.

.

شاه و کنیزک - جلال الدین محمد بلخی( مولوی )

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد وشاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مرواریدفراوان به او می‌دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری ومشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت.دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد.

شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تواسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای، بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش ولطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت راقبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد.

فرداصبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غریب را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنابوده‌اند. و جانشان یکی بوده است.

 

شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت : ای مرد ، محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش‌های لازم راانجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بی فایده بوده و حال مریض را بدترکرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجه تن می‌کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پیداست از زاری دل         نیست بیماری چو بیماری دل

 

شاه و کنیزک

دردعاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند.

حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر راگرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید،از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید،رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم.این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود.

 

شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی ، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر وخانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سرداشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تابیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:

عشق هایی کز پی رنگی بود         عشق نبود عاقبت ننگی بود

آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد.

زرگرجوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا ، دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد ، برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا کشتی.اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد.

 

زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. خود، ناپایدار است. عشق زنده, پایداراست. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌ تر می‌کند مثل غنچه.

 

عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است.جان ترا تازه می‌کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان ازعشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.

کسی که آمدنی است - سید مهدی شجاعی

بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
«عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…»
با نا باوری از بی سیم شنید:
-کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
-نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
-راحت باش. هر جور که راحتی، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تأمل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشان داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرافش نگاه کند.
همان طور که نشسته بود و گوشی را میان سر و شانه اش نگاه داشته بود. ماند،بی حتی لرزشی در مژگان. از نگاه افسر عراقی خود را تمام کرده دید.
منوری دیگر فضا را روشن کرد و او دوباره شنید:
-حرف بزن سعید. نمی ترسی که؟
پیش پای افسر عراقی، جواد افتاده بود و سرش را-شاید از عطش-تکان می داد.
افسر عراقی با این که کلاشینکفی در دست داشت، کلتش را بیرون کشید. دو پایش را قدری از هم باز کرد. مغز جواد را نشانه گرفت و شلیک کرد.
-چه شدی سعید؟ حرف بزن.
احساس کرد که افسر عراقی در مقابل دوربین فیلمبرداری ایستاده است. رضایت و خرسندی را آشکارا در چشمهای او دید.
-هستم. هنوز زنده ام. تیر خلاص جواد بود که شلیک شد.
افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از شهادتش می گذشت.
با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت فرو رفت.
برای این که اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط گفت: «شما چه می کنید؟ آن طرفها چه خبر است؟»
صدای محزون فرمانده را شنید:
-برای نجات شما فکر می کنیم. دنبال راه چاره می گردیم.
-فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود.
صدای متعجب فرمانده گفت: «محسن که…»
-بله محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کند. الان در پنج قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هنوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را باز کرده است و مغز حمید را نشانه رفته است.حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد و کاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است.
-خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه..
-ترس؟
به یاد نگاه پدر افتاد. دستش را بر چهار چوب در تکیه داده و براق شده بود:
-تو پسر بچه ی شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه در کنند می ترسی. چه رسد به تیر. شبها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی.
و او گفته بود: «منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کنم.»
-تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود. به او و به من.
صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بیسیم شنید:
-به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن. ذکر یا ارحم الراحمین.
راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟
افسر عراقی به بالای سر حسین رسیده بود.
احساس می کرد که حسین دستش را بر روی خاک دراز کرده است و او را به یاری می طلبد. چه می توانست بکند؟ دلش گرفت. هیچ چیز بدتر از این نیست که حسین کمک بخواهد و آدم نتواند هیچ کاری انجام بدهد. کاش می توانست روده های حسین را که بیرون ریخته، بردارد و سر جایش بگذارد. شاید از درد حسین کاسته شود.
-نه. من درد ندارم. یک پایم کمی آن طرفتر افتاده است که الان می بینمش. با پوتینی خون آلود. سوزشی در ناحیه ی کمرم احساس می کنم اما آن قدر نیست که از هوشم ببرد. هنوز می فهمم که در اطرافم چه می گذرد. راستی علی به سلامت رسید؟ خبرها را آورد؟ برنامه ها را گفت؟ دلم برایش عجیب تنگ شده است.
صدای خش خش بی سیم، کار شنیدن را برایش مشکل کرد. همین قدر فهمید که:
-علی همین جاست… در نزدیکی ما … چادر امداد … زیر سرم …خبرها رسید… نتیجه ی کارتان سحر روشن می شود. علی هنوز زنده است.
و پاسخ داد: « علی هم ماندنی نیست. پشت سر من می اید. بدرقه اش کنید.»
وقتی هر دو با هم به دفتر مدرسه رفته بودند که فرم اعزام بگیرند، مدیر مدرسه گفته بود: « شما هر دو گل سر سبد مدرسه اید. با هم نروید. یکی تان بمانید که دل مدرسه نگیرد. در استان هم مقام اول باید از این مدرسه باشد. یکی تان بمانید که بشود.»
و او به جای علی هم جواب داده بود: « اگر می توانستیم، هر دو می ماندیم. نمی توانیم.»
و مدیر به علی نگاه کرده بود تا اگر کمترین تردیدی در نگاهش می یابد، بر آن تکیه کند. علی ادامه داده بود: «دست خودمان نیست. هر دو بی تاب شده ایم.»
منوری دیگر باز سیاهی را کمرنگ کرد. نگاه افسر عراقی که به دل و روده حسین خیره مانده بود، بالا و بالاتر آمد تا به چشمهای غضبناک حسین رسید. حسین انگار به شیطان نگاه می کرد. آشکارا می خواست درد و ضعف را از چشمها کنار بزند و غرور و صلابت را جای آن بنشاند و … موفق بود.
افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده ی حسین گذاشت و وحشیانه فشرد. آنچنان که حسین ناگهان چون اسپندی بر سر آتش از زمین کنده شد و چون لخته ی گوشتی بی جان بر زمین افتاد و تمام کرد.
بی آنکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و نگاه افسر عراقی را به سویش گرداند. از آن سوی بی سیم شنید:
-چه شدی سعید؟ قرار بود ذکر خدا بگویی.
آرام آنچنان که فقط خودش بشنود در گوش بی سیم زمزمه کرد: «چشم. قصدم تمرّد نبود. ولی من الان خود تماماً ذکرم و خدا اینجاست. که را صدا کنم؟»
احساس کرد شهادتین در دلش با ضمیر مخاطب جاری می شود. برای خودش هم این گونه شهادت گفتن تازگی داشت:
-اشهد ان لا اله الا انت!
و باز از دلش شنید:
- و اشهد انک رسول الله!
تنهایی و اضطراب رفته بود و انس و آرامشی جایش را گرفته بود. یک منور دیگر آسمان را نصف کرد. افسر عراقی جلوتر آمد و درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است. دلش را به سمت کربلا گرداند.
-اگر آمدنی هستی، الان وقت آمدن است آقا!
هنوز آقا را تمام و کمال نگفته بود که نور آقا را در چشم و دلش و دست آقا را در دستهایش احساس کرد. دلش غنج رفت. حس تازه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود. با تمام دلش خندید. «آقا» هم خندید. انگار غنچه ای پیش روی او باز شد و عطر افشاند. رایحه ای بی نظیر تمام فضا را انباشت.
از آن سوی بی سیم همچنان صدای حرف می آمد که او دیگر نمی شنید.
آقا دستش را گرم فشرد. او را از جا بلند کرد و حرکت داد.
-پایم«آقا» جا مانده است.
و شنید:
-پایت پیش از تو رفته است… به بالهایت نگاه کن.
سوزشی ناگهانی در پیشانی اش احساس کرد. صدای گریه در بی سیم پیچید و او ناگهان از زمین کنده شد.


منبع: از مجموعه ی سانتاماریا؛ جلد اول، مجموعه ی آثار نویسنده مشتمل بر داستان های کوتاه

هندوانه‌ی گرم - علی‌اشرف درویشیان‌

نام قشنگ تو را بالاتر از نام خودم با ناخن می‌تراشم. تلاش می‌کنم خط‌ام به زیبایی خط تو باشد. می‌نویسم شهره. حالا شهره و سیاوش در کنار هم نشسته‌اند.
وقتی که شب سر و صورت خود را با قیر می‌شوید و چادر سیاه سکوت را به سر می‌اندازد، دراز می‌کشم و آن را مانند بالش زیر سر می‌گذارم. گونه‌ام را درست روی نام عزیزت می‌چسبانم و آن را با اشک‌هایم تر می‌کنم. اشک‌ها از کنارش سرازیر می‌شوند و روی زمین می‌ریزند. نمی‌دانم تا چه هنگام می‌توانم با خودم داشته باشمش. نمی‌دانم تا کی می‌تواند باعث دلخوشی‌ام بشود، مونسم بشود و با آن درد دل کنم و تنهایی‌ام را باهاش تقسیم کنم و از یادهای گذشته‌مان برایش بگویم. دو هفته است که با او هستم. چهارده شب تمام. مهران که در کنارم می‌خوابد، هی به شوخی می‌گوید: «آخر بابا! کی این را برای‌مان می‌شکنی؟ می‌ترسم عاقبت خراب بشود و ناچار بشوی، هدیه‌ی نامزدت را دور بیندازی.»

نه. دورش نمی‎اندازم. هیچ وقت. تا آن‎جا که بتوانم، نگهش می‌دارم. مگر نه این که دستِ عزیز تو به آن خورده و آن را لمس کرده. تو آن را از فروشنده‌ای خریده‌ای. بغلش کرده‌ای. بوی تو را می‌دهد. بوی عطر مست کننده‌ی تو را می‌دهد. در کنارت بوده است. شاید روی پاهایت نگه‌اش داشته‌ای. مانند یک بچه. مانند بچه‌ی آینده‌مان که می‌خواهیم اسمش را سپیده یا سهراب بگذاریم. شاید بغلش کرده‌ای و به سینه‌ات چسبانده‌ای. مثل وقتی که بخواهی سپیده یا سهراب را شیر بدهی. خسته شده‌ای و در کنارت روی صندلی ماشینی که تو را برای ملاقات آورده، گذاشته‌ای. در کنارت نشسته است و پوستش با صدای نازنین تو آشنا شده است. آهی کشیده‌ای. ناله‌ای کرده‌ای و نفس نفس‌های تندت از خستگی، روی پوستش ضبط شده است. حتماً ضبط شده است. وقتی گوشم را به آن می‌چسبانم، همه چیز را می‌شنوم. می‌گویند روی سطح کوزه‌هایی که از چند هزار سال پیش به جای مانده صدای آواز کارگران کوزه‌گر، مانده است. من با تمام وجودم و با جان شیفته‌ام صدای تو را از روی پوست هندوانه می‌شنوم. صدای تو شهره‎ی عزیزم را.

دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیره‌ی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبی‌ات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطراف‌مان را گرفته بود. چین‌های دامن‌ات تا دور دست‌ها، موج می‌زد. ساحل دیده نمی‌شد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامن‌ات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آن‎قدر غمگین که نتوانستم چهره‌ی آبی‌ات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ این‎جا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ این‎جا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمی‌دانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موج‌ها رفتند و دور ‎شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامن‌ات تا موج‌های دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش می‌کردیم تا دامن آبی‌ات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبی‌ات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه می‌شدم. خرخر می‌کردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف می‌کرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت.

من و مهران در کنار هم جا داریم. او مانند من امیدوار است که به زودی آزاد بشود. او هم مثل من چیز مهمی ‎در پرونده‌اش نیست. دیشب ده نفر را از اتاق ما بردند و ما نزدیکی‌های صبح، صدای گلوله‌ها و تیرهای خلاص را شنیدیم. آری همین دیشب بود.

مهران هم مثل من نامزد دارد و می‌خواهد پس از آزادی عروسی کند. درست مثل من. او می‌گوید: «در پرونده‌ام چیز مهمی نیست. دوستی داشته‌ام که فراری است. درباره‌ی او از من اطلاعاتی می‌خواهند. دوست دوران دبیرستانم بوده است. خیلی وقت است که از او بی خبرم. خیلی به من فشار آوردند. که ردی از او پیدا کنند. حالا هم که چیزی دستگیرشان نشده، از من می‌خواهند که چند کلمه‌ای بنویسم تا آزادم بکنند. آخر من که کاری نکرده‌ام، چه بنویسم؟»

سرم را می‌گذارم روی هندوانه و به روزهایی که با تو بوده‌ام فکر می‌کنم. به یاد روزهای گذشته می‌افتم. به یاد روزهایی که به سینما می‌رفتیم. زنده‌باد زاپاتا، شعله‌های آتش، در بارانداز، بر باد رفته و پس از سینما تا چند روز تو در نقش زن‌های فیلم فرو می‌رفتی و نقش آن‌ها را برایم بازی می‌کردی.

روی نام‌ات دست می‌کشم. چشمانم را می‌بندم. اشک‌هایم روی پوستش می‌بارد و از آن‎جا به روی زمین چکه می‌کند.

مهران می‌گوید: «نمی‌دانم چرا مرا آزاد نمی‌کنند. الان شش ماه است در این وضعم. تنها جرم من همکلاسی بودن با کسی است که روزگاری با هم پشت یک نیمکت نشسته‌ایم. عکس با هم داشته‌ایم. مثل همه‌ی همکلاسی‌ها. از روی همان عکس مرا پیدا کردند. در حالی که مدت‌ها بود که از او بی خبر بودم. نمی‌دانم کجا رفته. چه به سرش آمده. می‌گویند بنویس که پشیمانی. از چه چیز پشیمان باشم؟! از همکلاسی بودن با او. از عکس داشتن با او. از این که پشت یک نیمکت بوده‌ایم و یک نفر عکسی از ما برداشته است. از این پشیمان باشم؟ من چه می‌دانستم که او چه برنامه‌ای داشته یا نداشته. نه. نه. من اصلاً چیزی نمی‌نویسم.»

سرم را روی هندوانه‌ام می‌گذارم. با او حرف می‌زنم. او هم با من حرف می‌زند. به مهران می‌گویم که من هم کاری نکرده‌ام. یک روز با نامزدم قرار گذاشته بودیم که به سینما برویم. از خانه که بیرون آمدم، دیدم چند نفر دارند، کاوه پسر همسایه‌مان را به زور می‌برند. او مقاومت می‌کرد. نمی‌رفت. هر چهار نفر از پشت، یقه و بازویش را گرفته بودند و کشان کشان به سوی پاترول کنار پیاده‎رو می‌بردند. من ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. کاوه یک مشت استخوان بود. بنیه‌ی ضعیفی داشت. رنگش سفید شده بود. آن‎ها آمدند و مرا هم گرفتند و توی پاترول‌شان انداختند. چشمم را بستند و الان یک سال است که نگه داشته‌اند. جرمم چه بود؟ نگاه کردن. می‌گویند چرا آن‎جا ایستاده بودی و نگاه می‌کردی؟ چرا در نگاهت چیز ناجوری بود؟ باید بگویی که با نگاهت چه می‌گفتی.

آه از آن چیز ناجور در نگاهم که پرونده‌ام را سنگین کرد و مرا به این بدبختی انداخت.

امشب شب پانزدهم است که هندوانه‌ام را زیر سر می‌گذارم. مهران راست می‌گوید. اگر پاره‌اش نکنم خراب می‌شود. حتماً فردا برای ناهار آن را می‌شکنم. طوری می‌شکنم که نام تو و من دست نخورد. آن قسمت را می‌توانم مدت‌ها نگه دارم. زیر سرم بگذارم. مثل یک یادگاری گران‌بها.

سر شب دو نفر نگهبان می‌آیند و اسم ده نفر را می‌خوانند. نام مهران و من هم در میان آن‌هاست. می‌گویند برای فردا آماده باشید. حتماً تصمیم گرفته‌اند جای ما را عوض کنند. فکرم به جای دیگری نمی‌رسد. دلم یک جوری شور می‌زند. به مهران نگاه می‌کنم. حرف نمی‌زند. در فکر فرو رفته است. به جای دور دستی زل زده است. غم بزرگی در چهره‌اش نشسته است. دستی روی هندوانه می‌کشد و آرام می‌گوید: «او بیشتر از ما عمر می‌کند.»

از صدای به هم کوبیده شدن در آهنی از جا می‌پرم. همه‌ی سی نفر ساکن اتاق از خواب می‌پرند و توی جاشان می‌نشینند. دوباره اسم‌ها را می‌خوانند. ده نفر پشت سر هم از اتاق بیرون می‌رویم.

هندوانه را زیر بغلم گرفته‌ام. به هر کجا که مرا ببرند آن را با خودم می‌برم. جایش نمی‌گذارم. نمی‌گذارم تنها بماند. دوستش دارم به خاطر آن نام عزیزی که رویش نوشته شده. پس از یک سال این تنها یادگاری است که از شهره دارم. راه می‌افتیم. مهران جلوی من است. سرش را بالا گرفته است. باد ملایمی با زلف‌اش بازی می‌کند.

هندوانه را به خودم می‌فشارم تا نلرزم. گرمی‌اش نمی‌گذارد تنم بلرزد. هنوز خواب از سرم نپریده. نمی‌دانم چه ساعتی است. هیچ کس حرفی نمی‌زند. صدای پاها و صدای نفس‌ها، دور و برمان را گرفته است. چند بار پایم به سنگ می‌خورد. می‌خواهم بیفتم. نزدیک است هندوانه از زیر بغلم ول شود. محکم نگهش می‌دارم و مثل جان شیرین به سینه‌ام می‌چسبانمش.

ـ ایست!

از پشت کوه‌ها، دهانی نامرئی روشنایی کمرنگی را آرام آرام به سوی ما پف می‌کند. آسمان به رنگ خاکستری در می‌آید. به جلو که نگاه می‌کنم بازجویم را می‌بینم که با قد کوتاهش در برابرمان ایستاده است. به نگهبان‌هایی که تفنگ در دست دارند دستور می‌دهد که در برابر ما زانو بزنند.

نمی‌دانم قلب من است که تاپ تاپ می‌کند یا دل هندوانه.

ناگهان بازجو متوجه من می‌شود:

«آهای... آن... آن هندوانه را کجا می‌خواهی ببری ابله!»

و قاه قاه می‌زند زیر خنده. چنان خنده‌ای که نزدیک است از پشت وا برود. دستارش از سرش می‌افتد. نگهبانی آن را برمی‌دارد و دو دستی به او می‌دهد، اما او هی می‌خندد و می‌گوید: «هندوانه را آخر کجا می‌بری بی‌نوا!»

شکم گنده‌اش از خنده موج می‌زند. اشک‌ها و آب سرازیر شده از دهانش را با کف دست‌هایش پاک می‌کند.

به یکی از نگهبان‌ها دستور می‌دهد: «دُمش را بگیرید و از صف بیندازید بیرون.» و قهقهه زنان می‌گوید: «سبب انبساط خاطرمان شد بیچاره!»

نگهبانی جلو می‌آید. زیر بغلم را می‌گیرد و از صف بیرونم می‌کشد. هندوانه را ول نمی‌کنم.

بازجو می‌گوید: «برو گم شو! برو! برو پی کارت ملعون. ولش کنید برود گم شود.» با ترس و دلهره، با تاپ تاپ قلبم، افتان و خیزان راه می‌افتم. نگهبان از آن‎جا دورم می‌کند.

از دور صدای رگبار می‌شنوم. تند برمی‌گردم. هم‌اتاقی‌هایم روی زمین دست و پا می‌زنند. بین مهران و دیگران جای من خالی است. او در خاک غلتیده و دارد پر پر می‌زند.

اشک‌هایم روی هندوانه‌ام می‌ریزد و از آن‌جا به زمین می‌چکد. با هم گریه می‌کنیم.


 

خون و شعر - فرخنده آقایی

شاعر شعر می خواند. حاضران دست می زنند و احسنت می گویند و تشویق می کنند. شاعر سر بزرگی دارد با موهای سفید و فرفری و ریش و سبیل آراسته  و صورتی بزرگ و پر ابهت. هر بار که صدایش اوج می گیرد و در بلندگوها تکرار می شود؛ برق می رود. شاعر سکوت می کند. لحظاتی بعد برق می آید و نور فلش دوربین ها و نورافکن ها بالا می گیرد.

شاعر شعر می خواند برای آنها که از کوه ها آمده بودند. از راه های پرت  و فرعی؛ از پشت کوه های بلند و برف گرفته؛ از رودخانه های پر خروش؛ از دریاهای نا آرام؛ از مرزهای بی نام و نشان؛ از دورها؛ از راه های پر خطر و از میان طوفان ها. آنها گرد هم  آمده بودند تا شاعران شعر بخوانند.

دبیر جلسه در شروع  مراسم با خنده می گوید:" از عجایب است که من دبیر یک جلسه ادبی باشم ؛ من که بیش از چهل سال  در کوهها بوده ام."

زیبا می خندد. شقیقه هایش سفید است. موهای سیاه براق دارد که روی پیشانی می ریزد. صورت بزرگ و دماغ کشیده و خنده ای که چشم هایش را کوچک تر می کند.

اول بار او را در مرزدیده بودند که با هیات همراه به استقبال آمده بود. در میان دهها دوربین فیلمبرداری خبرگزاری ها وفلش های عکاسی. شاعران عادت به مراسم رسمی نداشتند. بیشتر بی سر وصدا وخاموش با لباس اسپرت و غیر رسمی می آمدند ومی رفتند. بعد از یک روز طولانی ؛ عده ای خسته  وارد شده بودند و در انتظار بقیه بودند. تعدادی در روز آخر منصرف شده بودند و بعضی گذرنامه نداشتند. دبیر مراسم تک تک شاعران را با خود می آورد وبرای پذیرایی پشت میز می نشاند. با چای سیاه وشیرین دراستکانهای کمر باریک و  نعلبکی های گلدار چینی و با شکلات ونوشابه  پذیرایی می شدند.

شاعر شعر می خواند با صدایی بلند ورسا. شاعر اما تنهاست. به بازار می رود. به طاقه های پارچه های زربفت نگاه می کند که زیر نور چراغ ها می درخشند. رنگ هایی تند ودرخشان. سرخ سرخ ، سبزترین سبز، زرد زرد، آبی ترین آبی. از آنجا خمیردندان می خرد و مسواک. همه چیز ارزان و در دسترس است  و  همه آنها را از مرزهای بی نام ونشان آورده اند. ارزان. نصف قیمت. نصف نصف قیمت.

شاعر بعد از خواندن شعر از پله های چوبی پایین می آید و قبل از آن که به صندلی اش برسد آغوش های باز در انتظار هستند تا  او را در بربگیرند و بوسه بر شانه هایش بزنند. شاعر می خندد. نگاهش به دوردست هاست. سرشار و فرو افتاده کتاب های شعرش را امضاء می کند. تنهایی  شاعر ادامه دارد.

 همه روز در نم نم باران مثل یک رویا سریع و شادمان از شهرهای سبز وخرم  سردشت، سرپل ذهاب و قصر شیرین عبور می کنند. راننده ماشین سبیل پرپشت وبلندی دارد ومدام می پرسد که از ماشین راضی هستید. وقتی از شاعر می شنود که راننده اصل کار است ونه ماشین، گل از گلش می شکفد. مسلمان اهل حق است و در طول راه نیایش ها و دعاهای  اهل حق را می خواند. شاعران در نقطه صفر مرزی ساکهایشان را برمی دارند وپس از چند دقیقه گمرک را پشت سر می گذارند . در سالن پذیرایی گمرک مرزی؛ مگس های سمج کنار پنجره وول می زدند وتعدادی از آنها مرده و روی میز پخش و پلا بودند. قهوه چی می آید و دستمال می کشد روی میز وبعد برای همه دستمال کاغذی می گذارد و یک نوشابه روی آن. لیوان هم می آورد و تنگ های آب و بعد هم باز یک سینی چای شیرین  سیاه و خوشمزه. همه در  انتظار آمدن بقیه هستند. معلوم نیست چه کسی می آید و چه کسی نمی آید. برای اغلب آنها سفر اول است . کنجکاو هستند و ماجراجو. موج ترورها هر مسافری را به تردید می اندازد و آنها تا آن لحظه از دو انفجار نزدیک  سلیمانیه در صبح همان روز بی خبر بودند. دبیرمراسم  به استقبال آمده  و  سر حال و با نشاط از این طرف به آن طرف می رود و می خواهد در جریان همه چیز باشد.  در دو ماه گذشته سه بار مورد سوءقصد قرار گرفته  ودر آخرین بار سه نفر از محافظانش کشته شده اند. مرده متحرکی است  که بارها از خطر جان به در برده. موبایل او هر چند دقیقه زنگ می زند تا تعداد مجروحان و کشته شدگان آن روز را اعلام کند. حاضران در بهت خبرهای رسیده در خود فرو رفته اند. می خندد ومی گوید:"خوب حالا بهتر است از چیزهای خوب حرف بزنیم."  

 شاعر می آید که شعری  بخواند از آزادی. فریاد شادی حضار بالا می گیرد و دست زدنها ادامه می یابد. از بلندگوها صدای شاعر پخش می شود و فریاد شادی  اوج می گیرد. عکاسان دور تا دور شاعر حلقه زده و او را نورباران کرده اند و سعی دارند که بهترین عکس را بگیرند. شاعر آب می نوشد و بازمی خواند. از رنج های یک زن می گوید.از مادر، از آشپزخانه، از ظرف های ترشی و مربا، از زایمان، از زندگی. شاعر جلیقه ای پر از جیب های خالی بر تن دارد و عینکی بر چشم.  شعر می خواند و شعر می خواند. ساعت ها از پی هم می گذرند و شاعر بی وقفه می خواند و تحسین می شود.

بیرون در؛ جوان ترها دور دبیر جلسه حلقه زده اند و چشم به دهان او دارند. امروز کت وشلوار قهوه ای تیره با بلوز قهوه ای پوشیده  و کراوات کرم رنگ به گردن دارد.

-  در کوه بودیم. از یک طرف روس ها در جستجوی ما بودند و از آن طرف ماموران دولت مرکزی سردر پی ما داشتند. شب سردی بود و برف شروع کرده بود به باریدن. پس از طی مسافتی بالاخره یک شکاف کوه پیدا کردیم. رهبر گروه  چاق بود و به راحتی در شکاف جا نمی گرفت. بالاخره او را جا دادیم. باید حفاظتش می کردیم. رهبرمان بود. اورا پوشاندیم و همگی در اطراف او چمباتمه زدیم و پتو به سر کشیدیم. سحر که شد یک متر برف روی سرمان نشسته بود.

  روز اختتامیه جلوی در ایستاده بود. چشم هایش را ریز  کرده بود و با دقت  مهمان ها را نگاه می کرد و می گفت آن شاعر ترک را جلو بفرسـتید. اینجا یک صندلی خالی هست. وبا دست به چانه اش اشاره می کرد و می گفت آن شاعر ریشوی عرب را هر طور شده بیاورید اینجا . بعد از کامل شدن ردیف های جلو؛ درهای دیگر سالن باز می شوند و جمعیت داخل می شوند.

شاعر باز شعر می خواند. از حماسه که می گوید برایش دست می زنند و او را تحسین می کنند. شاعر بطری آب را سرمی کشد و باز ادامه می دهد. ساعتی از نیمه شب گذشته که کتاب شعرپایان می گیرد. شاعر کتاب را به آرامی می بندد و عینکش را از چشم برمی دارد وبه سنگینی از جای برمی خیزد. صدای هلهله بالا می گیرد و از هر طرف از میان ردیف مهمان ها نور فلش ها چشمک می زنند. همه به افتخار شاعر از جا برخاسته اند. او را در میان گرفته اند و با او عکس می اندازند. شاعر اما کمی سیاهتر و کمی پیرتر از آن لحظه شده که شعر را آغاز کرده بود  به خواندن.

بعد جوانی تند وسریع از پله ها بالا می رود و پشت میکروفن می ایستد و عجولانه شعرش را می خواند؛ بی توجه به  آن فضای سنگین جا مانده  از آن همه شور و هلهله. جوان همان بود که دیشب در میان دسته رقصندگان پایکوبی می کرد و دستمال می چرخاند. همان رومیزی پارچه ای زرد رنگ را که کسی به او داده بود. وقتی که بی امان دست ها را بالا می برد و می چرخاند. در آن رقص پر آشوب و شادمانه جای خالی دستمال به چشم می آمد و خیلی زود یک رومیزی در نقش دستمالی در دست های جوان رقصنده به حرکت در می آمد تا چشم ها را بنوازد و بر شور و شعف بیفزاید؛ با ریتم تند آهنگ وحشی دشت و کوهستان؛ با رقص؛ با شعر؛ با خون.

در اتاق های یک هتل - آنتوان چخوف

همسر سرهنگ ناشاتیرین ــ ساکن اتاق شماره ی 47 ــ برافروخته و کف بر لب ، به صاحب هتل پرید و فریاد زنان گفت: 

ــ گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می کنید یا از هتل لعنتی تان بیرون می روم! اینجا که هتل نیست ، پاتوق اوباش است! ببینید آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهای رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی می پراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من ، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه می بایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه … بفرمایید ، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید! 

از اتاق دیوار به دیوار اتاق شماره ی 47 صدایی بم و گرفته به گوش می رسید که می گفت: 

ــ من ، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز تا Vugl (به گوشه) بزند ، یکهو یک چیزی گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فکر کردیم که ماهوت میز بیلیارد جر خورد ولی وقتی دقت کردیم برادر ، دیدیم ای بابا ، ایالات متحده ی جناب سروان ، پاک در رفته! این لامذهب پایش را آنقدر بلند کرده بود که خشتکش از این سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوکورکین بی بته ــ هم آنجا بودند … کفر اوکورکین درآمد و رنگش شد گچ خالی … جنجال بپا کرد و مدعی شد که دروژکف حق نداشت در حضور زن او بی ادبی کند … معلوم است دیگر ، حرف حرف می آورد … تو که بچه های ما را میشناسی! … اوکورکین شاهدهایش را پیش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت کرد ولی دروژکف بجای آنکه مرتکب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خیاطی که شلوارم را دوخته بود … تقصیر اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها! 

لیلیا و میلیا ، دختران سرهنگ که پای پنجره نشسته و مشت ها را تکیه گاه گونه های گوشت آلودشان کرده بودند ، چشمهای ریز خود را به زمین دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو کرد به صاحب هتل و ادامه داد: 

ــ شنیدید؟ و شما میگویید که این جور حرفها اشکالی ندارد؟ آقای محترم ، من زن یک سرهنگ هستم! شوهرم یک فرمانده ی نظامی است! من اجازه نمیدهم که یک گاریچی ، تقریباً در حضور من ، حرفهای زشت و نامربوط بزند! 

ــ خانم محترم ، ایشان گاریچی نیستند ، اسمشان سروان ستاد کیکین است … ایشان اشراف زاده اند … 

ــ حالا که ایشان اشرافیت شان را طوری ار یاد برده اند که درست مانند یک گاریچی حرفهای رکیک می زنند ، مستحق تحقیر و تنفر بیشتری هستند! خلاصه آقای محترم ، بجای آنکه با من جر و بحث کنید ، تشریف ببرید و اقدام کنید! 

ــ خانم محترم ، آخر بنده چکار میتوانم بکنم؟ نه فقط شما ، بلکه همه از دست او می نالند ؛ من که کاری از دستم ساخته نیست! گاهی اوقات به اتاقش میروم و سرزنشش میکنم و میگویم: « گانیبال ایوانیچ ،‌ از خدا بترسید! حیا کنید! » ولی او مشتهایش را گره میکند و هزار جور لیچار و حرف مفت تحویلم میدهد ؛‌ مثلاً میگوید: « بیلاخ! » و از همین حرفهای رکیک … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح که از خوب بیدار میشود یک وقت می بینید ــ ببخشید ، ها ــ با لباس زیر ، توی راهرو راه می افتد … گاهی وقتها هم که مست میکند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به دیوارهای اتاق شلیک میکند … از صبح تا غروب شراب کوفت میکند ، شبها هم قمار میزند … بعد از قمار هم ، دعوا و کتک کاری راه می اندازد … باور بفرمایید ، از روی مشتریهای هتل ، خجالت میکشم!

ــ چرا این پست فطرت را بیرون نمی اندازید! 

ــ بیرون؟ مگر میشود این آدم را بیرون انداخت؟ در عرض همین سه ماه گذشته ، کلی به بنده بدهکار شده … البته ما حاضریم از خیر طلبمان بگذریم به شرط آنکه به زبان خوش ول کند و برود …. قاضی صلح حکم تخلیه ی اتاق را صادر کرده ولی او کار را به تجدید نظر و استیناف و پژوهش و این جور حرفها کشانده است و مرتب هم قضیه را کش میدهد … باور بفرمایید بلای جانم شده! ولی راستش را بخواهید مرد خوبیست! جوان ، خوش قیافه ، باهوش … وقتی که هشیار است ، از خوبی لنگه ندارد. همین دیروز که مست نبود همه ی روز را نشست و برای پدر و مادرش نامه نوشت. 

همسر سرهنگ آهی کشید و گفت: 

ــ بیچاره پدر و مادرش! 

ــ راستی که بیچاره! کدام پدر و مادری خوش دارند فرزندشان تنبل و بی عار بار بیاید؟ … هم فحشش میدهند ، هم از هتلها بیرونش میکنند ولی روزی نیست که بخاطر دعوا و رسوایی ، کارش به دادگاه نکشد … راستی که بدبختی است! 

خانم سرهنگ بار دیگر آه کشید و گفت: 

ــ بیچاره زنش! 

ــ ایشان مجرد هستند ، خانم ، کی حاضر میشود به این جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد باید خدا را شکر کند … 

خانم سرهنگ از این گوشه ی اتاق تا گوشه ی دیگر قدم زد و پرسید: 

ــ گفتید مجرد است؟ 

ــ بله خانم محترم. 

خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه ای به فکر فرو رفت و زیر لب به آهستگی گفت: 

ــ هوم! … مجرد است … هوم! لیلیا ، میلیا ، از پشت پنجره بیایید این طرف ،‌ میترسم سرما بخورید! حیف! اینقدر جوان و اینقدر فاسد! چرا باید اینطور باشد؟ لابد کسی را ندارد که اثر مطلوب رویش بگذارد! مادری در کنار خود ندارد که … گفتید که متأهل نیست؟ … که اینطور … 

و بعد از دمی تأمل با لحن ملایمی اضافه کرد: 

ــ بسیار خوب … لطفاً به اتاقش بروید و از قول من خواهش کنید که … از ادای کلمات زشت و ناهنجار خودداری کند … بگویید: خانم سرهنگ ناشاتیرینا خواهش کرده اند … بگویید که ایشان یعنی من به اتفاق دخترهایم در اتاق شماره 47 زندگی میکنیم … بگویید که آنها یعنی ما ، از ملک شخصی شان آمده اند … 

ــ اطاعت میکنم خانم! 

ــ بگویید: خانم سرهنگ و دخترهایش .. لااقل بیاید از ما عذرخواهی کند … بعدازظهرها بیرون نمی رویم ،‌ هستیم! آه ، میلیا ، پنجره را ببند! 

بعد از رفتن صاحب هتل ، لیلیا با صدای کشدار خود پرسید: 

ــ مادر جان ، آخر این آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان میخورد؟ آخر این هم شد آدم که دعوتش کنید! میخواره ، عربده جو ، لات! 

ــ این حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزیزم) … همیشه از همین حرفها می زنید و … روی دستم می مانید! او هر که میخواهد باشد ، ولی آدم نباید نسبت به دیگران بی اعتنایی کند … بیخود نیست که میگویند: هر بذری که کاشته شود به سود انسان است. 

سپس آهی کشید و نگاه آکنده از غمخواری اش را به دخترها دوخت و ادامه داد: 

ــ چه می دانم؟ شاید این خود سرنوشت است … حالا محض احتیاط هم که شده خوب است لباس عوض کنید … 

بوقلمون صفت - آنتوان چخوف

اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد: 

ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش! 

و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانکه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افکند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نکنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دکانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرک میکشند و لحظه ای بعد ،‌ عده ای ــ انگار که از دل زمین روییده باشند ــ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند. 

پاسبان ، رو میکند به افسر و می گوید: 

ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! … 

اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی که وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار که داد میزند: « حقت را میگذارم کف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر کلانتری ،‌ نگاهش میکند و استاد خریوکین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یک توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریک و لکه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیکرانش حکایت میکند. اچوملف ، صف جمعیت را میشکافد و می پرسد: 

ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … کی بود داد می زد؟ 

خریوکین توی مشت خود سرفه ای میکند و می گوید: 

ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، کاری هم به کار کسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتکشی هستم … کارهای ظریف میکنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممکن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم … آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر کسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم … 

اچوملف سرفه ای میکند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید: 

ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی کوچه و خیابان ، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی که میخواهد باشد ، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! … 

آنگاه رو میکند به پاسبان و می گوید: 

ــ یلدیرین! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس کن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال کیست؟ 

مردی از میان جمعیت می گوید: 

ــ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد. 

ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا کمکم کن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد … 

بعد ، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد: 

ــ من فقط از یک چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کله ات زده که دروغ سر هم کنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم! 

یک نفر از میان جمعیت می گوید: 

ــ قربان ، خریوکین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل که نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان که میشناسید این آدم چرند را! 

خریوکین داد می زند: 

ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می کنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاکمه ام کنند … قاضی قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا دیگر ، قانون همه را به یک چشم نگاه میکند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ی ژاندارمری خدمت میکند … 

ــ جر و بحث موقوف! 

در این لحظه پاسبان با لحنی جدی و با حالتی آمیخته به ژرف اندیشی می گوید: 

ــ نه ، نباید مال ژنرال باشد … ژنرال و این جور سگ؟ … سگ های ایشان از نژاد اصیل اند … 

ــ مطمئنی ؟ 

ــ بله قربان ، مطمئنم … 

ــ خود من هم می دانستم. سگهای ژنرال ، گران قیمت و اصیل اند ، حال آنکه این سگه به لعنت خدا نمی ارزد! نه پشم و پیله ی حسابی دارد ، نه ریخت و قیافه و هیکل حسابی … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممکن است ژنرال ، این جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان کجا رفته؟ این سگ اگر گذرش به مسکو یا پتربورگ می افتاد میدانید باهاش چکار میکردند؟ قانون ، بی قانون فوری خفه اش میکردند! گوش کن خریوکین ، حالا که به تو خسارت وارد آمده نباید از شکایتت بگذری … حق این نوع آدمها را باید کف دستشان گذاشت! وقت آن است که … 

پاسبان ، زیر لب می گوید: 

ــ اما شاید هم مال ژنرال باشد … روی پوزه اش که نوشته نشده … چند روز پیش ، حیوانی شبیه این را در خانه ی ژنرال دیده بودم. 

صدایی از میان جمعیت می گوید: 

ــ من می شناسمش. مال ژنرال است! 

ــ هوم! … یلدیرین ، برادر سردم شد ، پالتویم را بنداز روی شانه هام … چه سوزی! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ایشان پرس و جو کن … به ایشان بگو که سگ را من پیدا کردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ایشان یادآوری کن که سگ را در کوچه و خیابان ، رها نکنند … شاید این حیوان ، سگ گران قیمتی باشد و اگر هر رهگذری بخواهد آتش سیگارش را به پوزه ی سگ بیچاره بچسباند ، چه بسا از این زبان بسته چیزی باقی نماند. حیوانیست ظریف … و اما تو ، کله پوک بیشعور . دستت را بگیر پایین! لازم نیست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمایش بگذاری! اصلاً همه اش تقصیر خودت است! … 

ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد می آید این طرف ، خوب است ازش بپرسید … هی ، پروخور! بیا اینجا جانم! نگاهی به این سگ بنداز … مال شماست؟ 

ــ چه حرفها! ما هیچ وقت از این سگها نداشتیم! 

اچوملف می گوید: 

ــ این که پرسیدن نداشت! معلوم است که ولگرده! احتیاج به این همه جر و بحث هم ندارد! … وقتی من می گویم ولگرده ، حتماً ولگرده … باید کارش را ساخت. 

پروخور همچنان ادامه میدهد: 

ــ گفتم مال ما نیست ، مال اخوی ژنرال است ؛ همانی که از چند روز به این طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ی چندانی به سگ شکاری ندارد ، ولی اخوی شان طرفدار این جور سگهاست … 

اچوملف با لحنی آمیخته به محبت می پرسد: 

ــ مگر اخوی ایشان تشریف آورده اند اینجا؟ ولادیمیر ایوانیچ را می گویم ، خدای من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند … 

ــ بله مهمان هستند … 

ــ خدای من … لابد دلشان برای برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببین که اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ایشان است؟ واقعاً خوشحالم … بیا با خودت ببرش خانه … سگ بدی نیست … حیوان زبر و زرنگی است … پرید و انگشت آن یارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حیوانکی دارد میلرزد … ناکس کوچولو هنوز هم دارد می غرد … چه با نمک! … 

پروخور توله را صدا می زند و همراه سگ از در انبار دور میشود … جمعیت به ریش خریوکین می خندد. اچوملف با لحنی آمیخته به تهدید ، بانگ میزند: 

ــ صبر کن ، به حسابت می رسم! 

آنگاه شنل را به دور تن خود می پیچد و میدان بازار را ترک می کند.