.

.

قصه های مموش ( 13 )

دوچرخه (2)

نوشته مهرداد معماری

عشق داشتن دوچرخه مثه یه خواب بود برام. از او خوابایی که وختی داری می بینیشون حس می کنی خوشبخت ترین آدم رو زمینی. اما چه فایده وختی پا میشی تا می بینی همه ی او خوشی ها خواب بودند! اما یی بار وضع فرق کرده بود. اگه هر باری از ننه م میشنیدم که آقات پولش کجا بوده تا برات چرخ بخره  بی بار پولش تو دسَام بود. سیصد و هشتاد تومن  مُک پول داشتم. از طرفی یی پولا مال همه بود . همه مون برا به دست آوردنش جون کنده بودیم.آبودانی جماعت تک خور به دنیا نمیاد مگه اینکه تک خورش کنند! مو و ابی و اسی که تکلیفمون روشن بود فقط می موند ساسان که بچه ی آبودان نبود اما او هم تک خور نبود. اصلن اگه تک خور بود که قلکشه نمی شکوند و همه ی داراییشه ورنمی داشت بیاره بده به ما. قبل هم گفتم باز هم می گم : ساسان خیلی زود آبودانی شد و مرد. دمش گرم.

با بچه ها راه افتادیم طرف لین 4 احمد آباد برا خریدن یه دوچرخه ی دست دوم اما تمیس. یی جزو شرط های اصلی مو بود که  دوچرخه ی دست دومی بگیریم که تمیس باشه . خیلی زود به احمد آباد رسیدیم. همو وخت یه حس غریبی اومد سراغم. تودلم به خودم گفتم : مموش ! – چاکریم – دنیا به کامته.  ولی راسیاتش او وخت زیاد معنیشه نمی فهمیدم. همی طور که تو افکار خودم غوطه ور بودم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. ساسانه بردن! باورش برا ما هم که ازنزدیک داشتیم میدیدیم سخت بود . یه ماشین کنارمون ویساد و ساسانه کشید تو و بردش. ساسان از نظر شکل و قیافه به آبودانی ها نمی خورد و  برا همین اونو دزدیده بودن. اسی و ابی از ترس کُپ کرده بودن . تو او شرایط فقط یی مو بودم که میتونستم کاری بکنم. به بچه ها گفتم بیاین دنبالم. بعدش هم مثه جت  ، گازشه گرفتیم و رفتیم دنبال ماشینه. مو از همه تندتر می دوییدم. ماشینه رفت طرف لین 10 نزدیکیای زندان. حس برترم بهم می گفت : مموش! – چاکریم – یی آدم رباهه می خواد ساسانه با دوستای دزدش که تو زندانند طاق بزنه. بعدی که ماشین از جلو زندان هم رد شد فهمیدم حس برترم اشتباه کرده.

ساسان برا یه آن از تو ماشینه برگشت مانه نگاه کرد و برامون دست تکون داد. مو هم به بچه ها گفتم برا اینکه کسی سه نشه جریان چیه شما هم براش دست تکون بدین. ماشینه رفت طرف بوارده. ما هم رفتیم براش. او هی می روند و ما هم هی می دوییدیم.

او روز خیلی دوییدیم تا این که حوالی آخر آسفالتنزدیک اهل قبور بود که بنزینه ماشینه تموم شد و از حرکت ایستاد. مو اول از همه  بهش رسیدم. راننده تا مونه دید پا نهاد به فرار. فکر کنم ترسیده بود.ساسانه از تو ماشین پیاده ش کردم. ساسان از ترس چشاش قلپیده بود بیرون. ربع ساعتی منتظر موندیم تا ابی و اسی هم برسند. از نفس افتاده بودن اما مو خیلی عادی نفس می کشیدم. به بچه ها گفتم : خدا بهمون رحم کرد و گرنه ساسانه از دست داده بودیم. بعدش رفتیم کلونتری و به پاسبانا خبر دادیم تا بیان ماشینه بردارند.

جای قشنگ ماجرا اون جایی بود که مثه فیلم هندی ها پاداش بهمون دادن.پاسبانا می گفتن ما الان چند ساله دنبال یی ماشینه می گردیم و پیداش نمی کردیم . برا همین به هر کدوممون 100 تومن جایزه دادن که رو هم شد 400 تومن. با پولی هم که از قبل داشتیم رو هم می شد 780 تومن. یی بود که به بچه ها گفتم میریم آخر لین یک نزدیک باغ ملی و یه دوچرخه ی دست اول نو می خریم.

ادامه دارد

قصه های مموش ( 12 )

دوچرخه (1 )

نوشته : مهرداد معماری

memari90@gmail.com

بعد یی که پسر داییم که تو نیرو دریایی آبودان بود یه سینی سیب گلابیه یه جا صد تومن ازم  خرید ؛ اوضاع به کلی تغییر کرد. البته مو از او آدمایی نبودم که تا پولدار میشدن انسانیتشونو زیر پا میذاشتنو میشدن جبَار سینگ. گفتم جبار سینگ یاد عامو هوشنگ افتادم. عامو هوشنگ اینا همسادمون بودن. هوشنگ یه آدم  چهل پنجاه ساله یی بود که پیش کوکاش زندگی می کرد و می گفتن وضعش خوبه اما کم داره. حالا یی که یه آدمی که کم داره چه جوری تونسته بوده او همه پول و پله جمع کنه به نظرم یه رازی توش بوده که هیشکی نمی فهمید.

جبَار سینگ که تو فیلم شعله با هما مالینی و درمندرا بازی می کرد  چشاش شبیه عامو هوشنگ بود برا همین موهر وخت عامو هوشنگه می دیدم یاد جبَار سینگ می افتادم. بگذریم. هوا گرم بود و نیاز مبرم داشتیم که شبا ی شرجی با دوچرخه برونیم تا باد خنک به سرو صورتمون بخوره. نه مو که مموش باشم – چاکریم – و نه ابی اینا و اسی اینا کولر نداشتیم. اما ساسان اینا که بچه آبودان نبودن کولر داشتن و به حساب شبا تو اتاق می خوابیدن. برعکس ما که شبا جامونه رو پشت بوم پهن می کردیم و صبح ها یا خیس عرق پامیشدیم یا غرق خاک .

به ساسان گفتم چقد تو قلَکت پول داری؟ ساسان گفت نمی دونم . بهش گفتم یه سر برو خونه تون ؛ قلَکته بشکون ؛ هر چی پول توش بود وردار بیار.

ساسان تو بچه های لین یه مرد واقعی بود. البته خداییش خودش هم خیلی سعی میکرد از مو یاد بگیره . برا همین هم رو حرفم  هیچ وخت حرفی نمیزد و می گفت چشم. رو همی حساب  با دو رفت خونه شون تا قلکشه بخاطر گروه بشکونه.

پنج دیقه نشد که با دست پر برگشت پیشمون. به اسی گفتم : وای به حالت یه قِران از یی پولا کم بشه. بعد رو کردم به ابی و گفتم پولایه از ساسان تحویل می گیری و مثه تخم چشات ازشون مواظبت می کنی.

اما قبل تموم یی حرفا رفتیم یه جایی که هیشکی مانه نبینه پولایه شمردیم. صد تومن مو سیب گلابی فروخته بودم ؛ دویست و هشتاد تومن هم از قلک ساسان روش اومده بود جمعا می شد سی صد و هشتاد تومن . یه دوچرخه یی بود خیلی دلم هواشه کرده بود اما لامروت  شیشصد تومن بود. برا همین به بچه ها گفتم تنها راه اینه که یه چرخ  دست دوم بخریم. بچه ها از تصمیمم خیلی خوششون اومد. همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی مثه یی که دل تموم بچه های آبودان که دلشون دوچرخه می خواسَو شاد کرده باشم.  رو کردم به بچه ها و بهشون گفتم راه بیفتین بریم احمد آباد. اونجا یکیه میشناسم که دوچرخه های کهنه می فروشه.

ساعت حول و حوش 11 صبح بود که رفتیم طرف لین 4.

ادامه داره.....

قصه های مموش ۱۱

سیب گلابی (2)

بعد یی که تکو تنها تو آشپزخونه ی خونه مون ؛ سیب گلابیایه درست کردم با سینی رویی همی که از در خونه پا نهادم بیرون ننه مه دیدم که زنبیل به دست از ته کوچه داشت می اومد. امونش ندادم و پا نهادم به فرار! ننه م اگه می فهمید مو باز سیب گلابی درست کردم زنده م نمی ذاشت. دوییدمو به اسی و ابی و ساسان گفتم بیاین دنبالم.

هر چار تایی دوییدیم و رفتیم تا سیب گلابیایه تو محله های دیگه آبودان بفروشیم. یه جایی ویسادیم تا حساب کتاب کنیم. جمعا 18 تا سیب گلابی داشتیم. به بچه ها گفتم بزرگاشه یه تومن می فروشیم ؛ کوچیکاشه سه تا دو تومن. بچه ها می دونستن مو تو حساب کتاب لنگه ندارم ؛ برا همین هم تو کوچه صدام می کردن دکتر .

نشسَیم حساب کردیم دیدیم ریزو درشت سیبامون رو هم 20 تومنی برامون داره. بچه ها ازیی که مو ؛ مموش – چاکریم – یی قدر سرم تو حساب کتاب بود کیف کرده بودن. به ابی گفتم سینی رو دست بگیر . به اسی هم گفتم : کنار ابی راه میری و با صدای بلند میگی :  "بدو سیب گلابیه" (bodo-sibe golabihe!!).

او وختا انگلیسیم خیلی خوب بود . البته یی حرف مال او زماناییه که هنوز انگلیسیای استعمارگر تو آبودان بودن و پالاشگاه دسَشون بود. بعد یی که رفتن گیجمون شد دروازه و ؛ لینمون شد کوچه.

همو وخت یه حسَی اومد سراغم. حسَی که داشت بهم می گفت : "مموش ! – چاکریم – سعی کن وختی بزرگ شدی تموم یی روزا و شباهه با دقت بنویسیشون تا آیندگان بخونن و پی به بزرگی آبودان ببرن." جا ن خودم صدای هورا و کل و شوت مردمه داشتم می شنیدم که یه باره ابی گفت : مموش !  ماشین عروس!!

بی خیال حس شدیم و راه افتادیم طرف محله ی ارتشی ها تو جمشیدآباد. خونه های نیرو دریایی اونجا بود. به  دژبان دم در از ترسمون سلام کردیمو ؛ از دِرِ سیم فنس وارد جمشیدآباد شدیم. محیط ترو تمیس جمشیدآباد برا ساسان عجیب بود.آخه لین خودمون تو کارون ؛ فاضلابش همیشه قولوپ قولوپ سر می رفت و محله رو بو بر می داشت اما اینجا تمیس بود.هم تمیس بود و هم سرسبز؛ برعکس کارون لین 13 که بزهای لین اووری اجازه نمی دادن حتی یه برگی تو محله رو زمین بمونه چه برسه به درخت!

ایقد ورّاجی کردم که سیب گلابی ها از یادم رفتن . یه دفّه یی دیدم که چن تا از درجه دارا دارن طرفمون میان. خیلی کُپ کردم . البته مو زیاد نترسیده بودم اما دلم برا ساسان سوخت. خیلی ترسیده بود. خب حق هم داشت ؛ بچه آبودان نبود که نترس باشه. اومد پشتم قایم شد. درجه دارا که اومدن سینه مه دادم جلو. یکی شون که عینک ریبون هم رو چشاش بود خندید و گفت تو مموش نیبستی؟ بهش گفتم عینکته بردار تا بشناسمت. پسر دایی م بود. دمش گرم صد تومن بهم داد و گفت : با سینی ورشون می دارم. بچه ها کفشون بریده بود. قبول کردم و سینی سیب گلابیایه بهش دادم. وختی خدافظی کرد و رفت ابی و اسی و ساسان مونده بودن چی بگن. مو هم که حس شیشومم قوّی؛ جوابی بهشون ندادم فقط گفتم : کی دلش دوچرخه میخواد؟!!!

ادامه داره......

 

قصه های مموش 10

سیب گلابی ( 1 )

بعد یی که طیاره مون به طور کاملا مشکوک سقوط کرد ، با ابی و اسی و ساسان که بچه ی آبودان نبود ولی  آقاش نهاده بودش پیش ما تا مثه ما آبودانی بشه و مرد ؛  تصمیم گرفتیم که یه طیاره دیگه درست کنیم. متاسفانه ساسان گفت پول مول تو دس و بالش نیست برا همین هم  با بچه ها نشسَیم و فک کردیم که راهی پیدا کنیم برا پولدار شدن. از اونجایی که آبودانی جماعت همیشه خودساز بوده و مستقل و هیچ چشداشتی به این و اون نداشته و نداره گفتیم بهترین راه دوره گردیه. او وختا تو آبودان بازار دوره گردا خیلی داغ بود. هر چیزی هم برا خودش یه فصلی داشت. تابستونا که از یی سیب ترشا میومد بازار بچه های آبودان دس به کار می شدن و بساط سیب گلابی راه مینداختن.

برا درس کردن سیب گلابی ؛ یه کیلو سیب ترش میسدیم با یه کم رنگ غذا و نیم کیلو شکر . سیبا هه میشسَیم یه چوب بستنی تو سرش می کردیم ؛ رنگ غذا و آب و شکر هم با هم قاطی می کردیم میذاشتیم رو گاز تا خوب بجوشه و سفت بشه ، او وخت سیباهه یکی یکی فرو می کردیم تو آب شکرمونو می چسبوندیمشون روی یه سینی رویی . سینی که پر می شد همه چی آماده بود.

به ساسان گفتم : سه سوته می پری خونه تون نیم کیلو شکرو یه خورده رنگ غذا و یک کیلو سیب ترش میاری . به ابی هم گفتم تا ده می شمارم می ری پیش لبنیاتی مش قربون هرچی چوب بستنی رو زمین افتاده با خودت میاری. به اسی هم گفتم همین جا ویمیسی تا ابی اومد تا بیست می شمارم چوب بستنی ها رو می بری خونه تون مثه گل ؛  با ریکا تمیس می شوربی میاریشون. خودم هم  منتظر موندم تا بچه ها برن و بیان. ساسان خیلی بچه ی درسَی بود ؛ با دس پر اومد. شانس آورده بودیم ننه ش سیب ترش خریده بوده. ابی هم با چوب بستنی ها اومد. چوب بستنی ها رو دادم به اسی و شروع کردم تا بیست شمردن.

حالا دیگه همه چی آماده بود فقط مونده بود مو ؛ مموش – چاکریم – که یواشکی که ننه م نفهمه  برم آشپزخونه مونو ترتیب کاره بدم. او وختا تو لینمون خیلی ها  دنبال یی بودن که طرز درس کردن سیب گلابی هاهه از مو یاد بگیرن. هر وقت سیب گلابی درست  می کردم برا فروش  مجبور می شدم برم یه جاهای دیگه سیب گلابی هامه بفروشم. تو لینمون سر سیب گلابی های مو دعوا می شد. حتا یه بار برا اینکه کسی متوجه ی سیب گلابی های مو نشه  مجبور شدم با لباس مبدَل از خونه بزنم بیرون.

به ابی و اسی و ساسان گفتم همین جا دم در ویسین  به نوبت کشیک. هر وقت ننه م از بازار اومد سه تا سوت می زنین. این رمزمون بود. رفتم تو خونه. آشپزخونه مون تو حیاط بود . او موقع ها تو تموم لین فقط ما گازمونه با فندک روشن می کردیم. البته دم ساسان گرم. فندک اونا بود. گازه روشن کردم و شروع کردم به درست کردن معجونی که تا همین الان هم فرمولشه به هیچ احد و ناسی نگفتمه.  کپسولمون ایران گاز بود از یی نارنجیا. ننه م می گفت ایران گاز ؛ گازش از گازهای دیگه داغ تره. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم. حسی که انگار .. نمی تونم بگم چه حسی فقط اینه می تونم بگم که احساس می کردم همه الان منتظرن تا مو ؛ مموش – چاکریم – با دستی پر برم طرفشون.

سیب گلابی ها آماده شدن.یهویی سه تا سوت شنیدم. ننه م بود. عین برق خودمه رسوندم به دم در. تا پا نهادم بیرون  ننه م از ته کوچه دیدتم. همی طور که می دوییدوم به بچه ها گفتم بیایین دنبالم.

یی بار هم ادامه داره کا....  

 

 

قصه های مموش ( 9)

ستاد بحران ( 2 ) 

memari90@gmail.com

صبح کله ی سحر از خواب پاشی و ببینی طیاره ت تو هوا نباشه ستمه. مو حتم داشتم که کار کسیه. وگرنه طیاره های مو – مموش – چاکریم ؛ به هیچ رقمی سقوط نمی کنند. سه سوته خودمه رسوندم تو کوچه. ساعت چار و نیم صبح بود. یه فضای کاملا بحرانی. اسی و ابی هم اومدن . ازنظر مو یه جای کار ایراد داشت و شک برانگیز بود و او ....اصلن ولش کن!

بچه ها گفتن مموش ! آیرون ساید! چه کار باید بکنیم؟ ها راستی اینم بگم که بچه ها بعضی وختا مونه " آیرون ساید " صدا می زدن. بخاطر یی که  ذاتا رییس بودمو طرَاح.

گفتموشون باید ناشتا بخوریم. هم ابی و هم اسی تعجب کردند . بهشون گفتم یه حسی اومده سراغم. حسی شبیه  فیلم حرفه یی که قبل از عملیاتاش شیر می خورد. ابی گفت : لئون ! تکلیفمونو روشن کن. و لئون همونی بود که ژان رنو تو فیلم حرفه یی نقششه بازی کرده بود !

اسی رو فرستادم از لبنیاتی مش قربون یه شیشه شیر بیاره. اسی گفت : مو که پول ندارم. همو وقت یادمون اومد که وجود ساسان چقدر برامون مهم بوده و ما ازش غافل شدیم. به اسی گفتم سر راه اول میری در خونه ی ساسان اینا ؛ پوله  ازش می گیری  بهش هم میگی سریعا عینک ریبون آقاته ورمی داری و میای اینجا. ضمنا خوش ندارم وقتی شیر می خورم تک خوری باشه . دو تا شیشه می گیری هالف تو هالف شریکی میزنیم تو رگ.

اسی که رفت ، رفتم تو فکر طیاره. مو مطمئن بودم یه توطئه یی در کار بوده  . وگرنه او طیاره یی که مو درست کرده بودم با موشک هاگ هم افتادنی نبود ! همو موقع یه حس غریبی اومده بود سراغم که یه مرتبه یی  ابی گفت : ساسان اومد. با اومدن ساسان رشته ی احساس غریبم برید. ساسان بچه ی آبودان نبود برا همینم  زود گریه ش می گرفت. زار زار گریه می کرد و مو خیره به آسمون  بودم. هوا کم کم داشت روشن می شد. احساس کردم چشام به ریبون احتیاج داره . ساسان ریبون آقاشه برام آورده بود. بوبای ساسان کارمند فرودگاه بود و عینک ریبون خلبانی داشت. وقتی عینک زدم بچه ها  روحشون شاد شد. همه می دونستن که  مموش – چاکریم – عینک خیلی بهش میاد .اینه همه ی بچه های لین از دختر و پسرش  می فهمیدن.

تو همی فکرا بودم که  سر و کله ی اسی هم پیدا شد با دو بطر شیر سرد پاستوریزه. هر بطر مال دو نفر. شیرموه که خوردیم به بچه ها گفتم راه می افتیم. جهت باد معلوم بود . باید به طرف جاده خسرو آباد می رفتیم. حدس می زدم طیاره مون طرفای تانک فرم ها افتاده باشه.

وقتی رسیدیم به دیوار پلیتی تانک فرم ها  برا یه آن پیش خودم گفتم : مموش – چاکریم -  چه جوری می خوای وارد محوطه ی تانک فرم هایی بشی که دور تا دورش یی همه نگهبان ایستاده؟ همی سواله ابی و اسی و ساسان پرسیدند. از پشت عینک ریبونم  نگاهی بهشون انداختم و خیلی ملیح لبخند زدم. بچه ها فهمیدن که سووال بی خودی پرسیدن. اما خداییش خیلی دوست داشتم یکی پیدا می شد و بهم می گفت که چه جوری میشه داخل جایی شد که او همه تانکی های نفت ردیف بودن.

نگاهی به آسمون انداختم دیدم آفتاب کم کم داره میاد بالا . به بچه ها گفتم یه فکری به ذهنم رسید. همه مشتاق بودن که فکرمه براشون بگم. گفتم : طیاره یی که تو تانک فرم ها افتاده باشه دیگه به درد نمی خوره. لابد نفتی هم شده. اگه موافق باشین  برمی گردیم  خونه و طیاره یی دیگه درست می کنیم. ساسان گفت : "من که پول ندارم " . لبخندی زدم و گفتم : سیب گلابی می فروشیم . پول در میاریم.

ادامه داره........

هر گونه برداشت یا انعکاس این داستان  مستلزم اجازه از صاحب اثر می باشد.

قصه های مموش (8)

ستاد بحران ( 1 )

memari90@gmail.com

او شب قرار نهاده بودم تا به خود صبح طیاره مو ؛  تو هوا نگه بدارم. سر شبی ننه م بهم گفت : مموش ! شیلنگه می کشی رو پشت بوم و آب پاشی می کنی. ما آبودانی ها هروقت می خواستیم رو پشت بوم بخوابیم  بعد اذون مغرب پشت بومو آب پاشی می کردیم تا کاه گلا خنک بشن. آخ که چه بویی داشت بوی کاه گل.

 شیلنگه ورداشتم و از تو راه پله بردمش بالا و شروع کردم به  آب پاشی. همی طور که داشتم آب پاشی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم ولی تاریک بود و نمی شد  طیاره رو دید. رفتم طرف کله کفتری که نخ طیاره  رو بسته بودم به  میخ رو سرش. نخه کشیدم  ؛ حال کردم! طیاره هنوز او بالا بود . همو وقت یه حس عجیبی اومد سراغم. حسی شبیه...که یه هویی صدای ننه م در اومد که : هوی مموش ذلیل مرده چه می کنی او بالا ؟ آب از نویدون راه افتاده بود. زودی شیلنگه جمع کردم و رفتم پایین . نیم ساعت بعدش حصیر بزرگی که رو پشت بوم پهن می کردیم که رختخوابا مونو روش پهن کنیم بردم بالا.

ساعت حول و حوش 11 که شد کل خونواده اومدن با لا پشت بوم که بخوابن. مو جامه انداختم کنار کله کفتری. باد خنکی می اومد و تقریبا همه خوابشون برده بود. چشم دوختم به آسمون و با ستاره ها بازی می کردم. همو وقت یه حس باحالی اومد سراغم. حسی مثه  او مرده که اولین فضانورد دنیا شده بود و خیلی خوشبخت بود.

آقام آشپز شیر و خورشید بود و معمولا دیر می اومد خونه. یعنی بعد تموم شدن کارش تو بیمارستان می رفت  یی ور و او ور  آشپزی. او شب رفته بود یه عروسی تو کواترا. می دونستم دیر میاد . بقیه رو پاییدمو یواش رفتم رو کله کفتری نشستم و نخ طیاره رو دست گرفتم. طیاره رو نمی دیدم اما حسش تو دستام بود. همو موقع مو خوشبخت ترین آدم آبودان بودم.

دو تا گربه رو پشت بوم همسایه داشتن جیغ و داد می کردن . پیش خودم گفتم نکنه همسایه ها بیدار بشن مونه رو کله کفتری ببینن فکر کنن اومدم دزدی! والله به خدا آش نخورده دهن بسوزه خیلی ستمه. یی بود که  یواش اومدم پایین و رفتم تو جام . نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای اذون مچّد محل از خواب پاشدم. آقام رو پشت بوم داشت نماز می خوند. پریدم رو کله کفتری. باورم نمی شد. نخ شل بود . اصلن طیاره پوکیده بود. نمی دونستم بایدچه کار کنم اما حتم داشتم اتفاقی افتاده وگرنه مو ؛ مموش – چاکریم – محاله طیاره درست کنم و بپوکه!

یه چن دیقه یی آروم شدم تا بتونم بهتر فکر کنم. با سرعت از در راه پله رفتم پایین تا به بچه ها بگم چه اتفاقی افتاده. آقام با صدای بلند گفت : "الله اکبر" . که یعنی کجا میری؟ فقط گفتم طیاره و رفتم .

کوچه سوت و کور بود . یاد فیلم بعد از ظهر سگی افتادم . اما کو پاسبان ؟ کو مامور؟! تحمل نکردم. در خونه ی اسی اینا رفتم و با دو دست درشونو زدم. بوباش از بالای پشت بوم گفت : "چته عامو ؟! چی شده؟" گفتمش اسی. گفت ویسا تا بیدارش کنم. بوبای اسی ناتور بود و هیچ وقت نمی خوابید . ساعت حدودای چار و نیم صبح بود. یه هو صدای ابی هم شنیدم. اونم بیدار شده بود. خونه ی ابی اینا تا اونجایی که مو ایستاده بودم صد متر فاصله داشت. حالا حساب کنین مو چقدر سرو صدا کرده بودم که او نا هم بیدار شده بودن.

دو دیقه نشد بچه ها اومدن تو کوچه. وختی براشون گفتم ؛ هر دوتاشون کپ کردن. اسی گفت : " مموش حالا باید چه کار کنیم؟" گفتمش ستاد بحران تشکیل می دیم.

هنوز هم ادامه داره......

 

هرگونه استفاده از این مطلب با درج نام و منبع بلامانع می باشد