پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر میشد دست تکان میداد.
زن قدم که بر میداشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج میخورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرک هنوز به انتهای خیابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فکر نکرد ممکنه باهاش کار داشته باشم؟»
پسرک چشم از خیابان برداشت: «میخواست بره اداره.»
پسرک سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با کف دست به پشت او زد و خنده کنان گفت: «خسته که نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش میگذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرک بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت میدم نع یعنی چی.»
آمبولانسی آژیرکشان از میان ماشینها راه باز کرد و گذشت.
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر کردید؟»
پسرک گفت: «بابایی برام گیتار زد. میدونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشتهایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد.
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!... »
« لاستیکش ترکید؟»
«درستش کرد. آخه منم کمکش کردم.»
«پیرهن خوشگلتم که کثیف کردی. خونه رفتیم باید عوضش کنی.» انگشتهای پسرک را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ میدونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا میره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ میزنم.»
«نمیخواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
«تو کاری نکردی پسرم . اون میخواد...»
« اگه هوا تاریک بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم میآم دنبالت.»
ماشینها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق میآمد.
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرک را در بغلش جا به جا کرد.
« بابایی ازم عکس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت میدم.»
« شام بهت چی داد؟»
« نمیدونم .»
«یعنی نمیدونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمیدونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با کسی حرف زد؟»
«آروم باش. چته تو؟»
پسرک پاهایش را تکان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم میخوام راه برم.»
« نمیشه خودت راه بری. یک چتر بیشتر نداریم . خیس میشی!»
«نمیشم!»
«میذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر ...»
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد ... چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمیگردی اخلاقت عوض میشه؟... یه کاری نکن که دیگه …» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد.
«مامانی... دیشب دلم برات یک دونه عدس شده بود.»
زن خندید و کلاه پسرک را تا ابروهایش پایین کشید.
«این حرف رو کی یادت داده؟»
پسرک به عقب گردن کشید. ماشین را با نگاه اش دنبال کرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ... بره کتکش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه کرد و گفت: «کتک کاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمیافته که!»
پسرک گفت: «خب بابایی میگه فحش دادن ام کار آدمای بده.»
زن پسرک را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرک گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز کرد: «میریم . هروقت اون سبز شد. میریم.»
«اونا اشتباه کردند. ممکن بود خدا نکرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت کله شون میشکست و آمبولانس میبردشون دکتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمیگیرند؟»
«نه نمیتونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمیگیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که میگیرم! نمیدونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست کردم ... فقط مونده کیک خرگوشی ات که اونم باید سر راه از عمو شکلاتی بگیریم .»
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، میریم یک جای خوشگل و مامانی که میدونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم میآد؟»
پسرک کلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس کله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا که پلههای سنگی داشت و تو هی ازشون بالا میرفتی، هی پایین میپریدی؟»
پسرک گره بزرگ کلاه بافتنی را با ناخن کشید، یکی از رجها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس میزد و بالا میرفت. « دیدی یادته! همون جا که پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی میگه خیلی ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ کاموا در دست پسرک کشیده میشد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابیهاش ام دست آدمو گاز میگیرند.»
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب میکشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش میگذره. حالا میبینی!»
«پس تولد مگه نگفتی میگیری برام؟»
«میگیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت کی میخواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی کی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد کودکت. رکسانا، علی، شیفته، پرستو...»
«دیگه کی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا... دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش میگذره.»
«عکس چی؟ ما که نمیشه عکس بندازیم .»
«چرا نمیشه؟ میاندازیم. امشب یک عالمه عکس میاندازیم.
«ما که دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی کوچه ی بن بستی که انتهای اش به در چوبی کهنه ا ی میرسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی که از باغ بیرون میآمد بگذرد.
پسرک گفت: «چرا اینجوری شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستونهای سنگی کنار پلهها بود که مشعلهای روشنشان زیر بازان میلرزید: «چی چه جوری شد؟»
پسرک دستش را دراز کرد: «این...»
زن نگاه کرد به کلاف کاموا که تا بالای مچ پسرک در هم گره خورده بود: «خب برای اینکه شکافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
زن گفت: «رفتیم تو بازش میکنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «میریم تو بازش میکنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یک مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پلهها ی سنگی پایین میآمد.
زن چتر را بست و گفت: «میخوای مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر میرسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرک گفت: «من با زنا مسابقه نمیدم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو کی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونههای پسرک از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابروهای کمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرک دستهای گلی اش را روی شلوار جین اش کشید: «تو که گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.»
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب میآره در خونه مون.»
«لازم نکرده.»
«گفت میدم مال تو و مامانی.»
«لازم نکرده. وقتی میگم داریم یعنی داریم.»
رسیده بودند بالای پلهها. پسرک با کفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینکه وارد شود گفت: «من از عکس گرفتن بدم میآد . از کیک خرگوشی بدم میآد ... از علی و رکسانا و شیفته...»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو میزنیم. قراره بهمون خوش بگذره.»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال میکنه داره میره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمانهای نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همهش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظرهس.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح میری شب میآی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاجها نگاه کرد.
مرد گفت: «تقصیر توئه»
زن گفت:« گناه من چیه. کی گفت خونه میافته توی طرح؟»
مدیر فروش با کلید برگشت: «میگن آسانسور خرابه. باید از پلهها بریم.»
مرد گفت:« هوم»
توی راه پله زن گفت: «چه قدر تمیزه.»
جلوتر میرفت.
در که باز شد، زن بلند گفت: «چه خونه دلبازی!»
مدیر فروش با لبخند گفت: «آفتابگیره. توجه کنین به پنجرهها. شبای مهتابی، خونه مث روز روشنه.»
به زن نگاه کرد. نور آفتاب تابیده بود روی شیشههای بزرگ پنجره.
- بتون آرمهس.
این را مدیر فروش گفت و با مشت به دیوار زد. مرد دستش را مشت کرد، اما جلو نبرد. گفت: «دیره،باید برگردم سرکار. بهتره برگردیم»
زن گفت: «میشه آشپز خونه و حمومش رو ببینیم؟»
دنبال مدیر فروش رفت.
مرد سیگار روشن کرد. دختر پیراهنی سرخ را از توی سبد برداشت و تکانش داد. مرد به سیگارش پک زد.
صدای زن گفت: «خیلی قشنگه.»
مرد گفت: «واقعا.»
مدیر فروش گفت: «کاشیهاش همه اعلاس.»
صدای زن گفت: «خوش رنگه.»
مرد گفت: «بله خوش رنگه.»
زن دست روی شانه مرد گذاشت: «خوش منظرهس.»
مرد گفت: «شمعدانیها.»
زن چیزی نگفت. مدیر فروش گفت: «اگه مایل هستین برگردیم.»
مرد حرفی نزد.
زن گفت: «بله برگردیم.»
راه افتاد. جلوتر از مدیر فروش رفت. مرد زل زده بود به بالکن رو به رو.
نگاه کرد به تاریکی و گوش داد به صدایی که نمیشنید. چنگ زد به لبه تخت و سعی کرد بلند شود. دست هایش لرزید و باز به پشت افتاد. ناله ماه منیر نمیآمد دیگر. دوباره گفت: «ماه منیر!»
ماه منیر که میآمد، گل هایی را که از باغچه چیده بود، توی گلدان پهلوی تخت میگذاشت و دست میکشید روی شبنم ها. مینشست روی صندلی راحتی و برایش کتاب میخواند. دواهایش را میداد و تا نخوابیده بود، کنارش مینشست. بعد چراغ را خاموش میکرد و میرفت از پله ها پایین. اگر حالش خوب شود، خانه کلنگی را از نو خواهد ساخت. بعد لحاف را میکشید سرش و به چشم های ماه منیر فکر میکرد که سیاه بود، با دو ردیف مژه های بلند.
این بار بلند گفت: « ماه منیر»! جوری که ماه منیر بشنود .خودش را روی تخت بالاکشید. صبر کرد تا دردش آرام شود. باز به تاریکی خیره شد.
صدای افتادن ماه منیر را از پله ها شنیده بود. شاید صدای شکستن نرده ها بود که همیشه زیر دستش لنگر میخورد. سعی کرد انگشتهای پایش را تکان دهد.
دکتر گفته بود: «متاسفانه سکته کار خودش رو کرده.»
گفته بود: «حالا زمین گیرم؟»
گفته بود: «مرخصتون میکنم. بروید منزل.»
خم شده بود وآهسته در گوشش گفته بود: «دختر قشنگی دارید!»
ماه منیر دستش را از روی شانه پیر مرد برداشته بود. عرق صورتش را با دستمال پاک کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی چرخدار.
تمام راه فکر میکرد، اگر ماه منیر ولش کند و برود چه خواهد کرد. نپرسیده بود مرا کجا داری میبری. به خانه که رسیده بودند، خیالش راحت شده بود.
همیشه غذایش را میآورد و میگذاشت روبرویش. نگاهش میکرد تا بخورد. بعد از پله ها میرفت پایین. فکر میکرد روزی ماه منیر هم خواهد رفت. هیچ وقت نرفته بود. مانده بود. هربار خواسته بود بگوید: «داری جوانیات را فدای من میکنی» اما نگفته بود. فقط زل زده بود به چشمهای سیاهش.
چنگ زد تا شاید بتواند خودش را بکشد پایین. دستش که میرسید به زمین، میتوانست پاهایش را هم بکشد.
نور ماه دویده بود روی پرده تور. باد هم میپیچید لای آن. اگر میتوانست خودش را تا دم پله ها روی زمین بکشد، شاید ماه منیر را میدید. دلش میخواست برای یک بار هم که شده سرش را روی شانههایش بگذارد، دست هایش را بگیرد و به چشم هایش سیاهش نگاه کند.
زنش که مرد، دخترش که ولش کرد، ماه منیر آمد به پرستاری وشد همه زندگی اش. این را بعدها فهمید. گفته بودند: «سرپیری خجالت دارد.» « عقدش کردی؟» این را دخترش گفته بود. پیرمرد بلند گفته بود: «ولم کن» ماه منیر پله ها را تند بالا آمده بود. گفته بود: «خستهام، بگو برود»
لحاف را کشیده بود سرش. دخترش توی راه پله غز زده بود: «خانه دارد روی سرت خراب میشود».
نگفته بود خانه را به نام ماه منیر کردهام. داد زده بود: «بگذار خراب شود. دست از سرم بردار».
هوا داشت روشن میشد. خودش را جلو کشید. از اتاق ها و دالان گذشت. سردش شد. خودش را کشید تا کنار نرده. لکههای تیره خون تا پایین پله ها ادامه داشت. افتاد. خواست بلند شود. نتوانست. آن جا بود، پایین پله ها. نرده را چسبیده بود. لنگر خورد زیر دستش. غلتید به پهلو. تمام راه تا پایین پله ها، صدای شکسن استخوان های ماه منیر توی گوشش بود.
به پیراهن ماه منیر چنگ زد.
نور خورشید از پنجره تابیده بود رویشان. میخواست بگوید: «ماه منیر». نگفت. فقط نگاهش کرد.