.

.

قمری ها - رسول آبادیان

بی خیال لم داد روی راحتی و چشم دوخت به صفحه تلویزیون که داشت چند پلنگ را در حال پشتک و وارو زدن در یک سیرک نشان می داد.

توی دلش فکر کرد که بعضی پلنگ های این دور و زمانه درست مثل بعضی آدم ها تعریف ها و چارچوب ها را شکسته اند و حیثیت تمام پلنگ ها را لگدمال می کنند.

با خودش گفت پلنگی که برای یک تکه گوشت آن همه ادا و اصول در بیاورد باید اسم دیگری داشته باشد.

کانال عوض کرد و دید یک دلقک تلویزیونی آشنا دارد مثل فیلسوف ها حرف می زند.

از خیر تماشای تلویزیون گذشت، همانجا دراز کشید و زور زد سر حرف را باز کند.

" اون قمری یه بازم پشت پنجره حموم تخم گذاشته، ناکس انگار با این جا قرارداد داره. " و منتظر ماند، جوابی نیامد.

" البته می گن قمری اومد داره، حالا مگه می خواد تخماشو رو سر ما جوجه کنه، کار هر سالشه دیگه، من که فکر می کنم اومدش اومدن تو بود، تو چی فکر می کنی؟" و منتظر ماند، جوابی نیامد.

" کجایی؟ نکنه بازم تو مراقبت و مدیتیشن و این حرفایی؟" نفس عمیقی کشید، پشت دست را روی پیشانی گذاشت و کمی جا به جا شد. 

" بابا پولاتونو نریزید تو حلق این قالتاقا، قدیمی شده این حرفا، می ترسم چند روز دیگه تصمیم بگیری مثل مرتاضا چهل روز تو قبر بخوابی". پوزخندی زد و پایش را روی آن پا انداخت.

" تصور کن یه روز خاک آلوده و توی کفن بیایی و زنگ بزنی و من یه هویی درو باز کنم و چشمم بیفته بهت، هه هه، وقتی پس از چهل روز از زیر گل دربیای قیافه ات درست مثل همین دسته گل می شه که چهل روزه کک انداخته توی تنبون جفتمون ، راستی خشک خشک شده ها، دیدیش تازگیا؟"

فکر کرد حالا وقتش رسیده که قال قضیه را بکند.

" این بار که صغرا خانم اومد یه چیزی بهش بده ورش داره ببره بیرون، گناه داره بیچاره هی دور و بر اینو تمیز کنه. " و منتظر ماند. دنبال کلمه ای می گشتکه بتواند جمله بعدی را شروع کند.

" فکر نکنم صاحاب ماهاب داشته باش، آخه اون عنتری که دسته گل به این بزرگی رو ول می کنه و می ره به امون خدا، فکر نمی کنه ممکنه جلوی دست و پای ما رو بگیره؟"

زیر لب بر مردم آزار لعنتی گفت و رفت توی آشپزخانه و لحظه ای به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت، بعد دو تا چای ریخت و فنجان خودش را برداشت و داغاداغ هورت کشید.

" آخه چرا جلوی در آپارتمان ما؟ تو بالاخره نفهمیدی کار کیه؟"

حس کرد که صدای قندله شده در زیر دندان هایش به تمام زوایای خانه رسیده است. جرعه ای دیگر چای نوشید. 

" با اون دست خط اجغ وجغش".

صدای له شدن یک حبه قند دیگر توی خانه پیچید.

" برای تو که هنوز مال منی. "

چشم هایش را تنگ کرد.

"تحفه! "

از حس سردی سرامیک ها در کف پاهایش فهمید که پا برهنه است.

" من و تو رو بگو که اولش فکر می کردیم رفقا خواستن غافلگیرمون کنن، اونم دو روز پس از عروسی... "

سه تار را از روی قفسه کتاب ها برداشت، چند مضراب چپ و راست، حس اش نبود، صدایش را بلند کرد: " صدای ساز ناکوک از فحش بدتره، مگه نه؟" چای را یک جرعه سر کشید.

" برای تو که هنوز مال منی".

ساز را گذاشت سرجایش و رفت در آپارتمان را باز کرد و نگاهی به سراپای دسته گل انداخت، دست خط اجغ وجغ یکوری شده بود.

" برای تو که هنوز مال منی. "

دستش را به چارچوب در تکیه داد و از گوشه شکسته شیشه دری که در انتهای پاگرد به پشت بام ختم می شد گوشه مبهمی از آسمان را دید.

" حالا که مطمئن شدیم مال همسایه ها نیست بهتره بندازیمش دور، من می گم منتظر صغرا خانم نمونیم، نمی تونم این آینه دقو تا هفته دیگه تحمل کنم. "

نفس عمیقی کشید و پنجه اش در لای برگ ها و گل های خشکیده فرو رفت، مکثی کرد و دوباره طرح مبهم آسمان را از لای شیشه شکسته نگاه کرد.

پاگرد منتهی به پشت بام را دوید و لحظه بعد خودش را داخل خانه انداخت و به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت.

زیر لب غرید: " برای تو که هنوز مال منی. "

طبق معمول سر صحبت را باز کرد: "حالا صاحابش می تونه از کف خیابون جمعش کنه. "

از پنجره به هیبت پژمرده دسته گل پخش شده در کف خیابان نگاه کرد.

دست خط اجغ وجغ توی هوا معلق بود و انگار هر لحظه به پنجره نزدیک تر می شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد