.

.

لاک پشت من- فرخنده آقایی

لاک‏پشتم را از سر چهارراه استانبول به قیمت پنجاه تومان خریدم. کوچک بود، به اندازه یک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمی‏گشتم. آن را نزدیک بانک از ماهی‏فروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهی‏های مخصوص آکواریوم می‏فروخت و لاک‏پشت‏های کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواریوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولین بار لاک‏پشتم را دیدم، بین بقیه لاک‏پشت‏های داخل یک سبد پلاستیکی کز کرده بود و مرا نگاه می‏کرد. دور چشم‏های ریز و قرمز رنگش یک حلقه قهوه‏ای رنگ خودنمایی می‏کرد و بی‏حس و حالی خاصی در نگاهش موج می‏زد. اینکه من او را بخرم یا نه اصلاً نمی‏توانست برایش اهمیتی داشته باشد. فقط نگاهم می‏کرد، سرد و بی‏احساس. همان موقع هم نمی‏دانستم چرا می‏خواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زیادی نبود اما با صدتومان می‏شد یک بزرگترش را خرید و با دویست تومان خیلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قیمت‏ها را که پرسیدم فروشنده گفت حاضر است سه تایش را صد تومان بدهد. نمی‏دانم چرا این حرف را زد، من هیچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط می‏خواستم، به بهانه قیمت کردن بقیه، لاک‏پشت خودم را بیشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خیال خودش، مرا به وسوسه خرید انداخت و وقتی تردید مرا دید گفت که می‏شود آنها را توی حیاط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حیاط نداشتم و در یک آپارتمان هفتاد و دو متری در خیابان شادمان زندگی می‏کردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاک‏پشت یا چیز دیگری نبودم. در واقع دیگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتاب‏های کاستاندا را راجع به دون‏خوان و تعلیماتش و کتاب‏های پال توییچی را خواندم، فهمیدم در واقع لاک‏پشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شاید هم همزمان همدیگر را انتخاب کرده بودیم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتاب‏ها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسیده بودم. لاک‏پشت را پسندیده بودم و فقط او را می‏خواستم و با اینکه با صدتومان می‏شد سه‏تایش را خرید، سه‏تایش را هم نمی‏خواستم. نمی‏دانستم با سه‏تا لاک‏پشت چه کار می‏شد کرد. ولی خوب یکی بهتر بود. اگر به درد هم نمی‏خورد، باز بهتر بود یکی بخرم تا سه‏تا. به گمانم حتماً پنجاه تومان می‏ارزید یا شاید فکر می‏کردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفریح و سرگرمی بچه‏هایم را داشته باشد. از دیدنش چه کیفی می‏کردند. از خرید خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بسته‏های شیرینی و شکلات را روی میز گذاشتم و خیلی بلند گفتم: »من حالا یک چیزی از کیفم درمی‏آورم که شما از دیدن آن تعجب خواهید کرد ولی خواهش می‏کنم نترسید و داد نزنید چون اصلاً ترسناک نیست.«

آن روزها با خانم فریده مکری‏نژاد هم‏اتاق بودم که عادت داشت هر کاری می‏کردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاک‏پشت را با افتخار به پشت، روی میزم گذاشتم. لاک‏پشت روی شیشه میز دست و پایی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی میز شروع کرد به راه رفتن. پنجه‏های کوچک و ناخن‏های درازش را روی شیشه می‏کشید و هر چند قدمی که می‏رفت برمی‏گشت و با دقت اطراف را نگاه می‏کرد. نگاهش هنوز یادم هست، بی‏پناه و تنها بود. شاید هم دنبال نگاه من می‏گشت. 

خانم مکری‏نژاد گفت: »چه اسباب‏بازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سلیقه.«

لاک‏پشتم را برداشتم و دست و پایش را تکان دادم و گفتم: »اسباب‏بازی نیست، زنده است.«

با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت: »هیچ آدم عاقلی برای خرید این آشغال پول نمی‏دهد.«

گفتم: »برای بچه‏هایم خریده‏ام.«

گفت: »بدتر.«

اما من لاک‏پشت را روی زمین گذاشته بودم و چون علاقه‏ای به راه رفتن نداشت مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاق‏های دیگر، همکاران برای دیدنش می‏آمدند و هر کس متلکی می‏گفت و می‏رفت. حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: »توی ده ما همه جا پر از این لاک‏پشت‏هاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هیچ کس آنها را نمی‏برد خانه چون ادرارشان سمی‏ست و باعث زگیل زدن بچه‏ها می‏شود.«

بعد هم خیلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود آنها را بیاورد و بفروشد.

همه دلخوشی‏ام به بچه‏ها بود ولی در خانه هم نه بچه‏ها و نه پدرشان علاقه‏ای به لاک‏پشت نشان ندادند. به خاطر قیافه زشت و ظاهر کریهش همه با چندش نگاهش می‏کردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.



جایش در حمام بود. یک تشت قرمز پلاستیکی پر از آب برایش گذاشته بودم تا آب‏تنی کند. روزهای اول برایش برگ‏کاهو و سبزی می‏ریختم ولی هیچ چیز نمی‏خورد و توی تشت آب هم نمی‏رفت. نه آب می‏خورد، نه غذا، معمولاً هم می‏رفت پشت در حمام پنهان می‏شد. موقع حمام کردن، محض احتیاط، آب تشت را خالی می‏کردم و لاک‏پشت را توی تشت می‏گذاشتم تا راه نیفتد. بعد همگی به نوبت حمام می‏کردیم و لاک‏پشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند. بعضی وقت‏ها که آب و صابون رویش می‏پاشید، کله بی‏قواره‏اش را توی لاکش فرو می‏برد و همان جا می‏ماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب می‏کردم و لاک‏پشت را داخل حمام می‏گذاشتم. اما هیچ وقت شناکردنش را ندیدم. اوایل که توی تشت پر از آب می‏انداختمش، دست و پایی تکان می‏داد و خودش را به مردن می‏زد، طوری که انگار دارد خفه می‏شود و من مجبور می‏شدم بیاورمش بیرون و قربان صدقه‏اش بروم. اما او نه آب و غذا می‏خورد و نه به کار بازی بچه‏ها می‏آمد. اصلاً به هیچ دردی نمی‏خورد، فقط بلد بود با آن چشم‏های بی‏احساسش مرا نگاه کند. قبل از آن همیشه ترجیح می‏دادم در خانه یک گاو داشته باشم. صفا و صمیمیت نگاه گاو را هیچ حیوانی ندارد. هیچ چیز با چشم‏های درشت و معصوم و نگاه عمیق و با ابهت یک گاو قابل مقایسه نیست. همان طور که در جاده‏های مه گرفته شمال، در آن نم‏نم باران، با ماشین پیش می‏روید و در عالم خودتان سیر می‏کنید، ناگهان یک توده سیاه یا سفید و یا قهوه‏ای خالدار وسط جاده جلو ماشین سبز می‏شود. بوق می‏زنید، چراغ می‏زنید ولی هیچ عکس‏العملی نیست. نگاهش می‏کنید. دو چشم سیاه و درشت به چشم‏هایتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار می‏کند شما را در صمیمیت نگاه خود غرق می‏کند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقایسه کنید با حرکت‏های شتاب‏آلود و عصبی سگ‏ها یا لاقیدی گوسفندها و سربه‏هوایی بزها و گربه‏ها و شلختگی مرغ و خروس‏ها یا موذیگری بعضی حیوانات دیگر. همیشه آرزویم نگهداری از یک گاو، و اگر نشد حتی یک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ می‏شود به چشم‏هایش نگاه کنم. نه نگاه عمیق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاک‏پشت قابل مقایسه نیست ولی خوب همین چشم‏های ریز و قرمز و مات هم بهتر از هیچ است. اگر چه لاک‏پشت من هم خیلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شب‏ها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرف‏ها و لباس‏ها و اطوکاری. به فکر او نبودم. نه غذایی و نه آب و جارویی، از آن طرف هم هیچ عکس‏العملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان می‏شد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم می‏دوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فریاد می‏زد: »این کثافت را بنداز دور.«

اما من نمی‏توانستم او را بیرون بیندازم مگر اینکه جای خوبی برایش تدارک می‏دیدم. نمی‏شد همین طور به امان خدا رهایش کرد، بی‏کس، تنها، زشت. بی‏آنکه کسی او را دوست داشته باشد. هیچ وقت نمی‏شد چیزی را رها کرد. همیشه همه چیز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کریه، باید جای بهتری برایش پیدا می‏شد. جایی خوب و خوش همچون بهشت. جایی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهایی به معنای بی‏کسی نباشد. جایی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگیل‏زا.

همان روزها بود که موشک‏باران تهران شروع شد. با صدای هر آژیر، فیوز برق را درمی‏آوردم و گاز را می‏بستم و با شوهرم و بچه‏ها زیر میز ناهارخوری می‏رفتیم و همانجا می‏ماندیم. چراغ قوه، شیشه آب و رادیو باطری‏دار همراهمان بود. آنقدر آنجا می‏ماندیم تا آژیر سفید را می‏کشیدند.

اولین بار بعد از آژیر سفید، او را در اتاق پذیرایی دیدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بیرون را نگاه می‏کرد. نمی‏دانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذیرایی و بعد هم روی مبل رفته بود. او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبدیل شد به همان لاک‏پشت بی‏آزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچه‏ها با شنیدن صدای آژیر دوان دوان پناه می‏گرفتیم، لاک‏پشت هم می‏رفت روی مبل بالای اتاق می‏نشست. یک بار خیلی دعوایش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاک‏پشت‏ها و زگیل زدن بچه‏ها نگران بودم. وقتی سرش داد کشیدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدت‏ها همان طور ماند ولی دست از این کار برنداشت.

یک روز بعداز ظهر که می‏خواستم تنگ ماهی‏های قرمز عید را بشویم، ماهی‏ها را داخل تشت پر از آب حمام ریختم. چند لحظه بعد که برگشتم هیچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خیلی ریز رنگی روی آب می‏درخشید و لاک‏پشت من بی‏حرکت پشت در حمام ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم ماهی‏ها کجا هستند. خیلی سریع سرش را توی لاکش فرو برد و دیگر در نیاورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزون‏ها را دوستی از شمال برایم آورد. درشت و یک دست و یک رنگ بودند. حدود بیست تا می‏شدند. هر یک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهایشان را با آن شاخک‏های نرم و دراز گوشتی بیرون می‏آوردند و به چپ و راست تکان می‏دادند. حلزون‏ها را توی تشت قرمز رنگ ریخته بودم و بچه‏ها از دیدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بیرون آمدن از آب لذت می‏بردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که درِ حمام را باز کردم هیچ اثری از حلزون‏ها یا حتی لاکشان نبود. لاک‏پشت من پشت در حمام ایستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. یک خط قهوه‏ای از روی دیوار به طرف سقف می‏رفت و آن بالا به یک حلزون چسبیده به سقف می‏رسید.

با جارو آخرین حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسیس و کالباس و گوشتِ چرخ کرده خوردن لاک‏پشت من شروع شد و خیلی زود به یک لاک‏پشت دویست تومانی تبدیل شد؛ به اندازه دو تا کف دست. موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصاً جمعه‏ها، خودش به اتاق می‏آمد و روی مبل کنار پنجره می‏نشست و بعد از چند ساعت از روی مبل می‏جهید و به طرف حمام می‏رفت. گاهی که عجله داشت و تند تند می‏رفت یک پایم را روی لاک بزرگش می‏گذاشتم و او مرا لی‏لی‏کنان دنبال خود می‏کشید و می‏برد. 

حالا نمی‏خواهم از همه چیز بگویم و از آن روزی که برایش یک لاک‏پشت کوچک پنجاه تومانی دیگر خریدم تا تنها نباشد ولی یک هفته بعد لاک‏پشت کوچک را مرده یافتم. دست‏ها و پاها و سرش از لاک بیرون مانده و خشک شده بود. حتی چشم‏هایش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، دیدم که مرده. نمی‏دانم چرا این یکی طاقت نیاورد و مُرد. لاک‏پشت من هنوز جایش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستیکی بیرون می‏پرید و راه می‏افتاد و داد و فریاد بچه‏ها از ترس به هوا می‏رفت. دیگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم دیگر دردسری شده بود؛ یا فراموش می‏شد یا غذای گوشتی کم می‏آمد ولی او به بودن یا نبودن غذا و کم و زیاد آن هم اهمیتی نمی‏داد. در این مدت، او را بارها به جشن‏های مهدکودک برده بودم و بچه‏های مهد او را می‏شناختند. بعدها که بچه‏هایم مدرسه رفتند و توانستیم خانه‏مان را عوض کنیم، به یک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتیم که حمامش بدون پنجره و نورگیر بود و فقط یک هواکش کوچک داشت و دیگر نمی‏شد او را به خانه جدید برد. چطور می‏توانست در یک تاریکخانه بی‏هوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترین جا برایش حیاط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که می‏توانستم گاهی سرراهم به دیدنش بروم و او را ببینم. آنجا خیلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاک‏پشت را به آنجا ببرد. به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاک‏پشت را توی حیاط بیندازد. این بهترین کار بود و من یک روز برفی زیبا لاک‏پشتم را توی چند کیسه نایلون پیچیدم و بعد از معطلی در ترافیک صبحگاهی به مهدکودک بردم. حسابی دیرم شده بود. زنگ زدم و کیسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاک‏پشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاک‏پشتم را می‏شناخت و من از اینکه می‏دیدم لاک‏پشتم می‏تواند از آن به بعد زندگی جدیدش را در حیاط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود احساس شعف می‏کردم. این بهترین کاری بود که می‏توانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای دیدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در میان بوته‏ها و زیر درخت‏های حیاط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلاً نیامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاک‏پشت و زگیل زدن بچه‏ها، لاک‏پشت را بیرون برده و در استخر میدان بهارستان رها کرده است. باورم نمی‏شد در آن سرمای زمستان لاک‏پشت مرا در استخر انداخته باشد. به میدان رفتم. آب استخر را یک لایه یخ پوشانده بود و از لاک‏پشت هم خبری نبود. بچه‏های مدرسه‏ای آن اطراف بازی می‏کردند. سراغ لاک‏پشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمی‏دانم چطور چنین بلایی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد میدان بهارستان. اما ته دلم می‏دانستم که می‏تواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به میدان بهارستان می‏روم و به تماشا می‏ایستم. کبوترها برای دانه خوردن می‏آیند و گنجشک‏ها برای آب خوردن و بچه‏ها برای بازی کردن و لاک‏پشت من آنجاست. در گوشه‏ای لای بوته‏های گل پنهان شده و با آن چشم‏های ریز و بی‏حس و حالش مرا نگاه می‏کند.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد