.

.

قصه های مموش ۱۱

سیب گلابی (2)

بعد یی که تکو تنها تو آشپزخونه ی خونه مون ؛ سیب گلابیایه درست کردم با سینی رویی همی که از در خونه پا نهادم بیرون ننه مه دیدم که زنبیل به دست از ته کوچه داشت می اومد. امونش ندادم و پا نهادم به فرار! ننه م اگه می فهمید مو باز سیب گلابی درست کردم زنده م نمی ذاشت. دوییدمو به اسی و ابی و ساسان گفتم بیاین دنبالم.

هر چار تایی دوییدیم و رفتیم تا سیب گلابیایه تو محله های دیگه آبودان بفروشیم. یه جایی ویسادیم تا حساب کتاب کنیم. جمعا 18 تا سیب گلابی داشتیم. به بچه ها گفتم بزرگاشه یه تومن می فروشیم ؛ کوچیکاشه سه تا دو تومن. بچه ها می دونستن مو تو حساب کتاب لنگه ندارم ؛ برا همین هم تو کوچه صدام می کردن دکتر .

نشسَیم حساب کردیم دیدیم ریزو درشت سیبامون رو هم 20 تومنی برامون داره. بچه ها ازیی که مو ؛ مموش – چاکریم – یی قدر سرم تو حساب کتاب بود کیف کرده بودن. به ابی گفتم سینی رو دست بگیر . به اسی هم گفتم : کنار ابی راه میری و با صدای بلند میگی :  "بدو سیب گلابیه" (bodo-sibe golabihe!!).

او وختا انگلیسیم خیلی خوب بود . البته یی حرف مال او زماناییه که هنوز انگلیسیای استعمارگر تو آبودان بودن و پالاشگاه دسَشون بود. بعد یی که رفتن گیجمون شد دروازه و ؛ لینمون شد کوچه.

همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی که داشت بهم می گفت : "مموش ! – چاکریم – سعی کن وختی بزرگ شدی تموم یی روزا و شباهه با دقت بنویسیشون تا آیندگان بخونن و پی به بزرگی آبودان ببرن." جا ن خودم صدای هورا و کل و شوت مردمه داشتم می شنیدم که یه باره ابی گفت : مموش !  ماشین عروس!!

بی خیال حس شدیم و راه افتادیم طرف محله ی ارتشی ها تو جمشیدآباد. خونه های نیرو دریایی اونجا بود. به  دژبان دم در از ترسمون سلام کردیمو ؛ از دِرِ سیم فنس وارد جمشیدآباد شدیم. محیط ترو تمیس جمشیدآباد برا ساسان عجیب بود.آخه لین خودمون تو کارون ؛ فاضلابش همیشه قولوپ قولوپ سر می رفت و محله رو بو بر می داشت اما اینجا تمیس بود.هم تمیس بود و هم سرسبز؛ برعکس کارون لین 13 که بزهای لین اووری اجازه نمی دادن حتی یه برگی تو محله رو زمین بمونه چه برسه به درخت!

ایقد ورّاجی کردم که سیب گلابی ها از یادم رفتن . یه دفّه یی دیدم که چن تا از درجه دارا دارن طرفمون میان. خیلی کُپ کردم . البته مو زیاد نترسیده بودم اما دلم برا ساسان سوخت. خیلی ترسیده بود. خب حق هم داشت ؛ بچه آبودان نبود که نترس باشه. اومد پشتم قایم شد. درجه دارا که اومدن سینه مه دادم جلو. یکی شون که عینک ریبون هم رو چشاش بود خندید و گفت تو مموش نیبستی؟ بهش گفتم عینکته بردار تا بشناسمت. پسر دایی م بود. دمش گرم صد تومن بهم داد و گفت : با سینی ورشون می دارم. بچه ها کفشون بریده بود. قبول کردم و سینی سیب گلابیایه بهش دادم. وختی خدافظی کرد و رفت ابی و اسی و ساسان مونده بودن چی بگن. مو هم که حس شیشومم قوّی؛ جوابی بهشون ندادم فقط گفتم : کی دلش دوچرخه میخواد؟!!!

ادامه داره......

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا موسوی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://www.ahleabadan.blogfa.com

سلام. میگم تو تا حالا سکسکه ت گرفته!؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد