.

.

دیوار مشترک‌ - میترا داور

خیلی‌ وقت‌ها دوست‌ دارم‌ این‌ دیوار مثل‌ پرده‌ئی‌ نازک‌ کنار برود، تا ببینم‌ پشت‌ این‌ دیوار، پشت‌ آن‌ پرده‌ قرمز و پچ‌پچه‌ها چه‌ می‌گذرد.

گاه‌ جلوی‌ در ورودی‌ می‌بینمش‌ با موهای‌ قرمز و کاپشنی‌ قرمز.

همه‌ی‌ محل‌ او را می‌ شناسند، حتا جوان‌ های‌ خیابان‌ بالاتر وپائین‌تر، محدوده‌اش‌ نمی‌دانم‌ تا کجاست‌.

پشت‌ پنجره‌ می‌ایستم‌. مرد جوانی‌ را می‌ بینم‌ که‌ از کنار دیوار مشترک‌ ورودی‌ ما رد می‌شود. نگاهی‌ به‌ طبقه‌ چهارم‌ می‌اندازد.سرم‌ را می‌کشم‌ پشت‌ دیوار. بعضی‌ از آن‌ها احتمالاً آدرس‌ را دقیق‌ نمی‌دانند، چشم‌ های‌شان‌ سرگردان‌ است‌ تا دختری‌ را ببینند با صورت‌ گرد، موهای‌ کوتاه‌، بیست‌ و دوسه‌ ساله‌.


هر بار مرا می‌بیند، چشم‌هایش‌ را برمی‌گرداند. گاه‌ دنبال‌ بهانه‌ئی‌ می‌گردم‌ تا چیزی‌ ازش‌ بپرسم‌... معمولاً بی‌حوصله‌ به‌ نظر می‌رسد با سه‌ گره‌های‌ توهم‌.

روز سه‌ شنبه‌ ساعت‌ شش‌ تو باشگاه‌ ورزشی‌ دیدمش‌. شال‌ گردن‌ قرمز حریر دور گردنش‌ بسته‌ بود. با آمدنش‌ به‌ باشگاه‌ پچ‌ پچه‌ توی‌ زن‌ ها شروع‌ شد.

پریسا گفت‌: اومده‌ پی‌ مشتری‌.

زنی‌ که‌ سرش‌ را تکیه‌ داده‌ بود به‌ دوچرخه‌ی‌ ثابت‌ گفت‌: کی‌ دنبال‌ مشتری‌ یه‌؟

گفتم‌: خوابت‌ پرید! 

با حرکتی‌ کُند سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌ چرخاند. با صدای‌ کش‌ داری‌ گفت‌:

ـ تو خوابت‌ نمی‌یاد؟

گفتم‌: نه‌. تو هم‌ بهتره‌ بری‌ دکتر. 

دستش‌ را روی‌ بازویم‌ کشید و گفت‌: دکتربازی‌؟

دستم‌ را کشیدم‌ عقب‌. رفت‌ پی‌ تارا. از چند متری‌ می‌دیدمش‌ ، داشت‌ دست‌ می‌کشید روی‌ بازوی‌ تارا و چیزی‌ می‌گفت‌.

به‌ نظرم‌ تارا پی‌ مشتری‌ نبود، بیش‌تر غرق‌ تماشای‌ خودش‌ بود. 


مربی‌ باشگاه‌ وسط‌ ایستاده‌ بود و با صدای‌ بلند می‌گفت‌: بدو...بدو...

من‌ و پریسا کنار هم‌ می‌ دویدیم‌ و حرف‌ می‌زدیم‌.

به‌ پریسا گفتم‌: پی‌ مشتری‌ نیست‌. همه‌رو برای‌ خودش‌ نگه‌ داشته‌. خیلی‌هاشونو دوست‌ داره‌. نمی‌خواد بذل‌ و بخشش‌ کنه‌.

ـ خیلی‌ ساده‌ئی‌! دنبال‌ پوله‌.

ـ پول‌ هم‌ می‌گیره‌، اما بیش‌تر دوست‌ شون‌ داره‌. من‌ قیافه‌ی‌ اون‌ بروبچه‌هارو دیدم‌.

ـ قیافه‌ چی‌چی‌یه‌! گرگ‌ روزگارن‌.

ـ یکی‌شون‌ با موتورش‌ می‌یاد، گاهی‌ وقت‌ غروب‌. هردوشون‌ وقتی‌ همدیگرو می‌بینن‌، حالت‌ عصبی‌ دارن‌. تارا هی‌ آدامس‌ می‌ جووه‌...پسره‌ خیلی‌ لاغره‌. موهاش‌ خرمایی‌ یه‌.

مربی‌ رو به‌ من‌ و پریسا گفت‌: تندتر خانما...جلوی‌ بقیه‌ رو گرفتین‌!

چند دقیقه‌ جدا از هم‌ دویدیم‌. مربی‌ که‌ سرش‌ گرم‌ شد به‌ حرف‌ زدن‌، دوباره‌ من‌ و پریسا شروع‌ کردیم‌.

پریسا گفت‌: من‌ نگران‌ شوهرمم‌!

ـ دیوونه‌ئی‌!

ـ دیوونه‌ چی‌یه‌؟ اینا مهره‌ی‌ مار دارن‌. کتاب‌ باز می‌کنن‌.

ـ بیش‌تر دنبال‌ هم‌سن‌ و سالای‌ خودشه‌. بیست‌ و سه‌ چهار ساله‌، این‌ حدودا.

ـ تو محل‌ همچین‌ دخترایی‌ خطرناکن‌.

ـ همه‌ جا هستن‌. این‌ جا تو می‌بینی‌.

ـ یادته‌ رفته‌ بودیم‌ آلمان‌؟ پاشو تو یه‌ کفش‌ کرد برگردیم‌. می‌دونی‌ اون‌جا ... همه‌اش‌ می‌ترسید که‌ منو از دست‌ بده‌، حالا این‌ جا این‌قدر قلدری‌ می‌کنه‌.

مربی‌ آهنگ‌ ای‌ ایران‌ را انداخته‌ بود ، صدای‌ آهنگ‌ را که‌ زیاد کرد، سرعت‌ بچه‌ ها زیاد شد. 

ـ بدو...بدو...پنج‌ دقیقه‌ی‌ آخر...

جلوی‌ در رو به‌ مادرش‌ فریاد می‌زند:

ـ به‌ تک‌ تک‌ اون‌ هایی‌ که‌ اونجا نشستن‌، می‌گم‌ این‌ مادرمه‌، همه‌ می‌تونید...

زن‌ ها با ناخن‌ می‌کشند روی‌ صورت‌.

پچ‌ پچه‌ می‌پیچد بین‌ زن‌ هایی‌ که‌ بیرون‌ آمده‌اند. صداها گنگ‌ و تاریک‌ است‌.

ـ پدر مادرن‌ دارن‌؟

ـ آره‌ بابا! پدر بیچاره‌شون‌ داغون‌ شده‌، نگاه‌ به‌ موهای‌ سفیدش‌ نکنید،کمتر از پنجاه‌ ست‌.

ـ می‌گن‌ مادره‌ شروع‌ کرده‌.

ـ پریروز مادره‌ داد می‌زد بدبخت‌! تو به‌ خاطر هزار تومن‌...

ـ می‌گه‌ یعنی‌ کمه‌ ها! 

حداقل‌ ده‌ بیست‌ نفرشان‌ را خودم‌ دیده‌ام‌. بین‌ هیجده‌ تا بیست‌ و هفت‌ هشت‌ ساله‌، بیش‌تر قد بلند. 

تارا نشسته‌ بود روی‌ دوچرخه‌ی‌ ثابت‌ و پا می‌زد. به‌ چهره‌اش‌ که‌ نگاه‌ می‌کردی‌ به‌ نظر نقاشی‌ ماهر با قلم‌ نشسته‌ بود به‌ نقاشی‌. تو آینه‌ به‌ خودش‌ خیره‌ شده‌ بود. من‌ هم‌ از تو آینه‌ به‌اش‌ نگاه‌ می‌کردم‌ و بعد به‌ خودم‌ و به‌ بقیه‌ زن‌ها.

زن‌ ها دور تا دور سالن‌ می‌دویدند. برای‌ زیبایی‌ اندام‌ ونگه‌ داشتن‌ جوانی‌ همه‌ تلاش‌ می‌کردیم‌.

از تارا پرسیدم‌: چرا برای‌ زن‌هااین‌ قدر زیبایی‌ مهمه‌؟ کمتر مردی‌ به‌ صورتش‌ رنگ‌ و روغن‌ می‌ماله‌ .

نگاه‌ام‌ کرد. بدون‌ جوابی‌ پا می‌زد. زن‌ خواب‌ آلود با کندی‌ خودش‌ را جلو می‌کشاند. دوباره‌ دست‌ روی‌ بازویم‌ کشید و پرسید:

ـ دکتربازی‌؟

پریسا ایستاده‌ بود روی‌ دستگاه‌ کمر، مدام‌ پاها و کمرش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ می‌ چرخاند، از توی‌ آینه‌ تمام‌ حواسش‌ به‌ تارا بود. تارا حواسش‌ به‌ دختر جوان‌ سبزه‌ئی‌ بود که‌ گوش‌واره‌ حلقه‌ئی‌ طلا گوشش‌ بود. موهای‌ مشکی‌اش‌ را از پشت‌ بسته‌ بود. وقتی‌ می‌دوید موهایش‌ را با طنازی‌ به‌ چپ‌ و راست‌ می‌چرخاند. پریسا آمد کنارم‌ و گفت‌: دیدی‌؟ اون‌ سبزه‌! چه‌ خوش‌ سلیقه‌ ست‌ .

وقتی‌ لباس‌ مان‌ را عوض‌ می‌کردیم‌ دیدم‌ که‌ تارا با همان‌ دختر سبزهه‌ خوش‌ و بش‌ می‌کرد. موقع‌ حرف‌ زدن‌ چند بار با خیسی‌ زبان‌، خشکی‌ لبش‌ را گرفت‌. همان‌ موقع‌ پریسا تنه‌ زد و تو گوشم‌ گفت‌: برای‌ دل‌ خودشون‌؟ گرگ‌ روزگارن‌!

به‌ دیوار مشترک‌مان‌ خیره‌ می‌ شوم‌. این‌ دیوار مشترک‌ همیشه‌ هست‌ و من‌ خیلی‌ اوقات‌ به‌اش‌ تکیه‌ می‌دهم‌، بی‌آنکه‌ بدانم‌ چه‌ کسی‌ یا چه‌ کسانی‌ به‌ این‌ دیوار تکیه‌ داده‌اند.

پنجره‌ را باز می‌کنم‌، نیمی‌ از شب‌ گذشته‌. تمام‌ خانه‌ها در خاموشی‌ و تاریکی‌ فرو رفته‌اند. در دوردست‌ چراغی‌ سوسو می‌زند...

بعضی‌ از مهمانی‌ها، بی‌زن‌ و مردی‌، در خلوت‌ می‌گذرد... بعضی‌ چراغ‌ ها در جایی‌ روشن‌ می‌شود اما دیده‌ نمی‌شود.

قسمت های من- میترا داور

او خواب است که بلند می شوم . 

از دو یا سه ساعت قبل از بیدار شدن ، مدام چراغ کوچک ساعتش را روشن می کند تا خواب نماند . بیدار می شود در حالی که پتو را دور سرش پیچانده .

جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه تو دست شویی در حال مسواک زدن است .

از خانه بیرون می روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضای گرم آشپزخانه وقتی آفتاب از پرده می تابد روی شعله ی گاز . زیرکتری روشن است و جزجز می سوزد . گلیم کوچکی روی زمین پهن است ، این جا ، همان جایی است که من چند بار در روز می نشینم و چای گرم می نوشم .گاه می ایستم کنار پنجره ی تراس و به درخت های کاج بلند خانه ی همسایه نگاه می کنم .

افشین نزدیک همین اجاق در راستای نگاهم به خانه همسایه ها نگاه می کند . به نظرم درخت کاج را نگاه نمی کند چون فوری به لباسم اشاره می کند که برای جلوی پنجره مناسب نیست . گاهی هم خانه ی همسایه ها را فراموش می کند , دود سیگار را حلقه حلقه در صورتم پخش می کند . بوی مردانه اش لحظاتی است که این بدنه را چند لحظه منسجم می کند . خمیرش می کند خمیر گلی شکل .... از آن جایی که زمان خیلی محدود است در زنده گی کارمندی, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشی از زنده گی کنار می کشیم . 

حالا بخشی از وجود مسواک زده و روپوش پوشیده ام با کفش و مقنعه ی تیره در حال رفتن است .

محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف . 

از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده های توری می دیدم شان : دخترهای جوان که با حرکاتی ملایم و ظریف در حال رقص بودند ، رقص !

بخشی از بدنم با تردید نگاه می کرد ، رقص آیا حالا کلمه ای به دور از ذهن بود ؟ 

سال هاست با حیرت به بعضی از کلمات نگاه می کنم ، در چه شرایطی دست ها موزون می چرخد و بدن ؟ 

پشت میز اداری نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ می زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .

الان بیتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز می شود . ایستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود . 

خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .

در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟

شاید خواب باشد . حتما خواب است .

حالا سرویس بیتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه می زند، چای گرم می نوشد و کتاب می خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پیشانی ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زنی که در آینه هست حتا نسبت به چند ماه پیش تغییر کرده . گاه تغییراتش آن قدر روزانه است که نمی شناسمش . تازه گی موقع حرف زدن چشم هایش را می بندد. احتمالا نور آزارش می دهد و یا صدا ... و یا شاید چشم هایش را می بندد تاچند لحظه بخوابد... 

مقنعه اش را مرتب می کند پشت میز ... 

او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسیر با آنچه پیش می رود ‚ می رود . زمان بسیار کوتاهی‚ آن هم زمانی که عادت می شود می خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف می کنم . . . 

بخشی را نباید بنویسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشی که نه تنها خارج از مکان و زمان نیست ، بلکه دقیقا فیزیکی است و مدام در خانه و یا بیرون قد علم می کند ، این بخش برای به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . این بخش از وجودم که شاید هم بسیار مهم باشد طی مطالعات اینترنتی متوجه شده بیشترین عملکرد های ما به میزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گی دارد . به عنوان مثال وقتی میزان پروژسترون یک موش ماده از وضعیت عادی آن کمتر باشد افسرده گی به سراغش می آید ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشین مدام در حال تذکر دادن به این بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... این زن گاهی این قدر از من دور می شود که در آینه هم نگاهش نمی کنم...او مادر است ویا همسر و یا کارمندی که ساعت ورود و خروج را خوب فهمیده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده . 

... دیشب توی مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ایستاده بود با چادر سیاهی که سرش بود . .. بدنم پیدا بود . لایه ی نازک مو پایم را تا نزدیکی ساق پوشانده بود . توی مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را دیده بود و این ناراحتم می کرد . بعد فکر کردم احتمالا جنازه را فقط مادرم دیده و این نمی بایست زیاد مهم باشد. زن های دیگر هم که باشند احتمالا فراموش می کنند. خودم هم جنازه های زیادی دیده بودم در این سال ها ... شاید همین بود که مرگ ریشه کرده بود درا نگشت هایم ونمی توانستند برقصند .... گردنم درد می کند . انگار تیر می کشد . نگرانم و نگرانی ام شبیه ... شبیه چیزی است که نمی دانم چیست . برزخ است شاید ... یا شاید شبیه چیزی که نفس نمی کشد و یا تند وبدبو نفس می کشد و یا مگس بزرگی که بی دلیل وزوز می کند ... 

بخشی از این بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حرکتی چرخشی و حلزون وار به درون شکمش خزیده ، کوچک و کوچک تر شده ....او پیرزن درون من است . آن جا خوابیده است ... بوی ترشک می دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی . 

گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه ! 

همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ی عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... این ها وجود پاره پاره منند که در شهر سرگردانند...