.

.

تفاهم - خالد رسول پور

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه می‌خواند و هیچ‌یک، به آن چه می‌دید نمی‌اندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نم‌نم بارید. بوی خاک جارو نشده‌ی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس کردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه می‌خواند و زن، خیره‌ی قطره‌های بارانِ نشسته بر شیشه بود؛ و هیچ‌یک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمی‌آید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمی‌بارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود می‌اندیشید، و زن، به آن‌چه در شبِ حیاطِ پیش از باران دیده بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد