.

.

بی عرضه - آنتوان چخوف

چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: 

ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل … 

ــ نخیر 40 روبل … ! 

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … 

ــ دو ماه و پنج روز … 

ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید … 

چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! … 

ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟ 

چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! … 

ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم … 

به نجوا گفت: 

ــ من که از شما پولی نگرفته ام … ! 

ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! 

ــ بسیار خوب … باشد. 

ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 … 

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت: 

ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام … 

ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید! 

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: 

ــ مرسی. 

از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم: 

ــ « مرسی » بابت چه ؟!! 

ــ بابت پول … 

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!! 

ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. 

ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! 

به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! » 

بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ». 

خوشحالی - آنتوتن چخوف

حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند. 

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند: 

ــ تا این وقت شب کجا بودی ؟ چه ات شده ؟ 

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست! 

بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد: 

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی توانید بکنید! این هاش ، نگاش کنید! 

خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند. 

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟ 

ــ از بس که خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من! 

با عجله از روی مبل بلند شد ، بار دیگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست. 

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده ؟ درست حرف بزن ؟ 

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می ماند ، نه روزنامه می خوانید ، نه از اخبار خبر دارید ، حال آنکه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می افتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمی ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه ها فقط از آدمهای سرشناس می نویسند؟ … ولی حالا ، راجع به من هم نوشته اند! 

ــ نه بابا! ببینمش! 

رنگ از صورت پدر پرید. مادر ، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند. 

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا دیگر همه ی مردم روسیه ، مرا می شناسند! مادر جان ، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید ، نگاش کنید! 

روزنامه ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ ، خطی به دور خبری کشیده بود ، فشرد و گفت: 

ــ بخوانیدش! 

پدر ، عینک بر چشم نهاد. 

ــ معطل چی هستید ؟ بخوانیدش! 

مادر ، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه ای کرد و مشغول خواندن شد: « در تاریخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دمیتری کولدارف … » 

ــ می بینید ؟ دیدید ؟ ادامه اش بدهید! 

ــ « … دمیتری کولدارف کارمند دون پایه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی … » 

ــ می دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم … می بینید ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهید! ادامه! 

ــ « … به علت مستی ، تعادل خود را از دست داد ، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده ی 2 مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود ، از روی بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رمیده ، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان ، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود ، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه ی پزشکی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … » 

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانیدش ؛ ادامه اش بدهید! 

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی ، بعد از تنظیم صورتمجلس و تشکیل پرونده ، در اختیار مصدوم قرار داده شد » 

ــ دکتر برای پس گردنم ، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟ ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید! 

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید ، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت: 

ــ مادر جان ، من یک تک پا می روم تا منزل ماکارف ، باید نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ! 

این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند ، به کوچه دوید. 

انتقام زن - آنتوان چخوف


زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید: 

ــ فرمایش دارید ؟ 

ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟ 

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز. 

ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می رفت و مزاحم من نمی شد … 

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت. 

ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر میخواهم … باور کنید اگر شوهرم میدانست که تشریف می آورید ، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید … 

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت: 

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که … 

ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده ام … 

ــ ولی خانم محترم ، بنده که نمی توانم بدون دریافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم! 

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت: 

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … باید حق القدم داد ، درست می فرمایید … شما زحمت کشیده اید ، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت ، کیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم … 

ــ هوم! … عجیب است! … پس می فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلی نیست … 

ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل ، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم … 

ــ مردم تلقی عجیبی از حق القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه ی حیرت است! طوری رفتار میکنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را ، کار به حساب نمی آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام … 

ــ مشکل شما را می فهمم آقای دکتر ، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود! 

ــ آه … من چه کار به این « گاهی اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم ، آشکارا سوءاستفاده میکنید … واقعاً که عجیب است! 

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت ، احساس شرمندگی میکرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپهایش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سکوتی کوتاه ، با لحن تندی گفت: 

ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می فرستم ، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می پردازم ، نگران نباشید. 

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد ، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب ، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت: 

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید … 

ــ پس چقدر میخواهید ؟! 

ــ معمولاً ده روبل می گیرم … البته اگر مایل باشید می توانم از شما پنج روبل قبول کنم. 

ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم! 

ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میکند؟ خانم محترم ، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم ، وقت ندارم … 

ــ گوش کنید آقای دکتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستکم باید بگویم که .. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید! 

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت ؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد: 

« مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرأت میکند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! » 

در این لحظه به سمت دکتر چرخید ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت: 

ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه تان می تپید ، کاش میخواستید درک کنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میکنید درد و غصه ی خودم کم است؟ … 

در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد ؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود ، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت … 

ــ از دست شوهر نادانم عذاب میکشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه میدهد ملامتم کند ، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟ 

ــ ولی خانم محترم ، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما … 

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود ، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ی دکتر خم شد و روی آن آرمید. 

دقیقه ای بعد ، زمزمه کنان گفت: 

ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میکنم … همه چیز … 

ساعتی بعد دکتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت ؛ 

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه ی خود میشد ، زیر لب گفت: 

« انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می رود ، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! » 

در پستخانه - آنتوان چخوف

همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت: 

ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی! 

تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که: 

ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک! 

ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند! 

شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید: 

ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟ 

شماس ، با احساس شرمساری جواب داد: 

ــ نه اینکه باور نکنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها … 

ــ شما شک میکنید اما من ثابت میکنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیکی ، حس وفاداری زنم را مانند استحکامات نظامی ، تقویت میکردم. با رفتاری که من دارم و با توجه به حیله هایی که به کار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت کند. بله آقایان ، نیرنگ به کار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، کلماتی بلدم که به اسم شب می مانند. کافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم … 

ــ منظورتان کدام کلمات است ؟ 

ــ کلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراکنی های سوء میکردم. البته شما از این شایعات اطلاع کامل دارید ؛ مثلاً به هر کسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلکس ییچ زالیخواتسکی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میکرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرأت کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان یکی را نشانم بدهید که از خشم زالیخواتسکی وحشت نداشته باشد. مردها همین که با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با این لعبت سبیل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میکند. مثلاً بلد است اسم گربه ی کسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در کوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست کند. 

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم: 

ــ پس زنتان مترس زالیخواتسکی نبود ؟!! 

ــ نه. این همان حیله ای ست که صحبتش را میکردم … ها ــ ها ــ ها! این همان کلاه گشادی ست که سر شما جوانها میگذاشتم! 

حدود سه دقیقه در سکوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سکوت بر لب داشتیم. از کلاه گشادی که این پیر خیکی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت: 

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری! 

زیر باران- میترا الیاتی

زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟» 
پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر می‌شد دست تکان می‌داد.
زن قدم که بر می‌داشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج می‌خورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرک هنوز به انتهای خیابان بود. 
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فکر نکرد ممکنه باهاش کار داشته باشم؟» 
پسرک چشم از خیابان برداشت: «می‌خواست بره اداره.»
زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلکهایش مثل پولک ماهی برق زد: «برو چاخان امروز که جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشت‌های کوچک پسرک را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ کرده!»
پسرک سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با کف دست به پشت او زد و خنده کنان گفت: «خسته که نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش می‌گذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرک بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت می‌دم نع یعنی چی.»
دستش را برد زیر بغل پسرک و قلقلکش داد. پسرک به تنش پیچ و تابی داد و از خنده ریسه رفت. 
آمبولانسی آژیرکشان از میان ماشین‌ها راه باز کرد و گذشت. 
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر کردید؟»
پسرک گفت: «بابایی برام گیتار زد. می‌دونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشت‌هایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد. 
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!... »
« لاستیکش ترکید؟»
«درستش کرد. آخه منم کمکش کردم.» 
«پیرهن خوشگلتم که کثیف کردی. خونه رفتیم باید عوضش کنی.» انگشت‌های پسرک را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ می‌دونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا می‌ره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ می‌زنم.»
«نمی‌خواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.» 
پسرک طره ای ازموی سیاه زن را که از زیر روسری بیرون آمده بود با نوک انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چکار کردم مامانی؟» 
«تو کاری نکردی پسرم . اون می‌خواد...»
« اگه هوا تاریک بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم می‌آم دنبالت.» 
پسرک انگار رازی را کشف کرده باشد چشمهایش برق زد و دو دندان نیشش بیرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت: توی کوچه شون یک‌هاپوی گنده هست. اگه بیای گازت می‌گیره .»
«ای بد جنس دورغگو !»
ماشین‌ها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق می‌آمد. 
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرک را در بغلش جا به جا کرد.
« بابایی ازم عکس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت می‌دم.»
« شام بهت چی داد؟» 
« نمی‌دونم .»
«یعنی نمی‌دونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.» 
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمی‌دونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با کسی حرف زد؟»
پسرک گوش‌هایش را با دست‌هایش گرفت و بلند گفت: «ن... می... دو... نم . منو بذار زمین .»
«آروم باش. چته تو؟» 
پسرک پاهایش را تکان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم می‌خوام راه برم.» 
« نمی‌شه خودت راه بری. یک چتر بیشتر نداریم . خیس می‌شی!»
«نمی‌شم!»
«می‌ذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر ...»
پسرک دسته‌ی چتر را گرفت و تکان داد: «نمی‌آد. این بارون بند نمی‌آد.» قطره‌های باران شره کرد روی شانه‌ی زن.
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد ... چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمی‌گردی اخلاقت عوض می‌شه؟... یه کاری نکن که دیگه …» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد. 
پسرک آرام گرفت. بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسید.
«مامانی... دیشب دلم برات یک دونه عدس شده بود.»
زن خندید و کلاه پسرک را تا ابروهایش پایین کشید.
«این حرف رو کی یادت داده؟»
ماشینی از کنارشان گذشت و گل و لای خیابان را به اطراف پاشید. زن چند قدم عقب رفت. به چکمه‌های ساقه بلندش که خیس شده بود نگاه کرد و خنده روی لبهای سرخ‌اش ماسید: «مرتیکه‌ی آشغال!»
پسرک به عقب گردن کشید. ماشین را با نگاه اش دنبال کرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ... بره کتکش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه کرد و گفت: «کتک کاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمی‌افته که!»
پسرک گفت: «خب بابایی می‌گه فحش دادن ام کار آدمای بده.»
زن پسرک را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرک گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز کرد: «می‌ریم . هروقت اون سبز شد. می‌ریم.»
پسرک کش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از میان ماشین‌ها به آن طرف خیابان می‌رفتند: «پس چرا اونا رفتند؟» 
«اونا اشتباه کردند. ممکن بود خدا نکرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت کله شون می‌شکست و آمبولانس می‌بردشون دکتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمی‌گیرند؟»
«نه نمی‌تونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمی‌گیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که می‌گیرم! نمی‌دونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست کردم ... فقط مونده کیک خرگوشی ات که اونم باید سر راه از عمو شکلاتی بگیریم .»
پسرک را دم عابر بانک زمین گذاشت. کارتی از توی کیفش بیرون آورد: «امروز می‌خوام حسابی بهمون خوش بگذره.» کارت را توی دستگاه گذاشت و چند دکمه را زد.
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، می‌ریم یک جای خوشگل و مامانی که می‌دونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم می‌آد؟» 
زن پول‌ها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرک را بغل کرد و از شیب تند پیاده رو بالا رفت: «می‌خوام ناهار ببرمت همون جایی که حوضچه اش یه عالمه مرغابی داره. همونی که پارسال رفتیم ... یادته برای مرغابی کوچولو‌ها توی آب نون می‌ریختی و اونا هی بهش نوک می‌زدن ؟»
پسرک کلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس کله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا که پله‌های سنگی داشت و تو هی ازشون بالا می‌رفتی، هی پایین می‌پریدی؟»
پسرک گره بزرگ کلاه بافتنی را با ناخن کشید، یکی از رج‌ها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس می‌زد و بالا می‌رفت. « دیدی یادته! همون جا که پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی می‌گه خیلی ام بد مزه اس.» 
«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ کاموا در دست پسرک کشیده می‌شد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابی‌هاش ام دست آدمو گاز می‌گیرند.» 
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب می‌کشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش می‌گذره. حالا می‌بینی!»
«پس تولد مگه نگفتی می‌گیری برام؟»
«می‌گیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت کی می‌خواد بیاد تولدم ؟» 
«همه.»
«همه یعنی کی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد کودکت. رکسانا، علی، شیفته، پرستو...»
«دیگه کی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا... دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش می‌گذره.»
«عکس چی؟ ما که نمی‌شه عکس بندازیم .»
«چرا نمی‌شه؟ می‌اندازیم. امشب یک عالمه عکس می‌اندازیم.
«ما که دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی کوچه ی بن بستی که انتهای اش به در چوبی کهنه ا ی می‌رسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی که از باغ بیرون می‌آمد بگذرد.
پسرک گفت: «چرا اینجوری شد؟» 
زن نگاهش به روبرو و ستون‌های سنگی کنار پله‌ها بود که مشعل‌های روشنشان زیر بازان می‌لرزید: «چی چه جوری شد؟» 
پسرک دستش را دراز کرد: «این...» 
زن نگاه کرد به کلاف کاموا که تا بالای مچ پسرک در هم گره خورده بود: «خب برای اینکه شکافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
زن از در چوبی گذشت: «می‌بافم برات. یکی بهترشو می‌بافم.» و خیابان شنی باریک را تا انتهای باغچه رفت. از کنار حوضچه ی خالی که می‌گذشت فواره‌های خاموش را دید. کمی ‌آن طرف‌تر روی چمن سبز مرغابی سفیدی بالهای اش را روی جوجه‌های کوچک اش پهن کرده بود. نزدیک‌تر که شدند نیم خیز شد و رو به آن‌ها ایستاد. زن راهش را کج کرد. ردیف چنارها را رد کرد و کنار پله‌های سنگی رستوران ایستاد. پسرک از بغلش پایین پرید: «این باز نمی‌شه...» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش می‌کنم.» 
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «می‌ریم تو بازش می‌کنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یک مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پله‌ها ی سنگی پایین می‌آمد. 
زن چتر را بست و گفت: «می‌خوای مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر می‌رسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. 
باران بند آمده بود.
پسرک گفت: «من با زنا مسابقه نمی‌دم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو کی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونه‌های پسرک از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابرو‌های کمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرک دست‌های گلی اش را روی شلوار جین اش کشید: «تو که گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.» 
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب می‌آره در خونه مون.»
«لازم نکرده.»
«گفت می‌دم مال تو و مامانی.»
«لازم نکرده. وقتی می‌گم داریم یعنی داریم.» 
رسیده بودند بالای پله‌ها. پسرک با کفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینکه وارد شود گفت: «من از عکس گرفتن بدم می‌آد . از کیک خرگوشی بدم می‌آد ... از علی و رکسانا و شیفته...»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو می‌زنیم. قراره بهمون خوش بگذره.» 

شمعدانی‌ها- میترا الیاتی

مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال می‌کنه داره می‌ره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمان‌های نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همه‌ش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظره‌س.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح می‌ری شب می‌آی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاج‌ها نگاه کرد.
 
ماشین دم در ورودی شهرک ایستاد. پیاده شدند. مدیر فروش رفت کلید بیاورد. زن نشست روی پله. به باغچه نگاه کرد و به ردیف شمعدانی‌های بی‌گل.
مرد گفت: «تقصیر توئه»
زن گفت:« گناه من چیه. کی گفت خونه می‌افته توی طرح؟»
مدیر فروش با کلید برگشت: «می‌گن آسانسور خرابه. باید از پله‌ها بریم.»
مرد گفت:« هوم»
توی راه پله زن گفت: «چه قدر تمیزه.»
جلوتر می‌رفت.
در که باز شد، زن بلند گفت: «چه خونه دلبازی!»
مدیر فروش با لبخند گفت: «آفتابگیره. توجه کنین به پنجره‌ها. شبای مهتابی، خونه مث روز روشنه.»
به زن نگاه کرد. نور آفتاب تابیده بود روی شیشه‌های بزرگ پنجره.
- بتون آرمه‌س.
این را مدیر فروش گفت و با مشت به دیوار زد. مرد دستش را مشت کرد، اما جلو نبرد. گفت: «دیره،باید برگردم سرکار. بهتره برگردیم»
زن گفت: «می‌شه آشپز خونه و حمومش رو ببینیم؟»
دنبال مدیر فروش رفت.
مرد دم پنجره ایستاد. خیره شد به بالکن رو به رو. شمعدانی‌ها به صف روی نرده بودند، با غنچه‌های باز. دختر با سبد رخت روی بالکن آمد.
مرد سیگار روشن کرد. دختر پیراهنی سرخ را از توی سبد برداشت و تکانش داد. مرد به سیگارش پک زد.
صدای زن گفت: «خیلی قشنگه.»
مرد گفت: «واقعا.»
مدیر فروش گفت: «کاشی‌هاش همه اعلاس.»
صدای زن گفت: «خوش رنگه.»
مرد گفت: «بله خوش رنگه.»
 
دختر، چین‌های پیراهن را روی بند صاف کرد، گیره زد، سبد را برداشت و رفت.
زن دست روی شانه مرد گذاشت: «خوش منظره‌س.»
مرد گفت: «شمعدانی‌ها.»
زن چیزی نگفت. مدیر فروش گفت: «اگه مایل هستین برگردیم.»
مرد حرفی نزد.
زن گفت: «بله برگردیم.»
راه افتاد.  جلوتر از مدیر فروش رفت. مرد زل زده بود به بالکن رو به رو.