.

.

قصه های مموش (3)

فیدوس
نوشته  مهرداد معماری
memari90@gmail.com
تا اونجا رسیدیم که ابی و اسی قلاباشونو تو شط از دست دادن و با هم قهر کردند. ساسان هم که اصلن قلاب نداشت کنار مو نشسته بود و مثه تموم ملوانا و لنج دارها و کلافا و همه ی مردم شهر، نفس تو سینه ش حبس شده بود تا ببینه مو از شط چی می گیرم.
درست توی همین موقعیت استراتژیک! بودیم که نک زد.شهر نفس عمیقی کشید یعنی جان خودم اگه نک نمی زد خفه می شد!
ابی و اسی که مثلا با هم قهر بودن و کمر به کمر هم زده بودن نیم خیز کردن طرف شط. ساسان، چشاش کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون .
چوب پنبه ی قلابم داشت تکون می خورد معلوم بود ماهیه دودله. نک بزنم یا نزنم؟ بخورم یا که نه. نخورم؟! بالاخره تصمیم خودشه گرفت. چوب پنبه رفت زیر آب. وختی چوب پنبه رفت پایین تموم دل های مردم شهر رو حس می کردم که ریختن پایین.
مو مطمئنم همون موقع عده یی داشتن نقشه می کشیدن که مو ماهی نگیرم و دل مردم شاد نشه. دم دمای ظهر بود دیگه. حول و حوش ساعت 12 یه مرتبه یی فیدوس پالاشگاه صداش در اومد! ماهی که در رفت اما اگه می دونستم کار، کار کیه خیلی خوب بود.
آخه 12 ظهر وقت فیدوس زدنه؟ مو که می دونم همه ی اینا کار انگلیسی ها بود و الاّ سابقه نداشته همچین بوقی تو او ساعت! دوباره شهر به روال عادی برگشت. یه حس غریبی بهم دست داده بود. یه حسی شبیه او صحنه ی فیلم خشم اژدها که بروسلی رو کشتن. خدا ازشون نگذره. جوون به او خوبی مگه چه گناهی کرده بود که باید می پرید هوا و تو هوا خشکش می زد و ده هزار تا تیر میزدید تو عکسش. احساس می کردم بروسلی هستم. کشتنم.
ولی بی خیال. بچه ی آبودان حتی بعد از مرگش هم بلده چه جوری گلیمشه از آب بیرون بکشه. قلابمو از آب بیرون کشیدم جای دندونای ماهیه رو طعمه ی قلابم دیده می شد. ساسان زد زیر گریه. خندیدم. آرومش کردم. بهش گفتم آبودانی جماعت ظلم می بینه اما صبر و حوصله ش زیاده. ابی و اسی که شرمنده ی این وضع شده بودن با هم آشتی کردن و دوباره هر سه تامون به اضافه ی ساسان که کم کم داشت رنگ و بوی آبودانی ها رو به خودش می گرفت حلقه ی اتحاد و دوستی بستیم.
قلابمو جمع کردم و راه افتادم طرف پالاشگاه تا علت بوق فیدوس تو او ساعت رو جویا بشیم.
حوصله نداشتیم با ماشین بریم تا پالاشگاه. البته فکر کنم پول هم نداشتیم. از لب شط بهمن شیر تا در پالاشگاه نیم ساعتی راه بود. البته با دو!
اونجا که رسیدیم به بچه ها گفتم کار خودمه. شما نیاین. باز دوباره حس آشنایی به همه مون دست داد. همه مونه به چشم بروسلی نگاه می کردن و مو هم باور داشتم که بروسلی هستم، منتها نه بروسلی خشم اژدها که بروسلی اژدها وارد می شود.
از همو بیرون یه نگاهی به بویلرها انداختم حس کردم برا درست شدنشون خیلی زحمت کشیده شده. برگشتم پیش بچه ها. بهشون گفتم: بچه ها! اسی! ابی! ساسان!
پدر بزرگ هامان خون دل خوردن تا یی پالایشگاه رو درست کردن، نامردیه اگه کسی بخواد برا خاطر یه بوق که ماهیشه فراری داده خراب بشه.
موافقید از حقمون بگذریم و به آبا و اجدادمون احترام بزاریم؟ بچه ها هم لبخند ملیحی زدن که یعنی "کارت درسته".
"شیر ننه ت حلالت" یی شد که راه کج کردیم و رفتیم طرف عطاری شاهمراد. می خواستیم سیریش بخریم!
خو... ادامه داره...

قصه های مموش (2)

ماهی

نوشته مهرداد معماری

memari90@gmail.com
دفعه ی قبل که یادتونه تا کجا رسیدیم. آه باریک الله . تا اونجایی که مو و ابی و ساسان قلابامونه برداشتیم و رفتیم لب شط طعمه مون خمیر بود. چوق قلابامون، چوق نخل بود. خیطمون هم نخ کفش از یی قهویی ها. از همونایی که کفاشا باهاشون دور کفش ها رو می دوزن. ده سانت بالای قلاب یه چوب پنبه نهاده بودیم که اگه ماهی نک زد بفهمیم.
آقا اول از همه مو قلابمو آماده کردم. همینکه انداختم تو آب امونش نداد. یک نکی زد که دستم هم با خودش کشید. ابی و اسی که بچه ی آبودان بودند براشون تازگی نداشت اما ساسان. ساسان نزدیک بود کُپ بکنه. وحشت کرده بود مثه چی.. همینطور که نصف هیکلم به طرف آب خم شده بود یه لبخند ملیحی زدم و به ساسان گفتم: چته؟ شطِ آبودان همینطوره! شانس بیاریم نخِ قلابمون نپُکه! هنوز حرفام تموم نشده بود که ابی شیرجه زد تو آب. ساسان دیگه داشت زهله ترک می شد. زبونش گرفته بود ولی با اته پته گفتن گفت: ابی کجا رفت؟ مونم بهش گفتم لابد ماهی با خودش کشیدش بردش. ساسانِ میگی. از ترس نفسش بالا نمی اومد.
تو همین هیرو ویر اسی دو تا پشتک زد و رفت و تو آب .همینکه ساسان اومد سئوال کنه که یی چی بود. جوابش دادم: اسی هم رفت.
قلابمو کشیدم بالا. هیچی نگرفته بودم. همه ش هم تقصیر ابی و اسی بود که ماهیمه فراری داده بودن. دو دقیقه نشد هم ابی هم اسی از آب بیرون اومدن. خیلی هم کفری بودم. معلوم بود اونا هم مثه مو ماهی شون فرار کرده بود. ساسان هی تو خودش می لولید و یی پا او پا می کرد. بهش گفتم سرویس بهداشتی یی ورا نیست اگه سختت نیست برو پشت درختا. گفت: جانِ مادرتون بیاین بریم می ترسم.
گفتمش ترس؟! ترس برا چی؟ گفت: می ترسم جونمون به خطر بیفته. اسی و ابی که تازه از آب بیرون اومده بودن به زمین و زمون بد و بیراه می گفتن. اسی می گفت: لاکردار دیدمشا. اندازه یه لنجی بود. ابی که از حرف اسی خوشش نیومده بود گفت: صورت! لااقل یه دروغی بگو که با عقل جور در بیاد. - کلا ابی آدم منطقی یی به نظر می رسید بعضی وختا! - با هم حرفشون شد. از اسی اصرار و از ابی انکار. مو هم دیدم داره کار، بیخ پیدا می کنه یه تشری رفتم و جفتشونو ساکت کردم.
ساسان گفت: بریم؟ گفتم ایی دو تا غلط زیادی می کنن. مو تا یی چونه ی خمیر و ارزونی شط نکنم هیچ جا نمی رم. ابی و اسی قلاباشونو جمع کردن و کمر به کمر هم زدن و مثلا با هم قهر کردن. ساسان هم آروم گرفت.
حالا تموم امیدها و نگاه ها به مو و دستهای مو و قلابِ مو بسته شده بود. هیشکی پلک نمی زد. یه حسِ سنگینی حاکم شده بود، یه حسی شبیه او صحنه ی فیلم خوب، بد، زشت که سیگار لف تو دهن می گردوندن و دستهاشون رو ماشه بود و آماده ی چکوندن! فقط آهنگ متنش نبود که او هم ابی حال داد و با دهن نواخت. حس عجیبی بود. صدای باد هم کم کم شنیده می شد. مرغای دریایی لب شط همگی سکوت کرده بودن. لنج ها، موتورهاشونو خاموش کردند. ملوانا دست از کار کشیده بودن و مونه نگاه می کردن. گلافا، میخ و چکش و رنده و دریلشون دستشون بود و هاج و واج مونه نگاه می کردن. اصلا خیالتون راحت کنم. همه ی آبودان داشت مونه نگاه می کرد.
چشما منتظر بودن، همه می خواستن بدونن مو" مموش" - چاکرتیم - از آب شط چی می آرم بالا. همه ی شهر تو یی فکر بودن که نُک زد. یعنی جانِ خودم شهر تکون خورد کِم کِمش 8 ریشتر تکون خورد!
همین موقع بود که...

آخر حالگیری.. ادامه دارد...
توجه : هرگونه استفاده یا کپی برداری از این مطلب منوط به اجازه از نویسنده می باشد.

قصه های مموش (1)

یه ذره نسیم
نوشته مهرداد معماری
memari90@gmail.com
ووی که حال آدم میاد سر جاش وختی یاد او قدیما می افته.
اَی تف به یی ..... نه نه! اصلن برا چی هِی باید یاد قدیما باشیم. هم مو می دونم و هم تو که خیلی ها حتی حاضر نیستن یادشون بیاد دیروز چی خوردن، چه برسه به یی که بخوان یادِ قدیما بیفتن! ولی قراره یکی دو کلمه حرف بنویسم و شما بخونین: یه ذره نسیم.
هوا که شرجی می شد آب شط می شد عینهو آینه. صافِ صاف. یعنی جانِ خودم آدمه حالی به حالی می کرد که شیرجه بزنه وسط آب. اونم چه آبی. شیرین. خنک. تمیز. نه مثه حالا که بو گند نفت میده و گازوئیل و هزار رقم گند و (!!!) دیگه.
مو بودم و اسی و ابی و ساسان. لابد می گین چه طور دو تا از دوستام ابی و اسی بودن اما او یکی دیگه ساسان؟ اینکه چرا به ساسان، ساسان می گفتیم و بر خلاف رسم دیرینه جفت پا نرفته بودیم تو اسمش و برگردیم برا خاطر یی بود که ساسان بچه ی آبودان نبود. بچه های آبودان همه سه تا اسم دارن. یکی ش تو شناسنامه شونه. یکی ش تو خونه. یکی ش هم تو کوچه.
آقا اصلن بی خیال، بر می گردیم تو شط. هوا شرجی بود و آب عین کف دس. ماهی کوچیکا هم هی می اومدن رو آب و هی قوس می کردن. مو و ابی و اسی و ساسان لب شط لخت شدیم و با او شورت های پاچه دار ننه دوزمون شیرجه زدیم تو آب. اِ راستی ساسان شورتش با ما فرق داشت. او مایو پاش بود. ایقد بهش می خندیدیم!
آخه خودمونیم مگه شط استخره که با مایو بری توش؟ شرت شط، فقط پاچه دارِ دور کشی.
همین که تنمونو زدیم به آب یک لرزی افتاد به جونمون که انگار حس جک تو تایتانیک! ساسان اولین کسی بود که لرز افتاد تو جونش.
از شما چه پنهون خیلی سوسول بود! اصلن برا اینکه سوسول بود بوباش تاکید کرده بود با ما بگرده تا مثه ما بچه های شط بشه و آبادانی!
فایده نداشت‏ آب بدجوری سرد بود. البته نه مو‏ نه ابی و نه اسی به رومون نمی آوردیم که داریم یخ می زنیم. خودتون بهتر می فهمین‏ افت کلاس داشت. برا همین به بچه ها گفتم: بچه ها بریم ماهیگیری؟ بچه ها هم از خدا خواسته سه سوته از آبِ سرد شط خودشونه نجات دادن. مو آخرین نفری بودم که از آب زدم بیرون. واقعا عجیب بود تابستون و یی همه سرما تو آب. از آب که اومدیم بیرون هموطور که تموم هیکلمون خیس بود لباسامونو پوشیدیم و د بدو طرفِ خونه که قلابامونو ورداریم. ساسان که هیچ‏، مو و ابی و اسی قلابامونو از خونه ورداشتیم و راه افتادیم طرف نون بایی. یه چونه خمیر برداشتیم و (فک کنم پولش هم دادیم) راه افتادیم تا رسیدیم به شط. همه ش تو راه فکر می کردیم که حالا چقدر ماهی می گیریم. ابی گفت هر چی گرفتم برا ساسان. آخه ساسان درسش خوب بود و پول توجیبی ولمی از ننه ش می گرفت.
ادامه دارد....به زودی زود

اول دفتر

سلام. خوب لازمه که در اول هرراهی به خداوند متعال سلام کرد . و اما سلام به شما دوست عزیزی که وبلاگ منو برای دیدن انتخاب کردی. بنا دارم مجموعه یی از بهترین داستان های کوتاه ایرانی و غیر ایرانی رو در این وبلاگ قرار بدم. 

من اهل آبادان در استان خوزستان هستم و مجموعه یی رو در حال حاضر دارم تدارک می بینم به نام " قصه های مموش" که خاطرات دوران کودکی پسر بچه ی بامزه آبادانی است.

 در همین وبلاگ علاوه بر درج داستان های کوتاه نویسندگان داخلی و خارج از کشور ؛ قصه های مموش را هم تقدیم خواهم کرد.

 تقاضای من ازشما سروران گرامی این است که در پی هر مطلب ؛ محبتی نموده و اظهار نظر فرمایید.


با احترام 

مهرداد معماری