جلال الدین محمد بلخی( مولوی )
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 10:44
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته...
-
کسی که آمدنی است - سید مهدی شجاعی
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 10:41
بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد: «عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…» با نا باوری از بی سیم شنید: -کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن. صدای...
-
هندوانهی گرم - علیاشرف درویشیان
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:48
نام قشنگ تو را بالاتر از نام خودم با ناخن میتراشم. تلاش میکنم خطام به زیبایی خط تو باشد. مینویسم شهره. حالا شهره و سیاوش در کنار هم نشستهاند. وقتی که شب سر و صورت خود را با قیر میشوید و چادر سیاه سکوت را به سر میاندازد، دراز میکشم و آن را مانند بالش زیر سر میگذارم. گونهام را درست روی نام عزیزت میچسبانم و آن...
-
خون و شعر - فرخنده آقایی
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:41
شاعر شعر می خواند. حاضران دست می زنند و احسنت می گویند و تشویق می کنند. شاعر سر بزرگی دارد با موهای سفید و فرفری و ریش و سبیل آراسته و صورتی بزرگ و پر ابهت. هر بار که صدایش اوج می گیرد و در بلندگوها تکرار می شود؛ برق می رود. شاعر سکوت می کند. لحظاتی بعد برق می آید و نور فلش دوربین ها و نورافکن ها بالا می گیرد. شاعر...
-
در اتاق های یک هتل - آنتوان چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:27
همسر سرهنگ ناشاتیرین ــ ساکن اتاق شماره ی 47 ــ برافروخته و کف بر لب ، به صاحب هتل پرید و فریاد زنان گفت: ــ گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می کنید یا از هتل لعنتی تان بیرون می روم! اینجا که هتل نیست ، پاتوق اوباش است! ببینید آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهای...
-
بوقلمون صفت - آنتوان چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:25
اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده...
-
بی عرضه - آنتوان چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:24
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما...
-
خوشحالی - آنتوتن چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:23
حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند. پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:...
-
انتقام زن - آنتوان چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:19
زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره...
-
در پستخانه - آنتوان چخوف
جمعه 14 خردادماه سال 1389 16:18
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر...
-
زیر باران- میترا الیاتی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:18
زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟» پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر میشد دست تکان میداد. زن قدم که بر میداشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج میخورد: «جوابمو ندادی!» نگاه پسرک هنوز به انتهای...
-
شمعدانیها- میترا الیاتی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:16
مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟» مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.» زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال میکنه داره میره پیک نیک» مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمانهای نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همهش تپه ماهور بود.» زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره» مرد گفت: «هوم» پیچیدند توی جاده...
-
ماه منیر - میترا الیاتی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:15
پیرمرد گفت: «ماه منیر»! نگاه کرد به تاریکی و گوش داد به صدایی که نمیشنید. چنگ زد به لبه تخت و سعی کرد بلند شود. دست هایش لرزید و باز به پشت افتاد. ناله ماه منیر نمیآمد دیگر. دوباره گفت: «ماه منیر!» ماه منیر که میآمد، گل هایی را که از باغچه چیده بود، توی گلدان پهلوی تخت میگذاشت و دست میکشید روی شبنم ها. مینشست...
-
پناهنده - میترا الیاتی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:13
یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب میخورد آن بالا. وسط هاله بخار. پلک نمیزند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید: «تف به این زندگی!» سگک کمربند را از حلقه در آوردیم . رد کمربند، دور گردنش را کبود کرده بود. آوردیمش پایین. سنگین شده بود. موهایش خیس بود و آشفته. بی کراوات. کسی دوش حمام را بست....
-
نمایشنامه کوتاه مرگ در میزند - وودی آلن
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:11
نمایش در اتاق خواب خانهی دو طبقه نات اکرمن رخ میدهد که جایی در کیوگارد نز واقع است. کف اتاق کیپ تا کیپ با قالی فرش شده است. یک تختخواب دو نفره ی بزرگ و یک میز توالت بزرگ. اتاق اسباب و اثاثه و پرده مفصل دارد، و روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک دماسنج زشت آویزان است. به هنگام بالارفتن پرده، موسیقی ملایمی به گوش...
-
نقشبندان - هوشنگ گلشیری
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:08
وقتی رسیدیم در خم روبهرو زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد، با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب میزند و میرود و موهایش بر شانهای که رو به دریاست باد میخورد و به جایی نگاه میکند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله میرفت و بعد به چپ میپیچید تا به...
-
من عاشق آدم های پولدارم- سیامک گلشیری
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:06
انگشت اشارهاش را فشار داد روی دکمه سیاهرنگ روی دستگیره. شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پایین رفت، انگشتش را برداشت. سرش را برد طرف شیشه. به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوریرنگ، گفت: «شما دارین میرین؟» مرد نگاهش کرد. گفت: «تازه اومدهیم.» و لبخند زد. مرد دکمه...
-
قفس - صادق چوبک
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:02
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجه های لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود. لب جو، نزدیک...
-
کلاس درس- غلامحسین ساعدی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 16:01
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله میشدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته میشد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب...
-
یک قلب کوچولو - نادر ابراهیمی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:59
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتیست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم......
-
آیینه - محمود دولت آبادی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:57
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد...
-
فارسی شکر است - محمد علی جمال زاده
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:54
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش...
-
کبریت - شارل لویی فلیپ
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:52
در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سر پنجه مهیبترین حوادث زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید. هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یک راست به هتل رفت. چون در این سفر از همه گونه وسائل رفاه برخوردار بود بهترین هتل را از نظر حسن شهرت خود موسسه و...
-
داستان کوتاه - احمد محمود
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:47
از دکه میفروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمههای پیراهنم را گشودم. گرمی میخانه ار تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمیزد. چراغها، لابهلای شاخههای درختان نشسته بود. هوا خوش بود و زمزمه آب جوی حاشیه خیابان...
-
محاکمه - آنتوان چخوف
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:46
کلبه کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میکنند و همه را به تنگ میآورند... فضای کلبه، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. هوای کلبه و قیافة حاضران و وزوز پشهها، ملال و اندوه میآفریند. میزی برزگ؛ روی آن، یک...
-
جنگ - لوئیجی پیراندللو
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:44
مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل میکرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی محلی بمانند. درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای سر درآورد که پنج نفر...
-
نبش قبر - محمد بهارلو
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:42
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت: ـ تو هم همراهِ ما بیا. دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم. دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود. غفور گفت: پیداش نمیشود. دکتر باران گفت:...
-
عرب دوستی - ژان کو
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:40
1 باز پرس پرسید: چرا این آقا را زدید؟ چتر باز جواب داد: برای این که او روشنفکر دست چپی است. من این جور آدمها را خوش ندارم. باز پرس گفت: نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبی اند. روشنفکر گفت: اجازه میفرمایید، آقای بازپرس؟ - خواهش می کنم. روشنفکر یک مگس را از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت: ملاحظه...
-
آدی و بودی - صمد بهرنگی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:35
یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی! بودی گفت: چیه آدی؟ بگو. آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده ایم. بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی که نمی شود رفت. آدی گفت: پاشیم خمیر کنیم، توتک بپزیم. صبح زود میرویم. شب...
-
تفاهم - خالد رسول پور
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 15:26
مرد در اتاق بود و زن هم. زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه میخواند و هیچیک، به آن چه میدید نمیاندیشید. آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نمنم بارید. بوی خاک جارو نشدهی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت. زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آنچه...