.

.

کلاس درس- غلام‌حسین ساعدی

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته‏ای که هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می‌شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏کشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‏انداخت و هر کس سرفه‏ای می‏کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏کرد.
 چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی‌زد تو ملاج ما. می‌توانستیم راحت‌تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که می‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت:  کار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت:  «آنها که یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»  
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.

یک قلب کوچولو - نادر ابراهیمی

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی‌ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌ دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر. نه؟
پدرم می‌گوید: ‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده...
 قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، 
یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

آیینه - محمود دولت آبادی

مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم  سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ی سجل احوال. در اداره‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که  انگار  به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامه‌ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آنجا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشته‌اید!
بله، درست است.
باید اول می‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمی‌داده لباسشویی و قبض می‌گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ی خوبی داشت و مشتری‌هایش را - اگر نه به نام اما به چهره  می‌شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟
خواهش می شود؛ واقعا" که.
دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.بله، قبض.
آنجا، روی ورقه‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می‌نویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی‌کنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌ای که از یک دفترچه‌ی چهل برگ کنده بود.
پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
چرا... چرا ممکن نیست؟
با پیرمردی که سیگار ارزان می‌کشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشه‌ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد.
حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ی مقابل که با حرف ب شروع می‌شد، و پرسید فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟که مرد جواب داد من چیزی عرض نکرده بودم. بایگان پرسید چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه! و مـرد گفت خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم. بایگان گفت چطور ممکن است نفرموده باشید؟ مردگفت خیر... خیر.بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟مردگفت خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست و پاکرد؟
بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"... و مرد گفت هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟ بایگان گفت  هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌فهمم. گاهی دچارش شده‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه‌ای داشته باشید راه‌هایی هست. بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌هایی؟ و بایگان گفت قدری خرج بر می‌دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .
اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ای که به خیابان اصلی می‌رسید و آنجا می‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ‌هایش را می‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می‌افتد که آدم‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم می‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می‌کنیم. بعضی‌ها چشم‌شان رامی‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ چه جور چهره‌ای، سیمایی می‌خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارنده‌ی مستغلات... یا یک بدست آورنده‌ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمی‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامه‌ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامه‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌پسندید؟
مردی که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟ بایگان گفت هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.
ممنون؛ ممنون!
بیرون که آمدند پیرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک
 می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفه‌هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌گفت فردا بیایند چون ته دکان برق نیست  و ... مردی که در کوچه می‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌گذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ی کفش‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو می‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر  برای آخرین بار  در آینه به خودش نگاه کند!

فارسی شکر است - محمد علی جمال زاده

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشته‌ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه‌ی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه‌ی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره‌ی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالی می‌فرمایید، پس می‌خواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده‌اند، در تمام محله‌ی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی‌شود که پیر غلامتان را نشناسد!»
 
ولی خیر، خان ارباب این حرف‌ها سرش نمی‌شد و معلوم بود که کار یک شاهی و صد دینار نیست و به آن فراش‌های چنانی حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یکی از آن فراش‌ها که نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب کار خود را کرده و ماست‌ها را سخت کیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت می‌داند که این پدر آمرزیده‌ها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند که آن را در یک طرفة‌العین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرک‌خانه‌ی ساحل انزلی تو یک هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود و یک فوج عنکبوت بر در و دیوارش پرده‌داری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی که با کرجی از کشتی به ساحل می‌آمدیم از صحبت مردم و کرجی‌بانها جسته جسته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوق‌العاده‌ای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم می‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بی‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینه‌ی حکومت انزلی را برای خود حاضر می‌کرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقه‌ی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
 
من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جایی را نمی‌دید ولی همین که رفته رفته به تاریکی این هولدونی عادت کردم معلوم شد مهمان‌های دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یک نفر از آن فرنگی‌مآب‌های کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه‌ی لوسی و لغوی و بی‌سوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانه‌های ایران را (گوش شیطان کر) از خنده روده‌بر خواهد کرد. آقای فرنگی‌مآب ما با یخه‌ای به بلندی لوله‌ی سماوری که دود خط آهن‌های نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچه‌ای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیه‌ایم ولی صدای سوتی که از گوشه‌ای از گوشه‌های محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهله‌ی اول گمان کردم گربه‌ی براق سفیدی است که بر روی کیسه‌ی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ی براق سفید هم عمامه‌ی شیفته و شوفته‌ی اوست که تحت‌الحنکش باز شده و درست شکل دم گربه‌ای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیکو گرفتم و می‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شاید از درد یکدیگر خبردار شده چاره‌ای پیدا کنیم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن که دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمی‌یابد چشم‌ها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحش‌های آب نکشیده که مانند خربزه‌ی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سخت‌تر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست. من که فرنگی بودم و کاری از من ساخته نبود، از فرنگی‌مآب هم چشمش آبی نمی‌خورد. این بود که پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن که مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
 
به شنیدن این کلمات مندیل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته به حرکت آمد و از لای آن یک جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعیفی به کلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشم‌ها باشد و درست دیده نمی‌شد با قرائت و طمأنینه‌ی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»
کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمه‌ی کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود که کاش اقلا می‌فهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کرده‌اند.»
 
این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیه‌ی قدس این کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی‌العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شیخ یک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف می‌زند یا مشغول ذکر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسم‌اللهی گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آرواره‌ی مبارکشان معلوم می‌شد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به یک گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و می‌فرمودند: «لعل که علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجای واثق هست که لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایة‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست که بای نحو کان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغیر کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضی‌المرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران کالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید...»
 
رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشی‌ها نگاه‌های ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان می‌کرد و یک چیز شبیه به آیة‌الکرسی هم به عقیده‌ی خود خوانده و دور سرش فوت می‌کرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب می‌شود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌های مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچه‌ی گوسفند بی‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آن که نگاه تند و آتشین خود را از آن یک گله دیوار بی‌گناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا»‌ و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ی هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده) نثار می‌کرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری که به مرات و به کرات فی کل ساعة» بر آن‌ها وارد می‌آید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظه‌آمیز ایشان درهم و برهم و غامض می‌شد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یک کلمه‌ی آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربی‌دانی می‌کرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یکدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومه‌ی دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بی‌اصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقص‌العقل متصل به این باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌های خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمی‌شد.
در تمام این مدت آقای فرنگی‌مآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافی‌های خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچه‌ای تکانده و تُک یکی از دو سبیلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانه‌ی دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن می‌شد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی می‌کرد و مثل این بود که می‌خواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
 
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنه‌ای که برای طلب نان به نامادری نزدیک شود به طرف فرنگی‌مآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکین‌ها چیزی سرمان نمی‌شود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمی‌شود عرب است. شما را به خدا آیا می‌توانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداخته‌اند؟»
به شنیدن این کلمات آقای فرنگی‌مآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بی‌خود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینه‌ی آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجه‌ای نمکین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌های طولانی هر چه کله‌ی خود را حفر می‌کنم آبسولومان چیزی نمی‌یابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه‌جات آن است هیج تعجب‌آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار می‌کند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونال‌های قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمی‌کنید؟»
رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا می‌توانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمه‌ی تحت‌اللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی می‌گویند «هرچه خودم را می‌کشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار می‌زنم...» و یا آن که «رعیت به ظلم» ترجمه‌ی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمه‌ی رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال کرد که فرنگی‌مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوه‌چی هستم!»
 
جناب موسیو شانه‌ای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنباله‌ی خیالات خود را گرفته و می‌گفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمی‌تواند در کله داخل شود! ما جوان‌ها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه می‌کند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه می‌کند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشته‌ام و با روشنی کور کننده‌ای ثابت نموده‌ام که هیچ کس جرأت نمی‌کند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه‌ی... به اندازه‌ی پوسیبیلیته‌اش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید می‌کند. ولی بدبختانه حرف‌های ما به مردم اثر نمی‌کند. لامارتین در این خصوص خوب می‌گوید...» و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و می‌دانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرف‌های بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده‌ای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداخته‌ای. مگر ...ات را می‌کشند این چه علم شنگه‌ای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وامی‌دارم بیایند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و می‌گفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه‌ها و جنی‌ها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم می‌پرد. مرا با سه نفر شریک گور کرده‌اید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشم‌هایش می‌خواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمی‌شود و هر دو جنی‌اند و نمی‌دانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟»
 
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحش‌های دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهره‌ات را باخته‌ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم کرده‌ای...؟»
 
رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم می‌شود و فارسی راستاحسینی باش حرف می‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده‌اند و مدام می‌گفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکه‌ای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر هم‌قطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانه‌ها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهره‌ام بترکد. دیدی چه طور این دیوانه‌ها یک کلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه‌اش زبان جنی حرف می‌زنند؟»
گفتم: «داداش جان اینها نه جنی‌اند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم می‌شود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبان‌ها حرف می‌زنند که یک کلمه‌‌اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم که اینها حرف می‌زنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمی‌کرد و بینی و بین‌الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمی‌توانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همه‌تان آزادید...»
 
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می‌گفت «والله من می‌دانم اینها هروقت می‌خواهند یک بندی را به دست میرغضب بدهند این جور می‌گویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی‌سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازه‌ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده‌ی حکومت رشت را می‌کشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهایی ما بوده. خدا را شکر کردیم می‌خواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم می‌شد از اهل خوی و سلماس است همان فراش‌های صبحی دارند می‌آورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعیت خود تعرض» می‌نمود و از مردم «استرحام» می‌کرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یکی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا می‌فرستی! به داده شکر و به نداده‌ات شکر!»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداخته‌ام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی‌مآب دانگی درشکه‌ای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی می‌کنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور می‌شود جرات می‌کنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی‌همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکه‌چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره‌ی تازه‌ای با چاپاری به طرف انزلی می‌رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده‌بر بشویم.

کبریت - شارل لویی فلیپ

در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سر پنجه مهیب‌ترین حوادث زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید.
هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یک راست به هتل رفت. چون در این سفر از همه گونه وسائل رفاه برخوردار بود  بهترین هتل را از نظر حسن شهرت خود موسسه و همچنین از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی مسافران آن انتخاب کرد.
به محض ورود شامش را خورد و چون از رنج راه کوفته و مانده شده بود به اتاق خود رفت و گرچه میل به خواب نداشت در بستر دراز کشید. رختخواب نرم و راحتی داشت.
هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو می‌نشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام می‌گیرد و همین قدر از آن شهر می‌خواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخواب‌های شهر زوریخ خوابیده بود، چراغ برقی که اتاقش را روشن می‌کرد چراغ برق یکی از اتاق‌های شهر زوریخ بود. قاب سیگارش را روی میز کنار تخت گذاشته بود. سیگاری درآورد و زیر لب گذاشت. می‌خواست آن را در شهر زوریخ بکشد؛ همین او را بس بود. 
پس از روشن کردن سیگار کبریت را به زمین انداخت. ولی ناگهان دچار اضطراب یا، بهتر بگوییم، وسواس شد؛ این کبریت مشتعل که روی قالی افتاده بود آیا ممکن نبود که باعث حریق شود؟ هانری لتان خم شد، و چه خوب کرد، زیرا کبریت هنوز خاموش نشده بود.
داشت بلند می‌شد تا کفش هایش را بپوشد و شعله را با پا خاموش کند که ناگهان، به طور وحشتناکی، دیگر احتیاج به این کار پیدا نکرد.
با وضوح تمام، با پنج انگشت زمخت به هم چسبیده، دستی از زیر تخت بیرون آمد، بالا رفت، پایین آمد، روی کبریت قرار گرفت و  شعله را خفه کرد.
دماغ ما در وهله نخست فقط آن چه را چشم های ما به او نشان می‌دهد می‌پذیرد و می‌سنجد. نخستین فکری که به هانری لتان دست داد مربوط به ماهیت امر بود؛ هر گاه دست بر شعله آتش نهند پوست بدن در معرض سوختن است. پس صاحب دست چه حقه ای زده بود؟ هانری لتان با خود گفت که لابد این شخص انگشت هایش را با آب دهن تر کرده بوده است.
فقط در این لحظه، یعنی پس از طی زمان، و بر اثر این استدلال، هانری لتان به این نتیجه رسید:
«مردی زیر تخت من است»
سپس، آرام آرام، کلمه به کلمه، این فکر د رمغزش نفوذ کرد؛ «منتظر است که بخوابم تا مرا بکشد و پول هایم را بردارد.»
همین که هر یک از کلمات این فکر فهمید و سنجید و لمس کرد، دیگر اندیشه ای از خاطرش نگذشت. همه مفاهیم ذهنش جای به سکوت دهشتناکی سپرده بود، سکوتی که ناگهان وارد اتاق شد، سراسر وجودش را انباشت و هراس انگیز تر از مردی که زیر تخت منتظر فرصت مناسب بود از او حق بود سکونت می‌طلبید. مثل این بود که از خوابی دور و دراز بیدار شده باشد. مطلبی را به یاد آورد که از دیر باز فراموش کرده بود. در دل گفت؛
«ای وای! بله، راست است. فراموش کرده بودم که روزی باید بمیرم.»
و همین که آب دهانش را فرو داد از مزه گس و زننده آن که گویی تا ابد در گلویش باقی می‌ماند تعجب کرد.
«امشب کشته می‌شوم!»
گویی از هم اکنون حلقومش مزه لاشه مرده می‌داد. طاقتش طاق شد.
گاه گاه، آرام آرام، برای اینکه جلب توجه نکند – زیرا بی سبب از ایجاد صدا می‌ترسید – با رعایت همه احتیاط های لازم، سرش را بر محور گردن به اطراف می‌چرخاند و با ولع، زیر چشم به اشیاء اتاق می‌نگریست؛ یک قفسه، یک گنجه، یک میز و – پس از شمارش – چهار صندلی به چشمش خورد. نزدیک بود نیمکت راحتی را نبیند ولی هیچ کدام به کمکش نیامدند.
 لازم بود پنج دقیقه بگذرد تا فکر قضا و قدر محتوم جای به نا امیدی شدیدی بسپارد؛ خداوندا‍! چرا این بلا بر سرش نازل شده است؟ چرا باید در این لحظه به زوریخ آمده باشد؟ راستی مگر ممکن نبود که بدون قطع رشته مسافرتش در سوئیس، اکنون در شهر های بی‌خطری نظیر بال و ژنو و شفهاس باشد؟ چرا باید این اتاق را انتخاب کرده باشد؟ ممکن بود در اتاق مجاور برود. به خصوص چرا پیش از خوابیدن به فکرش نرسیده بود که نگاهی به زیر تخت بیفکند؟
در دل گفت ؛ «دیدی چه خاکی بر سرم شد!»
 
آن قدر که می‌توانست با خود بحث کرد. نخست، برای دفاع از خود، جز این فکر جان سوز که «موجود بشری بدبختی را اشتباها می‌خواهند بکشند» به خاطرش راه نیافت.
می‌خواست فریاد بزند که «من کاری نکرده ام» زیرا در ذهن ما مفهوم مرگ از مفهوم مجازات جدا نیست.
نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس می‌کرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش بود دلخوری نداشت. آری، می‌توانست و حق داشت که کینه او را به دل بگیرد. با این حال مگر این مرد او را نمی‌شناسد؟ می‌خواست فریاد بزند:
« منم؛ هانری لتانم. که را می‌خواهید بکشید؟ اشتباه می‌کنید، آدم هایی مثل مرا که نمی‌کشند.»
خود را مستعد پذیرفتن دوستی او می‌دید. البته احتیاج به پول است که موجب اختیار شغل آدم کشی می‌شود. هانری لتان پول داشت. به فکرش رسید که به این مرد بگوید:
« گوش کنید! می‌دانم که زیر تخت من هستید. اذیتم نکنید تا هر چه  دارم به شما بدهم. حتی بیشتر هم می‌دهم. شما نمی‌دانید من کیستم. نمی‌دانید چه کارها از دستم بر می‌آید. اگر آن چه پول در جیب دارم برای شما کافی نباشد، گوش کنید، قول می‌دهم، قول شرف می‌دهم که تا به پاریس رسیدم هر مبلغی که بخواهید برایتان بفرستم .»
دوست بیچاره بی‌پناهی که زیر تخت خوابیده ای! هانری لتان جرئت نداشت که از او دلخور شود، زیرا می‌ترسید که خشمش را بر انگیزد. حتی از او سپاسگزار بود که صدایی نمی‌کند و جز با حرکت آرام دستش بر روی شعله کبریت توجه او را جلب نکرده است.
ولی،‌ ناگهان، اتفاقی افتاد که می‌توان آن را واقعه بزرگ نامید. تفکرات هانری لتان به این جا رسید که غفلتا، در لحظه ای که ابدا انتظار نمی‌رفت، شادی ناگهانی و مقاومت ناپذیر و گرم و جان بخشی بر او مستولی شد. گلویش را گرفت، وارد دهانش شد، مثل آب گرمی جریان یافت و سراسر وجودش را مالامال کرد. نمی‌دانست این شادی از کجا و چگونه آمده است. بیم آن می‌رفت که بانگ برآورد:
«خداوندا! نجات یافتم!»
با این حال، صبر کرد تا از توفیق خود مطمئن شود، نکته به نکته جوانب امر را سنجید. محلی را که باید پاهایش بر آن قرار گیرد به دقت تعیین کرد، حتی به خود گفت که باید دست چپش را روی گوی مسین تختخواب بگذارد. مقتضی موجود و مانع مفقود بود. و هانری لتان نقشه خود را این طور اجرا کرد:
در جای خود نیم خیز شد و نخست ادای کسانی را که عادت دارند در تنهایی با خود حرف بزنند درآورد، برای خود حرف زد ولی به لحنی که هر کس در اتاقش پنهان بود بتواند به خوبی بشنود و چنین گفت:
«‌چقدر حواسم پرت است. گمانم کلید را توی در گذاشته ام.»
از جا برخاست. کسی به گلویش نپرید. آن شخص مخفی لابد به خود تبریک می‌گفت که مفت و آسان از خطر مسلمی جسته است زیرا ممکن بود که کسی کلید را در قفل بگرداند و مچ او را در حین جنایت بگیرد.
هانری لتان عجله ای نکرد تا توجه او را جلب نکند. به سوی در رفت و آن را گشود. و چه کلیدی توی قفل مانده بود! چه نعره ها کشید و صدایش چه قوت و صلابتی یافته بود!
 ده نفر دور و برش جمع شده بودند و او دست از نعره زدن نمی‌کشید. بیش از حد لزوم داد و فریاد کرد.
مرد نکره گردن کلفتی را در زیر تخت پیدا کردند. مجبور شدند از آن زیر بیرونش بکشند، زیرا لندهور هیچ حرکتی برای تسهیل کار آن ها نمی‌کرد. همین که بر سر پا ایستاد رنگش پریده بود و دو چشمش برق می‌زد. زن ها کتکش زدند. صاحب هتل اصلا چنین آدمی را ندیده بود. پاسبان ها دستبند به دستش زدند. هنگامی که او را کشان کشان به سوی زندان می‌بردند هنوز مردم به خود می‌لرزیدند.
************************************************************
منبع: کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه/ ترجمه ابوالحسن نجفی

داستان کوتاه - احمد محمود

از دکه می‌فروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمه‌های پیراهنم را گشودم.
گرمی میخانه ار تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمی‌زد. چراغها، لابه‌لای شاخه‌های درختان نشسته بود.
 
هوا خوش بود و زمزمه آب جوی حاشیه خیابان خوش بود. هوس کردم سیگاری بگیرانم. جیبهایم را گشتم، کبریت نبود. سیگار را گذاشتم لای لبهایم و راه افتادم. از دور مردی می آمد. اول صدای پایش را شنیدم. بعد خودش را دیدم که سنیگن می آمد. ایستادم و تکیه دادم به تنه درخت. مرد زمزمه می کرد. برای خودش، برای دل خودش «غمت در نهانخانه دل نشیند- به نازی که لیلی به محمل نشیند» صداش کردم:
 آقا!
ایستاد. زمزمه اش برید و صدای سنگین قدمهاش برید.
هوم... با منی؟
انگار مست بود.
کبریت دارین؟
نگاهم کرد... بعد، جیب‌هایش را گشت و گفت:
هوم... دارم...
و آمد به طرفم...
به منم یه سیگار بده
 
که دادم. دو پک زد، پا به پا شد، باز نگاهم کرد و راه افتاد. زمزمه اش را شنیدم «مرنجان دلم را...» که باز قطع شد و صدای پاش قطع شد.
کبریت منو ندادی مرد
راه افتادم به طرفش
می بخشید... یادم رفت...
گفت:
عیبی نداره... نه که آخر شبه، کبریت قیمت داره
با هم راه افتادیم.
پرسیدم:
گفتی قیمت داره؟
ایستاد. دستش را گذاشت روی شانه ام و توچشمهام نگاه کرد.
اینو من، خوب میدونم...
و به سیگار پک زد و باز گفت:
... اگه تو هم مثل من بودی می‌دونستی که گاهی آخر شب، یه نخ سیگار یا یه نخ کبریت چه ارزشی داره.
و راه افتادیم
مگه هر شب، شبگردی می‌کنی؟
 
حرف نزد. زمزمه کرد «خلد گر به پا خاری آسان درآید- چه سازم به خاری که بر دل نشیند» صداش به دل می نشست. در زمزمه اش غم بود. غمی که اخت شده بود، که آشنا شده بود.
حالا، تو خیابان که دراز بود و از کمر خم بود و انتهایش به تاریکی نشسته بود، تنها صدای پای ما بود که سنگین بود و بی نظم بود.
نیمتنه ام رو دستم بود. پا به پایش می رفتم. گاه کمی جلوتر و گاه پشت سرش. قامتی میانه داشت و گونه هایی برجسته و نگاه تیز و گیرا که حالا خسته می نمود. حرف که می زد، صداش خش دار بود.
پرسید:
چرا ساکتی؟
گفتم:
به زمزمه ات گوش میدم
بعد گفتم:
خوش به دل می‌شینه
لبخند زد و گفت:
آدما چه زود با هم دوست میشن
و تا جوابی بدهم باز گفت:
اما... چه مشکل جدا میشن
 
در صدایش چیزی بود که جذب می کرد. چیزی که نمی شناختمش، که حسش می کردم. نمی دانم، انگار رگه هایی که از دل جدا شود و با حرف قاطی شود و گرمی دل را و خون دل را بر دل نشاند.
باز زمزمه اش بود «مرنجان دلم را که این مرغ وحشی...»
برگ ریزان بود و باد نبود و آسمان که بغ کرده بود و به غم نشسته بود و حالا، ردیف چراغها تمام شده بود و تاریکی بود و زمزمه آب بود.
عصر که از خانه می زدم بیرون، صدای زنم از تو ایوان بلند شده بود که:
خیال می کنی این مستیها و این شبگردیها راه علاجه؟
و من رو عتابه در اتاق ایستاده بودم و گفته بود:
نه زن... میدونم که راه علاج نیس... اینو میدونم، اما دست کم راه فراره.
و بعد، انگار که با خودش حرف بزند گفته بود:
پس من چی؟ ...من! منکه مادرم!
به مرد گفتم:
با یه پیاله عرق چطوری؟
گفت:
قرص قرص
و دکه می فروش دور نبود و باز زمزمه مرد بود «... ز بامی که برخاست مشکل نشیند...»
 
لیوان را نصفه کردم و لیوان را نصفه کرد و سر کشیدیم. لاجرعه سرکشیدیم و به سلامتی همدیگر. با پشت دست، لبها را پاک کرد و نگاهم کرد. تو سفیدی چشمهاش رگ قرمز دویده بود و مژه‌اش سنگین بود.
زیر گونه‌هاش چین افتاد و خنده لبهاش را کشید
بازم میخوری؟
گفتم:
شب درازه
گفت:
و لابد قلندرم بیکار
بلند شدیم. از دکه بیرون زدیم. حالا بازوهامان تو هم بود و به همدیگر تکیه داده بودیم و در حاشیه خیابان می رفتیم.
زنم گفته بود:
من که ماردم! ... و تنهای تنها و هزاران فکر و خیال
مرد گفت:
حواست به حرفای من هست؟
گفتم:
هست
گفت:
تو از زنها چی میدونی؟
وقتی که زنم گوشی تلفن را برداشته بود و یکهو وا رفته بود و من دستگیرم شده بود که چه به روزمان آمده است، صندلی را پیش کشیده بودم و ...
مرد گفت:
نگفتی
 
بی آنکه لام تا کام بگویم، رو صندلی نشسته بودم و سیگاری گیرانده بودم و به زنم نگاه کرده بودم که گریه تو گلویش شکسته بود و به هق هق اقتاده بود و ... انگار مدتها بود که انتظار چنین روزی را می کشیدم.
مرد گفت:
خب... تو نگو...
گفتم:
چی نگم؟
گفت:
من از زنها خیلی چیزا می دونم
و سیگار تعارفم کرد که گرفتم.
 
خیابان دراز بود. از کمر خم بود و نرمه بادی که وزیدن آغاز کرده بود با سرشاخه‌های بلند و نازک درختان بازی می‌کرد و حالا، خش‌خش برگهای زرد بود و صدای آب بود که تو جوی کنار خیابان سیلابی می‌رفت.
مرد ایستاد. دستهایش را گذاشت رو شانه‌هایم و خیره شد به چشمانم.
تو چطور؟... زن رو میگم... چیزی دستگیرت شده؟
و روز بعد که زنم چادر به سر کرده بود. قرآن را زده بود زیر بالش و رفته بود که به جای دخترش قسم بخورد که تمام فکر و ذکرش درس خواندن بوده است و کتاب خواندنش و...
مرد گفت:
کجایی؟
گفتم: با تو هستم.
گفت: یه روز دوستت دارن. برات اشک میریزن، عین تمساح... دستت رو میبوسن، آسمون رو به زمین میارن که باورت بشه همیشه به تو وفادارن. اما یه روز دیگه...
دستم را گرفت. راه افتادیم. صدای سنگین قدم‌هامان سکوت شب را لرزاند. شب از نیمه گذشته بود. مرد دستم را رها کرد و با خودش حرف زد:
اما، یه روز دیگه... آخ...
 
و راهش که نداده بودند و عجز و لابه که کرده بود و هلش که داده بودند و رو زمین که غلتیده بود و نفرین و ناله که سر داده بود و بعد... که آمده بود و ختم گرفته بود و نذر و نیاز کرده بود و مشکل‌گشا داده بود و... که اینهمه افاقه‌ای نکرده بود و...
چراغهای رنگین سر در میخانه‌ای روبرومان بود.
مرد گفت:
آره مرد!... دستت میندازن، با تو قول و قرار می ذارن، میگن و میخندن و بعد، اون وسطا یهو کسی دیگه پیدا میشه و تو رو مثه سنگ رو یخ و یا مثه برج زهرمار رها می‌کنن و دست همدیگرو می‌گیرن و با هم راه میفتن و میرن تازه تو میفهمی که چه به روزت اومده... تازه تو میفهمی که همه دروغ بوده، می فهمی که با همه صداقتت گول خوردی.. گول ... می فهمی چی میگم مرد؟... تو از زنها چی می دونی؟ تو اصلن چی میدونی مرد؟
انگار که خستگی، غم و یا دلزدگی، راه بر گلویش می بست.
من خیلی چیزا می دونم... خیلی چیزا
 
«نه... هیچکس هیچ چیز نمیدونه» این را به زنم گفته بودند و گفته بودند هیچ کس هیچ خبری نداره و غروب که شده بود و صدای آشنای زنگ در خانه را نشنیده بودیم و صدای سرزنده دخترمان را نشنیده بودیم و بعد، وقتی که دیده بودیم گلهای باغچه را و گلدانها را کسی آب نداد و آب پاش سبزرنگ، از رو لبه سیمانی باغچه جم نخورده، من به عرق پناه برده بودم و زنم به صندوقخانه رفته بود و مانتو آبی رنگ دخترمان را آورده بود و انگار که با خودش و برای دل خودش حرف بزند گفته بود پاییز داره سر می رسه باید لباس پاییزه شو بدم بشورن و اطو کنن که دخترکم ... دخترک نازنینک سرما نخوره... و بعد نگاهش را به نگاهم دوخته بود و مانتو را به گونه اش چسبانده بود و بو کرده بود و اشک تو چشمانش که خسته می نمود حلقه زده بود و ...
مرد گفت:
بریم مرد! ... بریم یه پیاله دیگر بزنیم تا برات بگم که چی کشیدم ... تا برات بگم از زنها چی می دونم.
تو میخانه خلوت بود. دو مرد کنار هم رو دو چارپایه بلند نشسته بودند و تنه‌هاشان را رها کرده بودند رو پیشخوان.
تا چارپایه ها را جلو بکشیم و بنشینیم، شنیدم:
آره برادر... از کار و نون، چیزای مهمتری هم هس.
مردی که می گفت، طاس بود و کوتاه بود و تپق می زد. زبانش سنگین شده بود.
آره عزیزم .... مهمتر ... خیلی مهمتر...
 
و دخترم گفته بود «اگه من نتونم حرف بزنم، نون چه به دردم می خوره... کار چه به دردم میخورده ...» و عصر، تا از خانه بزنم بیرون، زنم ملافه‌های تختخواب دخترم را عوض کرده بود و از پنجره به ابرهای بره بره آسمان نگاه کرده بود و بعد، رفته بود صندوقخانه و خوشرنگ‌ترین پتو را که به فیروزه شفاف می ماند آورده بود و رو تختخواب دخترمان انداخته بود و جلو تخت زانو زده بود و زمزمه کرده بود «شاید نصف شب سرد شد... شاید دخترک نازنیننم سردش شد....» و بعد، وفتی که آمده بود تو ایوان و دیده بود که لباس پوشیده‌ام، صداش درآمده بود«... پس من چی؟ من که مادرم!....» و حالا، مرد کوتاه قد بود که انگار خشمش را فرو خورده بود و از بیخ گلو می غرید:
شکم رو با هر کثافتی میشه پر کرد.... ولی ....
که قهقهه مرد دیگر، که کنارش نشسته بود، حرف را تو گلویش کشت:
یه پنج سیری بسه؟
گفتم:
بسه
که لاجرعه سر کشیدیم.
از زن می گفتم.
گفتم:
آره از زن می گفتی.
به سکسکه افتاد.
 
با تو ... میاد بیرون.... دست تو رو می‌گیره. از نوازشش لذت می‌بری. از محبت پر میشی. دلت می لرزه.... دلت میخواد که همه خوبیها رو نثارش کنی.... احساس می کنی که همه شادیهای دنیا رو داری... دنیا قشنگه. به قشنگی رنگهای رنگین‌کمان.... تو خوشبختی... تو بزرگی.... گونه هاش رو بو می کنی.... از زندگی پر میشی و فکر می کنی.... به محبت فکر می‌کنی. به شکوه محبت که چطور از یه آدم یه نیمه خدا میسازه ....میفهمی مرد!.... تو مست نگاهش هستی، مست مست که یهو می بینی شاد و پرخنده و سبک بال تو بغل کسی دیگه می‌رقصه. می‌بینی که تو رو رها کرده. مثه یک لنگه کفش کهنه، مثه یک جوراب کهنه. تمام شب با کسی دیگه گفته و خندیده...
پر صدا نفس کشید، نگاه تیز و هشیارش را که حالا خسته و گول خورده می نمود، به چشمانم ریخت. نگاهم را دزدیدم.
گفت:
پاشو مرد!... پاشو بریم بیرون!
و بیرون که زدیم و هوا را که بلعیدیم و سیگاری که گیراندیم، باز به حرف آمد. تو حرفش چیزی بود که آدم را می‌گرفت. انگار که صداقتی لبریز از گرمی خون.
تو نمیشناسیشون.... زنها رو می گم.
بازویم را گرفت.
راه بیفت مرد!... راه بیفت تا برات بگم.
و زنم گفته بود«راه بیفت مرد!.. عرق خوردن که دردی رو درمون نمیکنه.... پاشو راه بیفت ببینم دست به دامن کی بشیم.... دخترکم... دخترک نازنینم....» که رفته بودیم و گفته بودیم و .....
مرد گفت:
برات که گفتم...
زنم گفته بود:
- برات که گفتم.... بخدا قسم که همیشه سرش تو درس و کتابش بود.
 
که انگار تو گوشها سرب بود و انگار که لبها، همه از سرب بود و نشسته برهم و با چینتی از همدردی که یافتنش مشکل بود و باور رمیده چشمها که هراسناک بود.
مرد طاس گفته بود:
مهمتر از کار و لازم تر از نون یه چیز دیگه س.
و مرد گفت:
آخ مرد!... زن، یه تکه ....
و زنم گفته بود:
دخترک نازنیننم یه تکه جواهره.
و مرد گفت:
حواست با منه؟
گفتم:
هست.
گفت:
 
وقتی ازش می پرسی که چطور دلش راضی شده تور و بذاره و با کسی دیگه برقصه، تو چشمات نگاه میکنه و خیلی راحت، عین آب خوردن، میگه که اصلن دنبال یه همچین موقعیتی میگشته تا به تو بفهمونه که دوستت نداره.
ابرهای تکه تکه رفته بود و آسمان سپیدی می زد و نرمه بادی که می وزید گونه های تب زده ام را خنک می کرد. در حاشیه جوی آب که صداش خوش بود تا انتهای خیابان رفتیم
مرد گفت:
شنیدی چی گفتم؟
شنیدم.
گفت:
 
یهو خراب میشی مثه یه ساختمون مثه یه عمارت که رو لجن بنا شده باشه. صدای خراب شدن خودتو می شنفی چطور بگم؟ میشنفی که یه چیزی تو دلت خراب شد. رو هم ریخت. رو هم!
مرد سنگین حرف می زد. بریده بریده حرف می زد. انگار که هق هق می کرد و زنم که سکسکه راه بر حرفش بسته بود و که میان گریه گفته بود «آدم از پا درمیاد. هیچکه نمی تونه حتی به حرفت گوش بده» و مرد طاس که گفته بود:
از نون لازم تره.
و دخترم که گفته بود:
شکمو باید به گلوله بست، اگه هدف تنها شکم باشه
و مرد ایستاد.
من خسته شدم.
گفتم:
بشینیم.
و نشستیم کنار جوی آب.
 
صدای مرد، آرام بود و خواب زده بود
... بعد، وقتی می خوای بدونی که چرا؟ ... باز، انگار که راحت الحلقوم بخوره، بهت میگه: از کجا می دونی شبای دیگه با کسای دیگه نبودم؟
کفشهاش را بیرون آورد و جورابهاش را و پاهاش را گذاشت تو جوی آب. سیگاری دیگر گیراند. با بی‌میلی پک زد. دودش را تو دهان گرداند و حرف زد.
... از خودت می پرسی که واقعا بوده؟... واقعا شبهای دیگه با کسای دیگه بوده؟... پس اون چشاش که اونهمه دوسشون داشتی و اونهمه با ناز و نیاز و نوازش نگات می کرد؟ همه دروغ بود... همه؟...
مرد نفس کشید. پرصدا نفس کشید
آره مرد... تو زنها رو نمیشناسی.... چشاتو واز میکنی و میبینی که همه دروغ بوده... همه!... انگار که خواب دیده باشی و چه وحشتناک؟ ...
 
و زنم که جیغ کشیده بود و که از خواب پریده بود و عینهو لندوک سرمازده لرزیده بود و دستهام را گرفته بود و اشک ریخته بود و سراسیمه حرف زده بود «دخترک نازنینم... دخترکم... یعنی میگی چه بلایی سرش اومده... آخ مرد!... چه خواب وحشتناکی!...» و بعد که سرش را رو سینه‌ام گذاشته بود «شب بود... ترس بود... همه جا یخ زده بود. دخترکم... انگار که ته چاه بود... پشت میله‌ها بود... انگار که تو گرداب خون،خون سیاه... دخترکم... دخترک نازنینم...» که بغض گلویم را گرفته بود و عرق سرد رو پیشانیم نشسته بود و تیره پشتم یخ کرده بود و زنم را نوازش کرده بودم و آرامش کرده بودم.
مرد گفت:
اونوقت دیگه تو هیچی نداری... نه دستی که نوازشت کنه... نه اعتماد و نه... میدونی مرد... اونوقت از خودت بیشتر از هر کسی دیگه بدت میاد... دلت میخواد که دنیا رو سرت خراب بشه... تف!...
مرد سکوت کرد و جیبهایش را گشت. بعد، پاها را از آب بیرون آورد. بعد سرش را بالا گرفت و با نگاهی که گول خورده می‌نمود، نگاهم کرد و گفت:
تو سیگار نداری؟
که نداشتم.
گفت:
دیدی مرد! ... دیدی گفتم که آخر شب، آدم حاضره برا یه نخ سیگار همه چیزش رو بده؟
از کنارش بلند شدم. پرسید:
کجا؟
گفتم:
میرم سیگار بخرم.
به ساقه پیر درخت تکیه داد و چشمهاش رو هم رفت.
یه چرت میزنم تا بیای
 
که راه افتادم و از خم خیابان گذشتم و رفتم که سیگار بخرم. کامم تلخ بود. سرم منگ بود. گونه‌هام داغ بود.
ناگهان هوای شیری رنگ بامداد در خیابان جاری شد و طراوت سحرگاهی جاری شد و نفس صبح، تب گونه‌هایم را گرفت.
برگهای درختان، به رنگ زرد خاکی، به رنگ قهوه‌ای گداخته، به رنگ طلای کدر و به رنگ مس مات همراه با باد، کف خیابان کشیده می‌شد.
به چهارراه که رسیدم، اتومبیلی پیش پایم ترمز کرد.
آقا کجا تشریف میبرن؟
پرسیدم: سیگار داری؟
گفت: لابد از میخونه میای؟
در اتومبیل را باز کردم و سوار شدم.
میرم خونه... دست راست
و اتومبیل از جا کنده شد.
 ***********************************************************
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: dibache.com