.

.

جوان و تاریخ/سعدی

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد . بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید .

وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز

ملک پرسید چه می گوید . یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند

همی گوید : والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس

ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت .وزیردیگر که ضد او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت

ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت : آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این در خبثی و خردمندان گفته اند :

دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز

هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود :

جهان ای برادر نماند بکس
دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

نمایشنامه کمدی: سمفونی احمق ها/محمد جواد صرامی

با صلاح دید دوست هنرمند و ارجمند جناب آقای صرامی ؛ نمایشنامه را می توانید در وبگفتار ایشان به آدرس زیر مشاهده و ملاحظه نمایید.

ضمن آن که صمیمانه از ایشان بابت اظهار لطف و محبتشان تشکر می کنم.

http://mjavadsarrami.blogfa.com

نمایشنامه کمدی ادب مرد به ز دولت اوست / ایرج پزشکزاد

پزشکزاد در سال ۱۳۰۶ خورشیدی با اصلیت بهبهانی در تهران زاده شد. وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشتهٔ حقوق دانش‌آموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت در دادگستری مشغول بود. وی کار نویسندگی را در اوایل دههٔ ۳۰ با نوشتن داستان‌های کوتاه برای مجلات و ترجمهٔ آثار ولتر، مولیر و چند رمان تاریخی آغاز کرد.ایرَج پـِزِشکزاد از طنزپردازان ایرانی نیمهٔ دوم قرن بیستم است. او بیشتر به خاطر خلق رمان «دایی‌جان ناپلئون» و شخصیتی به همین نام، به شهرت رسید.

معرفی کتاب ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد اثر ایرج پزشکزاد :

این کتاب یک نمایشنامه کمدی است در سه پرده اصلی، یک مقدمه، یک تکمله و یک مکمل تکمله به قلم ایرج پزشکزاد که برای اولین بار در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. این کتاب در سال ۱۳۸۰ برای بار پنجم تجدید چاپ کردید. ماجرای نمایشنامه درباره یک کارمند ساده و عیالوار، ولی با وجدان است که حاضر نشده‌است رشوه ای برابر ده هزار برابر! حقوقش را در ازای یک کار ساده دریافت کند. به ناچار و برای گول زدن این انسان ساده که به مرض پارسایی از درجه پنج مبتلاست، شیطان، شخصاً وارد زندگی وی می‌شود.


نام: پزشکزاد.jpg نمایش: 3 اندازه: 71.8 کیلو بایت

نام کتابنویسندهموضوعحجمدریافت فایل
ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شدایرج پزشکزادنمایشنامه کمدی2.35 MBدانلود

قصه پسر تاجر

تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیشه خدا دنبال کارهای بد می رفت و با کسانی رفاقت می کرد که نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می کرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می کرد. 
تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می گفت این پسر بعد از من به خاک سیاه می نشیند.  
یک روز تاجر هزار اشرفی تو سقف اتاقی قایم کرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاکت افتادی و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت که خواستی خودت را بکشی, یک تکه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپایه, طناب را ببند به گردنت و چارایه را با پایت کنار بزن. این جور مردن از هر جور مردنی راحت تر است.»  
پسر تاجر بنا کرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می کشد که پدرم درس خودکشی به من می دهد؟»  
این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع کرد به ولخرجی, پولی را که پدرش در طول یک عمر جمع کرده بود, در طول یک سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت؛ فردا اسباب دیگر را فروخت و یک مرتبه دید از اسباب خانه چیزی باقی نمانده و شروع کرد به فروختن کنیز و غلام. یک روز کاکانوروز را فروخت و روز دیگر دده زعفران را و یک وقت دید در خانه اش نه چیز فروختنی پیدا می شود و نه چیز گرو گذاشتنی. 
 
ادامه مطلب ...

شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.
یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»
وزیر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»
پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم.
همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد.
 
ادامه مطلب ...

هفت برادران

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد.  
مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم.»  
پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون.  
طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند.»  
ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت.   
پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد.  
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد.  
 
ادامه مطلب ...