.

.

قصه های مموش ( ۱۶ )

ماه رمضون (2)


نوشته مهرداد معماری

تو او سال ؛ ماه رمضون افتاده بود وسط چله ی تابستون. اصلن ازآسمون آتیش می بارید. روزها داغ ؛ شبا  هم شرجی. تو لین ما به جز ساسان اینا که بچه آ بودان نبودن هیشکی کولر نداشت. برا همین برق لینمون هیچ وخت نمی رفت. تازه دو تا از همساده ها که اصلن یخچال هم نداشتن. او وختا مردم خرید هاشونه روزانه انجام می دادن. صبح تا صبح زنای همساده چن تا یکی می شدن و زنبیلا به دست ، پای پیاده می زدن می رفتن احمد آباد ؛ بعضی وختا هم می رفتن بازار جمشید آباد. اونایی که پسر داشتن خیالشون راحت بود که دیگه حمال نمی خوان. اونایی هم که پسر نداشتن ما باید حمالیشونو می کردیم.

دو روز مونده بود به ماه رمضون و همزمان با جلسه ی بزرگترا تو مچد محل ؛ ترتیب  یه جلسه ی مهم با حضور ابی و اسی و ساسانه نهادم. کجا؟ تو لین خودمون کنار خونه ی ننه نرگس اینا.

به بچه ها گفتم : ببینین بچه ! ماه رمضون نزیکه . هوا هم امسال لاکردار بدجوری گرمه. ستمه اگه  بزاریم زنا تو یی گرما راه بیفتن برن بازار. تا اونجایی که ازمون بر میاد خودمون براشون خرید می کنیم. اگه هم قبولشون نبود قول بدیم باهاشون بریم بازار و کمک حالشون باشیم.

هنوزحرفام تموم نشده بود که  چشای ساسان پر اشک شد. فهمیدم چی میخواد بگه. حس شیشومم همه چی آدما رو لو می داد. ابی و اسی هم ذل زده بودن به چشای پر از اشک ساسان. سرمه بالا گرفتم و گفتم :" کا ساسان! تعجب نکن . اشک هم نریز . اینجا آبودانه. شهر خوبانه. قربون شهرش برم ستاره بارونه. " که یه دفعه یی ساسان گفت : خاک رفته تو چشوم! 

نگاهی به ابی و اسی انداختم احساس کردم می خوان بخندن . گفتمشون : یه کلام ختم کلام. ماه رمضون امسال ؛ فقط کمک به همساده ها. هنوز حرفم کامل نشده بود که اولین مشتری  صدامون کرد. ننه ی مرتضی بود. ازمون خواست که سیلندر ایران گازشه ببریم سر خیابون که وختی ماشین گازی میاد براش پرش کنیم. به بچه ها گفتم : شما برا چی عین بز دارین مونه نگاه می کنین؟! مگه نشنیدین ننه مرتضی چی گفت. پوشین نه.

مرتضی از بچه های لین بود. فلج مادر زاد بود. ننه م همیشه می گفت : حیف یی پسر که فلج به دنیا اومده. بوبای مرتضی ، گاری داشت و تو احمد آباد ، میوه می فروخت. خونواده ی بدبختی بودن. اما راسیاتش ازما بدبخت تر نبودن. ما اول بودیم از بدبختی. بعد ما اسی اینا بودن و بعد اسی اینا ابی اینا و بعدش مرتضا اینا. ولی در کل لین ما لین بدبختا بود!

او سال دو روز مونده بود به ماه رمضون ما بچه های لین با کمک کردن  به مردم به استقبال ماه رمضون رفتیم.

قصه های مموش ( ۱۵ )

ماه رمضون ( 1 )


نوشته مهرداد معماری

دو روز مونده بود به ماه رمضون . بزرگای محل تو مچَد جمع شده بودنتا برا شبای ماه رمضون برنامه ریزی کنند. بوبای اسی هم جزوشون بود. ابی که بوباش کویت بود و به قولن چند ماهی یه بار پیداش می شد ، ساسان هم پدرش تو فرودگاه آبودان کار می کرد و نصف شبا می اومد خونه ، مو هم که پدرم عمرشه داده بود به شما . او سال دقیقا همو شبی که بزرگترا تو مچَد جلسه نهاده بودن  مو هم به بچه ها گفتم که لازمه یه جلسه ی فوری بگیریم تا تکلیف خیلی چیا تو ماه رمضونو روشن کنیم!

به بچه ها اعلام کردم  سر شب بعد یی که اذونه گفتن بیاین تو کوچه  کارتون دارم .خوشم میاد بچه ها عجیب بهم اعتقاد داشتن. وختایی که یی جوری می شد یه حس عجیبی به سراغم می اومد یه حسی مثه رییس بازی. مثه یی که تو رییس باشی و همه  دور و برته بگیرن و بهت احترام قائل بشن.

او شب همی که اذون مچَد تموم شد بچه ها کنارم بودن. ساسان  یه کم دیر تر از باقیه اومد . خوب البته حق هم داشت برا یی که بچه ی آبودان نبود. هر سه تاشون نشسَن کنارم . بهشون گفتم : ببینین بچه ها ! یکی دو روز دیگه ماه رمضون شروع میشه وما همباید یه کارایی بکنیم. درسته که بزرگترای محل هم تو مچَد دور هم جمع شدن اما خب ما بچه های لین هم می تونیم تصمیماتی بگیریم.

وختی داشتم برا بچه ها سخنرانی می کردم اشک تو چشای بچه ها جمع شده بود.همه شون تو دلشون داشتن به مو ، مموش – چاکریم – افرین و مرحبا می گفتن. مو صدای دلشونو می شنفتم!

ساسان همی طور که ذل زده بود بهم گفت : ما چه کاری ازمون بر میاد؟ تازه روزه هم نمی تونیم بگیریم. یعنی نمیزارن روزه بگیریم. ابی گفت : ببین کا مموش! – چاکریم – بزرگترا به ما اعتماد ندارن. ما چه جوری می تونیم بهشون بگیم ما هم هستیم. اسی هم گفت : تو رییس مایی. فرمانده مونی . هرچی بگی نه نمی گیم اما چه جوری؟ اصلن چه کار می خوای بکنی.؟

همو موقع دوباره یه حس ناب سراغم اومد . احساس کردم تو اتاق جنگم و دارم با فیدل کاسترو بحث می کنم. تو همین فکرا و احساسا بودم که اسی  با صدای بلند گفت : هرچی چگوارا بگه.

بچه ها برا یه آن میخ شدن! اسی خیلی نامرد بود صدای دل مونه شنیده بود و برا همین او جوری صدام زد. مجبور شدم قبل از هر چیز داستان چگوارا رو براشون تعریف کنم و بعد برم سراغ طرحم برا ماه رمضون.

ادامه داره.......

قصه های مموش ( 14 )

دوچرخه ( 3)


نوشته مهرداد معماری


فکرشه بکنین با هفتصد و هشتاد تومن چه کارایی که نمیشه کرد. البته قرار نبود کار خاصی هم انجام بدیم چون هم مو که مموش باشم – چاکریم – و هم ابی و اسی و ساسان ؛ هر چار تایی مون تصمیمونه گرفته بودیم که بریم ته لین یک ؛ نزیکه  باغ ملی و یه دوچرخه نو دسته اول بخریم.

راسیاتش تو راه که داشتیم می رفتیم بد جوری دلم شور می زد. نه اینکه ترسیده باشم نه همش فکر می کردم یه جای کار بعدها می لنگه. ولی خب درستش هم نبود که تو او موقعیت که از سر و کول بچه ها شادی می بارید ضد حال می زدمو  حالشونو می گرفتم. برا همین تو خودم نگه داشتم و ته دلم هم یه  لعنت ولم به شیطون فرستادمو رفتیم.

تو راه هر دوچرخه یی که می دیدیم هی نظرمون عوض می شد که قبلی خوب نبود و یی خوبه. چه کار داری تا رسیدیم به ته لین یک  حد اقلَش  پنجاه تا دوچرخه عوض بدل کردیم.

همو موقع یه حس آشنایی اومد سراغم. حسی که می خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – یی چه کاریه داری می کنی؟  تو اگه بری و دوچرخه ی نو بخری بعد او وخت تکلیف بچه های لین چی میشه که خواب هر شبشون داشتنه دوچرخن؟

راسیاتش اصلن به دلم نبود که مو چرخ داشته باشم و بچه های لین نداشته باشن. به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – مگه نه یی که تو لین بچه ها صدات میزنن زورو؛ بترس از او روزی که برات حرف در بیارن که زورو  دیگه به یاد فقیرا نیست. دلم آشوب بود که یه دفعه یی ابی بهم گفت : کا زورو کارت درسته. اسی هم ادامه داد: مگه زورو  می تونه به فکر ندارا نباشه .

ولی ساسان هیچی نگفت. خب معلوم هم بود چون بچه ی آبودان نبود و صدای دل همشهریا رو نمی شنید. فقط ابودانی جماعته که می فهمه تو دل همشهریاش چی میگذره. همو وخت یاد حرف ننه م افتادم که همیشه می گفت : تو آبودان نمیشه حرفیه تو دل نگه داشت.

او موقع بود که دوزاریم افتاد منظور ننه م چی بوده. به بچه ها گفتم : بچه ها !  چه کار کنیم ؟ دم بچه ها گرم . گفتن همو کاریه می کنیم که به نفع دلمون باشه. حالا که دلمون اینه میخواد از خیر دوچرخه میگذریم. یی شد که خرید دو چرخه کنسل شد.

ادامه داره....

قصه های مموش ( 13 )

دوچرخه (2)

نوشته مهرداد معماری

عشق داشتن دوچرخه مثه یه خواب بود برام. از او خوابایی که وختی داری می بینیشون حس می کنی خوشبخت ترین آدم رو زمینی. اما چه فایده وختی پا میشی تا می بینی همه ی او خوشی ها خواب بودند! اما یی بار وضع فرق کرده بود. اگه هر باری از ننه م میشنیدم که آقات پولش کجا بوده تا برات چرخ بخره  بی بار پولش تو دسَام بود. سیصد و هشتاد تومن  مُک پول داشتم. از طرفی یی پولا مال همه بود . همه مون برا به دست آوردنش جون کنده بودیم.آبودانی جماعت تک خور به دنیا نمیاد مگه اینکه تک خورش کنند! مو و ابی و اسی که تکلیفمون روشن بود فقط می موند ساسان که بچه ی آبودان نبود اما او هم تک خور نبود. اصلن اگه تک خور بود که قلکشه نمی شکوند و همه ی داراییشه ورنمی داشت بیاره بده به ما. قبل هم گفتم باز هم می گم : ساسان خیلی زود آبودانی شد و مرد. دمش گرم.

با بچه ها راه افتادیم طرف لین 4 احمد آباد برا خریدن یه دوچرخه ی دست دوم اما تمیس. یی جزو شرط های اصلی مو بود که  دوچرخه ی دست دومی بگیریم که تمیس باشه . خیلی زود به احمد آباد رسیدیم. همو وخت یه حس غریبی اومد سراغم. تودلم به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – دنیا به کامته.  ولی راسیاتش او وخت زیاد معنیشه نمی فهمیدم. همی طور که تو افکار خودم غوطه ور بودم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. ساسانه بردن! باورش برا ما هم که ازنزدیک داشتیم میدیدیم سخت بود . یه ماشین کنارمون ویساد و ساسانه کشید تو و بردش. ساسان از نظر شکل و قیافه به آبودانی ها نمی خورد و  برا همین اونو دزدیده بودن. اسی و ابی از ترس کُپ کرده بودن . تو او شرایط فقط یی مو بودم که میتونستم کاری بکنم. به بچه ها گفتم بیاین دنبالم. بعدش هم مثه جت  ، گازشه گرفتیم و رفتیم دنبال ماشینه. مو از همه تندتر می دوییدم. ماشینه رفت طرف لین 10 نزدیکیای زندان. حس برترم بهم می گفت : مموش! – چاکریم – یی آدم رباهه می خواد ساسانه با دوستای دزدش که تو زندانند طاق بزنه. بعدی که ماشین از جلو زندان هم رد شد فهمیدم حس برترم اشتباه کرده.

ساسان برا یه آن از تو ماشینه برگشت مانه نگاه کرد و برامون دست تکون داد. مو هم به بچه ها گفتم برا اینکه کسی سه نشه جریان چیه شما هم براش دست تکون بدین. ماشینه رفت طرف بوارده. ما هم رفتیم براش. او هی می روند و ما هم هی می دوییدیم.

او روز خیلی دوییدیم تا این که حوالی آخر آسفالتنزدیک اهل قبور بود که بنزینه ماشینه تموم شد و از حرکت ایستاد. مو اول از همه  بهش رسیدم. راننده تا مونه دید پا نهاد به فرار. فکر کنم ترسیده بود.ساسانه از تو ماشین پیاده ش کردم. ساسان از ترس چشاش قلپیده بود بیرون. ربع ساعتی منتظر موندیم تا ابی و اسی هم برسند. از نفس افتاده بودن اما مو خیلی عادی نفس می کشیدم. به بچه ها گفتم : خدا بهمون رحم کرد و گرنه ساسانه از دست داده بودیم. بعدش رفتیم کلونتری و به پاسبانا خبر دادیم تا بیان ماشینه بردارند.

جای قشنگ ماجرا اون جایی بود که مثه فیلم هندی ها پاداش بهمون دادن.پاسبانا می گفتن ما الان چند ساله دنبال یی ماشینه می گردیم و پیداش نمی کردیم . برا همین به هر کدوممون 100 تومن جایزه دادن که رو هم شد 400 تومن. با پولی هم که از قبل داشتیم رو هم می شد 780 تومن. یی بود که به بچه ها گفتم میریم آخر لین یک نزدیک باغ ملی و یه دوچرخه ی دست اول نو می خریم.

ادامه دارد

قصه های مموش ( 12 )

دوچرخه (1 )

نوشته : مهرداد معماری

memari90@gmail.com

بعد یی که پسر داییم که تو نیرو دریایی آبودان بود یه سینی سیب گلابیه یه جا صد تومن ازم  خرید ؛ اوضاع به کلی تغییر کرد. البته مو از او آدمایی نبودم که تا پولدار میشدن انسانیتشونو زیر پا میذاشتنو میشدن جبَار سینگ. گفتم جبار سینگ یاد عامو هوشنگ افتادم. عامو هوشنگ اینا همسادمون بودن. هوشنگ یه آدم  چهل پنجاه ساله یی بود که پیش کوکاش زندگی می کرد و می گفتن وضعش خوبه اما کم داره. حالا یی که یه آدمی که کم داره چه جوری تونسته بوده او همه پول و پله جمع کنه به نظرم یه رازی توش بوده که هیشکی نمی فهمید.

جبَار سینگ که تو فیلم شعله با هما مالینی و درمندرا بازی می کرد  چشاش شبیه عامو هوشنگ بود برا همین موهر وخت عامو هوشنگه می دیدم یاد جبَار سینگ می افتادم. بگذریم. هوا گرم بود و نیاز مبرم داشتیم که شبا ی شرجی با دوچرخه برونیم تا باد خنک به سرو صورتمون بخوره. نه مو که مموش باشم – چاکریم – و نه ابی اینا و اسی اینا کولر نداشتیم. اما ساسان اینا که بچه آبودان نبودن کولر داشتن و به حساب شبا تو اتاق می خوابیدن. برعکس ما که شبا جامونه رو پشت بوم پهن می کردیم و صبح ها یا خیس عرق پامیشدیم یا غرق خاک .

به ساسان گفتم چقد تو قلَکت پول داری؟ ساسان گفت نمی دونم . بهش گفتم یه سر برو خونه تون ؛ قلَکته بشکون ؛ هر چی پول توش بود وردار بیار.

ساسان تو بچه های لین یه مرد واقعی بود. البته خداییش خودش هم خیلی سعی میکرد از مو یاد بگیره . برا همین هم رو حرفم  هیچ وخت حرفی نمیزد و می گفت چشم. رو همی حساب  با دو رفت خونه شون تا قلکشه بخاطر گروه بشکونه.

پنج دیقه نشد که با دست پر برگشت پیشمون. به اسی گفتم : وای به حالت یه قِران از یی پولا کم بشه. بعد رو کردم به ابی و گفتم پولایه از ساسان تحویل می گیری و مثه تخم چشات ازشون مواظبت می کنی.

اما قبل تموم یی حرفا رفتیم یه جایی که هیشکی مانه نبینه پولایه شمردیم. صد تومن مو سیب گلابی فروخته بودم ؛ دویست و هشتاد تومن هم از قلک ساسان روش اومده بود جمعا می شد سی صد و هشتاد تومن . یه دوچرخه یی بود خیلی دلم هواشه کرده بود اما لامروت  شیشصد تومن بود. برا همین به بچه ها گفتم تنها راه اینه که یه چرخ  دست دوم بخریم. بچه ها از تصمیمم خیلی خوششون اومد. همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی مثه یی که دل تموم بچه های آبودان که دلشون دوچرخه می خواسَو شاد کرده باشم.  رو کردم به بچه ها و بهشون گفتم راه بیفتین بریم احمد آباد. اونجا یکیه میشناسم که دوچرخه های کهنه می فروشه.

ساعت حول و حوش 11 صبح بود که رفتیم طرف لین 4.

ادامه داره.....

قصه های مموش ۱۱

سیب گلابی (2)

بعد یی که تکو تنها تو آشپزخونه ی خونه مون ؛ سیب گلابیایه درست کردم با سینی رویی همی که از در خونه پا نهادم بیرون ننه مه دیدم که زنبیل به دست از ته کوچه داشت می اومد. امونش ندادم و پا نهادم به فرار! ننه م اگه می فهمید مو باز سیب گلابی درست کردم زنده م نمی ذاشت. دوییدمو به اسی و ابی و ساسان گفتم بیاین دنبالم.

هر چار تایی دوییدیم و رفتیم تا سیب گلابیایه تو محله های دیگه آبودان بفروشیم. یه جایی ویسادیم تا حساب کتاب کنیم. جمعا 18 تا سیب گلابی داشتیم. به بچه ها گفتم بزرگاشه یه تومن می فروشیم ؛ کوچیکاشه سه تا دو تومن. بچه ها می دونستن مو تو حساب کتاب لنگه ندارم ؛ برا همین هم تو کوچه صدام می کردن دکتر .

نشسَیم حساب کردیم دیدیم ریزو درشت سیبامون رو هم 20 تومنی برامون داره. بچه ها ازیی که مو ؛ مموش – چاکریم – یی قدر سرم تو حساب کتاب بود کیف کرده بودن. به ابی گفتم سینی رو دست بگیر . به اسی هم گفتم : کنار ابی راه میری و با صدای بلند میگی :  "بدو سیب گلابیه" (bodo-sibe golabihe!!).

او وختا انگلیسیم خیلی خوب بود . البته یی حرف مال او زماناییه که هنوز انگلیسیای استعمارگر تو آبودان بودن و پالاشگاه دسَشون بود. بعد یی که رفتن گیجمون شد دروازه و ؛ لینمون شد کوچه.

همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی که داشت بهم می گفت : "مموش ! – چاکریم – سعی کن وختی بزرگ شدی تموم یی روزا و شباهه با دقت بنویسیشون تا آیندگان بخونن و پی به بزرگی آبودان ببرن." جا ن خودم صدای هورا و کل و شوت مردمه داشتم می شنیدم که یه باره ابی گفت : مموش !  ماشین عروس!!

بی خیال حس شدیم و راه افتادیم طرف محله ی ارتشی ها تو جمشیدآباد. خونه های نیرو دریایی اونجا بود. به  دژبان دم در از ترسمون سلام کردیمو ؛ از دِرِ سیم فنس وارد جمشیدآباد شدیم. محیط ترو تمیس جمشیدآباد برا ساسان عجیب بود.آخه لین خودمون تو کارون ؛ فاضلابش همیشه قولوپ قولوپ سر می رفت و محله رو بو بر می داشت اما اینجا تمیس بود.هم تمیس بود و هم سرسبز؛ برعکس کارون لین 13 که بزهای لین اووری اجازه نمی دادن حتی یه برگی تو محله رو زمین بمونه چه برسه به درخت!

ایقد ورّاجی کردم که سیب گلابی ها از یادم رفتن . یه دفّه یی دیدم که چن تا از درجه دارا دارن طرفمون میان. خیلی کُپ کردم . البته مو زیاد نترسیده بودم اما دلم برا ساسان سوخت. خیلی ترسیده بود. خب حق هم داشت ؛ بچه آبودان نبود که نترس باشه. اومد پشتم قایم شد. درجه دارا که اومدن سینه مه دادم جلو. یکی شون که عینک ریبون هم رو چشاش بود خندید و گفت تو مموش نیبستی؟ بهش گفتم عینکته بردار تا بشناسمت. پسر دایی م بود. دمش گرم صد تومن بهم داد و گفت : با سینی ورشون می دارم. بچه ها کفشون بریده بود. قبول کردم و سینی سیب گلابیایه بهش دادم. وختی خدافظی کرد و رفت ابی و اسی و ساسان مونده بودن چی بگن. مو هم که حس شیشومم قوّی؛ جوابی بهشون ندادم فقط گفتم : کی دلش دوچرخه میخواد؟!!!

ادامه داره......