بله، درست است.
باید اول میرفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمیداده لباسشویی و قبض میگرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظهی خوبی داشت و مشتریهایش را - اگر نه به نام اما به چهره میشناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟
خواهش می شود؛ واقعا" که.
دست کم قبض، یکی از قبضهای ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.بله، قبض.
آنجا، روی ورقهی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، مینویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا میخرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمیکنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهای که از یک دفترچهی چهل برگ کنده بود.
پشت شیشهی پنجرهی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامهی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
چرا... چرا ممکن نیست؟
با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشهی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینیاش به خطوط پروندهها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار میشد.
حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسهی مقابل که با حرف ب شروع میشد، و پرسید فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟که مرد جواب داد من چیزی عرض نکرده بودم. بایگان پرسید چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه! و مـرد گفت خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم. بایگان گفت چطور ممکن است نفرموده باشید؟ مردگفت خیر... خیر.بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟مردگفت خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر میکنم اسم خود را به یاد نمیآورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامهای دست و پاکرد؟
بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"... و مرد گفت هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" میشود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟ بایگان گفت هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را میفهمم. گاهی دچارش شدهام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامهای داشته باشید راههایی هست. بی درنگ، مرد پرسید چه راههایی؟ و بایگان گفت قدری خرج بر میدارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را میشناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .
اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچهای که به خیابان اصلی میرسید و آنجا میشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچهایش را میشناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را میشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پردهی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامهای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق میافتد که آدمهایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخهایش فرق میکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم. بعضیها چشمشان رامیبندند و شانسی انتخاب میکنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقهای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغلتان چی باشد؟ چه جور چهرهای، سیمایی میخواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامهی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارندهی مستغلات... یا یک بدست آورندهی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمیکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامهی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامهای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را میپسندید؟
مردی که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامهای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟ بایگان گفت هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزانتر است.
ممنون؛ ممنون!
بیرون که آمدند پیرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک
می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفههایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند میگفت فردا بیایند چون ته دکان برق نیست و ... مردی که در کوچه میرفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال میگذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندانهایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزهی کفشهایش، همچنین حس کرد به تدریج تکهای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو میریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه کند!
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکرهی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس نفس زنان و نالان باچهره ای رنگ پریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید:
« حالت خوب است، عزیزم؟»
زن به جای پاسخ یقه اش را تا روی چشمها بالا کشید و چهرهاش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یک دانه اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست سالهای که آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریخته اند و حتی خانهشان را درسولمونا به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دست شان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم میرود و از آنها میخواهد که برای بدرقهاش به رم بیایند.
زن زیر پالتو پیچ و تاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید. دلش گواهی میداد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالا موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آنها که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته»
مسافر دیگری گفت :«مرا چه میگویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»
شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.»
«چه فرقی میکند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش میکند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آنها نصف نمیشود، بلکه دو برابر میشود........»
نفس نفس میزد، چشمهای بیرون زده اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون میریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی میکرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس میاندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه های ما مال ما نیستند، مال میهن اند..»
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: « کاملا همین طور است...........کاملا همین طور است.»
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بی اندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیر مرد کرد و پرسید: « پس .......راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی اختیار، هق هقی جگر سوز و تاثرآور سرداد.