.

.

نمایشنامه بازی به توان عشق

نمایشنامه

بازی به توان عشق

مناسب گروه آموزشی دبیرستان

نویسنده : مهرداد معماری

 

آدم ها

حسین

مجتبی

رضا

محمد

قاسم

 

 

توضیح صحنه

در صحنه تعدادی چهار پایه و اشکال هندسی دیده می شود.نقاشی تعدادی نخل بر روی پارچه ای کهنه درعمق صحنه خودنمایی می کند. 5 بازیگر هرکدام پشت اجسام صحنه پنهان و پراکنده اند.دو نوازنده ی دف و سنتور در دو سوی صحنه در مکانی بالاترحضور دارند.


  


همخوانی بازیگران :

آن کس که نداند که نداند               در جهل مرکب ابد الدهر بماند

آن کس که بداند که نداند               لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آن کس که نداند که بداند               بیدار نمایید که بس خفته نماند

آن کس که بداند که بداند               اسب شرف از گنبد گردون برهاند

بازیگران در جایگاه های خود نمایان می شوند.

مجتبی : من اومدم بیرون.

قاسم : (با خنده) مگه سک سکه؟

رضا :آخه ایشون برادر زاده ی کارگردانه.

محمد: میگم تا حالا شده به عموت بگی خیلی آبکی می نویسی؟

رضا : یا مثلا بگی ....

مجتبی : برو بابا!

محمد : سربه سرش نزارین.اتفاقا نمایشمون خیلی هم خوبه.

قاسم : خب البته به یمن بازیگران ارزنده ش.

مجتبی : قند نشو قندون هست.

رضا : (اشاره به جایی که حسین ایستاده) اونجا رو باش.

محمد : (با نیشخند) تو حسّه.

رضا : (با ادا و حالت) من ندانم که کی ام...

                      برگ خشکیده ی تک سرو بلند

                      یا که پروانه ی تنهای بیفتاده به بند

                      شعله ای سردتر از آه سکوت

همگی : (4 نفری با هم می خوانند) حسین هپی برت دی تو یو...حسین هپی                                                                                                برت دی تو یو...

صدای چکاچک شمشیر و یورتمه اسب ها شنیده می شود

هر 4 نفر بهت زده بدنبال صدا می گردند

رضا : صدای چیه؟

مجتبی : از تو سالن نیست.

محمد : خیاله نه؟

قاسم : قطع شد !

همگی مات زده و فیکس هستند که حسین به آرامی به مرکز صحنه می آید.

حسین:تلخ اما شیرین.زهری به طعم عسل.این پایان آغازی است برای ما.و شاید آغازی بر پایان مان.

رضا: (سراسیمه)حسین تو هم شنیدی؟

مجتبی : (سراسیمه) خواب و خیال بود؟

محمد: (سراسیمه) کار تو نبود؟

قاسم : (سراسیمه) تو کی متوجه شدی؟

دف نواخته می شود.صدای یورتمه اسب شدت میگیرد

 

 

همخوانی بازیگران :

         کج گشودی دست، سنگت می‌کند       کج نهادی پای، لنگت می‌کند

حسین: این؛ تازه ؛ اول ماجراست؟

قاسم : تو خوابنما شدی یا ما؟

حسین : چه فرقی می کنه؟

مجتبی : کم کم دارم می ترسم.

حسین : ترس ؛ شروع یک حسّه.

رضا : لعنت به این نمایش.

دف نواخته میشود

بازیگران در صحنه میگردند و فیکس میشوند

حسین : خیمه ها ؛ خیمه ها رومی بینم که در آتش بغض و کینه می سوزند.  زن ها و بچه ها رو می بینم که فریاد می زنند فریاد رسمان کو؟ تیرهای زهرآگین را بر بدنِ مردان پاکِ بنی هاشم می بینم. تیرهای رها شده از کمان های کینه توزی فرزندان بنی اُمیه ؛ که چگونه به سوی قلب های بزرگِ بزرگ ترین مردانِ تاریخ بشریت به نشانه می روند. اسب های بی زین و یکّه و تنها را می بینم که چگونه در قتلگاه جولان می دهند بی آن که سوار خود را بر پشت داشته باشند. صدای شیهه ی اسب و زجّه های زخمی های بر لب ِ بام شهادت را می شنوم که چگونه در ظهر آتشین ِ دشت ِ کربلا ؛ العطش گویان به استقبال لحظه ی پرواز شتابانند. همه را می بینم ... همه را می بینم.

مجتبی به سمت حسین می آید

مجتبی : (وحشت زده ) ساعت من از کار افتاده.

(موسیقی )

(همگی به ساعت های خود نگاه می کنند و وحشت می کنند)

(دف نواخته می شود)

(بازیگران با سرعت در صحنه می چرخند و با ضربه آخر دف می ایستند)

همگی: زمان ؛ توقیف. مکان ؛ معلق . موضوع ؟

حسین : موضوع ؟

رضا : صدای پای اسب ها....

محمد : صدای چکاچک شمشیرها...

قاسم : صدای گریه های زن...

مجتبی : فریاد کودکان..

همگی: شعله های آتش گُر گرفته در میان خیمه ها.

موسیقی

رضا نقش حضرت عباس (ع) را ایفا می کند

رضا : زنامم چه پرسی ایا نام دار           منم زاده ی شیر پروردگار

      مرا نام عباس شیرافکن است      سرِ سرکشان در کمند من است

      خداوند ِ مُلک شجاعت منم            که از پشم شیران بُوَد جوشنم

      علمدار خیل ِ این لشکر منم         حسین ِ علی را برادر منم

مجتبی نقش شمر را ایفا می کند

مجتبی : کِی ز تیغ تو لشکر اعدا ؛ سینه هراس/  صولت دریای بیکرانی عباس

       تو شیر بیشه ی شجاعتی ای دلیر مرد/  کجا بُوَد که باشی اسیر روباه چم

  تو در امانِ مایی ز غصه دل مخراش/  بیا به پیش ما و پشت لشکر ما باش

 

رضا : به خداوند جهان دار قسم           به نبی آن گل گلزار قسم

     به علی آن شه ِ ابرار قسم         به حسین آن شه بی یار قسم

     به علی اکبر ناشاد قسم             به علی اصغر شیرخوار قسم

     به همان قاسم داماد قسم         به خودم میر علمدار قسم

      گر کِشم تیغ شرر را ز نیام          نگذارم احدی ز اهل ِ جهان

    گر قبولت نبُوَد این اوصاف      این من و این تو و این دشت مصاف

درگیر می شوند و عباس(ع) نقش زمین می گردد.

شمر قصد کشتن او را دارد که به حالت صرع می اُفتد.

(همه به دور رضا جمع می شوند)

حسین : رضا ؛ رضا...

مجتبی : حالت خوبه؟!

قاسم :دهنش کف کرده !

(مجتبی با حالتی خاص به میان صحنه می آید  سرگردان و نگران است)

مجتبی : سکوت ؛میدان تعزیه رو فرا گرفته بود.آسمون سیاه پر از ستاره هایی بود که خوشحال از ندیدن شرم زمین کربلا در بامدادان بودند.خیمه ها با    پارچه های رنگی آراسته شده بودند ؛ خیمه هایی که دورتر از شریعه بودند.   شاخه های خشکیده ی درختان خرما ؛ آذین بند خیمه ها بود.

حسین :ساعت ها از حرکت ایستادند.

قاسم : زمان  رو گم کردیم.

حسین : زمان رو نه ؛ خودمون رو گم کردیم.

مجتبی : اون شب در کمال احتیاط به میدونی رفتم که قرار بود دم دمای   ظهر عاشورا ؛ برای عاشقای سیدالشهدا نمایش تعزیه اجرا بشه.می خواستیم رقیب از میدون به در بشه. دو محله جفت هم ؛ هر دو در یک زمان ؛     ظهر عاشورا ؛ تعزیه داشتند.بزرگای دو محل چشم دیدن همو نداشتند. حاضر بودن فرش زیر پاشون رو بفروشند و تعزیه ای نمایش بدن که یه سر و گردن از حریف بالاتر باشه.هرسال اسب های لشکر شمر رو بیشتر می کردیم تا ابهت تعزیه مون بیشتر بشه.

رضا : این چی داره میگه ؟!!

حسین : داره از گرفتاریمون روی این صحنه ی بی در و پیکر حرف میزنه.

مجتبی :اهل محل تو حسینیه داشتن سینه میزدن و کسی حواسش به خیمه های تعزیه نبود.میدون تعزیه سوت و کور بود و جز ماهتاب نوری نبود.راه که     میرفتم صدای پای اسب ها را می شنیدم.سکوت خیمه ها رو با صدای شعله آتش شکستم.وقتی فرار می کردم ؛ صدای پای اسب ها بیشتر شنیده      می شد.می خندیدم و خنده هام مثل شیهه ی اسبی شده بود که از فرط    باده گساری ؛ دیوانه وار در بیابان ستم ؛ بی امان یورتمه می رفت.      صدای نعل پاهام با صدای خنده ی شیهه های اسب مست در هم آمیخته شده بود. می تاختم و آتش هر لحظه اوج بیشتری می گرفت.صدای        نوحه حسینیه قطع شده بود و اهل محل سراسیمه به سوی میدان تعزیه     می آمدند.( زیر گریه می زند )

گروه بازیگران حلقه ی سینه زنی تشکیل می دهند و بی صدا سینه می زنند.

بجای نوحه صدای موسیقی شنیده می شود

حسین : برزخی که ازش نام آورده میشه همینجاست.

قاسم: چکار کنیم؟

گروهی : نشانه ها به دادمان می رسند و ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم.

صداهای عمومی جبهه شنیده می شود

گروهی : بار دیگر تاریخ تکرار می شود.تکرار حادثه کربلا در 14 قرن بعد.

حسین دستانش رو به آسمان می کند. گروه بازیگران حرف های حسین را تکرار می کنند.

حسین : ای زمان خفته بیدار شو. ای مکان ِ فراموش شده از نو شکل گیر.  ای حماسه ها ؛ جانی تازه به رگ های ما بازیگران تشنه ی هویت بده.

(صدای دف)

قاسم : زمان ؛ چند روز مانده به سوم خرداد 61.

رضا : مکان پشت دروازه های خرمشهر.

محمد : موضوع ؛ فتح خرمشهر.

(صدای دف که با جلاجلش می نوازد)

(بازیگران هر یک چفیه ای بر شانه دارند ـ حسین فرمانده پشت خاکریز است)

محمد: حاجی ...حاجی...

حسین: چیه؟

محمد : از فرماندهی گفتند همین الان بری مقر.

مجتبی :خیر باشه حاجی.

حسین: فکر کنم وقتش رسیده.

مجتبی : خدا از زبونت بشنوه.

حسین: کسی بویی نبره.

رضا ؛ نفس زنان به سرعت نزدیک حسین می شود )

حسین : چیزی شده ؟!

رضا : یکی از بچه ها نیستش. غیبش زده.

حسین : کی ؟!!

رضا : قاسم.

حسین : قاسم ؟! همه جا رو گشتین؟

رضا : بعد نماز ظهر غیبش زده.

مجتبی : جریان چیه؟

حسین : تو قاسم و ندیدی؟

مجتبی : اتفاقی افتاده؟

حسین : ( رو به رضا) بیشتر بگردید.

رضا : چشم حاجی (می رود)

حسین : خدا کنه به چنگ عراقی ها نیفتاده باشه.

مجتبی : به دلت بد راه نده.

حسین : بد راه ندم؟ اگه اسیر شده باشه و زبون باز کنه ...

مجتبی : قاسم و زبون باز کردن ؟!

حسین : بهم حق بده.

مجتبی : نه حاجی . قاسم از اوناش نیست که پته بریزه به آب.

(رضا با سرعت به حسین نزدیک می شود)

حسین : دیگه چی شده؟

رضا : مقر اعلام کرد فعلا کنسله. مثه اینکه عراقی ها بو بردند.دارن جابجایی           می کنند.  

حسین ؛ نگاه معناداری به مجتبی می کند.

حسین : من میرم فرماندهی. اوضاع رو کنترل کن.

مجتبی : (به آرامی ) خیالت راحت.

دف می نوازد و بازیگران در صحنه باسرعت می گردند .

محمد روی بلندی رفته و با دقت به دورترها نگاه می کند.

(صدای عمومی جبهه و درگیری شنیده می شود)

محمد : (بافریاد) یکی داره میاد این طرف.

بازیگران پشت خاکریز سنگر می گیرند

مجتبی : حاجی تیر رَسَمِه بزنمش؟

حسین : نه. شاید می خواد تسلیم بشه.

محمد : (با فریاد ) قاسمِ...قاسم ِ..!

قاسم با ظاهری ژولیده و خاک آلوده وارد می شود

دیگران او را در آغوش می گیرند

به سوی حسین می رود ؛ حسین سیلی محکمی به او میزند

سکوت بر صحنه حاکم می شود

حسین : (با عصبانیت زیاد ) کدوم گوری بودی؟

مجتبی : حاجی ....

حسین : تو دخالت نکن ! ...کجا بودی؟

قاسم سر پایین انداخته و چیزی نمی گوید

حسین : می دونی فرماندهی مجبور شد بخاطر جنابعالی حمله از این محور رو متوقف کنه؟می دونی این یعنی چی ؟ یعنی بی اعتمادی به من.یعنی سرافکندگی گردان.

قاسم : رفته بودم شناسایی.

حسین : با اجازه کی ؟ همینطور سر ِ خود ؟! میری تو سنگر و تا نگفتم بیرون نمیای.بازداشتی !

رضا : ( بی سیم چی ) نصر من ا... و فتح قریب.خط شکسته شد. بچه ها وارد خرمشهر شدن.

همه شادی می کنند جز حسین و قاسم که به هم نگاه می کنند. قاسم کمی لبخند می زند و ناگهان به روی بلندی می رود و ا... و اکبر می گوید که تیر می خورد. همه سراسیمه اند. حسین به خود آمده و سریعا بر بالین قاسم می رود.

قاسم : (درد می کشد ) حاجی ببخش..پست شنود عراقی ها رو پیدا کرده بودم.فرصت نشد خبر بدم.مجبور شدم برم کمین.حاجی ...منهدمش کردم...  نمی تونستم برگردم..بخدا ...بخدا راستشو میگم..بب..ببخش..(تمام می کند)

موسیقی سنتور با دف ریز نواخته می شود

 

حسین با بغض سنگین گریه می کند و قاسم را در بغل می فشارد

همه مات و مبهوت حسین را نگاه می کنند.

رضا : (بی سیم چی ) ( آرام و بی رمق و شمرده شمرده ) خرمشهر آزاد شد.

مجتبی : (بهت زده ) یکی بگه ساعت چنده ؟

همه مات زده و بی حرکت هستند و به قاسم نگاه می کنند.

مجتبی به طرف یکایک بازیگران رفته و ساعت هایشان را نگاه می کند.

مجتبی : ساعت های همه تون داره کار می کنه. زمان به حرکت افتاده ! شما چتون شده ؟!

حسین : قاسم !

مجتبی : شماها دیوونه شدید ! این یه بازی بود که تموم شد.

رضا : حیف از قاسم..حیف..

مجتبی : ( به سوی قاسم می رود ) قاسم پاشو..قاسم پاشو نمایش تموم شد... می شنوی قاسم دیگه صدای آتیش و زجه ی زن و بچه ها هم نمیاد...قاسم چرا نفس نمی کشی؟! قاسم ...قاسم..!!! بچه ها قاسم تکون نمی خوره !

حسین : خوش بحالش. خودش رو شناخت و پر کشید.

مجتبی : مرده ؟!!!

محمد کف صحنه را با حرص و ولع جستجو می کند.

محمد : واس چی بیکار ایستادین؟بگردین دیگه.این خاک بوی خون میده .جای جای این خاک یه گنجه.بگردین و هویت گمشده تونو پیدا کنین.

حسین و رضا هم برخاک می افتند و خاک را زیرو رو می کنند.

موسیقی نواخته می شود.

حسین شمشیری پیدا می کند.رضا فانوسقه ای پیدا می کند و محمد پلاک.

محمد : یه پلاک.یه پلاک خاک گرفته.

حسین : اسمش رو بخوان.

محمد پلاک را تمیز می کند

محمد : قاسم !

مجتبی فانوسی را برداشته و روشن می کند و در جلوی صحنه می گذارد


تمام

آبان ماه 93/ شیراز


اجرای این متن نمایشی در هر شرایط منوط به اجازه رسمی و کتبی از نویسنده می باشد

09161314018

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد