کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز مینشستیم به حرف زدن.
زنها بچه هایشان را به مدرسه میرساندند و غذایشان را با خود به ساحل میآوردند و همان جا میخوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که میدانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را میخواندیم و مجله ها را ورق میزدیم و از جنگها و صلحها و از مذاکرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عامها و تسخیر ها و بمبارانها و ترورها و کودتا ها صحبت میکردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل مینشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو میکردیم و ساعتها با هم حرف میزدیم. تا آنکه آسمان رو به تیرگی میرفت و نم نم باران شروع میشد. بعد زنها ناگهان به ساعتهایشان نگاه میکردند و بلند میشدند و حوله هایشان را در ساکها میگذاشتند و لباسهایشان را میپوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان میشدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحکشان را به سر میگذاشتند و همان طور که از ساحل دور میشدند برایم دست تکان میدادند.
آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.
سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی می کرد. توپ را به میان موجها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شنها چال می کرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شنها بیرون میآورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موجها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهایشان را با سر و صدا به میان موجها پرتاب می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.
روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا نمی فهمیدند، انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان میدادند.
حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه میدانند که تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.
در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زنها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بیآنکه زبانشان را بدانم و آنها تک تک کلمه ها را برای همدیگر تفسیر می کنند. برجهای دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می پرسند: « پردیس ؟» و من جواب میدهم: « بله، بله، پردیس.» می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحثهای بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدمهایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آنها که در برجها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند، تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جوابهای صریح و کوتاه را دوست ندارند. آنها را می رماند و از من رنجیده خاطر میشوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم مییابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کمتر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.
عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو میشود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش مینشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم میقاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد.
زنها می گویند میکله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زنها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان است. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله است. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود، به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلبس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف میزد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک میکشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.
موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.
وقتی به زنها گفتم معلم مرد نمی خواهم، همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آنها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان میداد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم میزدند. کلاههای بزرگ قایق مانند و لباسهای پوشیده داشتند. یکی از آنها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفشهایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موجها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر میماندند که همه بروند.
هوا روز به روز خنکتر و روزها کوتاهتر می شد. زیر نم نم باران، باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زنها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زنها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زنها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آنها را می راند و به پیرمرد فحش میداد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.
زنها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعتهایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساکها گذاشتند و لباسهایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لبهایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: « مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چک چک توی سطلهای پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوانتر به نظر می رسید. گفت که میخواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده میشد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دستهایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشمهایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطلهای پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباسهای زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جوابهای صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم. از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: « میکله، میکله.» و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس میکرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندلهایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشمهایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدفهای رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.
خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازک کنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد.
گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و کاپشنی قرمز.
همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا کجاست.
پشت پنجره میایستم. مرد جوانی را می بینم که از کنار دیوار مشترک ورودی ما رد میشود. نگاهی به طبقه چهارم میاندازد.سرم را میکشم پشت دیوار. بعضی از آنها احتمالاً آدرس را دقیق نمیدانند، چشم هایشان سرگردان است تا دختری را ببینند با صورت گرد، موهای کوتاه، بیست و دوسه ساله.
هر بار مرا میبیند، چشمهایش را برمیگرداند. گاه دنبال بهانهئی میگردم تا چیزی ازش بپرسم... معمولاً بیحوصله به نظر میرسد با سه گرههای توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشی دیدمش. شال گردن قرمز حریر دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توی زن ها شروع شد.
پریسا گفت: اومده پی مشتری.
زنی که سرش را تکیه داده بود به دوچرخهی ثابت گفت: کی دنبال مشتری یه؟
گفتم: خوابت پرید!
با حرکتی کُند سرش را به طرف من چرخاند. با صدای کش داری گفت:
ـ تو خوابت نمییاد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بری دکتر.
دستش را روی بازویم کشید و گفت: دکتربازی؟
دستم را کشیدم عقب. رفت پی تارا. از چند متری میدیدمش ، داشت دست میکشید روی بازوی تارا و چیزی میگفت.
به نظرم تارا پی مشتری نبود، بیشتر غرق تماشای خودش بود.
مربی باشگاه وسط ایستاده بود و با صدای بلند میگفت: بدو...بدو...
من و پریسا کنار هم می دویدیم و حرف میزدیم.
به پریسا گفتم: پی مشتری نیست. همهرو برای خودش نگه داشته. خیلیهاشونو دوست داره. نمیخواد بذل و بخشش کنه.
ـ خیلی سادهئی! دنبال پوله.
ـ پول هم میگیره، اما بیشتر دوست شون داره. من قیافهی اون بروبچههارو دیدم.
ـ قیافه چیچییه! گرگ روزگارن.
ـ یکیشون با موتورش مییاد، گاهی وقت غروب. هردوشون وقتی همدیگرو میبینن، حالت عصبی دارن. تارا هی آدامس می جووه...پسره خیلی لاغره. موهاش خرمایی یه.
مربی رو به من و پریسا گفت: تندتر خانما...جلوی بقیه رو گرفتین!
چند دقیقه جدا از هم دویدیم. مربی که سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پریسا شروع کردیم.
پریسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ دیوونهئی!
ـ دیوونه چییه؟ اینا مهرهی مار دارن. کتاب باز میکنن.
ـ بیشتر دنبال همسن و سالای خودشه. بیست و سه چهار ساله، این حدودا.
ـ تو محل همچین دخترایی خطرناکن.
ـ همه جا هستن. این جا تو میبینی.
ـ یادته رفته بودیم آلمان؟ پاشو تو یه کفش کرد برگردیم. میدونی اونجا ... همهاش میترسید که منو از دست بده، حالا این جا اینقدر قلدری میکنه.
مربی آهنگ ای ایران را انداخته بود ، صدای آهنگ را که زیاد کرد، سرعت بچه ها زیاد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقیقهی آخر...
جلوی در رو به مادرش فریاد میزند:
ـ به تک تک اون هایی که اونجا نشستن، میگم این مادرمه، همه میتونید...
زن ها با ناخن میکشند روی صورت.
پچ پچه میپیچد بین زن هایی که بیرون آمدهاند. صداها گنگ و تاریک است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بیچارهشون داغون شده، نگاه به موهای سفیدش نکنید،کمتر از پنجاه ست.
ـ میگن مادره شروع کرده.
ـ پریروز مادره داد میزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ میگه یعنی کمه ها!
حداقل ده بیست نفرشان را خودم دیدهام. بین هیجده تا بیست و هفت هشت ساله، بیشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روی دوچرخهی ثابت و پا میزد. به چهرهاش که نگاه میکردی به نظر نقاشی ماهر با قلم نشسته بود به نقاشی. تو آینه به خودش خیره شده بود. من هم از تو آینه بهاش نگاه میکردم و بعد به خودم و به بقیه زنها.
زن ها دور تا دور سالن میدویدند. برای زیبایی اندام ونگه داشتن جوانی همه تلاش میکردیم.
از تارا پرسیدم: چرا برای زنهااین قدر زیبایی مهمه؟ کمتر مردی به صورتش رنگ و روغن میماله .
نگاهام کرد. بدون جوابی پا میزد. زن خواب آلود با کندی خودش را جلو میکشاند. دوباره دست روی بازویم کشید و پرسید:
ـ دکتربازی؟
پریسا ایستاده بود روی دستگاه کمر، مدام پاها و کمرش را به چپ و راست می چرخاند، از توی آینه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئی بود که گوشواره حلقهئی طلا گوشش بود. موهای مشکیاش را از پشت بسته بود. وقتی میدوید موهایش را با طنازی به چپ و راست میچرخاند. پریسا آمد کنارم و گفت: دیدی؟ اون سبزه! چه خوش سلیقه ست .
وقتی لباس مان را عوض میکردیم دیدم که تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش میکرد. موقع حرف زدن چند بار با خیسی زبان، خشکی لبش را گرفت. همان موقع پریسا تنه زد و تو گوشم گفت: برای دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به دیوار مشترکمان خیره می شوم. این دیوار مشترک همیشه هست و من خیلی اوقات بهاش تکیه میدهم، بیآنکه بدانم چه کسی یا چه کسانی به این دیوار تکیه دادهاند.
پنجره را باز میکنم، نیمی از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشی و تاریکی فرو رفتهاند. در دوردست چراغی سوسو میزند...
بعضی از مهمانیها، بیزن و مردی، در خلوت میگذرد... بعضی چراغ ها در جایی روشن میشود اما دیده نمیشود.