مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه میخواند و هیچیک، به آن چه میدید نمیاندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نمنم بارید. بوی خاک جارو نشدهی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آنچه همزمان حس کردند، مات ماندند: چهقدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه میخواند و زن، خیرهی قطرههای بارانِ نشسته بر شیشه بود؛ و هیچیک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمیآید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمیبارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود میاندیشید، و زن، به آنچه در شبِ حیاطِ پیش از باران دیده بود...
(1)
لامپ را که خاموش کرد، در زدند:
این وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپاییها را پوشید. به حیاط رفت.
آسمان سرریز از ستاره بود. در را باز کرد و بیرون رفت. کسی پشت ِ در نبود. چند لحظهای در کوچه ایستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردی مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا اینطور شور میزند؟
(2)
لامپ را که خاموش کرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپاییها را پوشید. بیرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق میزد.
پشتِ در کسی نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظهای گوش ایستاد. در کوچه، تنها سکوت بود و ماه، با ستارههایش.
سری تکان داد و به اتاق برگشت:
کی بوده؟
و بعد اندیشید: چه شب قشنگی!
(3)
با خاموشکردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن کرد و به شتاب بیرون دوید.
صدای زنگ قطع شده بود و حس کرد از آسمان نگاهش میکنند.
در را به تندی باز کرد. در کوچه کسی نبود. پابرهنه تا سر کوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقیقهای پشتِ آن گوش ایستاد.
آخر کی باید باشد؟
به اتاق برگشت. تپشهای قلبش را میشنید.
نکند... نکند او باشد؟
نشست و اندیشید: چه شبِ قشنگی...
( ... ) لامپ را خاموش کرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نکرد. بیرون نرفت. در را باز نکرد. در حیاط ستاره میبارید.
گفت: خودش است! میدانم خودش است!
حس کرد در تاریکی لبخند میزند. میلرزید.
اندیشید: تا صبح مینشینم و به صدای زنگش گوش میدهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریهکرد..
چون در دورهی سنی ِحسّاسی هستم، پدرم جوانکِ مضحکی را مامور کرده زیر نظرم بگیرد؛ و او با آن دماغ عقابی و هیکل ِ قناسش، همیشه و هر جا دنبالم است. فکری به سرم زده است. * هر دو خیالمان راحت است.
یک دفتر خاطراتِ قلابی با عکس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و یک خودکارِ سبز ِ بیک در دست دارد و تمام حرکات و رفت و آمدهایم را یادداشت میکند.
یکبار از او پرسیدم که از پدرم چهقدر دستمزد میگیرد.
گفت: روزی دو هزار تومان!
وجودش برایم غیر قابل تحمل شده است. شبها هم خوابش را میبینم.
از او میپرسم که چهقدر باید بدهم تا زیر ِنظرم نگیرد.
می گوید: روزی دو هزار تومان!
دانشگاه را ول کردهام و در یک شرکتِ ساختمانی کار میکنم، در کارگاهِ بتونسازی. از ساعتِ 6 صبح تا ساعتِ 6 عصر.
روزی دو هزار و پانصد تومان دستمزد میگیرم.
دو هزار تومانش را به جوانکِ دماغعقابی میدهم و پانصد تومانِ بقیه را هم تخمه و آدامس و بستنی میگیرم.
عصرها که به خانه برمیگردم، حسابی غذا میخورم و فورن میگیرم میخوابم. زیر نظر هیچکس هم نیستم.
جوانکِ دماغعقابی را دیگر نمیبینم.
شماره حسابی دارد که روزی چهار هزار تومان به آن واریز میشود.
پدرم صبح زود دو هزار تومانش را به حسابِ او می ریزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ کارگاه.
تمام کوچهها و خیابانهای شهر را به دنبال ِ کودکی گشته است که موهای پرپشتِ شبرنگ، چشمهای نمناکِ براق، گونههای گلبرگی، دستهای تُرد ِ مشتشده، لبهای غنچهای و گوشهایی شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بداندیشی - کسی نمیشناسدش.
میگوید در گرگ و میش صبح گمش کرده.
میپرسند پسر است یا دختر؟
میگوید مگر فرقی هم میکند؟ بچهام است. گمشکردهام.
میگویند آخر برای پیدا کردنش باید بدانیم که پسر است یا دختر.
به زمین خیره میشود، به فکر فرو میرود و میگوید تا حالا به این مسئله فکر نکردهام و نمیدانم پسر است یا دختر.
از رنگ چشمهایش میپرسند، نمیداند. رنگ موهایش را هم نمیداند.
می گوید چشمهایش نمناک است و همیشه برق میزند؛ و موهایش شبرنگ. به رنگ شب.
می پرسند چه شبی؟ مهتابی یا سیاه شب؟
به تلخی میخندد و میگوید به رنگ شبی که چشمهای او در آن دیدهنمیشود.
میپرسند چه پوشیده است؟
میگوید نمیدانم. هر وقت نگاهش میکنم تنها او را میبینم و لباس به چشمم نمیآید.
میخندند. میگویند با این نشانیها نمیتوانی پیدایش کنی.
میگوید مسجدی نشانم دهید تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم.
مسجد جامع شهر را نشانش میدهند.
یکی میپرسد اسمش چیست تا صدایش بزنم.
میگوید اسم ندارد.
میپرسند پس به چه نامی صدایش میزنی؟
میگوید تا حالا صدایش نزدهام.
میپرسند در شهر ما آشنایی داری؟
می گوید غیر از او کسی را در دنیا ندارم و نمی شناسم؛ اما بگذارید از پشت بلندگو برایش لالایی بخوانم.
پشت میکروفون میرود، اما تنها دهانش را به میکروفون میچسباند و به آرامی نفس میکشد.
میگویند چرا نمیخوانی؟
میگوید نفسهای من برای او لالایی است.
میپرسند نمیترسی با لالاییات خوابش ببرد و نتوانی پیدایش کنی؟
میگوید که او تنها زمانی که میخوابد مکانی را اشغال میکند و یافتنی میشود؛ اما حالا مطمئنم که بیدار است و بیجا.
و باز پشتِ میکروفون به آرامی نفس میکشد. لحظهها می گذرند و دقیقهها و ساعتها از سینهاش بیرون میریزند.
تنهایش میگذارند و نفسهای او همچنان در شهر میپیچد. او آنطور که خودش فکر میکند، تنهاتر از همیشه، از روی قالیهای رنگارنگ مسجد میگذرد و پا در بادِ گرمِ خاکآلودِ نیمروزیِ شهر میگذارد.
آسفالت را باد جارو کرده و پنجرههای خانهها خاک گرفتهاند. به هر که میرسد میگوید که بچهاش نخوابیده، که او نتوانسته بخوابد. اما دیگر سوالی یا جوابی نمیشنود.
پیش از تاریکیِ هوا، زمانی که خورشید دارد پشت منارهای مسجد غروب میکند، شهر را پشت ِ سر میگذارد؛ در حالیکه با خود میگوید که سالها بعد، کودکی به این شهر خواهد آمد که موهای پرپشتِ شبرنگ، چشمهای نمناک براق، گونههای گلبرگی، دستهای تُرد ِ مشتشده، لبهای غنچهای و گوشهایی شفاف مثل آب دارد، و سراغ کسی را خواهد گرفت که شاید روزی روزگاری از این شهر رد شده باشد.
دختر همسایهمان روسری ِ آبی به سر میبندد. امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایهی آبی را دیدم که پشت شیشهی مات پیدا شد و طرح نامشخص ِ لبهایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه میفرستاد. عاشقش شده ام. *
چند روز پیش که از خانه بیرون میرفتم، پشتِ شیشهی مات ِ پنجرهی رو به کوچهشان، سایهی آبی بزرگی دیدم که تکان میخورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم میکرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشهی مات، نمیشود چیزی دید.
پنجرهی رو به کوچهی اتاق من، شیشهی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم ِ در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیرهاش شدم. بی آنکه نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شیشهی مات، سایهی آبی را دیدم.
برای پنجرهی رو به کوچهی اتاقم، شیشهی مات خریدهام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او - از پشتِ شیشههای ماتمان، به سفیدیِ مات کوچه خیره شدهایم و هر دو با خود میگوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتِ شیشهی ماتش ایستاده و من را نگاه میکند.