.

.

کدو قلقله زن

یکی داشت؛ یکی نداشت. پیرزنی سه تا دختر داشت که هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تک و تنها.
روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتی دختر کوچکترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خیلی سوت و کور شده, خوب است بروم سری بزنم به او و آب و هوایی عوض کنم.»
پیرزن پاشد چادرچاقچور کرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش که بیرون شهر, بالای تپه ای قرار داشت.
چشمتان روز بد نبیند! از دروازه شهر که پا گذاشت بیرون گرگ گرسنه ای جلوش سبز شد. پیرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالایی کرد.
گرگ گفت «ای پیرزن! کجا می روی؟»
پیرزن گفت «می روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
گرگ گفت «بی خود به خودت زحمت نده. چون من همین حالا یک لقمه ات می کنم.»
 
ادامه مطلب ...

قصه آه - صمد بهرنگی

یکی داشت؛ یکی نداشت. تاجری سه تا دختر داشت.
روزی از روزها تاجر می خواست برای تجارت به شهر دیگری برود و به دخترهایش گفت «هر چه دلتان می خواهد بگویید تا برایتان بیارم.»
اولی گفت «برای من یک پیراهن بیار.»
دمی گفت «برای من جوراب بخر.»
دختر کوچکتر گفت «من گل می خواهم که بزنم به موی سرم.»
تاجر رفت پی کسب و کارش و وقت برگشتن پیرهن و جوراب خرید, اما یادش رفت گل بخرد.
 
ادامه مطلب ...

مجموعه 18 نمایش استاد بهرام بیضایی

مجموعه دو جلدی دیوان نمایش شامل تمام ۱۸ نمایشنامه‌ی نوشته‌ی بهرام بیضایی، کارگردان و نویسنده‌ی شهیر ایرانی است در قبل از انقلاب سال ۱۳۵۷ و بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۹ می‌باشد. به گفته‌ی شهلا لاهیجی، ناشر این اثر، مجلد‌های سوم و چهارم این کتاب نیز در راه است که شامل نمایشنامه‌های نوشته شده در بعد از انقلاب می‌شود.

نام: Divane-Namayesh_Cover.jpg نمایش: 4 اندازه: 11.3 کیلو بایت
نام: دیوان نمایش 

نویسنده: بهرام بیضایی

ناشر: انتشارات روش‍ن‍گ‍ران‌ و م‍طال‍ع‍ات‌ زن‍ان‌

تاریخ نشر: سال ۱۳۸۲ – چاپ اول

تعداد صفحات: جمعا ۱۲۵۱ صفحه

 

ادامه مطلب ...

خواستگاری های آینده

من خیلی قشنگم مگه نه؟
صدا : مبارکه ! مبارکه ! ماهیانه ما فراموش نشه. ( صدایه رفتگر شهرداری).
دختر : اه ... شما که دیشب ماهیانه گرفتین. چقدر پول می گیرین. حالا باشه! تو رو خدا گریه نکنین. چی عیدی بدم ؟ باشه. چون امشب یه شب خیلی بزرگه برایه من یه عیدی ناقابل( ده هزار تومن ) پیش ما دارین. فعلا برو خواستگار تو رو در خونه نبینن.
خلاصه پاسی از شب گذشته بود و همونطور که خونواده دختر داشتن ثانیه شماری می کردن ( سیصد و چهل و چهار هزارو چهار و پنج و شش و .... ) آقا پسر قصه ما دست تو دست ننه پیرش. اومدن.

مراسم خواستگاری :
پدر دختر : هه... هه .. هه خب! چه هوایه خوبی ! بله. خانوم یه دیس دیگه شیرینی بیار. مثلیکه این آقا تا حالا شیرینی نخوردن ! هه ... هه .. هه . آخ این چه حرکتی آقایه خواستگار. شوخی کردم. کجا می رین؟ خانوم در رو قفل کن. نزار فرار کنن.
دختر : بابا بابا ! از پنجره ! دارن می رن. بگیرش. مامان مامان. تو رو خدا نزار برن.و ... بعد از گذشت چند دقیقه.
خواستگار : آخ ننه از نفس افتادم. همه راه ها بسته است. آقا ما تسلیم شدیم. تسلیم.
مادر دختر : خب بریم. سر اصل مطلب . ببخشید پسر شما که سالم هستند ؟ کار که دارند ؟ شغل هعم دارند ؟ ماشین چی ؟ خونه چی ؟ درآمد ماهیانش چقدره ؟ مدرکشون که از سوپر فوق دکترا پایین تر نیست؟ مهریه دخترم باید شونصد هزار سکه باشه
مادر پسر : اوا خانوم سرمو خوردی ! چه تند تند حرف می زنی! شمرده شمرده سخن بگو. وای شما پسر منو نمی شناسین اینقدر خوبه. شما دخترتون خوبه ؟
مادر دختر : آره دخترم کلفت شماست. دختر منم خوبه. پسر شما هم خوبه ؟
مادر پسر : آره خوبه . همه چیش خوبه . شما چی ؟
مادر دختر : آره دختر ما هم خوبه .
مادر پسر : آره . هیچ کس نمی گه ماست من ترشه. بعد از گذشت چند دقیقه ....
پسر (خواستگار) : ننه کبریت داری؟ نداری ؟ چرا حرف نمی زنی. آخ پام . آییی ... ؟ چیه ؟ خب بگو کبریت نداری دیگه. الان از مادر دختر می پرسم. آخ ... نزن. اجازه ؟ اجازه ؟
مادر دختر : چیه دوماد گلم ؟ چی می خوای ؟ کبریت ؟ اوا کبریت برایه چی می خواین ؟ ...
مادر پسر : هه ههه ههه. هیچی. اگه کبریت دارین بدین پسرم می خواد یه نخ سیگار بکشه.
مادر دختر : چی سیگار ؟ پس پسر شما معتاد هم هستند ؟
مادر پسر : راستشو بخواین معتاد معتاد که نیست. فقط دو شییشه سگی و ... زده. می گه بعد از شراب سیگار خیلی می چسبه ؟
مادر دختر : عجب ! پس پسر شما مشروب خوار هم هستند !
مادر پسر : حقیقتشو بخواین همیشه که شراب نمی خوره. خیلی عصبانی بود می خواست ما رو بگیره بزنه. ما هم بهش گفتیم شرابشو بخوره تا یه مقدار راحت بشه.
مادر دختر : ا... پس پسر شما دست بزن هم داره ؟
مادر پسر : دست بزن که نه ! فقط تو قمار بازی با دوستاش باخته بوده خیلی عصبانی بود.
مادر دختر : جالبه پسر شما قمار بازی هم بلده ؟
مادر پسر : راستش قمار بازی رو که درست حسابی بلد نیست. همش سرش کلاه می زارن. از وقتی افتاد زندان قمار بازی رو دست و پا شکسته یاد گرفت ؟
مادر دختر: به به به . پس آقا پسر شما زندون هم رفتند؟
مادر پسر : والا ... همش تقصیر این زن دومش بود که تابلوش کرد. وگرنه محال بود پسر من دست این گربه هایه نظامی بیفته. سرش به کار خودش بود. کلی مشتری داشت. روزی پنجاه هزار تومن خورد خورد تریاک می فروخت.
مادر دختر : تریا ک فروشی ؟ ...عجب! درست شنیدم پسر شما زن هم دارن؟ چند تا ؟ دو تا ؟ 
مادر پسر : چرا دو تا ؟ 
- مادر دختر : پس چند تا ؟ 
-مادر پسر : 0 تا ! 
- مادر دختر : چرا 0 تا ؟
مادر پسر : اه ... چه سوالی می کنین. قبلا 4 تا داشت از وقتی که زناش فهمیدن . که اونا تنها نیستن. همشونو کشت.
مادر دختر : یعنی پسر شما قاتل هم هستند ؟
مادر پسر : راستش همش تقصیر خودشون بود. الان هم پلیس در به در دنبالشه. حداقل مجازاتش اعدامه.
مادر دختر : واقعا ؟ دخترم اون شماره 110 رو بگیر. 
نویسنده : ای بابا مادر دختر 110 برایه چی ؟ این فقط یه داستانه . بزار دخترت خوشبخت بشه. سریع تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنین. داستان تموم شه بره. اینقدر هم مادر پسر رو سوال پیچ نکنین .
مادر پسر : دستت درد نکنه نویسنده جان. نمی شه این 110 رو پاک کنی از تو داستان خیلی ترسناکه؟
مادر دختر : خب. پس مبارکه دیگه ... شیرینی بخوریم.
مادر پسر : نخیر خانوم چی چیو مبارکه ؟ ما هنوز دختر شما رو نپسندیدیم. خب پسرم. دختره قشنگه ؟
پسر : اوووووووووم. ام . یه مقدار دماغش تو آفسایده .
مادر پسر : راست می گی ها چرا خودم نفهمیدم. پاشو بریم. پاشو ... اینم شد دختر ؟ دماغش شبیه گوش کوبه .
نویسنده : مادر پسر تو رو خدا از این زشتیه دختر گذشت کنین. من قول دادم داستان با خوبی و خوشی تموم بشه. (110 که یادته )
مادر پسر : حیف که مجبورم. قبوله !
مادر دختر : دخترم اشکاتو پاک کن..... پایان 
قصه تموم شد. دیگه برین بخوابین. چیه چرا گریه می کنین ؟ خیلی رومانتیک بود نه ؟
دختر : آقایه نویسنده شما که منو بدبخت کردین! حالتونو می گیرم.
ای بابا داستان که تموم شد شما چه جوری اومدین . دختر جان بی خیال دیگه این فقط یه داستان بود. اینا کیه با خودت آوردی ؟ داداشات ؟ اما تو که داداش نداشتی ؟ آی ... آی ... کمک .... خواننده ها کمکم کنین.
سعید زاهدی

قصه های مموش (۱۸)

تیسه!

مو بودم و ابی و اسی و ساسان. قرار نهاده بودیم  ظهر که همه ی همساده ها خوابن و گنجیشک هم تو کوچه پر نمی زنه بریم سبخی تیسه.  بچه های آبودان بعد از گلوله بازی و قبل از کفتربازی خوراکشون همین تیسه زدن تو سبخی ها و جوقا بود. ساسان چون که بچه ی آبودان نبود اولش  به حساب مقاومت می کرد و می گفت : دست کردن تو آشغالا ی کثیف مریضمون می کنه. تازه تو گرما و آفتاب  موندن هم خون دماغ  می شیم. ولی خب مگه بچه آبودان گوشش بدهکار یی حرفان. آبودانی جماعت وختی تصمیم بگیره تیسه بزنه ؛ میره و تیسه شه می زنه و حتا اگه شده آهن تو دیدار و پای دیوار خونه ی مردم هم که باشه رو در میاره!

اینا رو گفتم تا بدونی کجا هستی و مو کی هستم. سر ساعت دو ظهر که تازه دینگ دانگ اخبار رادیو زده شد هر چار تایی از راه لوله ی فاضلاب خونه هامون که به شکل عمودی رو پشت بوم خونه علم بود ؛ سر خوردیم و اومدیم پایین تا به کار شریف تیسه زنی مون بپردازیم.

روبروی داروخانه شاملو یه  سبخی بود که آشغال ها رو مینهادن اونجا . ظهر بود هوا هم گرم و یی پشه ها دور آت آشغالا جمع شده بودند  رقات! ساسان تا یی صحنه ها رو دید هق زد و چند قدم عقب رفت. اما مو و ابی و اسی انگار استخر دیده باشیم شیرجه زدیم تو آشغالا. یادمه او روز چیزای باارزشی پیدا کردیم مثه شیشه نوشابه ودیگ روحی و چند تا دمپایی پلاستیکی و یه کلاف سوخته ی آرمیچر که پر مس بود.

باید تا عصر صبر می کردیم تا عامو عبدالله بیادش و دکونشه بازکنه . عامو عبدالله تنها کسی بود که آشغال می خرید. خداییش پول خوبی همبهمون می داد. یکی یکی چیزها رو بهش می دادیم و او هم میذاشت  رو ترازو تا حق و ناحق نشه. یه آفرین هم بهمون گفت و بقولا تشویقمون کرد که باز هم بریم تیسه .

او روز کم کمش 3 تومن ( 30 قران ) چی فروختیم. عامو عبدالله گفت اگه آهن هم بیارین ازتون می خرم. بعدی که از عامو عبدالله جداشدیم رفتیم چارتا بستنی خریدیم و وسط بلوار نشستیم و از آرزو هامون گفتیم.

 او روز هر چارتایی مون فقط یه آرزو داشتیم که ای کاش تانکی ابوالحسن مال ما بود؛ او وخت تیکه تیکه ش می کردیم و میومدیم به همین عامو عبدالله می فروختیمش و تا اخر عمر برا خودمون آقایی می کردیم.

قصه های مموش ( ۱۷ )

زنگ انشا

او وختا که مدرسه یی بودم یادش به خیر زنگ های انشا هر چی دلمون می خواست جلو  معلممون می خوندیم اونم نمی تونست بهمون بگه نخون چون که زنگ انشا بود.

او روز که از مدرسه  اومدم خونه  اصلا حالم خوب نبود. یعنی یه جور سر درد اومده بود سراغم که انگار سرم می خواست بپُکه. آخه تو مدرسه با یکی از بچه ها دعوام شده بود و وسط دعوا از دستم در رفته بود و بدجوری صورتشهاورده بودم پایین. تو مدرسه همه بهم می گفتن ممد علی کلی. از بس که مشتام قوی بود! بگذریم.

وقتی رسیدم تو کوچه ابی و اسی و ساسانه دیدم که دارن با هم حرف می زنن. یعنی جان خودم تا مونه دیدن مثه جوجه هایی که ننه شونه دیده باشن شیرجه زدن طرفم. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم ؛ یه حسی که انگارمی خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – قدر خودتو یی دوستاته بدون. شما ها یه جورایی به هم وصلین. به هم ربط پیدا کردینه. هنوز تو یی فکرها بودم که اسی  بهم گفت : دستم به دامنت کا مموش ! صبح تا حالا راه آب خونه مون گرفته هر چی سیخ می زنیم وا نمیشه بد مصّب!

تو کوچه مو از همه تیز تر بودم. دستام از همه کوچیک تر بود . برا همین هر خونه یی که راه آبش می گرفت ؛ اگر سیخ کارشه راه نمینداخت یی مو بودم که به دادش می رسیدم. تو یه چش بهم زدن راه آب خونه ی اسی اینا رو باز کردم. ننه ش هرچی اصرار کرد دستامه با صابون بشورم نشستم. آخه ننه م همیشه می گفت صابون خوب نیست فابر بهتره. یی بود که رفتم خونه ی خودمون.  

ناهارمه که زدم  کش دور کتابامه باز کردم تا درسهامه بخونم. بچه ی زرنگی نبودم اما  خیلی می خوندم . اصولا بچه های آبودان زیاد اهل درس نیستن ؛ همه ش هم تقصیر پالاشگاه بود که هر بیسوادیه استخدام می کرد!

کتاب دفترامه که باز کردم یادم اومد که برا فردا باید انشا بنویسم. مو تو انشا نوشتن رقیب نداشتم. هر وقت زنگ انشا ؛ انشامه می خوندم هم بچه ها و هم معلممون میخ حرفام میشدن. آخه دروغ بلد نبودم بنویسمو بلد نبودم برا دل خوشی این و اون و یا حتی نمره ؛ مشتی دروغ و چوخان سر هم بکنم و آخرش هم بنویسم " این بود انشای من ".

تصمیم گرفتم درباره راه آب خونه ها ی لینمون بنویسم .تا تهش هم نوشتم. حساب کن مو که خودم هر روز کارم بود دست تو راه آب کردن؛ داشت هُقّم می گرفت با این وجود نوشتم و فرداش هم بردمش سر کلاس خوندمش.

فقط اینه بگم که وختی تموم شد معلممون اول یه چک زد تو صورتم بعدش هم برام دست زد. گفت چک برا خاطر یی که حالمه به هم زدی . دست هم برا خاطر یی که خیلی با حال نوشتی .

همو روز آرزو کردم که یه سالی از راه برسه که یی زنگ انشا رو بردارن تا همه ازش راحت بشن!