.

.

در اتاق های یک هتل - آنتوان چخوف

همسر سرهنگ ناشاتیرین ــ ساکن اتاق شماره ی 47 ــ برافروخته و کف بر لب ، به صاحب هتل پرید و فریاد زنان گفت: 

ــ گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می کنید یا از هتل لعنتی تان بیرون می روم! اینجا که هتل نیست ، پاتوق اوباش است! ببینید آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهای رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی می پراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من ، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه می بایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه … بفرمایید ، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید! 

از اتاق دیوار به دیوار اتاق شماره ی 47 صدایی بم و گرفته به گوش می رسید که می گفت: 

ــ من ، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز تا Vugl (به گوشه) بزند ، یکهو یک چیزی گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فکر کردیم که ماهوت میز بیلیارد جر خورد ولی وقتی دقت کردیم برادر ، دیدیم ای بابا ، ایالات متحده ی جناب سروان ، پاک در رفته! این لامذهب پایش را آنقدر بلند کرده بود که خشتکش از این سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوکورکین بی بته ــ هم آنجا بودند … کفر اوکورکین درآمد و رنگش شد گچ خالی … جنجال بپا کرد و مدعی شد که دروژکف حق نداشت در حضور زن او بی ادبی کند … معلوم است دیگر ، حرف حرف می آورد … تو که بچه های ما را میشناسی! … اوکورکین شاهدهایش را پیش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت کرد ولی دروژکف بجای آنکه مرتکب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خیاطی که شلوارم را دوخته بود … تقصیر اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها! 

لیلیا و میلیا ، دختران سرهنگ که پای پنجره نشسته و مشت ها را تکیه گاه گونه های گوشت آلودشان کرده بودند ، چشمهای ریز خود را به زمین دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو کرد به صاحب هتل و ادامه داد: 

ــ شنیدید؟ و شما میگویید که این جور حرفها اشکالی ندارد؟ آقای محترم ، من زن یک سرهنگ هستم! شوهرم یک فرمانده ی نظامی است! من اجازه نمیدهم که یک گاریچی ، تقریباً در حضور من ، حرفهای زشت و نامربوط بزند! 

ــ خانم محترم ، ایشان گاریچی نیستند ، اسمشان سروان ستاد کیکین است … ایشان اشراف زاده اند … 

ــ حالا که ایشان اشرافیت شان را طوری ار یاد برده اند که درست مانند یک گاریچی حرفهای رکیک می زنند ، مستحق تحقیر و تنفر بیشتری هستند! خلاصه آقای محترم ، بجای آنکه با من جر و بحث کنید ، تشریف ببرید و اقدام کنید! 

ــ خانم محترم ، آخر بنده چکار میتوانم بکنم؟ نه فقط شما ، بلکه همه از دست او می نالند ؛ من که کاری از دستم ساخته نیست! گاهی اوقات به اتاقش میروم و سرزنشش میکنم و میگویم: « گانیبال ایوانیچ ،‌ از خدا بترسید! حیا کنید! » ولی او مشتهایش را گره میکند و هزار جور لیچار و حرف مفت تحویلم میدهد ؛‌ مثلاً میگوید: « بیلاخ! » و از همین حرفهای رکیک … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح که از خوب بیدار میشود یک وقت می بینید ــ ببخشید ، ها ــ با لباس زیر ، توی راهرو راه می افتد … گاهی وقتها هم که مست میکند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به دیوارهای اتاق شلیک میکند … از صبح تا غروب شراب کوفت میکند ، شبها هم قمار میزند … بعد از قمار هم ، دعوا و کتک کاری راه می اندازد … باور بفرمایید ، از روی مشتریهای هتل ، خجالت میکشم!

ــ چرا این پست فطرت را بیرون نمی اندازید! 

ــ بیرون؟ مگر میشود این آدم را بیرون انداخت؟ در عرض همین سه ماه گذشته ، کلی به بنده بدهکار شده … البته ما حاضریم از خیر طلبمان بگذریم به شرط آنکه به زبان خوش ول کند و برود …. قاضی صلح حکم تخلیه ی اتاق را صادر کرده ولی او کار را به تجدید نظر و استیناف و پژوهش و این جور حرفها کشانده است و مرتب هم قضیه را کش میدهد … باور بفرمایید بلای جانم شده! ولی راستش را بخواهید مرد خوبیست! جوان ، خوش قیافه ، باهوش … وقتی که هشیار است ، از خوبی لنگه ندارد. همین دیروز که مست نبود همه ی روز را نشست و برای پدر و مادرش نامه نوشت. 

همسر سرهنگ آهی کشید و گفت: 

ــ بیچاره پدر و مادرش! 

ــ راستی که بیچاره! کدام پدر و مادری خوش دارند فرزندشان تنبل و بی عار بار بیاید؟ … هم فحشش میدهند ، هم از هتلها بیرونش میکنند ولی روزی نیست که بخاطر دعوا و رسوایی ، کارش به دادگاه نکشد … راستی که بدبختی است! 

خانم سرهنگ بار دیگر آه کشید و گفت: 

ــ بیچاره زنش! 

ــ ایشان مجرد هستند ، خانم ، کی حاضر میشود به این جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد باید خدا را شکر کند … 

خانم سرهنگ از این گوشه ی اتاق تا گوشه ی دیگر قدم زد و پرسید: 

ــ گفتید مجرد است؟ 

ــ بله خانم محترم. 

خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه ای به فکر فرو رفت و زیر لب به آهستگی گفت: 

ــ هوم! … مجرد است … هوم! لیلیا ، میلیا ، از پشت پنجره بیایید این طرف ،‌ میترسم سرما بخورید! حیف! اینقدر جوان و اینقدر فاسد! چرا باید اینطور باشد؟ لابد کسی را ندارد که اثر مطلوب رویش بگذارد! مادری در کنار خود ندارد که … گفتید که متأهل نیست؟ … که اینطور … 

و بعد از دمی تأمل با لحن ملایمی اضافه کرد: 

ــ بسیار خوب … لطفاً به اتاقش بروید و از قول من خواهش کنید که … از ادای کلمات زشت و ناهنجار خودداری کند … بگویید: خانم سرهنگ ناشاتیرینا خواهش کرده اند … بگویید که ایشان یعنی من به اتفاق دخترهایم در اتاق شماره 47 زندگی میکنیم … بگویید که آنها یعنی ما ، از ملک شخصی شان آمده اند … 

ــ اطاعت میکنم خانم! 

ــ بگویید: خانم سرهنگ و دخترهایش .. لااقل بیاید از ما عذرخواهی کند … بعدازظهرها بیرون نمی رویم ،‌ هستیم! آه ، میلیا ، پنجره را ببند! 

بعد از رفتن صاحب هتل ، لیلیا با صدای کشدار خود پرسید: 

ــ مادر جان ، آخر این آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان میخورد؟ آخر این هم شد آدم که دعوتش کنید! میخواره ، عربده جو ، لات! 

ــ این حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزیزم) … همیشه از همین حرفها می زنید و … روی دستم می مانید! او هر که میخواهد باشد ، ولی آدم نباید نسبت به دیگران بی اعتنایی کند … بیخود نیست که میگویند: هر بذری که کاشته شود به سود انسان است. 

سپس آهی کشید و نگاه آکنده از غمخواری اش را به دخترها دوخت و ادامه داد: 

ــ چه می دانم؟ شاید این خود سرنوشت است … حالا محض احتیاط هم که شده خوب است لباس عوض کنید … 

بوقلمون صفت - آنتوان چخوف

اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد: 

ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش! 

و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانکه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افکند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نکنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دکانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرک میکشند و لحظه ای بعد ،‌ عده ای ــ انگار که از دل زمین روییده باشند ــ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند. 

پاسبان ، رو میکند به افسر و می گوید: 

ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! … 

اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی که وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار که داد میزند: « حقت را میگذارم کف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر کلانتری ،‌ نگاهش میکند و استاد خریوکین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یک توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریک و لکه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیکرانش حکایت میکند. اچوملف ، صف جمعیت را میشکافد و می پرسد: 

ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … کی بود داد می زد؟ 

خریوکین توی مشت خود سرفه ای میکند و می گوید: 

ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، کاری هم به کار کسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتکشی هستم … کارهای ظریف میکنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممکن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم … آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر کسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم … 

اچوملف سرفه ای میکند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید: 

ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی کوچه و خیابان ، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی که میخواهد باشد ، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! … 

آنگاه رو میکند به پاسبان و می گوید: 

ــ یلدیرین! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس کن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال کیست؟ 

مردی از میان جمعیت می گوید: 

ــ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد. 

ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا کمکم کن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد … 

بعد ، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد: 

ــ من فقط از یک چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کله ات زده که دروغ سر هم کنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم! 

یک نفر از میان جمعیت می گوید: 

ــ قربان ، خریوکین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل که نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان که میشناسید این آدم چرند را! 

خریوکین داد می زند: 

ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می کنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاکمه ام کنند … قاضی قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا دیگر ، قانون همه را به یک چشم نگاه میکند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ی ژاندارمری خدمت میکند … 

ــ جر و بحث موقوف! 

در این لحظه پاسبان با لحنی جدی و با حالتی آمیخته به ژرف اندیشی می گوید: 

ــ نه ، نباید مال ژنرال باشد … ژنرال و این جور سگ؟ … سگ های ایشان از نژاد اصیل اند … 

ــ مطمئنی ؟ 

ــ بله قربان ، مطمئنم … 

ــ خود من هم می دانستم. سگهای ژنرال ، گران قیمت و اصیل اند ، حال آنکه این سگه به لعنت خدا نمی ارزد! نه پشم و پیله ی حسابی دارد ، نه ریخت و قیافه و هیکل حسابی … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممکن است ژنرال ، این جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان کجا رفته؟ این سگ اگر گذرش به مسکو یا پتربورگ می افتاد میدانید باهاش چکار میکردند؟ قانون ، بی قانون فوری خفه اش میکردند! گوش کن خریوکین ، حالا که به تو خسارت وارد آمده نباید از شکایتت بگذری … حق این نوع آدمها را باید کف دستشان گذاشت! وقت آن است که … 

پاسبان ، زیر لب می گوید: 

ــ اما شاید هم مال ژنرال باشد … روی پوزه اش که نوشته نشده … چند روز پیش ، حیوانی شبیه این را در خانه ی ژنرال دیده بودم. 

صدایی از میان جمعیت می گوید: 

ــ من می شناسمش. مال ژنرال است! 

ــ هوم! … یلدیرین ، برادر سردم شد ، پالتویم را بنداز روی شانه هام … چه سوزی! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ایشان پرس و جو کن … به ایشان بگو که سگ را من پیدا کردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ایشان یادآوری کن که سگ را در کوچه و خیابان ، رها نکنند … شاید این حیوان ، سگ گران قیمتی باشد و اگر هر رهگذری بخواهد آتش سیگارش را به پوزه ی سگ بیچاره بچسباند ، چه بسا از این زبان بسته چیزی باقی نماند. حیوانیست ظریف … و اما تو ، کله پوک بیشعور . دستت را بگیر پایین! لازم نیست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمایش بگذاری! اصلاً همه اش تقصیر خودت است! … 

ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد می آید این طرف ، خوب است ازش بپرسید … هی ، پروخور! بیا اینجا جانم! نگاهی به این سگ بنداز … مال شماست؟ 

ــ چه حرفها! ما هیچ وقت از این سگها نداشتیم! 

اچوملف می گوید: 

ــ این که پرسیدن نداشت! معلوم است که ولگرده! احتیاج به این همه جر و بحث هم ندارد! … وقتی من می گویم ولگرده ، حتماً ولگرده … باید کارش را ساخت. 

پروخور همچنان ادامه میدهد: 

ــ گفتم مال ما نیست ، مال اخوی ژنرال است ؛ همانی که از چند روز به این طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ی چندانی به سگ شکاری ندارد ، ولی اخوی شان طرفدار این جور سگهاست … 

اچوملف با لحنی آمیخته به محبت می پرسد: 

ــ مگر اخوی ایشان تشریف آورده اند اینجا؟ ولادیمیر ایوانیچ را می گویم ، خدای من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند … 

ــ بله مهمان هستند … 

ــ خدای من … لابد دلشان برای برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببین که اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ایشان است؟ واقعاً خوشحالم … بیا با خودت ببرش خانه … سگ بدی نیست … حیوان زبر و زرنگی است … پرید و انگشت آن یارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حیوانکی دارد میلرزد … ناکس کوچولو هنوز هم دارد می غرد … چه با نمک! … 

پروخور توله را صدا می زند و همراه سگ از در انبار دور میشود … جمعیت به ریش خریوکین می خندد. اچوملف با لحنی آمیخته به تهدید ، بانگ میزند: 

ــ صبر کن ، به حسابت می رسم! 

آنگاه شنل را به دور تن خود می پیچد و میدان بازار را ترک می کند. 

بی عرضه - آنتوان چخوف

چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: 

ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل … 

ــ نخیر 40 روبل … ! 

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … 

ــ دو ماه و پنج روز … 

ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید … 

چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! … 

ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟ 

چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! … 

ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم … 

به نجوا گفت: 

ــ من که از شما پولی نگرفته ام … ! 

ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! 

ــ بسیار خوب … باشد. 

ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 … 

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت: 

ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام … 

ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید! 

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: 

ــ مرسی. 

از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم: 

ــ « مرسی » بابت چه ؟!! 

ــ بابت پول … 

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!! 

ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. 

ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! 

به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! » 

بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ». 

خوشحالی - آنتوتن چخوف

حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند. 

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند: 

ــ تا این وقت شب کجا بودی ؟ چه ات شده ؟ 

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست! 

بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد: 

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی توانید بکنید! این هاش ، نگاش کنید! 

خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند. 

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟ 

ــ از بس که خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من! 

با عجله از روی مبل بلند شد ، بار دیگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست. 

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده ؟ درست حرف بزن ؟ 

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می ماند ، نه روزنامه می خوانید ، نه از اخبار خبر دارید ، حال آنکه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می افتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمی ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه ها فقط از آدمهای سرشناس می نویسند؟ … ولی حالا ، راجع به من هم نوشته اند! 

ــ نه بابا! ببینمش! 

رنگ از صورت پدر پرید. مادر ، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند. 

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا دیگر همه ی مردم روسیه ، مرا می شناسند! مادر جان ، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید ، نگاش کنید! 

روزنامه ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ ، خطی به دور خبری کشیده بود ، فشرد و گفت: 

ــ بخوانیدش! 

پدر ، عینک بر چشم نهاد. 

ــ معطل چی هستید ؟ بخوانیدش! 

مادر ، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه ای کرد و مشغول خواندن شد: « در تاریخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دمیتری کولدارف … » 

ــ می بینید ؟ دیدید ؟ ادامه اش بدهید! 

ــ « … دمیتری کولدارف کارمند دون پایه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی … » 

ــ می دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم … می بینید ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهید! ادامه! 

ــ « … به علت مستی ، تعادل خود را از دست داد ، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده ی 2 مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود ، از روی بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رمیده ، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان ، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود ، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه ی پزشکی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … » 

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانیدش ؛ ادامه اش بدهید! 

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی ، بعد از تنظیم صورتمجلس و تشکیل پرونده ، در اختیار مصدوم قرار داده شد » 

ــ دکتر برای پس گردنم ، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟ ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید! 

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید ، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت: 

ــ مادر جان ، من یک تک پا می روم تا منزل ماکارف ، باید نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ! 

این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند ، به کوچه دوید. 

انتقام زن - آنتوان چخوف


زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید: 

ــ فرمایش دارید ؟ 

ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟ 

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز. 

ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد … 

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت. 

ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید … 

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت: 

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که … 

ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام … 

ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم! 

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت: 

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم … 

ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست … 

ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم … 

ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام … 

ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود! 

ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است! 

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت: 

ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید. 

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد ، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب ، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت: 

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید … 

ــ پس چقدر میخواهید ؟! 

ــ معمولاً ده روبل می گیرم … البته اگر مایل باشید می توانم از شما پنج روبل قبول کنم. 

ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم! 

ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم ، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم ، وقت ندارم … 

ــ گوش کنید آقای دکتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستکم باید بگویم که .. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید! 

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت ؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد: 

« مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرأت میکند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! » 

در این لحظه به سمت دکتر چرخید ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت: 

ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه تان می تپید ، کاش میخواستید درک کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ … 

در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد ؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود ، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت … 

ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند ، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟ 

ــ ولی خانم محترم ، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما … 

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود ، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ی دکتر خم شد و روی آن آرمید. 

دقیقه ای بعد ، زمزمه کنان گفت: 

ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز … 

ساعتی بعد دکتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت ؛ 

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه ی خود میشد ، زیر لب گفت: 

« انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می رود ، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! » 

در پستخانه - آنتوان چخوف

همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت: 

ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی! 

تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که: 

ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک! 

ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند! 

شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید: 

ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟ 

شماس ، با احساس شرمساری جواب داد: 

ــ نه اینکه باور نکنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها … 

ــ شما شک میکنید اما من ثابت میکنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیکی ، حس وفاداری زنم را مانند استحکامات نظامی ، تقویت میکردم. با رفتاری که من دارم و با توجه به حیله هایی که به کار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت کند. بله آقایان ، نیرنگ به کار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، کلماتی بلدم که به اسم شب می مانند. کافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم … 

ــ منظورتان کدام کلمات است ؟ 

ــ کلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراکنی های سوء میکردم. البته شما از این شایعات اطلاع کامل دارید ؛ مثلاً به هر کسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلکس ییچ زالیخواتسکی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میکرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرأت کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان یکی را نشانم بدهید که از خشم زالیخواتسکی وحشت نداشته باشد. مردها همین که با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با این لعبت سبیل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میکند. مثلاً بلد است اسم گربه ی کسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در کوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست کند. 

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم: 

ــ پس زنتان مترس زالیخواتسکی نبود ؟!! 

ــ نه. این همان حیله ای ست که صحبتش را میکردم … ها ــ ها ــ ها! این همان کلاه گشادی ست که سر شما جوانها میگذاشتم! 

حدود سه دقیقه در سکوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سکوت بر لب داشتیم. از کلاه گشادی که این پیر خیکی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت: 

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری!