.

.

محاکمه - آنتوان چخوف

   کلبه کوزما یگورف دکان‌دار. هوا گرم و خفقان‌آور است. پشه‌ها و مگس‌های لعنتی، دسته‌دسته دم گوش‌ها و چشم‌ها، وزوز می‌کنند و همه را به تنگ می‌آورند... فضای کلبه، آکنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهی‌شور به مشام می‌رسد. هوای کلبه و قیافة حاضران و وزوز پشه‌ها، ملال و اندوه می‌آفریند.
 
 میزی برزگ؛ روی آن، یک نعلبکی با چند تا پوست گردو، یک قیچی، شیشه‌ای کوچک محتوی روغن سبز رنگ، چند تا کلاه کاسکت و چند پیمانة خالی. خود کوزما یگورف و کدخدا و پزشک‌یار ایوانف و فئوفان مانافوییلف شماس  و میخایلوی‌بم و پدر تعمیدی پارفنتی ایوانیچ و فورتوناتف ژاندارم که از چند روز به این طرف به قصد دیدار با خاله آنیسیا، از شهر به ده آمده است، دور میز نشسته‌اند. سراپیون، فرزند کوزما یگورف که در شهر، شاگرد سلمانی است و این روزها به مناسبت عید، برای چند روزی نزد والدین خود آمده، از میز فاصلة قابل ملاحظه‌ای گرفته و ایستاده است؛ او احساس ناراحتی می‌کند و سبیل قیطانی‌اش را با  دست لرزانش، به بازی گرفته است. کوزما یگورف، کلبه خود را موقتاَ به «مرکز درمانی» اجاره داده است و اینک عده‌ای ارباب رجوع نزار و مریض احوال، در هشتی خانه‌اش به انتظار نشسته‌اند. لحظه‌ای پیش هم زنی روستایی را با دنده‌های شکسته، از نقطة نامعلومی ‌به این‌جا آورده‌اند... زن، دراز کشیده است و می‌نالد، منتظر آن است که آقای پزشک‌یار ابراز لطفی در حقش بکند. عده زیادی نیز پشت پنجره‌های کلبه ازدحام کرده‌اند- این‌ها آمده‌اند مجازات فرزند را به دست پدر تماشا کنند.
 
سراپیون می‌گوید:
- شماها همه‌تان ادعا می‌کنید که من دروغ می‌گویم. حالا که این‌طور فکر می‌کنید، من هم دلم نمی‌خواد بیشتر از این با شما جر و بحث کنم. آخر باباجونم، در قرن نوزدهم که نمی‌شود فقط با حرف خالی به جایی رسید، برای این‌که خودتان هم می‌دانید که تئوری، بدون تجربه نمی‌تواند وجود داشته باشد.
 
کوزما یگورف با لحنی خشک و خشن می‌گوید:
 - ساکت! حرف نباشد! لازم نیست برای من صغراکبرا بچینی. بگو ببینم، با پول‌هام چکار کردی؟
- پول؟ هوم... شما که ماشاءالله آدم چیز فهمی‌هستید، باید بدانید که من کاری به کار پول‌های شما نداشتم. خدا را شکر که اسکناس‌هاتان را هم برای من روی هم تلنبار نمی‌کنید... پس دروغم چیه؟
 
شماس می‌گوید:
 - سراپیون کوسمیچ، با ما روراست باشید. آخر به چه علت این‌قدر از شما سؤال می‌کنیم؟ برای این‌که می‌خواهیم شما را قانع کنیم، به راه راست هدایت‌تان کنیم... ابوی، غیر از صلاح و مصلحت خودتان... می‌بینید از ماها هم خواهش کرده‌اند که... با ما روراست باشید... کیست که در عمرش مرتکب گناه نشده باشد؟ شما 25 روبل پول ابوی را از توی کمد برداشته‌اید یا نه؟
 
 سراپیون به گوشه‌ای از کلبه، تف می‌اندازد و خاموش می‌ماند.
 کوزما یگورف مشت خود را بر میز می‌کوبد و داد می‌زند:
 - آخر حرف بزن! یک چیزی بگو! بگو: آره یا نه؟
 - هر جور میل شماست... به فرض این‌که...
 ژاندارم گفته او را اصلاح می‌کند:
 - فرضاً که...
 - فرضاً که من برش داشته باشم... فرضاَ ! بی‌خودی سر من داد می‌زنید، آقاجون! لازم نیست مشت‌تان را به میز بکوبید، هر چه هم مشت بزنید باز این میز زمین را سوراخ نمی‌کند. من هیچ‌وقت نشده که از شما پول بگیرم، اگر هم یک وقت گرفته باشم لابد محتاجش بودم... من آدم زنده‌ای هستم- یک اسم عام جان‌دار، و به همین علت هم به پول احتیاج دارم. بالاخره، سنگ که نیستم!...
 - وقتی آدم به پول احتیاج داشته باشد باید آستین بالا بزند، کار کند و پول دربیاورد، نه این‌که پول‌های مرا کش برود. من غیر از تو، چند تا اولاد دیگر هم دارم، باید جواب هفت هشت تا شکم گرسنه را بدهم!...
 - این را بدون فرمایش شما هم می‌فهمم ولی شما هم می‌دانید که بنیه‌ام ضعیف است، نمی‌توانم پول دربیارم. پدری که به خاطر یک لقمه نان، به پسر خودش سرکوفت بزند، فردا جواب خدا را چه می‌دهد؟...
 - بنیه ضعیف!... توکه کارهای سنگین نمی‌کنی، سر تراشیدن که زحمتی ندارد! تازه از زیر همین کار سبک هم درمی‌روی.
 - کار؟ آخر سرتراشی هم شد کار؟ عین این است که آدم، چهاردست‌وپا بخزد... و تازه آن‌قدر هم تحصیل نکرده‌ام که بتوانم چرخ زندگی‌ام را بچرخانم.
 
 شماس می‌گوید:
 - استدلالتان درست نیست سراپیون کوسمیچ. من که قبول نمی‌کنم! حرفة شما، خیلی هم قابل احترام است. یک کار فکری است، برای اینکه در مرکز ایالت خدمت می‌کنید و سر و ریش آدم‌های نجیب و متفکر را می‌تراشید. حتی ژنرال‌ها که ژنرال‌اند، از شغل شما کراهت ندارند.
 - اگر بنا باشد از ژنرال‌ها حرف بزنیم باید بگویم که من آن‌ها را بیشتر از شماها می‌شناسم.
 
 ایوانف پزشک‌یار که کمی‌ هم مشروب زده است، به سخن درمی‌آید:
 - اگر بخواهم به زبان خودمان یعنی به زبان طبیب جماعت حرف بزنم باید بگویم که تو، به جوهر سقز می‌مانی!
- ما، زبان طبیب جماعت را هم بلدیم... اجازه بدهید از شما بپرسم، همین پارسال کی بود که می‌خواست یک نجار مست را به جای یک نعش، کالبدشکافی بکند؟ آن بیچاره اگر سربزنگاه بیدار نشده بود شما شکمش را جرواجر داده بودید. روغن شادونه را کی قاطی روغن کرچک می‌کند؟
 - این کارها در طب مرسوم است.
 - ببینم، مالانیا را کی بود که به آن دنیا روانه کرد؟ اول بهش مسهل دادید، بعد دوای ضد اسهال تجویز کردید، بعدش هم دوباره مسهل به نافش بستید... دختره بی‌نوا دوام نیاورد، ریق رحمت را سرکشید. شما، حقش است به جای آدم، سگ معالجه کنید.
 
 کوزما یگورف می‌گوید:
 - خدا رحمت کند مالانیا را، خدا بیامرزدش. مگر پول مرا او برداشته که داری راجع بهش حرف می‌زنی؟... پسرم، بیا و راستش را بگو... پول‌ها را به آلنا دادی؟
 - هوم... آلنا؟... لااقل از روی مقام روحانی و جناب ژاندارم خجالت بکشید.
 - آخر بگو، پول‌ها را تو برداشتی یا نه؟
 
کدخدا از پشت میز، موقرانه بلند می‌شود، چوب کبریتی به زانوی شلوار خود می‌کشد و روشنش می‌کند و آن را با حرکتی آمیخته به احترام، به پیپ ژاندارم نزدیک می‌کند. آقای ژاندارم با لحنی آکنده از خشم می‌گوید:
 - اوف!... دماغم را با بوی گوگرد پر کردی، مرد!
 آن‌گاه پیپ خود را چاق می‌کند، از پشت میز درمی‌آید، به طرف سراپیون می‌رود، نگاه غضب‌آلودش را از روبرو به او می‌دوزد و با صدای نافذش داد می‌زند: 
 - تو کی هستی؟ یعنی چه؟ چرا باید این‌طور باشد، ها؟ این کارها چه معنی دارد؟ چرا جواب نمی‌دهی؟ نافرمانی می‌کنی؟ پول مردم را کش می‌روی؟ ساکت! حرف بزن! جواب بده!
 - اگر که...
 - ساکت!
 - اگر که... خوب است، شما آرام بگیرید! اگر که... من که از داد و بی‌دادتان  ترس ندارم! انگار خودش  خیلی سرش می‌شود! شما که شعور ندارید! آقا جانم اگر بخواهد تکه‌تکه‌ام کند، من حرفی ندارم، حاضرم... تکه‌تکه‌ام کنید! بزنیدم!
 - ساکت! حرف نباشد! می‌دانم توی آن کله‌ات چه هست! تو دزدی! اصلاَ تو کی هستی؟ ساکت! هیچ می‌فهمی‌با کی طرفی؟ حرف نباشد!
 
 شماس آه می‌کشد و می‌گوید:
- چاره‌ای جز تنبیه نمی‌بینم. کوزما یگوریچ، حالا که ایشان نمی‌خواهد اقرار به معاصی کند، نمی‌خواهد بار گناهش را سبک کند باید  مجازاتش کرد. این، عقیده بنده است.
 
میخایلوی‌بم با صدای چنان زبری که همه را دچار وحشت می‌کند، می‌گوید:
 - بزنیدش!
   کوزمایگورف دوباره می‌پرسد:
 - برای آخرین دفعه می‌پرسم: تو برداشتی یا نه؟
 - هرطور میل شماست... فرضاَ که تکه‌تکه‌ام بکنید! من که حرفی ندارم...
 
سرانجام کوزمایگورف تصمیم خود را می‌گیرد:
 - شلاق!
 و با چهره‌ای برافروخته، از پشت میز بیرون می‌آید. انبوه جمعیت خارج از کلبه، به طرف پنجره‌ها هجوم می‌آورد. مریض‌ها، پشت درها ازدحام می‌کنند و سرهایشان را بالا می‌گیرند. حتی زن روستایی دنده شکسته، سر خود را بلند می‌کند.
 کوزما یگورف، فریاد می‌کشد:
 - دراز بکش!
 
سراپیون، کت نیمدار خود را درمی‌آورد، صلیبی بر سینه رسم می‌کند، با حالتی حاکی از فرمانبری، روی نیمکت دراز می‌کشد و می‌گوید:
 - حالا، تکه‌تکه‌ام کنید!
 
کوزمایگورف کمربند چرمی‌اش را از کمر باز می‌کند، لحظه‌ای به جمعیت چشم می‌دوزد- شاید کسی شفاعت کند. آن‌گاه دست به کار می‌شود... میخایلو با صدای بمش شمردن ضربه‌ها را آغاز می‌کند:
 - یک! دو! سه!... هشت! نه!
 شماس، در گوشه‌ای ایستاده است؛ نگاهش را به زمین دوخته  و سرگرم ورق زدن کتابی است.
 - بیست! بیست و یک!
 کوزما یگورف می‌گوید:
 - کافی‌ش است!
 فورتو‌ناتف ژاندارم، نجوا کنان می‌گوید: 
 - باز هم!... باز هم! باز هم! حقش است!
 شماس، نگاهش را از کتاب برمی‌گیرد و می‌گوید:
 - به عقیده من کمش است؛ باز هم بزنیدش.
 تنی چند از تماشاچیان، شگفت‌زده می‌شوند:
 - جیکش هم درنمی‌آد!
 
مریض‌ها راه باز می‌کنند و زن کوزما یگورف در حالی که دامان آهار خورده‌اش خش‌وخش می‌کند وارد اتاق می‌شود و می‌گوید:
 - کوزما! یک مشت پول توی جیبت پیدا کردم، مال توست؟ نکند همان پولی باشد که پی‌اش می‌گشتی؟
 - چرا، خودشه... پاشو پسرم! پول را پیدا کردیم! دیروز، خودم گذاشته بودمش توی جیبم... پاک یادم رفته بود...
 
فورتوناتف ژاندارم، هم‌چنان زیر لب نجوا می‌کند:
 - باز هم! بزنیدش! حقش است!
   سراپیون بر‌می‌خیزد، کت خود را می‌پوشد و پشت میز می‌نشیند. سکوت طولانی. شماس، شرمنده و سرافکنده، توی دستمال خود فین می‌کند.
 کوزما یگورف خطاب به سراپیون می‌گوید:
 - ببخش پسرم... من چه می‌دانستم که پیدا می‌شود! مرا ببخش...
 - اشکالی ندارد، آقاجان. دفعه اولم که نیست... خودتان را ناراحت نکنید... من همیشه حاضرم عذاب بکشم.
 - یک گیلاس مشروب بخور... آرامت می‌کند...
 
سراپیون گیلاس خود را سر می‌کشد، بینی کبودش را بالا می‌گیرد و پهلوان‌وار از در خانه بیرون می‌رود. اما فورتوناتف ژاندارم تا ساعتی بعد، در حیاط قدم می‌زند و با چهره‌ای برافروخته و چشم‌های از حدقه برآمده، زیر لب می‌گوید:
 - باز هم! بزنیدش! حقش است!
 

جنگ - لوئیجی پیراندللو

مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل می‌کرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی ‌محلی بمانند.
درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس نفس زنان و نالان باچهره ای رنگ پریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بی‌قراری درآنها خوانده می‌شد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید:
« حالت خوب است، عزیزم؟»

زن به جای پاسخ یقه اش را تا روی چشمها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یک دانه اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست ساله‌ای که آنها، هردو، زندگی‌شان را به پایش ریخته اند و حتی خانه‌شان را درسولمونا به باد داده‌اند تا توانسته‌اند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی ‌به دست شان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم می‌رود و از آنها می‌خواهد که برای بدرقه‌اش به رم بیایند.
زن زیر پالتو پیچ و تاب می‌خورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس می‌کشید. دلش گواهی می‌داد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالا موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آنها که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه می‌رود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته»
مسافر دیگری گفت :«مرا چه می‌گویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»
شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.»
«چه فرقی می‌کند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش می‌کند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آنها نصف نمی‌شود، بلکه دو برابر می‌شود........»
شوهر آشفته خاطر آهی کشید و گفت :«درست است....درست است ...اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یکی از آنها را از دست بدهد، دراین صورت یکی از آنها برایش می‌ماند تا تسلی خاطری پیدا کند....درحالی که ...» دیگری از جا در رفت و گفت :«بله، پسری می‌ماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین حال پسری می‌ماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی که پدری که یک فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او می‌تواند برود خود را سربه نیست کند و به پریشانی خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمی‌بینید که وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟»
مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشمهای خاکستری کمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت: «چرند می‌گویید»
نفس نفس می‌زد، چشمهای بیرون زده اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون می‌ریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول  جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه های ما مال ما نیستند، مال میهن اند..»
مسافر چاق با حاضر جوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس می‌اندازیم. پسرهای ما به دنیا می‌آیند....خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان می‌شود. واقعیت مساله همین است که می‌گویم. ما مال آنها هستیم، آنها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی می‌رسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا می‌کنند. ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود. زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه....... و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله می‌شدیم به ندای آن پاسخ می‌دادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را می‌گرفتند. البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچه های‌مان بیش از میهن است. می‌خواهم ببینم، میان ما کسی پیدا می‌شود که اگر بنیه‌اش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچه هایمان، وقتی به بیست سالگی می‌رسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله می‌شوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهم‌تر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتاده‌ایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله می‌شوند، این کار را می‌کنند و به اشکهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان می‌میرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها رو به رو نشود......چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من می‌خندم، .....یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا می‌آورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت. برای همین است که، چنان که می‌بینید سیاه هم نپوشیده‌ام....»

کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را می‌پوشاند، لرزید. در چشمهای بی‌حرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق می‌ماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: « کاملا همین طور است...........کاملا همین طور است.»
زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر می‌رسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در گفته های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پید اکند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما درمیان همه حرفها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود... و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود -نمی‌تواند احساساتش را درک کند.
اما حالا گفته های مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند ون می‌توانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تالب گور تشییع می‌کند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمی‌توانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند بی اندازه خوشحال شد.

سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیر مرد کرد و پرسید: « پس .......راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهره‌اش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی اختیار، هق هقی جگر سوز و تاثرآور سرداد.

نبش قبر - محمد بهارلو

من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراه‌ِ ما بیا.
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی در خاطرم مانده بود که نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دکتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمی‌شود.
دکتر باران گفت: اما...
 غفور گفت: من ازش خواستم که نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
سعدون از پله‌ها آمد پایین. پوتین‌ِ ساق‌ِ بلندی به پا کرده بود و شال‌ِ پشمی‌ِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بی‌آن‌که به ما نگاه کند در را باز کرد رفت توی‌ِ حیاط. از لای‌ِ در دیدم که برف هنوز می‌بارد.
دکتر باران رو کرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراه‌ِ ما بیاید؟
غفور سرش را آرام تکان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و توی‌ِ جیب‌هایش دنبال‌ِ کبریت گشت.
ـ بهتر از این است که این‌جا تنها باشد.
 ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلی‌ها قول بدهم.
 ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
 ـ گفته‌ام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
 
دکتر باران کراوات‌ِ سیاهش را درآورد و آویزانش کرد به جارختی. رفتیم توی‌ِ حیاط. روی‌ِ زمین و بر شاخ و برگ‌ِ درخت‌های‌ِ توی‌ِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز می‌زد. غفور نشست پشت‌ِ فرمان و با کبریتی، که روی‌ِ داشبورد بود، سیگارش را روشن کرد. به اصرارِ دکتر باران کنارِ غفور نشستم. او و سعدون روی‌ِ صندلی‌ِ عقب نشستند. کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت بودند. در سکوت از شهر زدیم بیرون. در شیب‌ِ تُندِ جادة کمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و روی‌ِخاک‌ریزِ جاده ایستاد. پیشانی‌ِ دکتر باران به شیشة پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم می‌تپید. دکتر باران با کف‌ِ دست پیشانیش را می‌مالید. غفور موتور را روشن کرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریک‌ِ ریگریزی شده‌ای‌، که سمت‌ِ چپ‌ِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یک‌دست، سفید کرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام می‌راند و فرمان را سفت گرفته بود. کف‌ِدست‌هایم را روی‌ِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، که نور بر آن می‌پاشید، نگاه می‌کردم.
 دکتر باران گفت: چه بویی می‌آید!
غفور گفت: تمام خاک‌روبه‌های‌ِ شهر را می‌آورند این‌جا، پشت‌ِ آن تپه. 
با سر به طرف‌ِ راست‌ِ راه اشاره کرد. اما تپه دیده نمی‌شد. کمی که جلوتر رفتیم توی‌ِ بینی‌ام احساس‌ِ سوزش کردم. بعد چشمم به شعله‌ای روی‌ِ تل‌ِ خاکروبه‌ها افتاد. از یک سربالایی رفتیم بالا و زوزة موتور بلند شد. دکتر باران به سرفه افتاد.
 غفور گفت: دارند خاکروبه‌ها را می‌سوزانند.
دکتر باران که دست‌مالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
 ـ روزی می‌رسد که این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش بالا می‌رود.
 
از کنارِ تپه گذشتیم. جیپ یک بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمت‌ِ چپ‌مان یک دیوارِ کوتاه‌ِ کاه‌گِلی پیدا شد. غفور باکف‌ِ دست بخارِ روی‌ِ شیشة جلو را پاک کرد. به یک دروازة بزرگ‌ِآهنی رسیدیم که یک لنگه‌اش از لولا جدا شده و میله‌هایش درهم پیچیده بود.
غفور گفت: قرارمان همین‌جا دَم‌ِ در بود.
دکتر باران گفت: این‌جا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدم‌عقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و کنارِ دیوارِ کاه‌گِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. از توی‌ِ داشبورد یک چراغ‌ِ دستی درآورد.
ـ من می‌روم تو.
 دکتر باران گفت: تنها؟ صبر کن شاید پیداش شود.
غفور رو کرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم می‌آید.
 دکتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
 ـ نه. شما باید همین‌جا بمانید و چشمتان به راه باشد.
 سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و توی‌ِ صورت‌ِ سعدون گفت:
ـ تو همین‌جا می‌مانی و از سرِ جات تکان هم نمی‌خوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دکتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر کسی پیداش شد...
دکتر باران گفت: علامت می‌دهم.
غفور رو کرد به من:
ـ آماده‌ای؟
 در را باز کردم و از سوزی که به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانه‌های‌ِ برف در هوا معلق بودند. برگة یقة بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقب‌ِ جیپ را باز کرد و از توی‌ِ یک گونی‌ِ الیافی یک بیل و یک کُلنگ درآورد. کُلنگ را، که نو بود، از دستش گرفتم. از لای‌ِ دروازه رفتیم تو. ازکنارِ اتاقک‌ِ خرابه‌ای گذشتیم. برف زیرِ پای‌مان نرم بود. به دور و برم چشم می‌گرداندم.
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دکتر با چراغ علامت داد، بی‌معطلی، همان کاری را بکن که من می‌کنم. یک دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرف‌ِ دیوار قبرستان‌ِ مسیحی‌هاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
 
 مردِ ریزنقشی که شانة راستش به جلو خمیده بود از پشت‌ِ یک کومة‌خاکی‌ِ برفپوش درآمد. دامن‌ِ کُتش تا روی‌ِ زانوانش می‌رسید. سگ‌ِپشم‌آلوی گُنده‌ای پشت‌ِ سرش بود.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو که قرار بود دَم‌ِ در وایستی!
مردِ گوژپشت که به من نگاه می‌کرد با صدای‌ِ گرفته‌ای گفت:
 ـ برف‌ِ روی‌ِ گورها را کنار می‌زدم.
 ـ کسی که این دور و اطراف نیست؟
 ـ نه. همان طور که گفتید بیش‌تر از دو ساعت است که این‌جا هستم. پرنده پَر نزده.
 ـ بارک‌الله به تو.
پشت‌ِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. کمی جلوتر زمین‌ِ صاف‌ِ یخزده‌ای را نشان‌مان داد.
 ـ همین‌جاست.
 ـ مطمئنی که همین‌جاست؟
 ـ آره آقا. گفتم که نیمه‌شب‌ِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو کلبةخودم دیدم‌شان. بارِ اول‌شان که نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم که دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: کُلنگ را از دست‌ِ آقا بگیر.
 
 کُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به کُلنگ و بعد به غفورنگاه کرد. چند بار پشت‌ِ سرِ هم مژه‌هایش را به هم زد.
 ـ معطل‌ِ چی هستی؟
هیچ نگفت. به کف‌ِ دست‌هایش تُف کرد و شروع کرد به کندن‌ِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربه‌ای که می‌زد تراشه‌های‌ِ خاک‌ِ یخزده به اطراف می‌پاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچة شلوارم را بومی‌کرد.
 غفور آرام، طوری که فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرم‌ِ ما مطابق‌ِ قانون چیزی در حدّ طناب‌ِ دار است.
دست‌هایم را چپاندم توی‌ِ جیب‌های‌ِ بارانیم.
گفتم: این جا به همه‌جا شباهت دارد جز قبرستان.
گوژپشت به نفس‌نفس افتاده بود و آرام ضربه می‌زد.
گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول داده‌ام، همین‌طور به مادرشان. دعا کن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم.
 ـ از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟
 ـ مرده‌های‌ِ بیکفن و دفن را می‌آورند این‌جا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارت‌گاهی که در آن‌جا مُرده دفن می‌کنند سر زده‌ام.
یک لحظه دیدم که چراغی‌، دَم‌ِ دروازه، روشن و خاموش شد.
 ـ انگار آن‌جا یک خبرهایی است.
غفور، به طرف‌ِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
 
 گوژپشت از کندن‌ِ زمین دست برداشت. یک بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشت‌ِ یک کومة خاک پنهان شدیم. مردی سوار بر شتر از جلوِ دروازه گذشت و به طرف‌ِ تل‌ِّ خاکروبه‌ها رفت. آوازی زیرِ لب زمزمه می‌کرد.
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: می‌شناسیش؟
 ـ کلبه‌اش آن بالاست.
غفور چراغ‌ِ دستی را به من داد و کُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع ‌به کندن‌ِ زمین کرد. وقتی به نفس‌نفس افتاد کُلنگ را به گوژپشت داد. 
گفتم: من هم می‌توانم بِکَنم.
غفور گفت: من هم نباید بکنم. به اندازة کندن‌ِ سی قبر بهش پول داده‌ام.
 گفتم: از کجا پیداش کردی؟
 ـ این آخرین امیدِ ماست. دَم‌ِ چندین مرده‌شوی و گورکن و مرده‌خور و دلال را دیده‌ام تا به این بابا رسیده‌ام.
چشمم به گوشه‌ای از یک پلاستیک‌ِ ضخیم افتاد که نوک‌ِ کُلنگ در آن گیر کرده بود. غفور با دست اشاره کرد که گوژپشت کنار بایستد و خم شد خاک‌ِ نرم روی‌ِ پلاستیک را کنار زد. آب‌ِ دهنم را قورت دادم.
 غفور گفت: چراغ را روشن کن.
چراغ‌ِ دستی را روشن کردم و دایره کوچک‌ِ نور را انداختم روی‌ِ پلاستیک. غفور با تیغه کاسه بیل خاک‌ها را کنار می‌زد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوانش را روی‌ِ زمین گذاشته بود و هن‌هن‌کنان خاک را باکاسه بیل و هر دو دستش کنار می‌زد. سگ پوزه‌اش را در خاک فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آن‌قدر خاک و کلوخه‌های‌ِ نرم را کنار زد تا پنجه سیاه شده یک پا پیدا شد. چشم‌هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دو پا، تا بالای‌ِمچ‌، از زیرِ خاک پیدا بود. پای‌ِ چپ را جورابی تا روی‌ِ قوزک پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
 ـ باید پلاک یا شماره‌ای به مچ‌ِ پاش باشد.
ـ کی گفته؟
 ـ متصدی‌ِ متوفیات‌ِ پزشکی‌ِ قانونی گفت.
 
 پشت‌ِ سرم صدایی شنیدم. گوژپشت روی‌ِ زمین‌ِ برف‌پوش، دراز به‌دراز، افتاده بود و دست و پایش می‌لرزید. نور را به صوتش انداختم. کف‌به دهن آورده بود و از ته‌ِ حلقش خرخر می‌کرد. غفور پا شد و با نوک‌ِ کُلنگ دورش‌، روی‌ِ زمین، خط کشید.
 گفتم: چه کار می‌کنی؟
 گفت: همان کاری که با آدم‌های‌ِ غشی می‌کنند. عجب چاخانی است این بابا! می‌گفت با دست‌ِ خودش جسدهای‌ِ زیادی را از زمین‌های‌ِ این‌دور و اطراف درآورده.
 ـ نکند تلف شود روی‌ِ دست‌مان بماند. کاش دکتر باران را خبر می‌کردیم.
 ـ نه. الان حالش جا می‌آید.
غفور بالای‌ِ سرش چمپاتمه زده بود و شانه‌هایش را می‌مالید. سگ دستش را بو می‌کشید. وقتی چشم باز کرد رنگش مثل‌ِ گچ سفید شده بود.
 غفور گفت: پاشو. برو دَم‌ِ در. نمی‌خواهد این‌جا بمانی.
 کمکش کردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
 ـ چرا؟
 ـ تا همین جاش هم کافی است تا شب‌هات از کابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذاب‌ِ وجدان می‌شوم.
 ـ بمان، اما نگاه نکن.
ـ چرا او را کفن نکرده‌اند؟
 ـ برای‌ِ آدم‌هایی مثل‌ِ او آداب‌ِ کفن و دفن را رعایت نمی‌کنند.
 ـ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟
 ـ باید صورتش را ببینم.
با بیل شروع به کنار زدن‌ِ خاک‌ها کرد. یک شلوارِ گرم‌کُن‌ِ سیاه پای‌ِجسد بود. پلاستیک را از رویش کنار زد.
 ـ چراغ را بده به من.
 نور را روی‌ِ سینه جسد انداختم. غفور آه‌ِ بلندی کشید.
ـ خدای‌ِ من!
 ـ چی شده؟
 خاک‌ِ روی‌ِ پیش‌سینه‌اش را کنار زد. 
ـ می‌بینی!
 ـ چی را؟
 ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
 ـ خوب که چی؟
با کف‌ِ دست‌هایش خاک‌ِ روی‌ِ چهره جسد را کنار زد. خم شده بود روی‌ِ او.
 ـ پناه بر خدا!
 
داشت حالم به هم می‌خورد. جمجمه شکسته و اسباب‌ِ صورتش درهم ریخته بود. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشک شده بود و زبانم توی‌ِ دهنم نمی‌گشت. دلم می‌خواست‌ می‌نشستم روی‌ِ زمین.
 ـ انگار با ضربه‌ای سنگین، با پتک یا سنگ، به سرش کوبیده‌اند.
 گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
 ـ خودش است. ـ بگذار سعدون بیاید یک نظر او را ببیند.
 ـ خودِ حماد است. این پیرهنی که تن‌ِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیب‌ها و دکمه‌های‌ِ صدفش را ببین! لنگه‌اش را خودم هم دارم. عیدِ سال‌ِ پیش، در آخرین باری که ایران به دیدنش رفته بود، راضی‌شان کرده بود تا پیرهن را به او بدهند.
شب‌پره‌ای از بالای‌ِ سرمان گذشت. غفور دست کرد توی‌ِ جیبش‌چاقوی‌ِ کوچکی درآورد. سرم گیج می‌رفت. دیدم که با تیغه چاقو داردآستین‌ِ پیرهن‌ِ جسد را تا بالای‌ِ مچ می‌بُرَد.
 ـ چه کار می‌کنی؟
 ـ باید یک نشانی براشان ببرم تا باور کنند.
ـ مراقب باش زخمی‌اش نکنی! 
 برگشت نگاهم کرد. گونه‌هایش خیس بود.
 ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمی‌بری؟
ـ بگذار خیال کنند که او را با گلوله زده‌اند. این طور کم‌تر درد می‌کشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یک بارِ دیگر حماد را کشته‌ایم.
 
 آستین‌ِ دست‌ِ راست‌ِ او بود. آن را تکاند و تا زد و توی‌ِ جیب‌ِ شلوارش گذاشت. بعد روی‌ِ جسد را با پلاستیک پوشاند و با بیل خاک‌ها را رویش ریخت. دانه‌های‌ِ برف درشت‌تر می‌بارید. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. غفور مقداری برف روی‌ِ خاک‌ِ گور پاشید و با پشت‌ِ کاسه بیل برف‌ها را صاف کرد.
گفت: یادت باشد این راز باید پیش‌ِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودن‌ِ جای‌ِ گلوله روی‌ِ پیرهن‌ِ حماد.
به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. دلم می‌خواست فریاد بکشم. دکمه زیرِ یقه‌ام ‌را باز کردم و ریه‌هایم را از هوای‌ِ سرد انباشتم.
 *********************************************************
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: dibache.com
 

عرب دوستی - ژان کو

1
باز پرس پرسید: چرا این آقا را زدید؟
 چتر باز جواب داد: برای این که او روشنفکر دست چپی است. من این جور آدم‌ها را خوش ندارم. 
باز پرس گفت: نه بابا، آزارشان به مگس هم نمی‌رسد. آدم‌های خوبی اند. 
روشنفکر گفت: اجازه می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می کنم.
روشنفکر یک مگس را از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت: ملاحظه می‌فرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه عبور نمی‌دهیم.
 بازپرس با تشدد پرسید: کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چتر باز گفت: این کار‌ها را می‌گویند خشونت!
 باز پرس با ملایمت گفت: شما به ضرر خود اقدام کردید.
 
2
آتش از چشم‌های روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ پریده و لاغر اندام بود. دست‌های سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
 بازپرس گفت: شما وضع خود را وخیم می‌کنید.
چترباز گفت: برایش مهم نیست. این آدم‌ها تشنه خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت. با ظرافت، با نوک لب‌ها،‌ بوسه ای بر بال‌های او زد و آزادش کرد و گفت: آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
چترباز گفت: همین آدم‌ها هستند که ما را متهم می‌کنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده ایم.
روشنفکر که هوا را پس می‌دید هی مگس می‌گرفت و می‌خورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک می‌ریخت و به روی خود چنگ می‌زد و در صحن دادگاه به دنبال مگس‌ها از این سو به آن سو می‌دوید.
باز پرس به او گفت: آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد: من با شکنجه مخالفم. زنده باد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت: از عرب‌ها بدش می‌آید.
بازپرس با صدای محکم گفت: الان امتحان می‌کنیم. آهای، ژاندارم‌ها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه، و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید: آیا این آقا را دوست دارید؟
روشنفکر جواب داد: من او را محترم می‌شمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام می‌گذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش می‌کنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند.
 
3
دهان چترباز به اندازه در کلیسا گشاد و چشم‌هایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود. زیر لب غرید که این حرف‌ها همه از روی پدر سوختگی و حقه بازی است. 
- دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد: ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه....
- موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت: آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد می‌گوید الجزایری‌ها احمق اند!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.
چتر باز گفت: کمونیست هم هست. یاداداشت بفرمایید!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: درمعنای فلسفه کلمه.
چتر باز گفت: این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت: صاف و پوست کنده حرف بزنید. به این سوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست می‌دارید، آه یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت: نه!
بازپرس گفت: متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست می‌چرخاند رو کرد و گفت: شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست می‌دارید؟
سرجوخه خبر دار ایستاد و گفت: من عرب را دوست می‌دارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت: ثابت کنید.
 
4
چترباز نزدیک عرب رفت. 
- اسمت چیست؟
- محمد، جناب سرگرد.
- اهل کدام ولایتی؟
- اهل بلده، جناب سرگرد.
- من بلده را دیده ام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که می‌رسد به سرباز خانه.
- بله، همین طور است،‌ جناب سرگرد.
- قالیت را چند می‌فروشی؟
- پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
- من سه هزار فرانک می‌خرم.
- اختیار دارید، جناب سرگرد. بیست و پنج هزار فرانک.
- سه هزار!
- دوازده هزار!
- شش هزار!
سه هزار!
- چهاز هزار!
- سه هزار!
- سه هزار و پانصد!
- سه هزار!
- سه هزار و دو فرانک!
- سه هزار!
- خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از توی کیفش درآورد و عرب آن‌ها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت: شیرین معامله کردید.
چترباز گفت: شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیش‌تر نمی‌ارزد! مگر این طور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
- دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست می‌دارم.
بازپرس گفت: آقای محمد، آیا سر کار سرجوخه شما را دوست می‌دارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
- بله، اقای بازپرس.
- آقای محمد، به عقیده شما آیا روشنفکر دوستتان می‌دارد؟
- آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمی‌دارد!
- ببخشید، آقای محمد. من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد کشید: کارشناس را وارد کنید!

5
کارشناس وارد شد.
- آقای کارشناس، این قالی چند می‌ارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید: هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
- متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد: یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
- آهای ژاندارم، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت می‌کنم.
روشنفکر را کشان کشان بردند. عرب فینه را از سر برداشت و سبیل‌های جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجه شهرستانی گفت: مرخص می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می‌کنم، سرکار ژاندارم.
- فردا،‌ آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
- صبر کنید تا من پرونده را ببینم.... بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه می‌کنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سر کار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.
 ********************************************************
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: کتاب بیست‌و‌یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
بازنشر اختصاصی سیمرغ

آدی و بودی - صمد بهرنگی

 یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده ایم. بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی که نمی‌ شود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر کنیم، توتک بپزیم. صبح زود می‌رویم.
شب چله ی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش کنیم.
خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار کندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توی تنور کله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یک کیسه هم پول داشتند که جای خوبی قایم کردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و کلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: به علی.
گفتند: ما می‌رویم به خانه ی دخترمان. کلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، کله پاچه بار گذاشتیم و کیسه ی پول را هم در فلان جا قایم کرده ایم. تو نروی در خانه را باز کنی و تو بروی کله پاچه را بخوری و جاش کار بد بکنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر کنی، ها!
بابا درویش گفت: من برای خودم کار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و کله پاچه ی شما چکار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز کرد و تو رفت. اول کله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر کرد و بعد کیسه ی پول را توی جیبش خالی کرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شکست و خردهایش را ریخت توی کیسه و بیرون آمد.
آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیک های شهر دختر. به کسی سفارش کردند که برود به دختر بگوید که پدر و مادرت می‌آیند به دیدن تو.
شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. کیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین که اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاک خواهد رفت. بدتر از همه اینکه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوکرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتی ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یکی از توتک ها را کش رفت و زد زیر بغلش قایم کرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیک گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت کردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتک را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یک دانه توتک را برای تو آورده ایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوری توتک را از دست مادرش قاپید و انداخت بیرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به کنیزهایش گفت: جای پدر و مادرم را توی اطاق هل و میخک بیندازید.
آدی و بودی نصف شبی به بوی هل و میخک بیدار شدند.
بودی گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: ننه اش به قربان! طفلک دختر بس که سرش شلوغ بوده و کار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب برای دست به آب آمده توی این اتاق. پاشو این ها را ببریم بریزیم توی رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و میخک بود ریختند توی رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابیدند. صبح که شد، آمدند پیش دیگران برای نان و چایی خوردن. بودی تا دخترش را دید گفت: ننه ات به قربان مگر خانه ی این پدر سگ باید چقدر کار کنی که وقت نمی کنی به مستراح بروی؛ شب همه اش نجس ها را بردیم و ریختیم توی رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت که شوهرش نفهمد چه اتفاقی افتاده. بعد هم به نوکرهایش پول داد رفتند هل و میخک خریدند ریختند توی اتاق که شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به کنیزهایش گفت که جایشان را در اتاق آینه بند بیندازند.
باز یک وقتی از شب آدی و بودی بیدار شدند و هر چه کردند خواب به چشمشان نرفت. این بر و آن بر را نگاه کردند دیدند از هر طرف زن و مردهایی بهشان خیره شده اند. بودی گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: طفلک دختر ننه مرده! نگاه کن ببین چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه شان را بزنیم بکشیم دختره نفس راحتی بکشد.
آنوقت پا شدند و هر کدام کلنگی گیر آوردند و زدند هر چه آینه بود شکستند و خرد کردند. وقتی دیدند دیگر کسی نگاهشان نمی کند، بودی گفت: نگاه کن آدی! همه شان مردند. دیگر کسی نگاه نمی کند.
بعد تا صبح خوش و شیرین خوابیدند. صبح که پا شدند آمدند نان و چایی بخورند، بودی به دخترش گفت: طفلک دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتی و ما خبر نداشتیم. شب تا صبح، مدعی کشتیم.
دختره رفت اتاق آینه را نگاه کرد دید آدی و بودی عجب دسته گلی به آب دادند. زودی نوکرهایش را فرستاد آینه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آینه ببندند که مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب کردند. وقت خوابیدن دختر به کنیزهایش گفت جایشان را توی اتاق غازها بیندازند.
نصف شبی غازها برای خودشان آواز می‌خواندند. آدی و بودی بیدار شدند و دیگر نتوانستند بخوابند. بودی گفت، آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت ننه ات روی سنگ مرده شور خانه بیفته! طفلک دختر، یعنی اینقدر کار روی سرت کوپه شده که نمی توانی به غازها برسی و شپش سرشان را بجویی؟ ببین آدی، حیوانکی غازها چه جوری گریه می‌کنند. پاشو آب داغ کنیم همه شان را بشوییم.
پا شدند توی دیگی آب داغ کردند، غازها را یکی یکی گرفتند و توی آب فرو کردند و درآوردند چیدند بیخ دیوار. آنوقت سر و صداها خوابید و بودی گفت: می‌بینی آدی. حیوانکی ها آرام گرفتند.
صبح که آمدند نان و چایی بخورند بودی به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توی این خراب شده چقدر باید جان بکنی که وقت نمی کنی غازهایت را بشویی تمیز بکنی. شب آب داغ کردیم همه شان را شستیم تا گریه شان برید.
دختر دو دستی زد به سرش که وای خدا مرگم بدهد. ذلیل شده ها مگر نمی دانید غاز شب آواز می‌خواند؟
باز به نوکرهایش پول داد بروند قازهای دیگری بخرند بیاورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جای آدی و بودی را در انبار نفت انداختند. نفت را پر کرده بودند توی کوزه ها و بیخ دیوار ردیف کرده بودند.
بودی نگاهی به کوزه ها انداخت و گفت: آدی!
آدی گفت:‌جان آدی!
بودی گفت: طفلک دختره فهمیده که امشب می‌خواهیم حمام کنیم، کوزه ها را پر آب کرده. پاشو آب گرم کنیم خودمان را بشوییم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم کردند و ریختند سرشان و همه جایشان را نفتی کردند و لحاف وتشک هایشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند که چایی بخورند. دختر سر وصورت کثیفشان را دید ترسید. بودی گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهربانی. از کجا فهمیدی که وقت حمام کردن ماست که کوزه های پر آب را گذاشتی توی انبار؟
دختر گفت: وای خدا مرگم بدهد! ذلیل شده ها توی کوزه ها نفت بود.
بعد به نوکرهایش گفت این ها را ببرید حمام و زود برگردانید.
آدی و بودی وقتی از حمام برگشتند، دختر دیگر نگذاشت تو بیایند. همانجا دم در یک کوزه دوشاب و چند متر چیت و یک اسب بهشان داد و گفت: بس است دیگر. بروید خانه ی خودتان.
آدی و بودی دوشاب و چیت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خیلی سرد بود. تف توی هوا یخ می‌کرد. رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی که زمین از زور سرما ترک خورده بود. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: طفلک زمین را می‌بینی چه جوری پاشنه اش ترک شده؟ می‌گویم دوشاب را بریزیم روش بلکه کمی نرم شد و خوب شد. دوشاب را ریختند توی شکاف زمین و راه افتادند. کمی که رفتند رسیدند به بوته خاری. باد می‌وزید و بوته ی خار تکان تکان می‌خورد. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: حیوانکی خار را می‌بینی لخت ایستاده جلو سرما دارد می‌لرزد. بهتر نیست چیت را بیندازیم روی سرش که سرما نخورد؟
چیت را انداختند روی سر بوته ی خار و راه افتادند. رفتند رفتند و کلاغ چلاقی دیدند که لنگان لنگان راه میرفت. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: کلاغه را می‌بینی؟ حالا بچه هایش نشسته اند توی خانه می‌گویند ببینی مادرمان کجا ماند. از گرسنگی مردیم.
آدی گفت: تو می‌گویی چکار کنیم؟
بودی گفت: بهتر نیست اسب را بدهیم به کلاغه که تندتر برود؟ ما پایمان سالم است، پیاده هم می‌توانیم برویم.
اسب را ول کردند جلو کلاغه و راه افتادند. کمی که راه رفتند به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کله پاچه را بخوری و توی قابلمه چیز دیگری بریزی؟
بابا درویش گفت: نه بابا. مگر من بیکار بودم که بروم کله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درویش!
گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کیسه ی پولمان را خالی کنی و جایش خرده سفال پر کنی؟
بابا درویش عصبانی شد و گفت: بروید گم شوید بابا. شماها عجب آدم هایی هستید.
آدی و بودی خوشحال شدند و گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت باز دیگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درویش نروی چیت را از روی بوته ی خار برداری و اسب را از کلاغه بگیری، ها!
بابا درویش عصبانی شد و فریاد زد: گورتان را گم کنید بابا. شما خیال می‌کنید من خودم کار و کاسبی ندارم و همه اش بیکارم؟ گم شوید از جلو چشمم!
آدی و بودی راه افتادند. بابا درویش هم رفت وچیت و اسب را صاحب شد.
آدی و بودی وقتی به خانه شان رسیدند، قابلمه را درآوردند که ناهار بخورند، دیدند بابا درویش کارش را کرده. از کله پاچه نشانی نیست. رفتند سراغ کیسه ی پول، دیدند که به جای پول ها تویش سفال پر کرده اند.
دو دستی زدند سرشان و نشستند روی زمین.

تفاهم - خالد رسول پور

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه می‌خواند و هیچ‌یک، به آن چه می‌دید نمی‌اندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نم‌نم بارید. بوی خاک جارو نشده‌ی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس کردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه می‌خواند و زن، خیره‌ی قطره‌های بارانِ نشسته بر شیشه بود؛ و هیچ‌یک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمی‌آید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمی‌بارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود می‌اندیشید، و زن، به آن‌چه در شبِ حیاطِ پیش از باران دیده بود...