درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس نفس زنان و نالان باچهره ای رنگ پریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید:
« حالت خوب است، عزیزم؟»
زن به جای پاسخ یقه اش را تا روی چشمها بالا کشید و چهرهاش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یک دانه اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست سالهای که آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریخته اند و حتی خانهشان را درسولمونا به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دست شان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم میرود و از آنها میخواهد که برای بدرقهاش به رم بیایند.
زن زیر پالتو پیچ و تاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید. دلش گواهی میداد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالا موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آنها که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته»
مسافر دیگری گفت :«مرا چه میگویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»
شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.»
«چه فرقی میکند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش میکند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آنها نصف نمیشود، بلکه دو برابر میشود........»
نفس نفس میزد، چشمهای بیرون زده اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون میریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی میکرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس میاندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه های ما مال ما نیستند، مال میهن اند..»
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: « کاملا همین طور است...........کاملا همین طور است.»
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بی اندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیر مرد کرد و پرسید: « پس .......راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی اختیار، هق هقی جگر سوز و تاثرآور سرداد.
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دکتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
ـ بهتر از این است که اینجا تنها باشد.
ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلیها قول بدهم.
ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ـ گفتهام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
دکتر باران گفت: چه بویی میآید!
غفور گفت: تمام خاکروبههایِ شهر را میآورند اینجا، پشتِ آن تپه.
غفور گفت: دارند خاکروبهها را میسوزانند.
دکتر باران که دستمالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
ـ روزی میرسد که این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش بالا میرود.
غفور گفت: قرارمان همینجا دَمِ در بود.
دکتر باران گفت: اینجا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدمعقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و کنارِ دیوارِ کاهگِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. از تویِ داشبورد یک چراغِ دستی درآورد.
ـ من میروم تو.
دکتر باران گفت: تنها؟ صبر کن شاید پیداش شود.
غفور رو کرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم میآید.
دکتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
ـ نه. شما باید همینجا بمانید و چشمتان به راه باشد.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و تویِ صورتِ سعدون گفت:
ـ تو همینجا میمانی و از سرِ جات تکان هم نمیخوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دکتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر کسی پیداش شد...
دکتر باران گفت: علامت میدهم.
غفور رو کرد به من:
ـ آمادهای؟
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دکتر با چراغ علامت داد، بیمعطلی، همان کاری را بکن که من میکنم. یک دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرفِ دیوار قبرستانِ مسیحیهاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو که قرار بود دَمِ در وایستی!
مردِ گوژپشت که به من نگاه میکرد با صدایِ گرفتهای گفت:
ـ برفِ رویِ گورها را کنار میزدم.
ـ کسی که این دور و اطراف نیست؟
ـ نه. همان طور که گفتید بیشتر از دو ساعت است که اینجا هستم. پرنده پَر نزده.
ـ بارکالله به تو.
ـ همینجاست.
ـ مطمئنی که همینجاست؟
ـ آره آقا. گفتم که نیمهشبِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو کلبةخودم دیدمشان. بارِ اولشان که نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم که دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: کُلنگ را از دستِ آقا بگیر.
ـ معطلِ چی هستی؟
غفور آرام، طوری که فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرمِ ما مطابقِ قانون چیزی در حدّ طنابِ دار است.
دستهایم را چپاندم تویِ جیبهایِ بارانیم.
گفتم: این جا به همهجا شباهت دارد جز قبرستان.
گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول دادهام، همینطور به مادرشان. دعا کن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم.
ـ از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟
ـ مردههایِ بیکفن و دفن را میآورند اینجا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارتگاهی که در آنجا مُرده دفن میکنند سر زدهام.
یک لحظه دیدم که چراغی، دَمِ دروازه، روشن و خاموش شد.
ـ انگار آنجا یک خبرهایی است.
غفور، به طرفِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: میشناسیش؟
ـ کلبهاش آن بالاست.
غفور چراغِ دستی را به من داد و کُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع به کندنِ زمین کرد. وقتی به نفسنفس افتاد کُلنگ را به گوژپشت داد.
گفتم: من هم میتوانم بِکَنم.
غفور گفت: من هم نباید بکنم. به اندازة کندنِ سی قبر بهش پول دادهام.
گفتم: از کجا پیداش کردی؟
ـ این آخرین امیدِ ماست. دَمِ چندین مردهشوی و گورکن و مردهخور و دلال را دیدهام تا به این بابا رسیدهام.
غفور گفت: چراغ را روشن کن.
چراغِ دستی را روشن کردم و دایره کوچکِ نور را انداختم رویِ پلاستیک. غفور با تیغه کاسه بیل خاکها را کنار میزد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوانش را رویِ زمین گذاشته بود و هنهنکنان خاک را باکاسه بیل و هر دو دستش کنار میزد. سگ پوزهاش را در خاک فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آنقدر خاک و کلوخههایِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشمهایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشمهایم را باز کردم دو پا، تا بالایِمچ، از زیرِ خاک پیدا بود. پایِ چپ را جورابی تا رویِ قوزک پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
ـ باید پلاک یا شمارهای به مچِ پاش باشد.
ـ کی گفته؟
ـ متصدیِ متوفیاتِ پزشکیِ قانونی گفت.
گفتم: چه کار میکنی؟
گفت: همان کاری که با آدمهایِ غشی میکنند. عجب چاخانی است این بابا! میگفت با دستِ خودش جسدهایِ زیادی را از زمینهایِ ایندور و اطراف درآورده.
ـ نکند تلف شود رویِ دستمان بماند. کاش دکتر باران را خبر میکردیم.
ـ نه. الان حالش جا میآید.
غفور گفت: پاشو. برو دَمِ در. نمیخواهد اینجا بمانی.
کمکش کردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرفِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
ـ چرا؟
ـ تا همین جاش هم کافی است تا شبهات از کابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذابِ وجدان میشوم.
ـ بمان، اما نگاه نکن.
ـ چرا او را کفن نکردهاند؟
ـ برایِ آدمهایی مثلِ او آدابِ کفن و دفن را رعایت نمیکنند.
ـ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟
ـ باید صورتش را ببینم.
ـ چراغ را بده به من.
نور را رویِ سینه جسد انداختم. غفور آهِ بلندی کشید.
ـ خدایِ من!
ـ چی شده؟
خاکِ رویِ پیشسینهاش را کنار زد.
ـ میبینی!
ـ چی را؟
ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
ـ خوب که چی؟
با کفِ دستهایش خاکِ رویِ چهره جسد را کنار زد. خم شده بود رویِ او.
ـ پناه بر خدا!
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشک شده بود و زبانم تویِ دهنم نمیگشت. دلم میخواست مینشستم رویِ زمین.
ـ انگار با ضربهای سنگین، با پتک یا سنگ، به سرش کوبیدهاند.
گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
ـ خودش است. ـ بگذار سعدون بیاید یک نظر او را ببیند.
ـ خودِ حماد است. این پیرهنی که تنِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیبها و دکمههایِ صدفش را ببین! لنگهاش را خودم هم دارم. عیدِ سالِ پیش، در آخرین باری که ایران به دیدنش رفته بود، راضیشان کرده بود تا پیرهن را به او بدهند.
ـ چه کار میکنی؟
ـ باید یک نشانی براشان ببرم تا باور کنند.
ـ مراقب باش زخمیاش نکنی!
ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمیبری؟
ـ بگذار خیال کنند که او را با گلوله زدهاند. این طور کمتر درد میکشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یک بارِ دیگر حماد را کشتهایم.
گفت: یادت باشد این راز باید پیشِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودنِ جایِ گلوله رویِ پیرهنِ حماد.
به طرفِ دروازه راه افتاد. دلم میخواست فریاد بکشم. دکمه زیرِ یقهام را باز کردم و ریههایم را از هوایِ سرد انباشتم.
باز پرس پرسید: چرا این آقا را زدید؟
چتر باز جواب داد: برای این که او روشنفکر دست چپی است. من این جور آدمها را خوش ندارم.
باز پرس گفت: نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبی اند.
روشنفکر گفت: اجازه میفرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می کنم.
روشنفکر یک مگس را از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت: ملاحظه میفرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه عبور نمیدهیم.
بازپرس با تشدد پرسید: کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چتر باز گفت: این کارها را میگویند خشونت!
باز پرس با ملایمت گفت: شما به ضرر خود اقدام کردید.
آتش از چشمهای روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ پریده و لاغر اندام بود. دستهای سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت: شما وضع خود را وخیم میکنید.
چترباز گفت: برایش مهم نیست. این آدمها تشنه خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت. با ظرافت، با نوک لبها، بوسه ای بر بالهای او زد و آزادش کرد و گفت: آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
چترباز گفت: همین آدمها هستند که ما را متهم میکنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده ایم.
روشنفکر که هوا را پس میدید هی مگس میگرفت و میخورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک میریخت و به روی خود چنگ میزد و در صحن دادگاه به دنبال مگسها از این سو به آن سو میدوید.
باز پرس به او گفت: آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد: من با شکنجه مخالفم. زنده باد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت: از عربها بدش میآید.
بازپرس با صدای محکم گفت: الان امتحان میکنیم. آهای، ژاندارمها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه، و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید: آیا این آقا را دوست دارید؟
روشنفکر جواب داد: من او را محترم میشمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام میگذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش میکنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند.
دهان چترباز به اندازه در کلیسا گشاد و چشمهایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود. زیر لب غرید که این حرفها همه از روی پدر سوختگی و حقه بازی است.
- دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد: ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه....
- موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت: آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد میگوید الجزایریها احمق اند!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.
چتر باز گفت: کمونیست هم هست. یاداداشت بفرمایید!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: درمعنای فلسفه کلمه.
چتر باز گفت: این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت: صاف و پوست کنده حرف بزنید. به این سوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست میدارید، آه یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت: نه!
بازپرس گفت: متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست میچرخاند رو کرد و گفت: شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست میدارید؟
سرجوخه خبر دار ایستاد و گفت: من عرب را دوست میدارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت: ثابت کنید.
چترباز نزدیک عرب رفت.
- اسمت چیست؟
- محمد، جناب سرگرد.
- اهل کدام ولایتی؟
- اهل بلده، جناب سرگرد.
- من بلده را دیده ام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که میرسد به سرباز خانه.
- بله، همین طور است، جناب سرگرد.
- قالیت را چند میفروشی؟
- پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
- من سه هزار فرانک میخرم.
- اختیار دارید، جناب سرگرد. بیست و پنج هزار فرانک.
- سه هزار!
- دوازده هزار!
- شش هزار!
سه هزار!
- چهاز هزار!
- سه هزار!
- سه هزار و پانصد!
- سه هزار!
- سه هزار و دو فرانک!
- سه هزار!
- خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از توی کیفش درآورد و عرب آنها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت: شیرین معامله کردید.
چترباز گفت: شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمیارزد! مگر این طور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
- دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست میدارم.
بازپرس گفت: آقای محمد، آیا سر کار سرجوخه شما را دوست میدارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
- بله، اقای بازپرس.
- آقای محمد، به عقیده شما آیا روشنفکر دوستتان میدارد؟
- آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمیدارد!
- ببخشید، آقای محمد. من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد کشید: کارشناس را وارد کنید!
5
کارشناس وارد شد.
- آقای کارشناس، این قالی چند میارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید: هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
- متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد: یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
- آهای ژاندارم، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت میکنم.
- خواهش میکنم، سرکار ژاندارم.
- فردا، آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
- صبر کنید تا من پرونده را ببینم.... بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه میکنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سر کار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.
یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده ایم. بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی که نمی شود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر کنیم، توتک بپزیم. صبح زود میرویم.
شب چله ی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش کنیم.
خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار کندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توی تنور کله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یک کیسه هم پول داشتند که جای خوبی قایم کردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و کلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: به علی.
گفتند: ما میرویم به خانه ی دخترمان. کلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، کله پاچه بار گذاشتیم و کیسه ی پول را هم در فلان جا قایم کرده ایم. تو نروی در خانه را باز کنی و تو بروی کله پاچه را بخوری و جاش کار بد بکنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر کنی، ها!
بابا درویش گفت: من برای خودم کار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و کله پاچه ی شما چکار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز کرد و تو رفت. اول کله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر کرد و بعد کیسه ی پول را توی جیبش خالی کرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شکست و خردهایش را ریخت توی کیسه و بیرون آمد.
آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیک های شهر دختر. به کسی سفارش کردند که برود به دختر بگوید که پدر و مادرت میآیند به دیدن تو.
شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. کیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین که اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاک خواهد رفت. بدتر از همه اینکه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوکرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتی ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یکی از توتک ها را کش رفت و زد زیر بغلش قایم کرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیک گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت کردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتک را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یک دانه توتک را برای تو آورده ایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوری توتک را از دست مادرش قاپید و انداخت بیرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به کنیزهایش گفت: جای پدر و مادرم را توی اطاق هل و میخک بیندازید.
آدی و بودی نصف شبی به بوی هل و میخک بیدار شدند.
بودی گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: ننه اش به قربان! طفلک دختر بس که سرش شلوغ بوده و کار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب برای دست به آب آمده توی این اتاق. پاشو این ها را ببریم بریزیم توی رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و میخک بود ریختند توی رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابیدند. صبح که شد، آمدند پیش دیگران برای نان و چایی خوردن. بودی تا دخترش را دید گفت: ننه ات به قربان مگر خانه ی این پدر سگ باید چقدر کار کنی که وقت نمی کنی به مستراح بروی؛ شب همه اش نجس ها را بردیم و ریختیم توی رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت که شوهرش نفهمد چه اتفاقی افتاده. بعد هم به نوکرهایش پول داد رفتند هل و میخک خریدند ریختند توی اتاق که شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به کنیزهایش گفت که جایشان را در اتاق آینه بند بیندازند.
باز یک وقتی از شب آدی و بودی بیدار شدند و هر چه کردند خواب به چشمشان نرفت. این بر و آن بر را نگاه کردند دیدند از هر طرف زن و مردهایی بهشان خیره شده اند. بودی گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: طفلک دختر ننه مرده! نگاه کن ببین چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه شان را بزنیم بکشیم دختره نفس راحتی بکشد.
آنوقت پا شدند و هر کدام کلنگی گیر آوردند و زدند هر چه آینه بود شکستند و خرد کردند. وقتی دیدند دیگر کسی نگاهشان نمی کند، بودی گفت: نگاه کن آدی! همه شان مردند. دیگر کسی نگاه نمی کند.
بعد تا صبح خوش و شیرین خوابیدند. صبح که پا شدند آمدند نان و چایی بخورند، بودی به دخترش گفت: طفلک دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتی و ما خبر نداشتیم. شب تا صبح، مدعی کشتیم.
دختره رفت اتاق آینه را نگاه کرد دید آدی و بودی عجب دسته گلی به آب دادند. زودی نوکرهایش را فرستاد آینه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آینه ببندند که مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب کردند. وقت خوابیدن دختر به کنیزهایش گفت جایشان را توی اتاق غازها بیندازند.
نصف شبی غازها برای خودشان آواز میخواندند. آدی و بودی بیدار شدند و دیگر نتوانستند بخوابند. بودی گفت، آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت ننه ات روی سنگ مرده شور خانه بیفته! طفلک دختر، یعنی اینقدر کار روی سرت کوپه شده که نمی توانی به غازها برسی و شپش سرشان را بجویی؟ ببین آدی، حیوانکی غازها چه جوری گریه میکنند. پاشو آب داغ کنیم همه شان را بشوییم.
پا شدند توی دیگی آب داغ کردند، غازها را یکی یکی گرفتند و توی آب فرو کردند و درآوردند چیدند بیخ دیوار. آنوقت سر و صداها خوابید و بودی گفت: میبینی آدی. حیوانکی ها آرام گرفتند.
صبح که آمدند نان و چایی بخورند بودی به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توی این خراب شده چقدر باید جان بکنی که وقت نمی کنی غازهایت را بشویی تمیز بکنی. شب آب داغ کردیم همه شان را شستیم تا گریه شان برید.
دختر دو دستی زد به سرش که وای خدا مرگم بدهد. ذلیل شده ها مگر نمی دانید غاز شب آواز میخواند؟
باز به نوکرهایش پول داد بروند قازهای دیگری بخرند بیاورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جای آدی و بودی را در انبار نفت انداختند. نفت را پر کرده بودند توی کوزه ها و بیخ دیوار ردیف کرده بودند.
بودی نگاهی به کوزه ها انداخت و گفت: آدی!
آدی گفت:جان آدی!
بودی گفت: طفلک دختره فهمیده که امشب میخواهیم حمام کنیم، کوزه ها را پر آب کرده. پاشو آب گرم کنیم خودمان را بشوییم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم کردند و ریختند سرشان و همه جایشان را نفتی کردند و لحاف وتشک هایشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند که چایی بخورند. دختر سر وصورت کثیفشان را دید ترسید. بودی گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهربانی. از کجا فهمیدی که وقت حمام کردن ماست که کوزه های پر آب را گذاشتی توی انبار؟
دختر گفت: وای خدا مرگم بدهد! ذلیل شده ها توی کوزه ها نفت بود.
بعد به نوکرهایش گفت این ها را ببرید حمام و زود برگردانید.
آدی و بودی وقتی از حمام برگشتند، دختر دیگر نگذاشت تو بیایند. همانجا دم در یک کوزه دوشاب و چند متر چیت و یک اسب بهشان داد و گفت: بس است دیگر. بروید خانه ی خودتان.
آدی و بودی دوشاب و چیت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خیلی سرد بود. تف توی هوا یخ میکرد. رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی که زمین از زور سرما ترک خورده بود. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: طفلک زمین را میبینی چه جوری پاشنه اش ترک شده؟ میگویم دوشاب را بریزیم روش بلکه کمی نرم شد و خوب شد. دوشاب را ریختند توی شکاف زمین و راه افتادند. کمی که رفتند رسیدند به بوته خاری. باد میوزید و بوته ی خار تکان تکان میخورد. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: حیوانکی خار را میبینی لخت ایستاده جلو سرما دارد میلرزد. بهتر نیست چیت را بیندازیم روی سرش که سرما نخورد؟
چیت را انداختند روی سر بوته ی خار و راه افتادند. رفتند رفتند و کلاغ چلاقی دیدند که لنگان لنگان راه میرفت. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: کلاغه را میبینی؟ حالا بچه هایش نشسته اند توی خانه میگویند ببینی مادرمان کجا ماند. از گرسنگی مردیم.
آدی گفت: تو میگویی چکار کنیم؟
بودی گفت: بهتر نیست اسب را بدهیم به کلاغه که تندتر برود؟ ما پایمان سالم است، پیاده هم میتوانیم برویم.
اسب را ول کردند جلو کلاغه و راه افتادند. کمی که راه رفتند به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کله پاچه را بخوری و توی قابلمه چیز دیگری بریزی؟
بابا درویش گفت: نه بابا. مگر من بیکار بودم که بروم کله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درویش!
گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کیسه ی پولمان را خالی کنی و جایش خرده سفال پر کنی؟
بابا درویش عصبانی شد و گفت: بروید گم شوید بابا. شماها عجب آدم هایی هستید.
آدی و بودی خوشحال شدند و گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت باز دیگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درویش نروی چیت را از روی بوته ی خار برداری و اسب را از کلاغه بگیری، ها!
بابا درویش عصبانی شد و فریاد زد: گورتان را گم کنید بابا. شما خیال میکنید من خودم کار و کاسبی ندارم و همه اش بیکارم؟ گم شوید از جلو چشمم!
آدی و بودی راه افتادند. بابا درویش هم رفت وچیت و اسب را صاحب شد.
آدی و بودی وقتی به خانه شان رسیدند، قابلمه را درآوردند که ناهار بخورند، دیدند بابا درویش کارش را کرده. از کله پاچه نشانی نیست. رفتند سراغ کیسه ی پول، دیدند که به جای پول ها تویش سفال پر کرده اند.
دو دستی زدند سرشان و نشستند روی زمین.
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه میخواند و هیچیک، به آن چه میدید نمیاندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نمنم بارید. بوی خاک جارو نشدهی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آنچه همزمان حس کردند، مات ماندند: چهقدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه میخواند و زن، خیرهی قطرههای بارانِ نشسته بر شیشه بود؛ و هیچیک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمیآید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمیبارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود میاندیشید، و زن، به آنچه در شبِ حیاطِ پیش از باران دیده بود...