.

.

قصه های مموش (7)

طیاره (2)

Memari90@gmail.com


برا طیاره هوا کردن چند تا شرط لازم بود. اول از همه  یه  پشت بوم. دوم ؛ یه  طیاره که به دست یه آدم حرفه یی ساخته شده باشه. سوم ؛ باد شمال . چهارم ؛ لااقل 3 تا قرقره سفید نمره چهل. پنجم ؛ آدمش که بلد باشه طیاره رو هواکنه. شیشم ؛...شیشم...نه دیگه همو 5 تا بسه.

مو و ابی و اسی و ساسان رو پشت بوم خونه ی ما – مموش ؛ چاکریم – بودیم. اینم بگم که رو پشت بوممون یه کُله کفتری بود که مال صاب خونه مون بود و خالی بود. مو اصلن عمرا از کفتربازی خوشم نمی اومد. آقام همیشه می گفت : کسی که کفتر باز بشه دزد میشه. برا همین هم مو کفتر باز نشدم. بچه های آبودان حرف رو حرف بوباشون نمیارن. تو ذاتشونه.

بچه ها  شیش دونگ حواسشون به مو بود که ببینن مو – مموش ؛ چاکریم- قراره چه کار کنم و چه جوری او هیکل کاغذیو بسپرمش به آبی آسمون. همو وقت یه حسی به سراغم اومد . یه حسی که انگار خودم می خوام برم هوا. قبلا هم یه همچی احساسی بهم دس داده بود و اصلا برا همین بود که بچه ها صدام می زدن سوپرمن. یه نگاهی به اسی انداختم . خودش فهمید باید چه کار کنه. شروع کرد به خوندن:

آسمون لخته ستاره هاش جفته                          بچه ها دست بزنین که د.........

تشری بهش رفتم که حساب کار بیاد دستش . ابی گفت : کا مموش ! مو بخونم ؟ گفتمش : لازم نکرده.

 ساسان گفت : آقا مموش ! "هواش کن دیگه".

ساسان تقصیر نداشت ؛ بچه ی آبودان نبود که بفهمه طیاره هوا کردن تو آبودان برا خودش راه و رسمی داره درست مثه فرودگاه بین المللی آبودان.

همو وقت بود که  پریدم رو کُله کفتری و سینه ی طیاره رو دادم به باد. وقتی طیاره داشت می رفت بالا صدای زوزه شه می شنیدم که انگار داره از رو باند فرودگاه  آبودان بلند میشه میره سمت لندن. یه دیقه هم نشد که طیاره خال کرد.

 بچه ها دس می زدن ؛ کل می زدن ؛ هورا می کشیدن. و یی طیاره بود که مثه جت می رفت و دود سفید از خودش به جا میذاشت.

اولین قرقره تموم شد. دومیش هم بهش دادم. قرقره ی سومیه که دادمش دیگه طیاره دیده نشد. مو مطمئنم  تو لایه ی اوزون بود. ابی چشاش شور بود بهش گفتم یه کلام حرف زدی نزدی. به اسی گفتم قاصدکه آماده ش کن. ساسان گفت : قاصدک چیه؟ بهش گفتم قاصدک برا اینه که طیاره سبک نمونه و ملقی نشه.

 اسی یه تیکه کاغذ و گرد برید بهم داد. وسطشه  سولاخ کردم تا از قرقره ردش کنم و بدمش بره هوا. قاصدکه بوسیدم و بهش گفتم برو به سلامت. قاصدک مثه برق رفت بالا و چسبید به سینه ی طیاره.

هر چی بچه ها گفتن بده ما هم نخشه دس بگیریم نذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. به بچه ها گفتم همه برین خونه هاتون. گفتن : " پس طیاره چی میشه؟ "

 گفتم : نخشه می بندم به میخ. فردا صبح میارمش پایین.


ادامه داره...... 

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ق.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد