.

.

نمایشنامه بازی با کلمات یا رمز گشایی از یک واقعیت تلخ

آدم ها : 

            یک بانوی جوان 


صحنه :

           یک فضای باز و کاملا سفید که در کنجی از آن یک تاب قرمز دیده می شود ... دریایی مواج و مرغان خوش آواز دریایی در تدارک قوت روزانه ... صدایی شبیه بمب ... فضا دود گرفته و ناپیداست و گویی بانویی درخشنده و غریب به اینجا افتاده است . او بر می خیزد با دردی و جیغی ژرف و هولناک... نمی داند چرا اینجاست و اینجا کجاست ؟! 

  

بانو در خود می پیچد از همان درد ناشناخته و بی درمان و از خود گشاده می شود رو به سوی صدای پرندگان جیغ و گرسنه ... می ایستد و دست می کشد بر خنکای تن تاب با تردید ... بر آن می نشیند و خود را سواری می دهد و بر لبانش تلخی زدوده می شود و نم نمک تبسمی رو به نسیم سحرگاهی می کند ... دست بر می دارد بر مرغان دریایی و جیغی بلند و پرنده گون در همنوایی آنان و ... 


بانو : 

       دلم در ارتکاب ناشناخته ای مبهم در هراس است 

                            و من اینجا یک غریبه ام 

                   شاید یک بازی است همه ی دنیا 

            نگویید از خوابی می آیم 

                      و مرغان وحشت را بر مزارم نخوانید 


یک توپ بزرگ و سرخ می غلتد و وارد صحنه می شود و اوج گرفتن جیغ مرغتن دریایی را می شنویم . هراس بانوی رهیده از همه چیز و قایم شدن او را می بینم که بیهوده خود را زیر تاب جا می دهد ... و خود نیز می خندد از اینکه همه وجودش آشکار است و نمی تواند بر زمین نقبی بزند .


       لبریزم از خطا 

                        در این بازی بی قاعده سرگردانم 

                        می بازم همه ی زندگی ایم را چه بیهوده 

                        گس است خرمالوی رها از دستانت 

                        مرا نمی شناسی مرد غربتی 

                        نمی شناسی و دل می بازی چه بیهوده 

                        لبریزم از انتقام و خونت را می ریزم 

       مرا نبین در خطاهای بسیار ای یار ساده اندیشم 

       کشتن تو هم یک خطاست و من لبریزم از عطش 

       کاش بر من عشقت را آشکار نمی کردی و خونت حرام 

       می دانستم بر تو می بازم در قتلی بزرگ و بی بخشش 

       دستانم در هرم خونت می لرزند هنوز 

       نگو مرا در نارنجستان نگاهت می بویی 

       با تو همسنگ نبودم هرگز و بی تو هیچ بودنم پنهان


بانو بازیگوشانه به سوی توپ می رود و آن را که بزرگتر از درازای هر دو دستانش است در آغوش می کشد و بر آن دراز می کشد و آرام چشم می بندد . 


              آمدی نرم و چابک در کنارم 

                               و حسرت چشمه ای 

                                         کاسه ی دستانم را بنوش خنک 

                     آمده ام در نوازش تو استادانه جان ببازم 

                       عشق باختن است و برد از آن تو 

                    دستانم را دیده بودی 

                         و آشکار سرنوشت شومی که تو را می خواند


بانو از توپ می غلتد و با درد فرود می آید .


       سنگ بنای تو را من می گذارم با شرم زنانه 

                   بگذار در پناه تو خود را باور کنم 

                  حیرت من از زیبایی رفته بر باد نیست 

                     تو زیباتری ای مرد 

                  من در طلسم نگاهت خود را به ویرانی می کشانم 

                    با من باش آفتاب مغربی که نادرترینی در باورم 

ترانه نمی خوانم 

                     در حیرتم که چرا من باید در رخت خوشبختی ات 

                     مهتاب شبهای تو باشم و زلفکی پریشان کنم 

                     تو را بخندانم و خوش باشم در غربت زمین 


برف می بارد دانه دانه و سفید . دختر به زیبایی چرخ می زند و به مثال غزالی می پرد . 


              تو را خواهانم تو را از تو می خواهم همیشه 

              مهرت می نشیند بر دلم هزار ساله عشق بی پیر 

              کهن سال و زمخت برنا دل می مانم به لطف تو 

               انار خوش خوراک سرخ خونی 

               دانه دانه می تکانمت برای یار 

               شیرین باش و خوش نگار 

               مرا در او زنده کن تا همیشه 



مرگ عفریته ی بد خیم در کمین من 

مهرت حرام برای او که مرد است و بی وفا و بد عهد 

نفرین به او که گزیده می شود از مار کینه جو 

نفرین بر تو 



مرد من خوش آهنگ است و مهربان 

با قد و بالای اوست مثال شمشادها 

بگذارید اجانب بد دل من در تو ریشه گیرم هزار ساله 

ببینید خندان مرا دلبری می کند در عکس مشترک 



نمی دانی که نادانی ژرف ای زن باخته در تاریخ مردسالاران 

بپاخیز و بکش هر مرد و نامرد 

زمان انتقام است انتقام 

تو را رنج داده اند و رنجی بسیار چشم انتظار تو 

آهوی گریز پا شو در دشت سبز و بی انتها 

دست نیافتنی و نادره و کیمیا 

الماس شو و مروارید 

و نایاب و دست نیافتنی 

بگریز از این سراب قافله ی مردسالاران ستمگر 



مرد من بی من می میرد در حقیقت 

مرد من بزرگ است و بی مانند 

او تاریخ را دگرگونه می نویسد 

عشق سزاوار اوست 

و من بانوی جان افزای اویم 

بانویی بریده از رویا و خیال 

تکسوار مهر و آتشین مهر گستر 

در ابعاد من است او که عشق می بیند 

جغرافیای عواطف جادویی 

در من است که زندگانی را شیرین می کند مرد من

اهریمن هست در من خاموش شو و بگذار خود باشم 

بریده از کابوس هاس مرگ 

و خون شتک خورده بر چهار دیوار ذهنم 


چترهای رنگارنگ از هرسویی به صحنه پرتاب می شود و این بار بانو با صدای بم و مردانه حرفهای مردش را واگویه می کند . 


بانوی من نمی گذارم در این سال سرد

نمی گذارم در این سال سرد 

نمی گذارم سرمایی احساس شود 

سرمایی نیست در بر من 

ببین از شاخساران قندیل آویز بپرس 

که گرمایم را دیده اند به وقت آب شدن برف ها 

در گذر من از کوچه های سرد و مایوس 

نمی گذارم در تو رخنه کند سرمایی 

اندک اندک تو را در گرمای وجودم مهر می دهم 

تو می مانی در من به گرمایی آتشین 

و من از این گرما می سوزم و خاکسترم بر باد 

می رود تا قله های سکوت و آرامش جاودانه 

با من باش به یقین و چشمانت را بیاویز بر دلم 


بانو در گذر چترها ، چتری را بر می دارد و بر سرش می گیرد . 


بانوی من تو را مایوس می بینم و سرد 

نمی دانم چرا من از اقبال بدم تو را بیم داده ام 

بگو تا من از تو دور شوم 

نمی گذارم سرما تو را بخشکاند 

سرما را نمی گذارم در تو 

سرما از تو می گریزد به یقین 

امید را ببین در دلت و سرما را بگریزان 

تو از سرما می گریزی به امید من 

من از تو گرما می گیرم 

روزهای خوش می آید 

نهراس از این اهریمن بد خیم 

تو را من می بینم در غربتی 

ای وای که نمی دانم چه شوم است گاهی روزگاران 

بپاخیز در حلاوت آیینه 

بشکن فخر مفروش بر زمین را 

تو را با من رمزی است

و نمی خواهم از تو به دل گیرم ذره ای خطا 

تو را می بخشایم 

و تا پای جان می ایستم 

در رکابت به حرمت عشق 

نشکن حریم عشق 

نشکن عشق را حریم 

حریم عشق را نشکن 

عشق را حریم نشکن 

بمان در خود بانوی طنازیهای شبانه ام 

نمی دانم تو را چه آمده 

پریشان است نازک خیالی های تو 

دیگر نمی بینی مرا و دستهای پر از مهرم 

لبریزم از تو و بی تو وامانده ام 

مهرم لبریز بی چون و چرا 

با من باش به یقین 

آفتاب و مهتاب خاموش 

زمستان است و من تنها 

نمی سوزد تنم در تنهایی وردهای جادویی

نمی سوزد 


بانو چترها را دیوانه وار به بیرون پرت می کند و زیر لب مدام تکرار می کند که نمی سوزد ، نمی سوزد تنم در تنهایی وردهای جادویی ... او می نشیند بر روی مان توپ و گویی در محاط شدن نور سرخ می سوزد و تاب نمی آورد و به نک و نال می افتد و شعرش هر تنی را می سوزاند . 


سوختن از تو بر من میراث ابدی است 

سوختن از تو بر من تنم را می نشاند 

از بهت دنیا و اهریمن سرخروی آتشین 

گورا می شود بر من سوختن از نیست تو 

مرا بسوزانید در نیستی او که مرد من است 

به یقین در من شعله می کشد مردی جاودانه 

تو از من نمی دانستی که در تو کینه داشتم 

سه مرد مرا خوار کردند پیش از طلوع تو 

در من تاریکی آمد بزرگ و من گمراه بودم 

یقین بدان که از تو کینه می ساختم 

کینه از تو برای آنان که تنهایم گذاشتند

کینه از تو ای مهر سپیدم به خطا 

هرگز نمی دانستم که می بازم تو را 

هرگز از خود نفرت به دل راه ندادم 

هرگز از کینه ات دست نشستم 

اهریمن مرا بازی داد 

داد مرا بازی که تو را کشتم 

با دستهایم و یک بهانه ی کوچک 

نمی خواهم تو را ببینم هرگز 

و تو را می کشم تا راحتی جانم 

سرمای من از تو می آمد 

و زمهریر گوری برای خودم بیچاره 


بازی نور و تن در حال سوختن بانو و بی قراری های او . 


می سوزد تن من 

آتش حرص تن من 

و بد گمانی های بی شمار 

از تو آهی می سوزاند مرا 

گرفتارم و بد اندیش 

کردارم بند بند می شود تنم را 

بسوزانید تا آرامشی 

بسوزانید مرا از گرفتاریهای اهریمن 

رها شوم اکنون 

مرا رها کن تو که بر من بد آهنگ می شوی 

طلسم بر من می گیرانی و بند بند تن مرا می لرزانی 

هوس داری تو از من 

هوسناک مرا به بازی می گیری 

من خود بد اقبالانه 

دهن کجی می کنم به خوشبختی 

ایستاده برنا دل و ژرف خواه در کنارم 

مردی آرام و خندان که تو را می خواهم تنها در دنیا 

تو را می خواهم تنهاترین بانوی خوش خیال ذهنم 

می سوزد تن من 


نور بنفش که اریب از سه گوش می تابد . طناب هایی که مثل مار بر صحنه می افتند و می خزند و بانو که در بند می افتد . او افتان و خیزان از مارها می گریزد و در بند می ماند ، هراسان جیغ 

می کشد و جیغ ! 


مارها زهر آلود خزیده بر تن من 

خواب نیست و خیال 

بیدارم و می سوزم از زهر تلخ

می سوزم و نمی میرم تا راحتی جان 

مرا بگریزید ماران بدخواه و بی رحم 

و هر آدمی می سوزد در هلاکت دیگری 

و هر آدمی می ماند در رنج مدام 

و هر آدمی قابیل است در مرگ دیگری 

و من از عشق نافرجام خود می سوزم 


بندها بانو را به هر سویی می کشانند و او بی حال و نزار نظاره می کند رنج و ناتوانی خود را . 


چه نادانم ! 

نمی دانم مرگ دیگری را با دست های خود 

توانم نیست درنفرت بسیار و کشتن یار ساده اندیشم 

نتوانم من با دست های خود 

خاموشم و می مانم تا او رها شود از بداندیشی من 

نگو بهانه می شود مرگ تو را می خواهم 

و نمی توانم 

بی اراده می مانم 

تو را باید کشت 

مرد که نامرد می شوی 

وقت فرو ریختن من هست شاید روزی 

جایی و وعده گاهی 

با آن مردان بد اندیش نشستنی و یکی شدن شاید 

نمی دانم در زخم اول تن تو بر من چه خواهد گذشت 

نمی توانم نمی توانم نمی توانم !


تاریکی رفته رفته می آید و بانو زخمناک می ماند .او می شنود صدای بدخیم و گوشخراش را که از حنجره ی خود می آید . 


دست و دل باید 

قوی دار در ارتکاب کشتن 

دیگری هیچ است 

فخر بفروش بر بزرگی کارت 

فخری بزرگ و بر او فرود آور زخم کاری 

خنجر و دشنه و شمشیر 

کژدم زهر آگین بپیچ بر تن او 

بپاش زهر و بگریز 

خوشبختی از آن توست اینک 


دور و بر بانو در روشنایی صحنه پر شده است از ابزار و آلات قتاله . هریک را بر می دارد و بر زمین می کوبد و نمی داند چگونه از آن ها استفاده کند . خنجر ، قمه ، چاقو ، کلت و طپانچه ، سم ، سیم ، طناب ، تبر و تبرزین ، چماق و آهن ، سنگ و ...


باید کشت و گریخت 

شاید خوشبختی خنده ی بزی است در کویر 

شاید من در غروب آفتاب با خوشبختی یکی شوم 

شاید نباشد و این رنج مدام یک بازیچه است ابدی 

شاید من در فنای خود باخته ام 

شاید این مرد مرا می رماند از آزادی خود 

شاید من کنجکاوی ام را از کف داده ام 

و ازدواج یک بند است 

و مهر باطل شد و تباه بر زندگی ام خورده است 

شاید من یک بازنده ام 

و مرگ او مرا می رهاند از هربندی شاید 


بانو خود را به تاب می سپارد و بلند می خندد به هستی اکنون خود ... او با صدای جیغ و ناله ی پرندگان از صحنه به سمت تماشاگران می آید ، نرسیده به آنها بسته ای را برمی دارد که در آن برنوشت هایی که یک سویش شعری است و می خواند آن را و سوی دیگرش نام گروه اجرایی و ... او که از صحنه بیرون می آید ، یک پرده سفید بین تماشاگران و صحنه حایل می شود . بر پرده چند آمبولانس را می بینیم که با آژیر و شتاب در خیابان های یک شهر شلوغ حرکت می کنند . بانو به هر تماشاگری یک برگ می دهد و خود همان شعر را می خواند و به سمت خروجی می رود . 


گِل من بودم 

              در سایه سار تردید 

                                    و ملامت دریا 

ژرف تر از من تو بودی 

                            در کار گِل و رویای پرواز 

                                               بی نیاز از آتش و خاکستر 


گِل همراز پرنده ای در آسمان 

                     یا نشسته در فراغ پیچکی بالا بلند 

                              رونده از دلبری باد و آیینه 

من از خود غفلت را به جا گذاشته ام 

                              هستی در من قافیه ای است بی کلام 

مدار هیچ شاید در تو نباشد هرگز 


گِل خاطره ای است ازلی همنشین تن من 

مرگ هم نمی گریزد از اهالی زمین 

تو یک لبخندی در انتهای پاییز 

                              خس خس برگ ها و نور چشمانم تابنده 

ماه سکوت می شکند 


گِل از تو می آید 

                     در من از یک هبوط می گذرد 

سفالین پروازت در رد پرنده ای جان نثار 

ایمان لخت در تکرار ملامتی مطرود 

من از جنس خود رانده ام 


                                   و آتش در انتظار 


گِل من 

گِل تو 

گِل قصه ی آفرینش 


با خروج بانو از صحنه ، بر پرده صحنه هایی از بریده ی جراید با تیترهای درشتی مانند زنی شوهرش را کشت ، مردی همسرش را کشت ، مردی فرزندش را کشت و غیره و عکس هایی از قتل ها و جنایات خانوادگی و ضرب و شتم ها معمول پخش می شود و بعد تصاویری از تشییع جنازه ها ، خاکسپاری مردگان و مراسم تدفین و سوگواری عزیزان را می بینیم ... یکباره در باز می شود و این بار همان بانو در لباس خواب و دستهای خونین وارد جایگاه تماشاچیان می شود . او با جیغ و شیون از یک قتل می گوید که هم اکنون مرتکب آن شده است و حیران و مبهوت و گریان از کرده ی خود ... برایش چهار پایه ای می گذارند و بانو رویش می رود که خون از لای انگشتانش می چکد . 


با همین دستام کشتمش ، فکر نمی کردم بتونم از پسش بر بیام . بهش قرص خواب دادم که یهو از خواب بیدار نشه و نذاره بکشمش ، من اونو بیشتر از خودم دوست داشتم ولی بهش بدبین بودم چون قبل از اون از سه تا دوست پسرام بد دیده بودم و حالام فکر می کردم که اونم مثل اونا منو تنها میذاره می ره پی کارش ، می ره دنبال یکی خوشگل تر و ترگل ورگل تر از من ، فکر می کردم همه ی مردا از یه قماشن و همه شون بی احساسند ، نه ، نه ، اون اصلا این جوری نبود که من فکر می کردم . مث سگ پشیمونم یعنی اون زنده میشه که برگرده پیش من ، من می خوام اون زنده شه ؛ یعنی میشه ؟! دوست پسرام یکی از یکی نامرد تر بودند اما شوهرم خیلی گل بود و حتی زمانی که شنید دوست پسر دارم اصلا و ابدا به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار که اتفاق ناگواری افتاده تو زندگیش ، دست کم پیش من اینجوری نشون می داد . من خاک بر سر به اون شک داشتم و مدام بهش گیر می دادم اما اون طفلی جیکش هم در نمی اومد . اون حتا منو بخشیده و بارها به من گفته بود که مرگ و زندگی من دست توئه ، هر طور می خوای با من تا کن ، من اومدم تا تو خوشبخت باشی و هر وقت هم منو نخوای ، با زبون خودت بگو تا همیشه از زندگیت برم بیرون .

عزیزم کشتمت ، فکر نمی کردم که بتونم اونو بکشم . من به اون بدبین شده بودم ، فکر می کردم منو ترک می کنه میره پی کارش . اون منو دوست داشت و من می دونستم اما دور و بریها منو به اون بدبین کردند و من با همین دست های خونی ام اونو کشتم ، من حالا باید چه کار کنم ؟ ، میرم پیش پلیس تا منو هم تقاص کنند ، من دیگه زندگی رو بی اون نمی خوام ، نه نمی خوام ، همه چیز به من حرام شده حتی نفس کشیدن . 

من شوهرمو کشتم ، باورتون میشه ؟!


برانکاردی از میان آنان رد می شود و جیغ بانو ! 


شوهرمو دارند می برند آی شوهرم آی خوب من آی عزیزکم آی زندگی ام من تو و خودمو نابود کردم بشکنه دستام که کشتمت !


او سر افکنده به سوی پرده می رود و در آن حل می شود ؛ تصویرش را بر پرده می بینیم با دستبند و لباس فرم زندانیان بر مزار همسرش و دسته گل و گلابی که بر قبر می پاشد و چشمانی خون آلود و گریان ! 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد