نات اکرمن، تولیدکنندهی لباس، پنجاه وهفت ساله، طاس وشکم گنده، روی تخت دراز کشیده و روزنامهی دیلینیوز فردا را دارد تمام میکند. لباس حمام به تن و دم پایی به پا دارد، و در پرتو چراغی که روی میز سفید کنار تخت است، مطالعه میکند.
ناگهان صدایی میشنویم، و نات روی تخت به حال نشسته در میآید و به پنجره نگاه میکند.
نات: این دیگه چی یه؟
شبح تیره ی شنل پوشی ناشیانه میکوشد از پنجره بالا بیاید. این جناب مزاحم باشلق و لباس چسبان سیاهرنگی پوشیده است. باشلق سرش را پوشانده است، اما چهرهی میانسال و سفید سفیدش را میبینیم. به ظاهر چیزی است شبیه نات. با صدای بلند نفس نفس میزند و لبهی پنجره میلغزد و داخل اتاق بر زمین میافتد.
مرگ: (چون کس دیگری نمیتواند باشد!) یا عیسی مسیح، کم مونده بود گردنم بشکنه.
نات: مات و مبهوت نگاه میکند. شما کی هستی؟
مرگ: مرگ.
نات: کی؟
مرگ: ببینم ـ میشه بشینم؟ کم مونده بود گردنم بشکنه. مثل برگ دارم میلرزم.
نات: شما کی هستی؟
مرگ: عرض کردم که مرگ. ببینم، یه لیوان آب پیدا میشه؟
نات: مرگ؟ منظورت چی یه، مرگ؟
مرگ: تو چه ت ئه؟ مگه لباس سیاه و صورت سفیدم رو نمیبینی؟
نات: چرا.
مرگ: ببینم امشب شب جشن قدیسی ـ چیزی یه؟
نات: نه.
مرگ: پس من مرگ ام دیگه. حالا میشه یه لیوان آب ـ یا آب معدنی ئی ـ چیزی ـ بهم بدی؟
نات: این یه جور شوخی یه...؟
مرگ: شوخی چی یه؟ مگه پنجاه وهفت سالت نیست؟ مگه تو نات اکرمن نیستی؟ شمارهی 118، خیابون پاسیفیک؟ مگه این که گم کرده باشم ـ احضارنامه رو کجا گذاشتم؟
نات: از من چی میخوایی؟
مرگ: چی میخوام؟ فکر میکنی چی میخوام؟
نات: حتماً شوخیت گرفته. من کاملاً سرحال و سالمام.
مرگ: ( بی اعتنا ) آ – هان. (به دوروبر مینگرد.) جای خوشگلی یه. خودت درستش کردی؟
نات: یه دکوراتور داشتیم، اما خودمون هم باهاش کار کردیم.
مرگ: ( به عکسی روی دیوار نگاه میکند.) من از این بچههای چشم درشت خوشم میآد.
نات: من فعلاً نمیخوام برم.
مرگ: نمیخوایی بری؟ تو رو خدا شروع نکن که حالش رو ندارم. میبینی که، از صعود حالت تهوع بهم دست میده.
نات: چه صعودی؟
مرگ: از ناودون اومدم بالا. میخواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. دیدم پنجرهها بزرگ اند و تو هم بیداری داری مطالعه میکنی. گفتم به زحمتش میارزه. بالا میرم و با یه کمیـ چیز ـ وارد میشم.
نات : تو ناودون من رو شکستی؟
مرگ: شکست. یعنی نشکست، یه خرده کج شد. تو چیزی نشنیدی؟ من خوردم زمین.
نات : داشتم چیز میخوندم.
مرگ: چی بوده شش دانگ رفته بودی تو بحرش. (روزنامهای را که نات میخواند بر میدارد.) سرقت در مجلس عیاشی. میتونم این رو امانت بگیرم؟
نات: هنوز تمومش نکردهم.
مرگ: اِ – نمیدونم چه جوری بهت بگم. رفیق!
نات: چرا زنگ در خونه رو از پایین نزدی؟
مرگ: میگم که، میتونستم زنگ بزنم اما که چی؟ این جوری اقلاً یه خرده نمایشیتر شد. تو فاوست رو خوندهای؟
نات: چی رو؟
مرگ: تازه، اگه مهمون داشتی چی؟ تو اینجا با یه مشت آدم مهم نشستهای. اون وقت من که جناب مرگ باشم ـ درست بود زنگ میزدم و راست از در جلویی میاومدم بالا؟ عقلت کجا رفته؟
نات: گوش کن، آقاجان، الان دیگه خیلی دیره.
مرگ: آره. راست میگی، پس رفتیم؟
نات: کجا؟
مرگ: مرگ. همون. همونچیز. سرزمین سعادت ابدی. (به زانوی خودش مینگرد.) میدونی، بدجوری زخم شده. اولین کارمه، هیچ بعید نیست قانقاریا بگیریم.
نات: صبر کن ببینم. من فرجه میخوام، من آمادهی رفتن نیستم.
مرگ: متأسفم. کارش نمیتونم بکنم. دلم میخواد، اما وقتش همین الانه.
نات: چه طور ممکنه وقتش همین الان باشه؟ تازه با شرکت مدیست اورجینالز به توافق رسیدم.
مرگ: چند دلار بیشتر یا کمتر چه فرقی میکنه؟
نات: معلومه، نباید هم برای جنابعالی مهم باشه؟ حتماً بروبچهها خرج ومخارج شما رو پرداخته ند.
مرگ: میخوایی راه بیفتی یا نه؟
نات: (خوب مرگ را برانداز میکند.) متأسفم، اما باور نمیکنم شما مرگ باشی.
مرگ: چرا؟ انتظار داشتی کی باشه ـ راک هودسن؟
نات: نه، قضیه این نیست.
مرگ: میبخشید که ناامیدتون کردم.
نات: عصبانی نشو. چه میدونم... همیشه فکر میکردم تو... ا... قدت بلندتر باید باشه.
مرگ: من یک وپنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه.
نات: تو یه کم شبیه منی.
مرگ: پس میخواستی شبیه کی باشم؟ من مرگ توام.
نات: یه کمی بهم وقت بده. یه روز دیگه.
مرگ: نمیتونم. توقع داری چی بگم؟
نات: فقط یه روز دیگه. بیست وچهار ساعت.
مرگ: این یه روز رو واسه چی میخوایی؟ رادیو گفت فردا بارون میآد.
نات: ببینم، نمیتونیم یه جوری باهم کنار بیاییم؟
مرگ: چه جوری مثلاً؟
نات: تو شطرنج بازی میکنی؟
مرگ: نه، نمیکنم.
نات: یک فیلمی دیدم که تو توش شطرنج بازی میکردی؟
مرگ: حتماً کس دیگهای بوده، چون من شطرنج بازی نمیکنم. جینرامی شاید، اما شطرنج نه !
نات: جین رامی بازی میکنی؟
مرگ: من جین رامی بازی میکنم؟ مثل اینه که بپرسی پاریس یه شهره؟
نات: پس خوب بلدی، ها؟
مرگ: خیلی خوب.
نات: الان میگم چی کار میکنم...
مرگ: با من معامله بیمعامله.
نات: من باهات رامی بازی میکنم. اگه تو بردی، فوری باهات میآم. اگه من بردم، یه کم بهم فرصت بده، خیلی کم ـ فقط یه روز دیگه.
مرگ: کی وقت رامی بازی کردن داره؟
نات: ای بابا، تو که خوب بلدی.
مرگ: گرچه احساس میکنم یه دست بازی به جایی بر...
نات: پس یالله، آقایی کن. یه دست نیم ساعته میزنیم.
مرگ: راستش اجازه ندارم.
نات: ورقها این جاند. قضیه رو این قدر گنده نکن.
مرگ: باشه. یه کم بازی میکنیم. بهم آرامش میده.
نات: (ورق ها، دفتر یادداشت، و مداد میآورد.) از این کارت پشیمون نمیشی.
مرگ: با من مثل ویزیتورها حرف نزن. ورقها رو بیار. یه آب معدنی فرسکا هم بهم بده، یه چیزی هم باهاش بیار بخوریم. ناسلامتی مهمون بهت وارد شده، چیپسی بیسکویت نمکیای ـ چیزی نداری؟
نات: چند تا تیکه کالباس دودی، تو دیس، طبقهی پایین داریم.
مرگ: کالباس؟ ببینم، اگه رئیس جمهور اومده بود خونهات چی؟ به اون هم کالباس دودی میدادی؟
نات: تو که رئیس جمهور نیستی.
مرگ: ورق بده بابا... نخواستیم..
نات: میخوایی برای هر امتیاز یه سنت بدیم بازی جالبتر بشه، ها؟
مرگ: همین طوری ش برات جالب نیست؟
نات: سر پول که باشه، بهتر بازی میکنم.
مرگ: هر چی تو بگی، نیوت.
نات: نات. نات اکرمن. تو اسم من روی نمیدونی؟
مرگ: نیوت، نات ـ سردردی دارم که نگو.
نات: این پنج رو میخوایی؟
مرگ: نه.
نات: پس ورق بردار.
مرگ: ( در حال برداشتن ورق، دست خودش را از نظر میگذارند.)
نات: چه جوریه؟
مرگ: چی چه جوریه؟
نات: مرگ.
مرگ: میخواستی چه جوری باشه؟ دراز به دراز میافتی و تموم.
نات: چیزی هم بعدش هست؟
مرگ: ای ناقلا، «دو»ها رو نگه داشتی..
نات: دارم میپرسم: بعدش هم چیزی هست؟
مرگ: ( بی خیال ) خودت میبینی.
نات: اوه، پس چیزی هست که ببینم، بله؟
مرگ: خب، شاید نباید اون جوری بهت میگفتم، بنداز.
نات: جواب گرفتن از تو مثل یه معاملهی بزرگه.
مرگ: من دارم ورق بازی میکنم، مرد.
نات: خیلی خب. بازی کن، بازی کن.
مرگ: به علاوه، دارم پشت سرهم کارت بهت میدم.
نات: زیاد در بند رد کردن کارت ها نباش.
مرگ: نیستم. دارم ردیفشون میکنم. ببینم ورق برنده چی بود؟
نات: چهار، نکنه میخوایی بیایی پایین؟
مرگ: کی گفت میخوام بیام پایین؟ فقط پرسیدم ورق برنده چیه.
نات: من هم فقط پرسیدم بعد مرگ چیزی هست آدم دلش خوش باشه؟
مرگ: بازی کن.
نات: هیچ چی نمیتونی بهم بگی؟ ما کجا میریم؟
مرگ: ما؟ راستش رو بخوایی، گلوله میشی میافتی اون وسط.
نات: وای، طاقتش رو ندارم! درد هم داره؟
مرگ: همهاش یه ثانیه طول نمیکشه.
نات: محشره. ( آه میکشد.) بهش احتیاج دارم. کسی که با مدیست اورجینالز قاطی میشه...
مرگ: چهارها در چه حالاند؟
نات: میخوایی بیایی پایین؟
مرگ: حالشون خوبه؟
نات: نه. دوتاش پیش منه.
مرگ: شوخی میکنی؟
نات: نه جان تو. میبازی.
مرگ: یا مسیح مقدس. من فکر کردم تو شیشها رو جمع میکنی.
نات: نه. ورق بده. بیست ودو امتیاز. بنداز.
حالا حتماً باید بیفتم کف اتاق، هان؟ نمیشه روی کاناپه و ایستاده باشم؟
مرگ: نه. بازی کن.
نات: چرا نه؟
مرگ: برای این که میافتی کف اتاق! ولم کن. ناسلامتی باید تمرکز داشته باشم ها.
نات: من فقط میگم چرا کف اتاق؟ همین! چرا نمیشه همهی اون ماجرا وقتی اتفاق بیفته که من کنار کاناپه و ایستاده باشم؟
مرگ: من سعی خودم رو میکنم. حالا میتونیم بازی کنیم؟
نات: من فقط همین رو میگم. تو من رو یاد موی لف کوویتس میندازی. اونم کله شقه.
مرگ: من آقا رو یاد موی لف کوویتس میندازم. مرد حسابی، من یکی از ترسناکترین چهرههایی هستم که میتوانی تصورش رو بکنی، اونوقت میگی تو رو یاد لف کوویتس میندازم ! چی کاره است این بابا، خزفروشه؟
نات: تو هم باید یه همچو خزفروشی میشدی. شیرین سالی هشتاد هزار دلار در میآره. حاشیه دوزه. کارخونه هم از خودشه. دو امتیاز.
مرگ: چی؟
نات: دو امتیاز. من تموم کردم. تو چی داری؟
مرگ: دست من رو نگو که خیلی خیطه.
نات: پر از پیک هم هست.
مرگ: از بس ور زدی تو.
نات: منظورت چی بود گفتی اولین کارته؟
مرگ: چه منظوری میتوانم داشته باشم؟
نات: یعنی میخوایی بگی ـ که قبلاً کسی نرفته؟
مرگ: معلومه که خیلیها رفتهند. اما من نبردم شون.
نات: پس کی برده؟
مرگ: اونهای دیگه.
نات: مگه اونهای دیگهای هم هستند؟
مرگ: معلومه. هر کی به شیوهی خاص خودش میره.
نات: این رو نمیدونستم.
مرگ: چرا تو باید بدونی؟ مگه تو کی هستی؟
نات: یعنی چی من کی هستم؟ یعنی ـ من هیچ چی نیستم؟
مرگ: هیچ چی که نه. تو تولیدکنندهی لباسی. بنابراین اسرار ابدی نمیدونستی چیه.
نات: چی داری میگی؟ من دلار در میآرم به چه خوشگلی. دو تا بچه فرستادهم کالج. یکیشون تو کار تبلیغاته، یکیشون ازدواج کرده. خونه دارم. ماشین کرایسلر دارم. زنم هر چی میتونسته بخواد داره. کلفت، پالتو پوست، سفر تفریحی. همین الان تو ایدن راکه. روزی پنجاه دلار خرج میکنه که نزدیک خواهرش باشه. من هم قراره هفتهی دیگه برم پیشاش. فکر کردی من کیام ـ یه ولگرد خیابون؟
مرگ: خیلی خب. زیادی نازک نارنجی نباش.
نات: کی نازک نارنجیه؟
مرگ: خوشت میآد پشت سر هم بهم توهین بشه؟
نات: من بهت توهین کردم؟
مرگ: تو نگفتی ازم ناامید شدهای؟
نات: چی انتظار داری؟ انتظار داری واسهات موشک هوا کنم؟
مرگ: منظورم این جور چیزها نبود. منظورم شخص خودم بود. این که زیادی کوتولهام، اینم، اونم.
نات: من گفتم تو شبیه منی. انگار سیبی که از وسط نصف کرده باشند.
مرگ: خیلی خب ـ ورق بده، ورق بده.
نات: شصت و هشت..... پنجاه. خب، تو باختی.
مرگ: (ناراحت به دسته ی ورق ها نگاه میکند. ) گفتم نباید اون « نُه » رو مینداختم. لعنتی.
نات: بنابراین تا فردا.
مرگ: یعنی چی تا فردا؟
نات: یه روز مهلت رو من بردم دیگه. پس تنهام بگذار.
مرگ: تو جدی میگفتی؟
نات: قرار گذاشتیم دیگه.
مرگ: آره، اما ـ
نات: اما بی اما. من بیست وچهار ساعت بردم. برو فردا بیا.
مرگ: نمیدونستم راستی راستی داریم سر زمان بازی میکنیم.
نات: از تو فبیحه. باید حواست رو جمع میکردی.
مرگ: آخه این بیست و چهار ساعت رو من کجا برم؟
نات: چه فرق میکنه؟ اصل قضیه اینه که من یه روز برنده شدم.
مرگ: میخوایی چی کار کنم ـ تو خیابونها ویلون و سرگردون بشم؟
نات: یه اتاق تو هتل بگیر، بعدش برو سینما. میتونی یه شورولت کرایه کنی تو خیابونها بچرخی. اما مواظب باش سر و کارت با پلیس فدرال نیفته.
مرگ: دوباره امتیازات رو بشمر...
نات: تموم شد ـ بیست و هشت دلار هم بهم بدهکاری.
مرگ: چی؟
نات: بعله، بفرما ـ ایناهاش ـ خودت ببین.
مرگ: ( جیب هایش را میگردد.) چند تا تک دلاری بیشتر ندارم ـ به بیست و هشت دلار نمیرسه.
نات: چک هم قبول میکنم.
مرگ: از کدوم حساب؟
نات: من رو ببین با کی معامله کردم.
مرگ: برو شکایت کن. آخه مرد حسابی من کجا میتونم حساب داشته باشم؟
نات: خیلی خب، فعلاً هرچی داری بده، بقیهاش هم میگیم حلال.
مرگ: ببین، من این پول رو لازم دارم.
نات: آخه تو پول واسه چی لازم داری؟
مرگ: هیچ میفهمیچی میگی؟ مگه جناب عالی نباید بری اون ور؟
نات: خب، که چی؟
مرگ: که چی ـ میدونی چه قده راهه؟
نات: خب باشه؟
مرگ: بنزین چی؟ وسیله چی؟
نات: مگه با ماشین میریم!
مرگ: بعداً میفهمی. (عصبی و تحریک شده. ) ببین ـ من فردا بر میگردم، و تو باید بهم فرصت بدی بدهیم رو صاف کنم. و گرنه حسابی تو دردسر میافتم.
نات: هرچی تو بخوایی سر دو برابر یا هیچچی بازی میکنیم. میتونم یههفته، بگو یه ماه دیگه رو هم ازت ببرم. اون جوری که تو بازی میکنی شایدم یه چند سال دیگه رو.
مرگ: بنده هم تو این مدت ویلون و سرگردون.
نات: فردا میبینمت.
مرگ: ( نزدیک در ) هتل خوب کجا پیدا میشه؟ من رو بگو از هتل حرف میزنم. با کدوم پول. میرم میشینم تو میدون بیک فورد.( روزنامه را بر میدارد.)
نات: بیرون. بیرون. اون روزنامه مال منه.
مرگ: (در حال بیرون رفتن ) یکی بگه رسیدی، میگرفتی میبردیش. بیخودی سرت گرمِ رامیشد که چی؟
نات: (صدایش میکند) پایین میری مواظب باش. روی یکی از پلهها قالی پوسیده است.
(درست در همین لحظه صدای سقوط هولناکی میشنویم. نات آهی میکشد، بعد میرود به طرف میز کنار تخت و گوشی تلفنی را بر میدارد و شماره میگیرد.
نات: الو، موی؟ منم. گوش کن. نمیدونم کسی با من شوخیاش گرفته بود یا چیز دیگهای بود، به هر حال مرگ همین الان این جا بود. باهم یه خرده جینرامی بازی کردیم... نه، مرگ. خودِ خودش. شاید هم کسی که ادعا میکنه مرگه. موی اگه بدونی چه قدر دست و پا چلفتیه !(پرده)
مرد نگاهش کرد. گفت: «تازه اومدهیم.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بیآنکه نگاهش کند، زد توی دنده و حرکت کرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جملهای میگشت تا حرفی بزند. دختر گفت: «اولش فکر کردم واسه اونها نگه داشتین.»
مرد لحظهای نگاهش کرد. گلویش خشک شده بود. گفت: «معلوم بود واسه شماس.»
مرد گفت: «جدی؟»
«آره، خیلی خوشگله. از اون دور برق میزد.»
مرد گفت: «کجا میرفتین؟»
دختر گفت: «خونه. تا همین حالا کلاس داشتیم.»
مرد گفت: «دانشجویین؟»
دختر سر تکان داد و لبخند زد. گفت: «یه همچین چیزی.»
«خاموشش کردین.»
«نمیخواستم خاموشش کنم. میخواستم صداشو زیاد کنم.»
مرد دکمه کوچک مستطیلشکل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت: «دکمة صداش اینه.»
با انگشت دکمه نقرهایرنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت: «بلندترش کنین.»
آهنگ که تمام شد، هنوز هر دوشان ساکت بودند. آهنگ بعدی که شروع شد، مرد بلند گفت: «تو داشبرد پر از سیدییه.»
دختر گفت: «چی؟»
مرد گفت: «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره کرد. بلند گفت: «توش پر از سیدییه.»
دختر صدای آهنگ را کم کرد. گفت: «اینجا؟»
یکییکی بهدقت سیدیها را نگاه کرد و بعد از میانشان یک سیدی بیرون آورد. گفت: «من عاشق جیپسیکینگزام.»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت: «آره.»
دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق ماشینهای شیک و مدلبالام. عاشق رستورانهای درجه یک بالای شهرم. عاشق بهترین غذاهام. عاشق مسافرتم. عاشق اینم که برم تو یه ویلای بزرگ نزدیک دریا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت: «حالا چرا رامسر؟»
«چون عاشق اونجام. عاشق اینم که وقتی دریا طوفانییه، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع کنم. رامسر که رفتهین؟»
به مرد نگاه کرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همانطور زل زده بود به جلو. دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق آدمهای پولدارم. جدی میگم. عاشق آدمهای پولدارم. وقتی میشینم تو یه همچین ماشینی، خیلی احساس خوبی بهم دست میده. فکر میکنم همه اینها مال خودمه. نمیدونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم. فکر میکنم هر چی تو این دنیاس، مالمنه.» بعد گفت: «شما باید از اون پولدارها باشین.»
مرد گفت: «نه اونقدرها.»
«دروغ میگین. قیافهتون داد میزنه پولدارین. آدمهای پولدار قیافهشون با آدمهای معمولی فرق میکنه.»
مرد گفت: «چه فرقی؟»
«جدی میگم. فرق میکنه. آدمهای پولدار از ده فرسخی داد میزنه پولدارن.»
مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت: «نگفتم. نگفتم. شرکت دارین؟»
مرد گفت: «نه اونطوری که فکر میکنی.»
«ولی شرکت دارین. نه؟ درست میگم؟»
مرد به دختر نگاه کرد و سر تکان داد. گفت: «شریکم.»
دختر گفت: «میخوای بگم چه شرکتی داری؟»
مرد گفت: «بگو.»
دختر گفت: «صبر کن.»
دوباره به جلو نگاه کرد. بعد گفت: «خودت بگو.»
مرد گفت: «لوازم کشاورزی، آبیاری.»
دختر گفت: «ولی درست گفتم که شرکت داری.»
مرد سر تکان داد. گفت: «میخوام یه پیشنهادی بهت بکنم.»
دختر گفت: «حالا چرا پیتزا؟»
مرد گفت: «من عاشق پیتزام.»
دختر گفت: «میدونی من الان هوس چی کردهم؟»
مرد گفت: «هوس چی؟»
«یه ساندویچ گندة رستبیف با یه لیوان بزرگ فانتا.»
مرد گفت: «جایی رو سراغ داری؟»
دختر گفت: «اول باید بریم من به خونه بگم.»
مرد گفت: «کجا برم؟»
«از اون بریدگی، بپیچ تو صدر.»
دختر گفت: «یه بار رفتهم.»
کیفش را باز کرد و آینه کوچکی بیرون آورد. گفت: «چراغو روشن میکنی؟»
دختر، بیآنکه سر بلند کند، گفت: «تنها میری اونجا؟»
«بعضیوقتها دوستهام هم هستن. هر موقع وقت کنیم میریم.»
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره کرد. مرد پیچید توی خیابان. دختر گفت: «اونجا رستبیف هم پیدا میشه؟»
مرد گفت: «نمیدونم. شاید. ولی میدونم پیتزاهاش حرف نداره.»
لبخند زد. دختر گفت: «منم یه جای عالی همین نزدیکیها سراغ دارم.»
مرد گفت: «جدی؟»
مرد گفت: «پس بریم همونجا.»
دختر گفت: «همینجاس.»
با دست به پیادهرو اشاره کرد. مرد کنار خیابان پارک کرد. دختر گفت: «پیتزاهاش هم حرف نداره.»
مرد گفت: «من هم هوس کردهم رستبیف بخورم.»
دختر خندید. گفت: «تا مانتومو عوض میکنم، دور بزن.»
مرد سر تکان داد. دختر در را باز کرد. داشت پیاده میشد که مرد گفت: «من هنوز اسمتو نمیدونم.»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم کرد. گفت: «فرزانه.»
مرد گفت: «منم نویدم.»
دختر گفت: «من الان برمیگردم.»
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجه های لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.
لب جو، نزدیک قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته که پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهایی که پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تکشان توی فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تک میزدند و از کاسه ی شکسته ی کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلکیدند.
به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به کند و کاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بی مهر، بربر نگاه میکردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می کردند و دیوارهی قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیرهای پاکوتاهی کوفت. در دم مرغک خوابید و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پر باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت و کمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.
برای همین هم، مدتیست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر. نه؟
پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده...
قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم،
یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد...