.

.

قسمت های من- میترا داور

او خواب است که بلند می شوم . 

از دو یا سه ساعت قبل از بیدار شدن ، مدام چراغ کوچک ساعتش را روشن می کند تا خواب نماند . بیدار می شود در حالی که پتو را دور سرش پیچانده .

جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه تو دست شویی در حال مسواک زدن است .

از خانه بیرون می روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضای گرم آشپزخانه وقتی آفتاب از پرده می تابد روی شعله ی گاز . زیرکتری روشن است و جزجز می سوزد . گلیم کوچکی روی زمین پهن است ، این جا ، همان جایی است که من چند بار در روز می نشینم و چای گرم می نوشم .گاه می ایستم کنار پنجره ی تراس و به درخت های کاج بلند خانه ی همسایه نگاه می کنم .

افشین نزدیک همین اجاق در راستای نگاهم به خانه همسایه ها نگاه می کند . به نظرم درخت کاج را نگاه نمی کند چون فوری به لباسم اشاره می کند که برای جلوی پنجره مناسب نیست . گاهی هم خانه ی همسایه ها را فراموش می کند , دود سیگار را حلقه حلقه در صورتم پخش می کند . بوی مردانه اش لحظاتی است که این بدنه را چند لحظه منسجم می کند . خمیرش می کند خمیر گلی شکل .... از آن جایی که زمان خیلی محدود است در زنده گی کارمندی, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشی از زنده گی کنار می کشیم . 

حالا بخشی از وجود مسواک زده و روپوش پوشیده ام با کفش و مقنعه ی تیره در حال رفتن است .

محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف . 

از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده های توری می دیدم شان : دخترهای جوان که با حرکاتی ملایم و ظریف در حال رقص بودند ، رقص !

بخشی از بدنم با تردید نگاه می کرد ، رقص آیا حالا کلمه ای به دور از ذهن بود ؟ 

سال هاست با حیرت به بعضی از کلمات نگاه می کنم ، در چه شرایطی دست ها موزون می چرخد و بدن ؟ 

پشت میز اداری نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ می زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .

الان بیتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز می شود . ایستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود . 

خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .

در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟

شاید خواب باشد . حتما خواب است .

حالا سرویس بیتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه می زند، چای گرم می نوشد و کتاب می خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پیشانی ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زنی که در آینه هست حتا نسبت به چند ماه پیش تغییر کرده . گاه تغییراتش آن قدر روزانه است که نمی شناسمش . تازه گی موقع حرف زدن چشم هایش را می بندد. احتمالا نور آزارش می دهد و یا صدا ... و یا شاید چشم هایش را می بندد تاچند لحظه بخوابد... 

مقنعه اش را مرتب می کند پشت میز ... 

او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسیر با آنچه پیش می رود ‚ می رود . زمان بسیار کوتاهی‚ آن هم زمانی که عادت می شود می خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف می کنم . . . 

بخشی را نباید بنویسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشی که نه تنها خارج از مکان و زمان نیست ، بلکه دقیقا فیزیکی است و مدام در خانه و یا بیرون قد علم می کند ، این بخش برای به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . این بخش از وجودم که شاید هم بسیار مهم باشد طی مطالعات اینترنتی متوجه شده بیشترین عملکرد های ما به میزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گی دارد . به عنوان مثال وقتی میزان پروژسترون یک موش ماده از وضعیت عادی آن کمتر باشد افسرده گی به سراغش می آید ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشین مدام در حال تذکر دادن به این بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... این زن گاهی این قدر از من دور می شود که در آینه هم نگاهش نمی کنم...او مادر است ویا همسر و یا کارمندی که ساعت ورود و خروج را خوب فهمیده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده . 

... دیشب توی مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ایستاده بود با چادر سیاهی که سرش بود . .. بدنم پیدا بود . لایه ی نازک مو پایم را تا نزدیکی ساق پوشانده بود . توی مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را دیده بود و این ناراحتم می کرد . بعد فکر کردم احتمالا جنازه را فقط مادرم دیده و این نمی بایست زیاد مهم باشد. زن های دیگر هم که باشند احتمالا فراموش می کنند. خودم هم جنازه های زیادی دیده بودم در این سال ها ... شاید همین بود که مرگ ریشه کرده بود درا نگشت هایم ونمی توانستند برقصند .... گردنم درد می کند . انگار تیر می کشد . نگرانم و نگرانی ام شبیه ... شبیه چیزی است که نمی دانم چیست . برزخ است شاید ... یا شاید شبیه چیزی که نفس نمی کشد و یا تند وبدبو نفس می کشد و یا مگس بزرگی که بی دلیل وزوز می کند ... 

بخشی از این بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حرکتی چرخشی و حلزون وار به درون شکمش خزیده ، کوچک و کوچک تر شده ....او پیرزن درون من است . آن جا خوابیده است ... بوی ترشک می دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی . 

گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه ! 

همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ی عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... این ها وجود پاره پاره منند که در شهر سرگردانند...

گنجشک های آن خانه - رسول آبادیان

دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمی‌کنم که دل آخرین سنگ‌هایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی‌لی زمزمه می‌کند مانده.
گنجشکهامان هم مانده‌اند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضله‌اش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیده‌‌ام که بگویم بی‌تربیت‌ترین‌هاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند یا نشده‌اند…
به هر حال گنجشک‌های درخت او زیباتر بودند و اگر می‌خواست بازنده شرط زیاد و کم گنجشک‌های روی ساقه نازک درختم و درخت‌اش می‌شدم…
هنوز سر و صدای در هم گنجشک های درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پایان می‌دهد. دلم هری پایین می‌ریزد. برش می‌دارم به سبکی پر قوست. می‌بویم و می‌بویم و می‌بویمش و با یک جست سر دیوار و مثل یک جنس شکستنی تحویل می‌دهم و دوباره و دوباره میان تنه تنومند درختم و دیوار دراز می‌کشم و صد توپ پشمالوی رنگارنگ به حیاطمان می‌آیند و من صدتا می‌شوم و می‌بویم و می‌بویم و می‌بویمشان و با یک جست…
سینه برآمده یکیشان نوک مگسک است،‌ بگذار بزنمش. تشخیص گنجشک‌های درخت او که مهمان درخت منند کار سختی نیست. تفاوت شاخ و برگ‌های درهم تنیده دو درخت که به زور از میان سقف آسمان و دیوار بیرون زده‌اند مثل روز روشن است…
شاخ و برگ‌های درخت ها همدیگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و می‌بوسند همدیگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشید نگاه می‌کنم که حالا از لای برگ های درخت هامان چشمهایم را می‌زند و برق چشمهایش چشمهایم را می‌زند و نور پاشیده بر بال و پر گنجشکهایش با ساقه های نازک براق درخت اش در هم تلاقی می‌شوند…
گنجشکهایش می‌دانند که با تیر نمی‌زنمشان . مثل اینکه این یکی شیطنتش گل کرده و هی می‌آید تا نزدیک چشمهایم وهی در لای برگ ها گم می‌شود و گم می‌شود و گم می‌شود و دیوار هی بالا می‌رود و سقف آسمان را فشار می‌دهد و باز بالا می‌رود و … ساقه نازک درخت در دستانش و دستانم.
بشمار یک، دو، سی و پنج… شصت … صد و می‌خندند پدرهامان.
صدای آواز آرام هنگام بازی عصرانه لی لی ، یک جوانه،‌ دو جوانه، می‌خندند پدرهامان…
می‌آید تا نزدیک چشمهایم و هی در لای برگ ها گم می‌شود و گم می‌شود و من نمی‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمی‌زنم می‌ترسم بشکند. فضله ای به هوای میان ابروهایم سرازیر می‌شود، سرم را می‌دزدم…
سرم را می‌دزدم از مسیر سنگ تیر و کمان لندهوری که عصرها وقت بازی لی لی اش می‌آید… سینه ‌اش یکیشان نوک مگسک است. فقط یک حرکت کوچک انگشت اشاره ام کافی است هک خون از میان ابروهایش بزند بیرون و دسته تیر و کمان‌اش سرخ شود…
سینه یکیشان نوک مگسک است. راست می‌گوید ؤ‌من که عرضه زدن یک گنجشک را هم ندارم غلط کرده ام خرج روی دست‌اش بگذارم…
اما باز می‌گویم و می‌گویم و می‌گویم که برای زدن گنجشک نمی‌خواهم‌اش…
میان ساقه نازک درختم و دیوار، راست می‌گوید جای بازی و استراحت نیست این جا توی این گرما.
ساقه جوانه باران است چه می‌دانست پدرم؟…
میان تنه تنومند درختم و دیوار… راست می‌گوید جای خستگی در کردن و دراز کشیدن نیست این جا توی این سرما.
درخت گنجشک باران است چه می‌داند مادرم؟…
بیچاره دیگر از سن و سال‌اش گذشته که یواشکی بیاید و کنارم دراز بکشد و یک چشمی مسیر نگاهم را تا نوک مگسک دنبال کند و سری بتکاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هی نازک می‌شود بعدش تنومند می‌شود و مادر چشمهایش سرخ می‌شوند. چشم‌های مادر سرخ می‌شوند چون اصرار دارد ثابت کند دیوار کوتاه است و داد بزند که چه مرگیم شده و من می‌گویم دیوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهایش…
و من از درخت هامان بگویم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضای خالی مورد ادعایم را با دستان لرزانش لمس کند و چشمهایش سرخ شوند و اشک گونه‌های چروکیده‌اش را بپوشاند و بازاری از پا نگرفتن آن ساقه‌های بی‌جان بگوید و بگوید که من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ریش و موی بلندم گیر بدهد و چشمهایش سرخ شوند و زار بزند و وقتی گنجشکهای براق را با اشاره نشان‌اش می‌دهم دست ها را به سینه بکوبد و رو به آسمان بپرسد که من تقاص کدام گناه کبیره‌ام؟…
و من باز ازشاخه‌های در هم تنیده بگویم و از دیوار و چشمهایش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…یک روز صبح ‌‌بمیرد . بدون آنکه موفق شوم وجود درخت و دیوار و گنجشکهای آن خانه را به او اثبات کنم…
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمی‌کنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده ،‌فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی لی زمزمه می‌کند مانده.
خوشحالم که چشمهای آن لندهور دیگر هنگام بازی نمی‌بینندش…
دومین تیر تفنگم ، بشمار یک ،‌ دو… سه… سی، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است که توی لوله زندانی است. من که عرضه…
سینه یکیشان نوک مگسک است . می‌داند که نمی‌زنمش. اما این بار اشتباه می‌کند تا نزدیک صورتم می‌آید و دوباره لای شاخ و برگ‌های درخت هامان گم می‌شود و گم می‌شود و…
ماشه را فشار می‌دهم … میان ابروهایش ، تیر و کمان‌اش سرخ می‌شود.
ماشه را فشار می‌دهم … باز هم ….
مادر سال ها پیش از کجا می‌دانست که می‌گفت دیگر زنگ زده و باید بیندازمش دور؟…

قمری ها - رسول آبادیان

بی خیال لم داد روی راحتی و چشم دوخت به صفحه تلویزیون که داشت چند پلنگ را در حال پشتک و وارو زدن در یک سیرک نشان می داد.

توی دلش فکر کرد که بعضی پلنگ های این دور و زمانه درست مثل بعضی آدم ها تعریف ها و چارچوب ها را شکسته اند و حیثیت تمام پلنگ ها را لگدمال می کنند.

با خودش گفت پلنگی که برای یک تکه گوشت آن همه ادا و اصول در بیاورد باید اسم دیگری داشته باشد.

کانال عوض کرد و دید یک دلقک تلویزیونی آشنا دارد مثل فیلسوف ها حرف می زند.

از خیر تماشای تلویزیون گذشت، همانجا دراز کشید و زور زد سر حرف را باز کند.

" اون قمری یه بازم پشت پنجره حموم تخم گذاشته، ناکس انگار با این جا قرارداد داره. " و منتظر ماند، جوابی نیامد.

" البته می گن قمری اومد داره، حالا مگه می خواد تخماشو رو سر ما جوجه کنه، کار هر سالشه دیگه، من که فکر می کنم اومدش اومدن تو بود، تو چی فکر می کنی؟" و منتظر ماند، جوابی نیامد.

" کجایی؟ نکنه بازم تو مراقبت و مدیتیشن و این حرفایی؟" نفس عمیقی کشید، پشت دست را روی پیشانی گذاشت و کمی جا به جا شد. 

" بابا پولاتونو نریزید تو حلق این قالتاقا، قدیمی شده این حرفا، می ترسم چند روز دیگه تصمیم بگیری مثل مرتاضا چهل روز تو قبر بخوابی". پوزخندی زد و پایش را روی آن پا انداخت.

" تصور کن یه روز خاک آلوده و توی کفن بیایی و زنگ بزنی و من یه هویی درو باز کنم و چشمم بیفته بهت، هه هه، وقتی پس از چهل روز از زیر گل دربیای قیافه ات درست مثل همین دسته گل می شه که چهل روزه کک انداخته توی تنبون جفتمون ، راستی خشک خشک شده ها، دیدیش تازگیا؟"

فکر کرد حالا وقتش رسیده که قال قضیه را بکند.

" این بار که صغرا خانم اومد یه چیزی بهش بده ورش داره ببره بیرون، گناه داره بیچاره هی دور و بر اینو تمیز کنه. " و منتظر ماند. دنبال کلمه ای می گشتکه بتواند جمله بعدی را شروع کند.

" فکر نکنم صاحاب ماهاب داشته باش، آخه اون عنتری که دسته گل به این بزرگی رو ول می کنه و می ره به امون خدا، فکر نمی کنه ممکنه جلوی دست و پای ما رو بگیره؟"

زیر لب بر مردم آزار لعنتی گفت و رفت توی آشپزخانه و لحظه ای به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت، بعد دو تا چای ریخت و فنجان خودش را برداشت و داغاداغ هورت کشید.

" آخه چرا جلوی در آپارتمان ما؟ تو بالاخره نفهمیدی کار کیه؟"

حس کرد که صدای قندله شده در زیر دندان هایش به تمام زوایای خانه رسیده است. جرعه ای دیگر چای نوشید. 

" با اون دست خط اجغ وجغش".

صدای له شدن یک حبه قند دیگر توی خانه پیچید.

" برای تو که هنوز مال منی. "

چشم هایش را تنگ کرد.

"تحفه! "

از حس سردی سرامیک ها در کف پاهایش فهمید که پا برهنه است.

" من و تو رو بگو که اولش فکر می کردیم رفقا خواستن غافلگیرمون کنن، اونم دو روز پس از عروسی... "

سه تار را از روی قفسه کتاب ها برداشت، چند مضراب چپ و راست، حس اش نبود، صدایش را بلند کرد: " صدای ساز ناکوک از فحش بدتره، مگه نه؟" چای را یک جرعه سر کشید.

" برای تو که هنوز مال منی".

ساز را گذاشت سرجایش و رفت در آپارتمان را باز کرد و نگاهی به سراپای دسته گل انداخت، دست خط اجغ وجغ یکوری شده بود.

" برای تو که هنوز مال منی. "

دستش را به چارچوب در تکیه داد و از گوشه شکسته شیشه دری که در انتهای پاگرد به پشت بام ختم می شد گوشه مبهمی از آسمان را دید.

" حالا که مطمئن شدیم مال همسایه ها نیست بهتره بندازیمش دور، من می گم منتظر صغرا خانم نمونیم، نمی تونم این آینه دقو تا هفته دیگه تحمل کنم. "

نفس عمیقی کشید و پنجه اش در لای برگ ها و گل های خشکیده فرو رفت، مکثی کرد و دوباره طرح مبهم آسمان را از لای شیشه شکسته نگاه کرد.

پاگرد منتهی به پشت بام را دوید و لحظه بعد خودش را داخل خانه انداخت و به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت.

زیر لب غرید: " برای تو که هنوز مال منی. "

طبق معمول سر صحبت را باز کرد: "حالا صاحابش می تونه از کف خیابون جمعش کنه. "

از پنجره به هیبت پژمرده دسته گل پخش شده در کف خیابان نگاه کرد.

دست خط اجغ وجغ توی هوا معلق بود و انگار هر لحظه به پنجره نزدیک تر می شد...

قصه های مموش (6)

طیاره (1)

نوشته مهرداد معماری
memari90@gmail.com
همه چی آماده بود.سریشو که ساسان پولشه داده بود. جاروف و کاغذ الگو هم که ابی و اسی آورده بودن. با 3 تا قرقره یی که ساسان از خونه کش رفته بود فقط مونده بود دستای هنرمند مموش – چاکرتیم – که طیاره یی بسازه تو خوزستان که سهله حتی تو آبودان لنگه نداشته باشه.
اما یه حس غریبی همو وقت اومد سراغم. یه حسی شبیه .. اصلن ولش کن. ساعت حول و حوش 6 عصر بود و تا غروب آفتاب یه دوساعتی بیشتر وخت نداشتیم. مومطمئن بودم همو وخت ؛ همه ی آبودان از رو پشت بوماشون داشتن مونه نگاه می کردن تا یاد بگیرن طیاره درست کردنو! 
وخت کم بود ( اینه تا حالا چن دفه ن هی دارم میگم) به ابی گفتم زودی می پری خونه تونو یه کاسه آب میاری برا سریشا با یه قیچی برا بریدن کاغذا. یه نگاهی به اسی انداختم خودش فهمید که باید بره فرمون.بهش گفتم : کا اسی 3 شماره یی میری خونه تون و او چاقوییه میاری که ننه ت باهاش ماهی پاک می کنه. یه وخت نری چاقوی سبزی خردکنی بیاریا . بدو برو که آفتاب نشست. ساسان که ظهری خار تو پاش رفته بود نیم خیز کرد که بره پی فرمون ؛ آروم نگاش کردمو گفتم: بوبا دمت گرم. بچه های آبودان غریب نوازن. تو فقط همینجا بشین برا خودت سی کن چه جوری طیاره درست میشه.
قبلا هم گفته بودم که ساسان بچه آبودان نبود و بوباش برا اینکه حس و حال آبودانی به بچه ش بده به مو گفته بود : "مموش ! ساسانه می سپرم به خودت تا ازش یه آبادانی مرد بسازی. درست مثه خودت ."
همین که اومدم بگم پس چی شد....سر و کله ی ابی و اسی پیدا شد. چیزایی که خواسته بودمو آورده بودن. یه نگاه به آسمون انداختم تا ببینم چقد وخت دارم. باید عجله می کردم. به بچه ها اجازه دادم که طبق دستور مو و با نظارت خودم کاغذا رو ببرن برا دُمو گوش طیاره. عمرا اگه میذاشتم کسی دس به سر طیاره بزاره. همو وقت یه حس عجیبی بهم دس داد ؛ حسی مثه اوس رسول تو میکانیکی سر خیابون که اصلا نمیذاشت شاگرداش به موتور ماشین ها دس بزنند.
توهمی فکرا بودم که ابی بهم گفت : ویل ! به چی داری فکر می کنی؟ راسـی یادم رفت بگم که بچه های لینمون بعد یی که کلاس سوم و خونده بودن به مو می گفتن " ویل بر رایت " همو دو تا برادرایی که عشق پرواز داشتنو بالاخره هم هواپیما رو اختراع کرده بودن. حق با ابی بود ، برا یه آن خشکم زده بود و داشتم به آسمونی فکر می کردم که او شب قراره طیاره ی مو تا خود سقفش بره و همونجا تابه صبح جا خوش کنه.
طیاره درست شد . براش گوشای شلال نهادم. دمبش هم دایره دایره یی ؛ یه تیکه پارچه چیت هم از پایین شلوار اسی بریدمو به پایین دمب طیاره گره زدم تا یه وقت ملقی نشه. میزونشه بستمو به بچه ها  گفتم بریم رو پشت بوم خونه ی ما تا هواش کنیم.
هنوز ادامه داره....

قصه های مموش (5)

سریش 2
نویسنده: مهرداد معماری
memari90@gmail.com
ساعت یک و نیم ظهر بود که خودمونو رسوندیم به عطاری شاهمراد و با در بسته ش روبرو شدیم. خب حق هم داشت .آخه تو اون لنگ ظهری که جز مو و ابی و اسی و ساسان پرنده هم تو آبودان پر نمی زد چه توقعی می شد از عطاری شاهمراد داشت که باز باشه. ساسان هنوز به خاطر خاری که تو پاش رفته بود درد می کشید و رو کول اسی سوار بود. اسی و ابی از در پالاشگاه تا اونجا ساسانو کول کرده بودن و حالا نوبتی هم اگه بود نوبت مو بود تا اونو به در خونه ش برسونم. ساسان بچه ی آبودان نبود و اضافه وزن داشت. کول کردنش کار هر کسی نبود . از در پالاشگاه تا عطاری شاهمراد راه دوری نبود اما از عطاری تا خونه مون که کارون بود لین 13 روبروی شاملو خیلی راه بود . بچه ها هر چی اصرار کردن که باز هم ساسانو کول کنند قبول نکردم. باز دوباره یه حسی سراغم اومد . البته این حس تا همین چن دیقه پیش هم بهم دس داده بود. " سوپرمن ". ها درست شنیدین ؛ سوپرمن.
بچه ها تو کوچه اسم های زیادی رو مو نهاده بودن. سوپر من فقط یکیشون بود. بعضی وختا تو کوچه بهم می گفتن " جیم وست " بعضی ها هم که دیده بودن از دیوار راست می تونم برم بالا بهم می گفتن " اسپایدر من " خلاصه اسم های زیادی داشتم اما تو او وضع هیچی مثه سوپرمن بهم نمی چسبید. ولی از اونجایی که سوپر من هم گشنه ش می شد بدجوری گشنه م بود. بچه ها اینو می فهمیدن و حال و روزمه درک می کردن. تازه از اینا هم که بگذریم او روز روز طیاره بود. روزایی که باد شمال میومد و هوا هم صاف بود تو آبودان طیاره بود که هوا می شد. بچه های آبودان خوراکشون طیاره بازی بود . راضی شدم اسی و ابی ؛ ساسانو نوبتی بکشنش تا کارون. بدبخت ساسان کف پاش خار رفته بود حالا هم باید مثه گوسفند زیر چلشه می گرفتن و تا خود سر لین 13 کارون ؛ پیش صندوق سازی جاج فدایی می کشیدنش. تو راه که داشتیم می رفتیم ساسان گفت خوب شدم و می تونم خودم به تنهایی راه برم. اما دوستی و رفاقت اجازه نمی داد بزاریم درد بکشه! و دوباره کشیدیمش.
به هر بدبختی یی بود رسیدیم به سر کوچه. خونه ساسان اینا از یی آجرسرخا بود. نهادیمش در خونه شونو قرار نهادیم ساعت 5 دم نونوایی شاطر ممد.بعد هم هرکدوممون رفتیم خونه ی خودمون.
سر ساعت 5 هر چهار تایی مون سر قرارحاضر بودیم. بچه های آبودان سرشون بره قرارشون نمی ره .کارمون مشخص بود . رفتن به عطاری شاهمراد و خرید سریش برا طیاره. اسی گفت بیاین مسابقه بدیم کی زودتر می رسه . مو خندیدم. خودش فهمید چه غلطی کرده. همه می دونستن که مو مثه جت می دووم! تازه از این هم که بگذریم بدبخت ساسان خار تو پاش بود و نمی تونس مسابقه دو بده. یی بود که پیشنهاد اسی ناجوانمردانه تشخیص داده شد.از سر کوچه مون تا عطاری شاهمراد همه ش ده دیقه هم نبود! مثه باد خودمونو رسوندیم دم در دکون شاهمراد. مو اول از همه رسیدم. منتظر موندیم تا ساسان هم خودشه برسونه ؛ چون پول پیش او بود!
سریشو خریدیم 5 زار. حالا باید تندی خودمونو می رسوندیم خونه تا طیاره مونو بسازیم. ابی رفت خونه شون یه جاروف کهنه آوردو ابی هم یه ورق کاغذ الگو از او قهو ه یی هاش. ساسان هم لنگون لنگون رفت و با خودش3 تا قرقره آورد. فقط می موند مو که طیاره رو بسازم.
بازم ادامه داره کا ......

قصه های مموش (4)

نوشته مهرداد معماری
memari90@gmail.com
سریش (1)
مو و ابی و اسی و ساسان بعد یی که از خیر فیدوس پالاشگاه گذشتیم و دلمون نیومد کاری به کار اونی که با زدن فیدوس تو او ظهری ماهی مونو فراری داده بود داشته باشیم و البته بخاطر احترامی که برا اجدادمون قائل بودیم و یی که چقدر تو گرمای بالای 88 درجه ی آبودان جون کنده بودن و پالاشگاهه ساخته بودن ؛ راه کج کردیم و رفتیم طرف عطاری شاهمراد تا سریش بخریم.
تو راه که داشتیم پیاده می رفتیم خار رفت تو پای ساسان . لاکردار خارش هم از او خارهایی بود که عین خار سیم فنسن! ابی یه نگاهی به مو کرد و گفت: مموش حالا چکار کنیم؟ ساسان بچه ی آبودان نیست که بتونه از یی دردها رو تحمل کنه. یه فکری بکن جان مادرت.
درست همون وقت بود که یه حسی بهم دست داد. یه حسی شبیه سوپرمن که همه تو هواپیما داشتن اشهد خودشونو می خوندن اما ته دلشون امیدوار بودن که سوپر من از راه برسه. همو وقت احساس کردم یه شنل رو دوشمه. حس کردم سینه م جلوتر اومده ؛ بازوهام کت کلفت تر شدن . مو حتم دارم جلوی موهام یه پیچ هم خورده بود مثه مرحوم سوپرمن. اسی می خندید. خوشحال بودکه مو کنارشم. ولی ساسان نشّسه بود رو زمین و مثه بارون بهاری اشک می ریخت و از درد تو خودش می لولید.
ابی بهم گفت : مموش ! سوپرمن ! کاری بکن. مو هم گفتم : "چشای ساسانه ببندین تا نبینه". بعد دست به کار شدم و با هر زحمتی بود خار رو از تو پای ساسان در آوردم. ساسان بدجوری گریه می کرد. حقم داشت او خاری که مو دیدم اگه تو سقف اسمون می رفت میزد لایه ی اوزون و پاره می کرد اصلن جر میداد. ابی و اسی - دمشون گرم - مردانگی کردن و ساسانه کول کردن. راه افتادیم طرف عطاری شاهمراد. باد داغی تو او وقت ظهر می وزید و ساسان رو کول بچه ها بود و مو حس می کردم وسط ابرها هستم. راسش دلم گرفت. یه احساسی داشت به هم می گفت بال بزن. پرواز کن. اما به خودم می گفتم بال بزنم برم کجا؟ بچه ها رو چه کار کنم؟ ساسان! ابی ! اسی! .
گرم این فکرا بودم که لامروت ماشینه یک ترمزی کشید که نزدیک بود برم زیرش. رانندهه خیلی بی تربیت بود سرشه از ماشین بیرون کردو گفت : ولّوی بی صاحاب! تو قبر پدرت کردن! حواست کجان؟
بچه ها یه نگاهی بهم انداختن که ببینن مو چه عکس العملی از خودم نشون میدم. یه لبخندی زدم گفتم : " ولش کن . سن پدرمه داره". برا همین به راه خودمون ادامه دادیم .
حدودای ساعت یک و نیم بود که رسیدیم به عطاری شاهمراد . جان خودم صورت همگی کش اومد. تعطیل بود. قصه ی چینوی رو هزار بار برامون گفته بودن که اگه ظهر گرما بیرون باشیم ؛ بچه برو میاد و بچه ها رو می بره. چاره یی نبود باید تا عصری صبر می کردیم تا عطاری باز بشه و سریشمونه بخریم.
هنوزشه......