ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
چون در دورهی سنی ِحسّاسی هستم، پدرم جوانکِ مضحکی را مامور کرده زیر نظرم بگیرد؛ و او با آن دماغ عقابی و هیکل ِ قناسش، همیشه و هر جا دنبالم است. فکری به سرم زده است. * هر دو خیالمان راحت است.
یک دفتر خاطراتِ قلابی با عکس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و یک خودکارِ سبز ِ بیک در دست دارد و تمام حرکات و رفت و آمدهایم را یادداشت میکند.
یکبار از او پرسیدم که از پدرم چهقدر دستمزد میگیرد.
گفت: روزی دو هزار تومان!
وجودش برایم غیر قابل تحمل شده است. شبها هم خوابش را میبینم.
از او میپرسم که چهقدر باید بدهم تا زیر ِنظرم نگیرد.
می گوید: روزی دو هزار تومان!
دانشگاه را ول کردهام و در یک شرکتِ ساختمانی کار میکنم، در کارگاهِ بتونسازی. از ساعتِ 6 صبح تا ساعتِ 6 عصر.
روزی دو هزار و پانصد تومان دستمزد میگیرم.
دو هزار تومانش را به جوانکِ دماغعقابی میدهم و پانصد تومانِ بقیه را هم تخمه و آدامس و بستنی میگیرم.
عصرها که به خانه برمیگردم، حسابی غذا میخورم و فورن میگیرم میخوابم. زیر نظر هیچکس هم نیستم.
جوانکِ دماغعقابی را دیگر نمیبینم.
شماره حسابی دارد که روزی چهار هزار تومان به آن واریز میشود.
پدرم صبح زود دو هزار تومانش را به حسابِ او می ریزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ کارگاه.