.

.

نمایشنامه کوتاه مرگ در می‌زند - وودی آلن

نمایش در اتاق خواب خانه‌ی دو طبقه نات اکرمن رخ می‌دهد که جایی در کیوگارد نز واقع است. کف اتاق کیپ تا کیپ با قالی فرش شده است. یک تخت‌خواب دو نفره ی بزرگ و یک میز توالت بزرگ. اتاق اسباب و اثاثه و پرده مفصل دارد، و روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک دماسنج زشت آویزان است. به هنگام بالارفتن پرده، موسیقی ملایمی ‌به گوش می‌رسد. 
نات اکرمن، تولیدکننده‌ی لباس، پنجاه وهفت ساله، طاس وشکم گنده، روی تخت دراز کشیده و روزنامه‌ی دیلی‌نیوز  فردا را دارد تمام می‌کند. لباس حمام به تن و دم پایی به پا دارد، و در پرتو چراغی که روی میز سفید کنار تخت است، مطالعه می‌کند. 
 
زمان نزدیک نیمه شب است.
ناگهان صدایی می‌شنویم، و نات روی تخت به حال نشسته در می‌آید و به پنجره نگاه می‌کند. 
نات: این دیگه چی یه؟ 
شبح تیره ی شنل پوشی ناشیانه می‌کوشد از پنجره بالا بیاید. این جناب مزاحم باشلق و لباس چسبان سیاهرنگی پوشیده است. باشلق سرش را پوشانده است، اما چهره‌ی میانسال و سفید سفیدش را می‌بینیم. به ظاهر چیزی است شبیه نات. با صدای بلند نفس نفس می‌زند و لبه‌ی پنجره می‌لغزد و داخل اتاق بر زمین می‌افتد. 
مرگ: (چون کس دیگری نمی‌تواند باشد!) یا عیسی مسیح، کم مونده بود گردنم بشکنه. 
نات: مات و مبهوت نگاه می‌کند. شما کی هستی؟ 
مرگ: مرگ. 
نات: کی؟ 
مرگ:  ببینم ـ می‌شه بشینم؟ کم مونده بود گردنم بشکنه. مثل برگ دارم می‌لرزم. 
نات: شما کی هستی؟ 
مرگ: عرض کردم که مرگ. ببینم، یه لیوان آب پیدا می‌شه؟ 
نات: مرگ؟ منظورت چی یه، مرگ؟ 
مرگ: تو چه ت ئه؟ مگه لباس سیاه و صورت سفیدم رو نمی‌بینی؟ 
نات: چرا.
مرگ: ببینم امشب شب جشن قدیسی ـ چیزی یه؟ 
نات: نه.
مرگ: پس من مرگ ام دیگه. حالا می‌شه یه لیوان آب ـ یا آب معدنی ئی ـ چیزی ـ بهم بدی؟ 
نات: این یه جور شوخی یه...؟ 
مرگ: شوخی چی یه؟ مگه پنجاه وهفت سالت نیست؟ مگه تو نات اکرمن نیستی؟ شماره‌ی 118، خیابون پاسیفیک؟ مگه این که گم کرده باشم ـ احضارنامه رو کجا گذاشتم؟ 
 
جیب‌هایش را می‌گردد و سرانجام برگه‌ی آدرس داری در می‌آورد. ظاهراً آن را کنترل می‌کند.
نات: از من چی می‌خوایی؟ 
مرگ: چی می‌خوام؟ فکر می‌کنی چی می‌خوام؟ 
نات: حتماً شوخیت گرفته. من کاملاً سرحال و سالم‌ام. 
مرگ: ( بی اعتنا ) آ – هان. (به دوروبر می‌نگرد.) جای خوشگلی یه. خودت درستش کردی؟ 
نات: یه دکوراتور داشتیم، اما خودمون هم باهاش کار کردیم. 
مرگ: ( به عکسی روی دیوار نگاه می‌کند.) من از این بچه‌های چشم درشت خوشم می‌آد. 
نات: من فعلاً نمی‌خوام برم. 
مرگ: نمی‌خوایی بری؟ تو رو خدا شروع نکن که حالش رو ندارم. می‌بینی که، از صعود حالت تهوع بهم دست می‌ده. 
نات: چه صعودی؟ 
مرگ: از ناودون اومدم بالا. می‌خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. دیدم پنجره‌ها بزرگ اند و تو هم بیداری داری مطالعه می‌کنی. گفتم به زحمتش می‌ارزه. بالا می‌رم و با یه کمی‌ـ ‌چیز ـ وارد می‌شم.
 
(انگشت‌هایش را به اصطلاح می‌شکند و ترق تروق راه می‌اندازد.) همین موقع پاشنه‌ی پام گیر کرد به چند تا شاخه‌ی مو. ناودون شکست و آویزون شدم به یه بند. بعد شنلم شروع کرد به پاره شدن. می‌گم بیا بریم بابا. انگار از اون شب‌های سخته. 
نات  : تو ناودون من رو شکستی؟
مرگ: شکست. یعنی نشکست، یه خرده کج شد. تو چیزی نشنیدی؟ من خوردم زمین. 
نات  : داشتم چیز می‌خوندم. 
مرگ: چی بوده شش دانگ رفته بودی تو بحرش. (روزنامه‌ای را که نات می‌خواند بر می‌دارد.) سرقت در  مجلس عیاشی. می‌تونم این رو امانت بگیرم؟ 
نات: هنوز تمومش نکرده‌م. 
مرگ: اِ – نمی‌دونم چه جوری بهت بگم. رفیق!  
نات: چرا زنگ در خونه رو از پایین نزدی؟ 
مرگ: می‌گم که، می‌تونستم زنگ بزنم اما که چی؟ این جوری اقلاً یه خرده نمایشی‌تر شد. تو فاوست رو خونده‌ای؟  
نات: چی رو؟ 
مرگ: تازه، اگه مهمون داشتی چی؟ تو این‌جا با یه مشت آدم مهم نشسته‌ای. اون وقت من که جناب مرگ باشم ـ درست بود زنگ می‌زدم و راست از در جلویی می‌اومدم بالا؟ عقلت کجا رفته؟ 
نات: گوش کن، آقاجان، الان دیگه خیلی دیره. 
مرگ: آره. راست می‌گی، پس رفتیم؟ 
نات: کجا؟ 
مرگ: مرگ. همون. همون‌چیز. سرزمین سعادت ابدی. (به زانوی خودش می‌نگرد.) می‌دونی، بدجوری زخم شده. اولین کارمه، هیچ بعید نیست قانقاریا بگیریم. 
نات: صبر کن ببینم. من فرجه می‌خوام، من آماده‌ی رفتن نیستم. 
مرگ: متأسفم. کارش نمی‌تونم بکنم. دلم می‌خواد، اما وقتش همین الانه. 
نات: چه طور ممکنه وقتش همین الان باشه؟ تازه با شرکت مدیست اورجینالز به توافق رسیدم. 
مرگ: چند دلار بیش‌تر یا کم‌تر چه فرقی می‌کنه؟ 
نات: معلومه، نباید هم برای جناب‌عالی مهم باشه؟ حتماً بروبچه‌ها خرج ومخارج شما رو پرداخته ند. 
مرگ: می‌خوایی راه بیفتی یا نه؟ 
نات: (خوب مرگ را برانداز می‌کند.) متأسفم، اما باور نمی‌کنم شما مرگ باشی. 
مرگ: چرا؟ انتظار داشتی کی باشه ـ  راک هودسن؟ 
نات: نه، قضیه این نیست. 
مرگ: می‌بخشید که ناامیدتون کردم. 
نات: عصبانی نشو. چه می‌دونم... همیشه فکر می‌کردم تو... ا... قدت بلند‌تر باید باشه. 
مرگ: من یک وپنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه. 
نات: تو یه کم شبیه منی. 
مرگ: پس می‌خواستی شبیه کی باشم؟ من مرگ توام
نات: یه کمی ‌بهم وقت بده. یه روز دیگه.
مرگ: نمی‌تونم. توقع داری چی بگم؟ 
نات: فقط یه روز دیگه. بیست وچهار ساعت. 
مرگ: این یه روز رو واسه چی می‌خوایی؟ رادیو گفت فردا بارون می‌آد. 
نات: ببینم، نمی‌تونیم یه جوری باهم کنار بیاییم؟ 
مرگ: چه جوری مثلاً؟
نات: تو شطرنج بازی می‌کنی؟ 
مرگ: نه، نمی‌کنم.
نات: یک فیلمی ‌دیدم که تو توش شطرنج بازی می‌کردی؟ 
مرگ: حتماً کس دیگه‌ای بوده، چون من شطرنج بازی نمی‌کنم. جین‌رامی‌ شاید، اما شطرنج نه !
نات: جین ‌رامی ‌بازی می‌کنی؟ 
مرگ: من جین ‌رامی ‌بازی می‌کنم؟ مثل اینه که بپرسی پاریس یه شهره؟ 
نات: پس خوب بلدی، ها؟ 
مرگ: خیلی خوب. 
نات: الان می‌گم چی کار می‌کنم... 
مرگ: با من معامله بی‌معامله. 
نات: من باهات رامی‌ بازی می‌کنم. اگه تو بردی، فوری باهات می‌آم. اگه من بردم، یه کم بهم فرصت بده، خیلی کم ـ فقط یه روز دیگه
مرگ: کی وقت رامی ‌بازی کردن داره؟ 
نات: ای بابا، تو که خوب بلدی. 
مرگ: گرچه احساس می‌کنم یه دست بازی به جایی بر... 
نات: پس یالله، آقایی کن. یه دست نیم ساعته می‌زنیم. 
مرگ: راستش اجازه ندارم. 
نات: ورق‌ها این جاند. قضیه رو این قدر گنده نکن. 
مرگ: باشه. یه کم بازی می‌کنیم. بهم آرامش می‌ده. 
نات: (ورق ها، دفتر یادداشت، و مداد می‌آورد.) از این کارت پشیمون نمی‌شی. 
مرگ: با من مثل ویزیتورها حرف نزن. ورق‌ها رو بیار. یه آب معدنی فرسکا هم بهم بده، یه چیزی هم باهاش بیار بخوریم. ناسلامتی مهمون بهت وارد شده، چیپسی بیسکویت نمکی‌ای ـ چیزی نداری؟ 
نات: چند تا تیکه کالباس دودی، تو دیس، طبقه‌ی پایین داریم. 
مرگ: کالباس؟ ببینم، اگه رئیس جمهور اومده بود خونه‌ات چی؟ به اون هم کالباس دودی می‌دادی؟ 
نات: تو که رئیس جمهور نیستی. 
مرگ: ورق بده بابا... نخواستیم.. 
 (نات ورق می‌دهد و یک ورق «پنج » رو می‌کند.)
نات: می‌خوایی برای هر امتیاز یه سنت بدیم بازی جالب‌تر بشه، ها؟ 
مرگ: همین طوری ش برات جالب نیست؟ 
نات: سر پول که باشه، بهتر بازی می‌کنم. 
مرگ: هر چی تو بگی، نیوت. 
نات: نات. نات اکرمن. تو اسم من روی نمی‌دونی؟ 
مرگ: نیوت، نات ـ سردردی دارم که نگو. 
نات: این پنج رو می‌خوایی؟ 
مرگ: نه. 
نات: پس ورق بردار. 
مرگ: ( در حال برداشتن ورق، دست خودش را از نظر می‌گذارند.)
خدای من، دست من که چیز به درد خور ندار د.
نات: چه جوریه؟ 
مرگ: چی چه جوریه؟ 
 
(حین گفت وگوهای بعدی. ورق بر می‌دارند و ورق می‌اندازند.) 
نات: مرگ. 
مرگ: می‌خواستی چه جوری باشه؟ دراز به دراز می‌افتی و تموم. 
نات: چیزی هم بعدش هست؟ 
مرگ: ای ناقلا، «دو»ها رو نگه داشتی.. 
نات: دارم می‌پرسم: بعدش هم چیزی هست؟ 
مرگ: ( بی خیال ) خودت می‌بینی. 
نات: اوه، پس چیزی هست که ببینم، بله؟ 
مرگ: خب، شاید نباید اون جوری بهت می‌گفتم، بنداز. 
نات: جواب گرفتن از تو مثل یه معامله‌ی بزرگه. 
مرگ: من دارم ورق بازی می‌کنم، مرد. 
نات: خیلی خب. بازی کن، بازی کن.
مرگ: به علاوه، دارم پشت سرهم کارت بهت می‌دم. 
نات: زیاد در بند رد کردن کارت ها نباش. 
مرگ: نیستم. دارم ردیف‌شون می‌کنم. ببینم ورق برنده چی بود؟ 
نات: چهار، نکنه می‌خوایی بیایی پایین؟ 
مرگ: کی گفت می‌خوام بیام پایین؟ فقط پرسیدم ورق برنده چیه. 
نات: من هم فقط پرسیدم بعد مرگ چیزی هست آدم دلش خوش باشه؟ 
مرگ: بازی کن.
نات: هیچ چی نمی‌تونی بهم بگی؟ ما کجا می‌ریم؟ 
مرگ: ما؟ راستش رو بخوایی، گلوله می‌شی می‌افتی اون وسط. 
نات: وای، طاقتش رو ندارم! درد هم داره؟ 
مرگ: همه‌اش یه ثانیه طول نمی‌کشه. 
نات: محشره. ( آه می‌کشد.) بهش احتیاج دارم. کسی که با مدیست اورجینالز قاطی می‌شه... 
مرگ: چهارها در چه حال‌اند؟ 
نات: می‌خوایی بیایی پایین؟ 
مرگ: حالشون خوبه؟ 
نات: نه. دوتاش پیش منه. 
مرگ: شوخی می‌کنی؟ 
نات: نه جان تو. می‌بازی. 
مرگ: یا مسیح مقدس. من فکر کردم تو شیش‌ها رو جمع می‌کنی. 
نات: نه. ورق بده. بیست ودو امتیاز. بنداز. 
 (مرگ ورق می‌دهد) 
حالا حتماً باید بیفتم کف اتاق، هان؟ نمی‌شه روی کاناپه و ایستاده باشم؟ 
مرگ: نه. بازی کن.
نات: چرا نه؟ 
مرگ: برای این که می‌افتی کف اتاق! ولم کن. ناسلامتی باید تمرکز داشته باشم ها. 
نات: من فقط می‌گم چرا کف اتاق؟ همین! چرا نمی‌شه همه‌ی اون ماجرا وقتی اتفاق بیفته که من کنار کاناپه و ایستاده باشم؟ 
مرگ: من سعی خودم رو می‌کنم. حالا می‌تونیم بازی کنیم؟ 
نات: من فقط همین رو می‌گم. تو من رو یاد موی لف کوویتس می‌ندازی. اونم کله شقه. 
مرگ: من آقا رو یاد موی لف کوویتس می‌ندازم. مرد حسابی، من یکی از ترسناک‌ترین چهره‌هایی هستم که می‌توانی تصورش رو بکنی، اون‌وقت می‌گی تو رو یاد لف کوویتس می‌ندازم ! چی کاره است این بابا، خزفروشه؟ 
نات: تو هم باید یه همچو خزفروشی می‌شدی. شیرین سالی هشتاد هزار دلار در می‌آره. حاشیه دوزه. کارخونه هم از خودشه. دو امتیاز. 
مرگ: چی؟ 
نات: دو امتیاز. من تموم کردم. تو چی داری؟ 
مرگ: دست من رو نگو که خیلی خیطه. 
نات: پر از پیک هم هست. 
مرگ: از بس ور زدی تو. 
 
 ( از نو ورق پخش می‌شود و ادامه می‌دهند.) 
نات: منظورت چی بود گفتی اولین کارته؟ 
مرگ: چه منظوری می‌توانم داشته باشم؟ 
نات: یعنی می‌خوایی بگی ـ که قبلاً کسی نرفته؟ 
مرگ: معلومه که خیلی‌ها رفته‌ند. اما من نبردم شون. 
نات: پس کی برده؟ 
مرگ: اون‌های دیگه. 
نات: مگه اون‌های دیگه‌ای هم هستند؟ 
مرگ: معلومه. هر کی به شیوه‌ی خاص خودش می‌ره. 
نات: این رو نمی‌دونستم. 
مرگ: چرا تو باید بدونی؟ مگه تو کی هستی؟ 
نات: یعنی چی من کی هستم؟ یعنی ـ من هیچ چی نیستم؟ 
مرگ: هیچ چی که نه. تو تولیدکننده‌ی لباسی. بنابراین اسرار ابدی نمی‌دونستی چیه.
نات: چی داری می‌گی؟ من دلار در می‌آرم به چه خوشگلی. دو تا بچه فرستاده‌م کالج. یکی‌شون تو کار تبلیغاته، یکی‌شون ازدواج کرده. خونه دارم. ماشین کرایسلر دارم. زنم هر چی می‌تونسته بخواد داره. کلفت، پالتو پوست، سفر تفریحی. همین الان تو ایدن راکه. روزی پنجاه دلار خرج می‌کنه که نزدیک خواهرش باشه. من هم قراره هفته‌ی دیگه برم پیش‌اش. فکر کردی من کی‌ام ـ یه ولگرد خیابون؟ 
مرگ: خیلی خب. زیادی نازک نارنجی نباش. 
نات: کی نازک نارنجیه؟ 
مرگ: خوشت می‌آد پشت سر هم بهم توهین بشه؟ 
نات: من بهت توهین کردم؟ 
مرگ: تو نگفتی ازم ناامید شده‌ای؟ 
نات: چی انتظار داری؟ انتظار داری واسه‌ات موشک هوا کنم؟ 
مرگ: منظورم این جور چیزها نبود. منظورم شخص خودم بود. این که زیادی کوتوله‌ام، اینم، اونم.
نات: من گفتم تو شبیه منی. انگار سیبی که از وسط نصف کرده باشند. 
مرگ: خیلی خب ـ ورق بده، ورق بده.
 
(به بازی ادامه می‌دهند تا صدای موسیقی بالا می‌گیرد و نور آن قدر کم می‌شود تا صحنه تاریک تاریک می‌شود.  نور دوباره اندک اندک می‌آید. حالا مدت زمانی گذشته و بازی آن‌ها تمام شده است. نات امتیازشماری می‌کند.)
نات: شصت و هشت..... پنجاه. خب، تو باختی. 
مرگ: (ناراحت به دسته ی ورق ها نگاه می‌کند. ) گفتم نباید اون « نُه » رو می‌نداختم. لعنتی. 
نات: بنابراین تا فردا.
مرگ: یعنی چی تا فردا؟ 
نات: یه روز مهلت رو من بردم دیگه. پس تنهام بگذار. 
مرگ: تو جدی می‌گفتی؟ 
نات: قرار گذاشتیم دیگه. 
مرگ: آره، اما ـ 
نات: اما بی اما. من بیست وچهار ساعت بردم. برو فردا بیا. 
مرگ: نمی‌دونستم راستی راستی داریم سر زمان بازی می‌کنیم. 
نات: از تو فبیحه. باید حواست رو جمع می‌کردی. 
مرگ: آخه این بیست و چهار ساعت رو من کجا برم؟ 
نات: چه فرق می‌کنه؟ اصل قضیه اینه که من یه روز برنده شدم. 
مرگ: می‌خوایی چی کار کنم ـ تو خیابون‌ها ویلون و سرگردون بشم؟ 
نات: یه اتاق تو هتل بگیر، بعدش برو سینما. می‌تونی یه شورولت کرایه کنی تو خیابون‌ها بچرخی. اما مواظب باش سر و کارت با پلیس فدرال نیفته. 
مرگ:  دوباره امتیازات رو بشمر... 
نات: تموم شد ـ بیست و هشت دلار هم بهم بدهکاری. 
مرگ: چی؟ 
نات: بعله، بفرما ـ ایناهاش ـ خودت ببین. 
مرگ: ( جیب هایش را می‌گردد.) چند تا تک دلاری بیش‌تر ندارم ـ به بیست و هشت دلار نمی‌رسه. 
نات: چک هم قبول می‌کنم. 
مرگ: از کدوم حساب؟
نات: من رو ببین با کی معامله کردم.
مرگ: برو شکایت کن. آخه مرد حسابی من کجا می‌تونم حساب داشته باشم؟ 
نات: خیلی خب، فعلاً هرچی داری بده، بقیه‌اش هم می‌گیم حلال. 
مرگ: ببین، من این پول رو لازم دارم.
نات: آخه تو پول واسه چی لازم داری؟ 
مرگ: هیچ می‌فهمی‌چی می‌گی؟ مگه جناب عالی نباید بری اون ور؟ 
نات: خب، که چی؟ 
مرگ: که چی ـ می‌دونی چه قده راهه؟ 
نات: خب باشه؟ 
مرگ: بنزین چی؟ وسیله چی؟ 
نات: مگه با ماشین می‌ریم! 
مرگ: بعداً می‌فهمی. (عصبی و تحریک شده. ) ببین ـ من فردا بر می‌گردم، و تو باید بهم فرصت بدی بدهیم رو صاف کنم. و گرنه حسابی تو دردسر می‌افتم. 
نات: هرچی تو بخوایی سر دو برابر یا هیچ‌چی بازی می‌کنیم. می‌تونم یه‌هفته، بگو یه ماه دیگه رو هم ازت ببرم. اون جوری که تو بازی می‌کنی شایدم یه چند سال دیگه رو.
مرگ: بنده هم تو این مدت ویلون و سرگردون. 
نات: فردا می‌بینمت. 
مرگ: ( نزدیک در ) هتل خوب کجا پیدا می‌شه؟ من رو بگو از هتل حرف می‌زنم. با کدوم پول. می‌رم می‌شینم تو میدون بیک فورد.( روزنامه را بر می‌دارد.) 
نات: بیرون. بیرون. اون روزنامه مال منه. 
 
 (روزنامه را پس می‌گیرد.) 
مرگ: (در حال بیرون رفتن ) یکی بگه رسیدی، می‌گرفتی می‌بردیش. بی‌خودی سرت گرمِ رامی‌شد که چی؟
نات: (صدایش می‌کند) پایین می‌ری مواظب باش. روی یکی از پله‌ها قالی پوسیده است. 
(درست در همین لحظه صدای سقوط هولناکی می‌شنویم. نات آهی می‌کشد، بعد می‌رود به طرف میز کنار تخت و گوشی تلفنی را بر می‌دارد و شماره می‌گیرد.
 نات: الو، موی؟ منم. گوش کن. نمی‌دونم کسی با من شوخی‌اش گرفته بود یا چیز دیگه‌ای بود، به هر حال مرگ همین الان این جا بود. باهم یه خرده جین‌رامی ‌بازی کردیم... نه، مرگ. خودِ خودش. شاید هم کسی که ادعا می‌کنه مرگه. موی اگه بدونی چه قدر دست و پا چلفتیه !(پرده)
برگرفته از کتاب: مرگ در می‌زند

نقشبندان - هوشنگ گلشیری

 وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای که رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌کند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد که هنوز هست، ‌اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ کدام‌مان نبود که دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت. با ‌این همه هنوز می‌بینمش که گوشه‌ی بلوزش باد می‌خورد. شلوارش کتان مشکی بود. صندل ‌این پایش را هم می‌بینم که بند پشت پایش را نبسته است. پا می‌زند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و می‌رود. یک لحظه کنار پیاده رو ‌ایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بارهم بالاتنه‌ی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو می‌گرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ‌ایستاده بودند. دست تکان نمی‌دادند. بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آن‌جا که پیچ می‌خورد خالی است. ‌اما روی اسکله عده‌ای‌ ایستاده بودند و ماشین‌هاشان را به محاذات اسکله، سپر به سپر، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان می‌دادند. خواستم به بهانه‌ی پارک کردن جلوتر بروم. شیرین گفت‌: «مگر نمی‌بینی که جا نیست؟ همین جا باش ما حالا می‌آییم.»
 
آن آخر سر پیچ جا بود. فکر کردم پس هنوز ‌امیدی هست که با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود که رکاب می‌زند و می‌رود. حالا هم می‌رود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یکی از آن خانه‌های دو طبقه‌ی رو به دریا می‌آید، با بلوز سفید و شلوار کتان مشکی، دستی بر نرده می‌گذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشته‌ی رو به دریا بکند و ببیند که بر عرشه از تازه رسیدگان چه کسی‌ آشناست.
همیشه همین طورها می‌شود، مثل من که حالا ‌این‌جا هستم در ‌این بهار خواب و مشرف به کوچه‌ای بی‌عابر و چشم‌اندازم بام‌های کاه‌گلی است که رنگ یک ‌دستشان را فیروزه‌ی گنبد دوازده ترک بابا اسماعیل می‌شکند تا کی باز بهار شود و کارت پستال شیرین با یک هفته ‌یا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد ازدواج‌مان هم یادش مانده است و هر بار همان کارت پستال کاج‌های سبز را می‌فرستد با لکه‌ی زردی به جای خورشید، انگار که ده دوازده‌تایی کارت یک شکل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچه‌ها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه می‌نویسند، که حالا دیگر همه‌اش انگلیسی است، هر بار هم عذر می‌خواهند که فارسی یادشان رفته است. و من نه کارت پستال می‌فرستم و نه نامه‌ می‌نویسم.
بله، همین طورهاست؛ آدم دنبال چیز دیگری می‌رود، ‌اما به جایی دیگر می‌رسد، مثل همان اوایل جنگ وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار می‌رفت، تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی می‌بردمان، یا مثل ما دو تا که به پیشواز بچه‌ها رفتیم تا یک ماهی همه با هم یک جا بمانیم و کم‌کم به بچه‌ها بفهمانیم که چرا می‌خواهیم جدا بشویم، یا من بگویم که چرا برمی‌گردم،‌ اما حالا به‌این‌جا رسیده‌ایم و هر بار هم که به‌ یاد چیزی می‌افتم که آن‌جا هست، یا نامه‌ای می‌رسد، یا کارت پستال‌های یک شکل و یک ‌اندازه می‌رسند، فقط همان خم خیابان را می‌بینم و خورشید را که بزرگ ‌اما سرد سر از دریا برآورده است و افق رو‌به‌رو را نارنجی مایل به زرد کرده است. نه، خورشید از آن راسته که بالا می‌رفتیم پیدا نبود، فقط رنگ نارنجی مایل به زرد افق بود و در خیابان و حتی کنار ساحل، وقتی باز نگاه کردم کسی نبود.‌ اما هست، مثل نوار فیلمی ‌‌که همه‌اش برداشت‌های مکرر است از آن‌چه دیده‌ام. برای همین هر روز صبح از ساعت شش ‌ و نیم که لقمه‌ای می‌خورم و‌این کَرَمِ ننه رباب را می‌فرستم که تا پیش از ظهر به هر جا می‌خواهد برود، تا من بنشینم مگر ‌این بار بشود و بعد، وقتی در نمی‌آید می‌آیم به ‌این بهار خواب تا نیم ساعت هم شده توی ‌این صندلی چرمی ‌بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. نمی‌شود. آدم تنها نمی‌تواند باشد، حتی سنگ هم، یک تکه کلوخ هم تنها نیست یا آن بند درخت که حالا فقط یک پیراهن سفید مردانه رویش تاب می‌خورد و به هر ده دقیقه زن لچک به سری می‌آید تا باز برش گرداند.
 
به شیرین اگر راستش را می‌گفتم حتما می‌گذاشت یک شب دیگر بمانیم. با بچه‌ها و حتی در همان مهمانخانه‌ی سوت و کور. گفته بودند فقط یک جا هست. سه خیابان که بیشتر نداشت. یکی را ندیدیم و آن یکی هم که به محاذات اسکله بود و خانه‌ی جاشوها یا کارمندان دفتری بندر و پست و بانک بود. همان اوایل‌ این یکی خیابان پیدایش کردیم. باز هم می‌شد برگردیم به همان جا و وقتی بچه‌ها را راضی کردیم، یک شب دیگر بمانیم تا من باز فردا ببینمش که ساعت نه و ربع کم از ساحل‌این طرف می‌آید، بعد رکاب زنان تمام پیچ را با پشت خم و سر برافراخته رو به باد می‌رود. مازیارمان هم خواست بمانیم. ‌اما زهره همه‌اش می‌پرسید‌: «چرا با هم ‌آمدید؟ طوری شده؟»
حالا همان جاست. بیست ‌ ودو ساله است. شوهر و دو بچه‌ی دوقلو دارد که عکس‌هاشان را دارم. همین پارسال، نه، پیرارسال با نامه‌اش فرستاد. تازه متولد شده بودند و یکی ‌این طرف یکی آن طرف روی دامنش خوابیده‌اند و دیوید هم بالای سرشان خم شده است و سرش را گذاشته است روی موهای زهره که به من رفته است. چاقتر از وقتی است که هنوز چیزی از فارسی سرش می‌شد‌: «پاپا، من حالا چاقتر هستم.‌ اما خواهم رفت که خودم را لاغر کنم مثل آن وقت که تو ‌این‌جا ‌آمدی.»
لاغر و سبزه بود با موهای سیاه و بلند. گمان نمی‌کنم دانشکده‌اش را تمام کرده باشد. گفتم‌: «چطور است شب را‌ این‌جا بمانیم؟»
دست بر شانه‌ی شیرین گذاشت‌: «باشد بمانیم.»
 
شیرین فقط شانه بالا ‌انداخت. حالا هم هر سال جایی است‌: اول که لندن بود؛ بعد رفت آلمان، کارت پستال‌ها را آن‌جا خرید، بعد از کانادا تبریک عید فرستاد. حالا از نیویورک می‌فرستد، کارت پستال‌های آلمانی را از آن‌جا می‌فرستد. برای تبریک عید هم فقط دو خط می‌نویسد‌: «آقای جواد بهزاد عزیز،‌ این عید باستانی را که‌ یادگار اجداد ماست به شما و خانواده‌ی محترمتان تبریک عرض نموده سلامتی و شادکامی‌شما را از درگاه ‌ایزد منان خواستاریم.»
هر سال هم خطش پس می‌رود، انگار از روی سرمشقی رو نویس می‌کند و هر بار "د" یا "ر" یا حتی دو نقطه‌ای جایی کم می‌گذارد. بچه‌ها در تعطیلات عید میلاد و تابستان نامه می‌نویسند، اوایل به فارسی بعد که نامه‌ی مازیار از استرالیا رسید یک درمیان به فارسی و انگلیسی بود. حالا دیگر فقط به انگلیسی می‌نویسد، کتاب‌هایی هم می‌خواند به فارسی تا یادش نرود. گاهی هم سوالی می‌کند، مثلا جایی می‌بیند که عربسک نوشته‌اند که می‌خواهد بداند به فارسی چه می‌گوییم، یا مینیاتور را به فارسی چه گفته‌ایم یا موزاییک را. مهندس معدن است، زن ژاپنی گرفته است و چند پچه هم دارند. نشمرده‌ام. آخر هر نامه هم ساچیکو و فلان و فلان و فلان سلام می‌رسانند، به پدربزرگشان. حداقل ‌این یکی یادش نرفته است. هیچ وقت هم، به خلاف خواهرش، گله نمی‌کند که چرا جوابش را نمی‌دهم. چه بنویسم؟ یا کدام را بفرستم وقتی هنوز تمام نکرده‌ام؟ شیرین نوشت که تو بیا، رفتم.‌ اما از آن‌جا یک ماه هم نشده برگشتم. گفتم هر چه هست مال شما من بازنشتگی‌ام هست و آن خانه‌ی پدری. خطی هم گاهی می‌کشم و می‌فروشم. نمی‌کشم و نمی‌شود، انگار آدم بخواهد راه بر تاریکی ببندد. مهمتر از همه کانون نور است و سمت غلظت سایه. صبح دیگر هوا آفتابی بود، ‌اما شاید در سایه‌ی کشتی می‌رفت. ولی صورتش روشن است و تارهای مواج موهای خرمایی‌اش، کنار خط گردن و روی شانه‌ی آن طرف طلایی می‌زد. کشتی هم باید باشد و آفتابی که حتما سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود. بچه‌ها هم باید باشند که بالأخره وقتی شیرین را دیدند، دست تکان دادند شیرین هم دست تکان می‌داد و حالا در نیویورک صندوق‌دار فروشگاه لباس بچه گانه است و شب با قطار می‌رود تا نزدیکی‌های خیابان بیست و هفتم و بعد پیاده تا ساختمان نمی‌دانم چندم و تا طبقه‌ی پنجم هم از پله‌ها می‌رود بالا و به آپارتمانی که فقط دو صندلی راحتی دارد و یک کاناپه که شب‌ها تخت می‌شود و هر شش ماه هم مجبور است شیمی‌ درمانی بشود یا اصلا بگذارد یک جای دیگرش را ببرند. ندیده‌ام. یک چراغ مطالعه هم کنار کاناپه‌ یا تخت شب‌هاش هست که وقتی قرصش را می‌خورد و چشم‌بندش را می‌زند دستش را دراز می‌کند و چراغش را خاموش می‌کند و در آن تاریکی بی‌هاله‌ یا مرز اصلاً به صرافت نمی‌افتد که چرا باز گفتم‌: «من که فکر می‌کنم بهتر بود یک شب دیگر آن‌جا می‌ماندیم.»
شیرین گفت‌: «که چه بشود؟ مگر ندیدی؟»
گفتم‌: «شاید یک‌ اتاق دیگر برای‌مان خالی می‌کرد.»
 
فقط یک‌ اتاق خالی داشت. دیر وقت رسیدیم. ردیف چراغ‌های زرد خیابان روشن بود. مه هم بود. غلیظ نبود. فانوس دریایی را در آن دورها می‌دیدیم. سر در مهمانخانه روشن نبود. در ورودی دو لنگه بود. پرده‌هاش را هم کشیده بودند. بالای در از نور چراغ سر تیر روشن بود. ماشین را همان‌جا طرف چپ، گذاشتیم و پیاده شدیم، شیرین از آن طرف و من از‌این طرف. از لندن تا آن‌جا همان‌قدر حرف زده بودیم که دو آدم غریبه حرف می‌زنند، وقتی بالاجبار همسفر باشند. نمی‌توانست بیاید. به آلمان می‌رفت و من بعد از‌اینکه شش ماه در ترکیه انتظار کشیده بودم فقط برای دو ماه اجازه‌ی اقامت گرفته بودم. بچه‌ها را فرستاده بود هلند با همکلاسی‌هاشان. دعوا نکردیم. گفت‌: «نمی‌آیم می‌بینی که نمی‌توانم.»
نشانم هم داد. سطح صافی بود با دو خط مایل. سرم را زیر ‌انداختم‌، اما وقتی به صرافت افتادم که باید چیزی بگویم تا مثلا دلداریش بدهم و سر هم بلند کردم، دیدم با دو پستان پر روبه‌رویم ایستاده است و دارد دکمه‌های بلوز چهارخانه‌اش را می‌بندد. موهایش هنوز بود.‌ این‌هاست، باز هم هست، ‌اما نمی‌خواهم و هر روز از شش‌ونیم تا همین ساعت فقط همان رو‌به‌رو را طرح می‌زنم تا بعد که نیم ساعت‌ این‌جا نشستم بروم و تمامش کنم‌. اما تا ظهر فقط می‌رسم دستش را بکشم یا موهای ریز و مواج را طلایی بزنم، به نشانه‌ی بادی که از روبه رو می‌وزد یا آفتابی که از آن‌جا شاید از کنار‌ اتاقک ناخدا به سر و صورتش می‌تابد که رو به باد گرفته است و رکاب می‌زند و می‌رود.
اگر می‌ماندیم باز می‌دیدمش. باز که گفتم، شیرین گفت‌: «فایده‌ای ندارد؛ ‌اما اگر تو می‌خواهی برو.» همان وقت هم که گفت رفتم تا فقط کنارش روی آن تخت باریک تک نفره دراز بکشم. چشم‌بند زده بود. فقط همان یک‌اتاق خالی را داشت. بالأخره که در را باز کرد و راهمان داد، گفت. چراغ قوه دستش بود، روشن بود. بعد چشم‌هایش را دیدم، وقتی چراغ راه پله را روشن کرد‌: گرد بود و سرخ. اول پول را گرفت. کلاهی پشمی‌‌هم سرش بود و پالتویی هم روی دوشش. کلید را به شیرین داد و گفت. من که نمی‌فهمیدم. شیرین هم خم شد و باز پرسید.‌ این‌بار فقط شماره‌ی‌ اتاق را گفت و ‌اشاره کرد. شیرین پرسید‌: «می‌خواهی دو‌اتاق بگیریم؟»
گفتم‌: «اصلاًً ببین دارد؟»
مرد نگاه‌مان کرد. گذرنامه‌ی من دستش بود. گذرنامه‌ی شیرین را هم گرفت. ورق نزد. حالا شیرین گذرنامه هم ندارد. مرد چیزی گفت. شیرین توی راه پله‌ها گفت، با خودش‌: «‌این دیگر چه لهجه‌ای بود!»
مرد به کلیدهای آویخته‌ی پشت سرش نگاه کرد و حرفی نزد. فهمیده بودیم.‌ اتاق کوچک بود با دو تخت در دو طرف. یک عسلی هم میانشان بود با یک چراغ مطالعه و یک لیوان آب، آب مانده. یک زیر سیگاری هم بود. شیرین بارانیش را کند و بعد کفش و جورابهای ساقه کوتاهش را و وقتی قرصش را خورد و چشم‌بند سیاهش را زد، با همان شلوار و بلوز راه راهش دراز کشید، پشت به من، و پتو را کشید رویش و گفت‌: «شب به خیر.»
چراغ را روشن کردم، گفتم‌: «ناراحت نمی‌شوی سیگار بکشم؟»
گفت‌: «پس آن در را کمی ‌باز کن.»
گفتم‌: «به بچه‌ها چه بگوییم؟»
گفت‌: «ما که دعوامان نشده.»
گفتم‌:‌ «اما آخر می‌فهمند.»
گفت‌: «بفهمند. مگر تو برای همین نیامدی؟»
برگشت و دست دراز کرد و کورمال کورمال کلید چراغ را پیدا کرد و زد و گفت‌: «شب به خیر. »
رفتم در رو به مهتابی را باز کردم. کوچک بود و رو به همان خیابان که فقط چراغهای زردش پیدا بود. یکی دو چراغ هم آن‌جا روی دریا بود. فانوسِ دریایی را ندیدم. صدای کشتی هم‌ آمد. بچه‌ها را برای تعطیلات تابستانی فرستاده بود هلند تا ما اول حرف‌مان را بزنیم. بعد گفت، یک ماه بمان. به‌یک ماه نکشید که برگشتم. زهره می‌گفت‌: «همین‌جا باش، بابا. مامان کار می‌کند. تو هم هر شش ماه برو، بازنشتگی‌ات را بگیر و برگرد.»
گفتم‌: «نمی‌شود، بهت که گفتم.»
همه‌اش را نگفتم، به شیرین هم نگفتم. به استانبول که رسیدم تلفن کردم که رسیده‌ام. از وان تا آن‌جا را با ‌اتوبوس ‌آمده بودم. نه، گفتن نداشت. فقط بایست از آن شب می‌گفتم که میان گوسفند‌ها چهار نفری چمباتمه زده بودیم، سیگارمان هم تمام شده بود. تاول پاهایم هم تیر می‌کشید. از راهنما تا اهالی ده هر کس هم که می‌آمد سراغ‌مان اسمش علی بود. بعد جوانکی ‌آمد که از «اسمم علی» و «بدوعسکر» و «بدو طویله» آن قدر فارسی می‌دانست که سیگاری تعارف‌مان کند و بگوید که عسکر بو برده است، باید چیزی بدهید تا ردشان کنیم. اول طمعش زیاد بود. بالأخره چهار نفری ده هزار تومان دادیم که رفت. بعدش، صبح نشده، راهنمای تازه با دو اسب پیدایش شد و باز زدیم به بیراهه. به نوبت سوار می‌شدیم و می‌رفتیم. بوی عطر گل‌ها را می‌شنیدیم‌، اما نمی‌دیدیم و زیر پایمان گل بود و یکی‌مان اسهال داشت. گاهی درخشش جوی آبی هم بود. ‌این علی فارسی می‌دانست، می‌گفت‌: «شکر که ابری است.» بالأخره رسیدیم به گداری که جاده‌ای از پایینش می‌گذشت. یک یا دو ساعت منتظر نشستیم و تاول‌هامان را ترکاندیم تا ماشین باری آمد. بارش اثاث بود و ما زیر صندلی‌ها یا توی کمد رفتیم و برزنت را کشیدند روی‌مان. شیرین خودش هم کشیده بود. فقط سینه‌ی چپش را نشانم داد نیامد. گفت‌: «کم بدبختی کشیدی؟»
برگشتم. ‌این بار از راه کویته ‌آمدم. گفتند راحت‌تر است. تراکتورها را شبانه می‌آوردند آن طرف مرز و برگشتن شکر می‌بردند. می‌آوردند. ندیدم. من و راهنما پیاده می‌آمدیم. گفت‌: «با پیرمردها که کاری ندارند.»
نداشتند. فقط دو هفته نگهم داشتند. بعدش هم که دیگر مهم نبود. حالا‌ این‌جا هستم. با‌ این کرم ننه رباب و زنش کوکب که آن پایین دارد در‌هاون سنگی گوشت می‌کوبد. همیشه همین وقت‌ها شروع می‌کند. می‌گوید شامی‌کباب‌ این‌طور بهترمی‌شود. ‌این‌هاست. باز هم هست. آن هم برای من که وقتی قلم‌مو به دست می‌گیرم حتی موسیقی نمی‌گذارم تا بارم را زیادتر نکنم. نمی‌شود. نمی‌توانم فقط او را ببینم که می‌رفت. نه ‌این یکی را که باز می‌آید تا پیراهن مردانه را برگرداند. نامه هم نمی‌نویسم. چه فایده‌ای دارد؟ بچه‌ها که نمی‌توانند بخوانند. مازیار می‌نویسد، به انگلیسی، که‌یک دوره شاهنامه برایم بفرست تا یادم نرود. از مادرش هم می‌گوید. نوشت که طلاق گرفته است تا تو آزاد باشی. کرم هم می‌آید. از صدای سرپایی‌هایش می‌فهمم و غرولندش که چه صفی است. باز سبزی خوردن گرفته است و یکی دو گرد رختشویی با چند صابون. داد می‌زنم‌: «کرم، به زنت بگو، بس است دیگر. مگر نمی‌بینی کار دارم؟»
چشم می‌بندم چه‌طور می‌شود راه بر تاریکی بست؟ بندهای صندلش چرمی‌بود، قهوه‌ای سیر. در آفتاب قهوه‌ای روشن است و رکاب می‌زند. قبل از‌این‌که بپیچند دست دراز می‌کنند و علامت می‌دهند. ندیدم که دست دراز کند. فقط دیدم که رو به باد می‌رود. از گوشه‌ی پیراهن مردانه‌اش می‌فهمم که باد می‌آید. مه هم نیست، ‌اما هست. همه چیز، هر چیزی که در هر جا و به هر وقت‌اتفاق افتاده است همچنان هست، برای من هست. پسرم می‌نویسد به انگلیسی‌: «ما را چرا فراموش کرده‌ای؟»
مگر می‌توانم بنویسم ‌این‌جا شاید عیب ما‌ این است که هیچ چیز را هیچ وقت دور نمی‌ریزیم؟ کنار شیرین دراز کشیدم و دستم را گذاشتم رو شانه‌اش گفتم‌: «خوابی؟»
گفت‌: «هوم.»
گفتم‌: «برگردیم.»
گفت‌: «نه.»
گفتم‌: «بچه‌ها را ببریم؟»
گفت‌: «نه.»
گفتم‌: «آن‌جا هم هست.»
گفت‌: «من خوابم می‌آید. دیدی که قرص خوردم.»
گفتم‌: «خواهش می‌کنم.»
گفت‌: «دیدی که.»
گفتم‌: «برای من فرقی نمی‌کند.»
گفت‌: «می‌دانم‌، اما این دفعه موهایم می‌ریزد. نمی‌خواهم به من ترحم کنی.»
گفتم‌: «ترحم چرا؟ تو مادر بچه‌های منی.»
گفت‌: «همین؟»
خواستم بگویم، ‌اما اگر رودررو می‌دیدمش می‌شد گفت. نگذاشت. همه‌ی آن هفت هشت شب نگذاشته بود. گفت‌: «بعد‌ها آن یکی را هم شاید ببرند.»
گفتم‌: «آن‌جا هم هست. تازه می‌توانی شش ماه به شش ماه بیایی.»
گفت‌: «با چه پولی؟ ‌این‌جا بیمه می‌شوم.»
نگذاشت‌. گفت: «خواهش می‌کنم بگیر بخواب.»
همان جا رو به سقفی که پیدا نبود دراز کشیدم و سعی کردم که شکل تاریکی را بسازم، ‌اما باز نشد. نمی‌شود، صدای لخ‌لخ سرپاییهای کرم نمی‌گذارد. انار هم خریده است و کوکبش هم دان کرده است. یک بشقاب رنگ. ‌این هم سربار آن همه که هست، آن هم من که باید به ‌یمن چهارچوب بوم‌هایم یا حداقل چهارچوب تخته‌ی سه پایه‌ام نگذارم بارش زیادتر شود، که رکاب می‌زند و می‌رود. بعد هم دیگر ظهر است و می‌روم پایین ناهاری می‌خورم و چرتی می‌زنم تا باز بعد از ظهر‌آشنایی بیاید تا بیاییم به همین بهارخواب و او همه‌اش از زنش و بچه‌هاش بگوید. بعد هم که شب شد و رفت، با پشت خم و شانه‌هایی که انگار کوهی رویش گذاشته‌اند باید بروم پایین و دراز بکشم تا مگر فردا صبح زودتر بیدار شوم و دوباره کادری بکشم، مگر بشود. همین‌هاست دیگر. باید هم بشود وگرنه همین فردا یا پس فرداست - شانزدهم یا هفدهم آبان - که کارت پستال شیرین برسد، با همان کاج‌های سردسیری و آن لکه‌ی زرد کدر به جای خورشید و زمین شخم زده‌ی پیش زمینه که فقط ‌این طرفش باریکه‌ی جویی هست که آب آبیش معلوم نیست به کجا می‌رود، همان‌طور که او می‌رود و خط نیم رخش هم روشن است، مثل‌ هاله‌ای که می‌گویند گردبرگرد پوست آدم‌ها هست، به همان قالب که تن آدم‌ها باید باشد، حتی اگر جاییش را بریده باشند. شاید همین طلسم است که نمی‌گذارد تا حاضر شود و برود به هر جا که باید، مثل من که باید به ‌اتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایه‌ام و ببینم چه‌طور می‌شود‌ این‌ها را که قلم زده‌ام و خیلی‌ها را که خط زده‌ام، بیرون آن‌ هاله‌ی قاب بگذارم تا فقط هم او بماند که می‌رود، رکاب زنان و رو به باد.

من عاشق آدم های پولدارم- سیامک گلشیری

انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روی‌ دکمه سیاه‌رنگ‌ روی‌ دستگیره‌. شیشه سمت‌ راست‌ ماشین‌ که‌ تا نیمه‌ پایین‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شیشه‌. به‌ مردی‌ که‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بی‌ ام‌ وی‌ انگوری‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارین‌ می‌رین‌؟»
مرد نگاهش‌ کرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌یم‌.»
و لبخند زد. مرد دکمه‌ مستطیل‌شکل‌ را فشار داد و شیشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ کرد. آن‌طرف‌ خیابان‌، مقابل‌ پارک‌، کیپ‌تاکیپ ‌ماشین‌ پارک‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوی‌ جی‌ ال‌ اکس‌ نقره‌ای‌رنگی‌ افتاد که‌ درست‌ پشت‌ ماشینش‌ پارک‌ کرده‌ بود. زنی‌ درسمت‌ راست‌ را باز کرد، پیاده‌ شد و رفت‌ توی‌ پیاده‌رو. پشت‌ چند نفری‌ که‌ توی‌ صف‌ بستنی‌فروشی‌ بودند، ایستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ کرد، به‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند توی‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حرکت‌ می‌کردند. گذاشت‌ توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌جلوتر، سر کوچه‌ای‌، نگه‌ داشت‌ و توی‌ کوچه‌ را نگاه‌ کرد. همه ‌جا پراز ماشین‌ بود. توی‌ آینة‌ وسط شیشة‌ جلو نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ریش‌ و گونه‌های‌ سفیدش‌. با نوک‌ انگشت‌ وسط، عینکش‌ را بالا داد و حرکت‌ کرد. رفت‌ توی‌ صف‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ حرکت‌ می‌کردند. کمی‌ به‌ راست‌ خم‌ شد. درحالی‌ که‌ نگاهش‌ به‌ جلو بود، دست‌ کرد توی‌ داشبرد و کیف‌ سی‌دی ‌را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را باز کرد و منتظر شد تا صف‌ ماشین‌ها از حرکت ‌باز ایستاد. یکی‌یکی‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد. سی‌دی‌ را که‌ رویش‌ نوشته ‌بود گلچین‌ خارجی‌، بیرون‌ کشید. کیف‌ را برگرداند توی‌ داشبرد و سی‌دی‌ را فرو کرد توی‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌. داشت‌ به‌ صفحة ‌سبزرنگ‌، که‌ کلمة‌ READ رویش‌ خاموش‌ و روشن‌ می‌شد، نگاه ‌می‌کرد که‌ صدای‌ بوقی‌ شنید. به‌ جلو نگاه‌ کرد. ماشین‌ جلویی‌ بیست ‌متری‌ دور شده‌ بود. زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌ بعد صدای‌آهنگ‌ ملایمی‌ از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش‌ را گذاشت‌ روی ‌فرمان‌ و به‌ ماشین‌هایی‌ نگاه‌ کرد که‌ داشتند از لاین‌ کناری‌، از طرف‌چهارراه‌، پایین‌ می‌آمدند. کمی‌ جلوتر باز صف‌ ماشین‌ها متوقف‌ شد. ماشین‌های‌ لاین‌ کناری‌ هم‌ دیگر حرکت‌ نمی‌کردند. مرد چشمش‌ به ‌چند نفری‌ افتاد که‌ توی‌ پیاده‌رو، مقابل‌ یک‌ همبرگرفروشی‌، ایستاده ‌بودند. چند نفری‌ هم‌ روی‌ جدول‌ کنار باغچه‌ مقابل‌ همبرگرفروشی ‌نشسته‌ بودند و داشتند همبرگر می‌خوردند. مرد احساس‌ کرد بوی ‌همبرگر به‌ مشامش‌ خورد، بوی‌ همبرگر با خیارشور و گوجة‌ تازه‌. شیشة‌ طرف‌ راست‌ را یکی‌ دو سانتی‌ پایین‌ کشید. داشت‌ صدای ‌آهنگ‌ را زیاد می‌کرد که‌ ماشین‌ها راه‌ افتادند. پشت‌ سرشان‌ حرکت‌ کرد. به‌ دو طرف نگاه‌ کرد، جایی‌ که‌ ماشین‌ها پشت‌ سر هم‌ پارک‌ کرده بودند. منتظر بود چشمش‌ به‌ جای‌ پارکی‌ بیفتد، اما حتی‌ یک‌ جا خالی ‌نبود. فکر کرد توی‌ کوچه‌ها هم‌ نمی‌تواند جایی‌ پیدا کند. با خودش گفت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ دور می‌زند و همین‌ مسیر را برمی‌گردد تا بالاخره جایی پیدا کند. هوس‌ کرده‌ بود برود سراغ‌ همان همبرگرفروشی‌. هنوز بوی‌ گوشت‌ و خیارشور و گوجة تازه‌ توی دماغش‌ بود. چشمش‌ به‌ چراغ‌های‌ نارنجی‌رنگ‌ روی‌ پل‌ پارک‌وی افتاد. ماشین‌ها داشتند آرام‌، در دو خط موازی‌، به‌ سمت‌ بالا حرکت می‌کردند. کمی‌ بعد، نزدیک‌ چهارراه‌، باز همة ماشین‌ها متوقف‌ شدند. مرد صدای ممتد بوق‌ ماشین‌ها را شنید و متوجه‌ چند نفری توی‌ ماشین‌ بغلی‌ شد که‌ زل‌ زده‌ بودند به‌ او. شیشه‌اش‌ را کشید بالا و صدای پخش‌ را کم‌ کرد. ماشین‌ها همان‌طور پشت‌ سر هم‌ ایستاده ‌بودند و بوق‌ می‌زدند. چشمش‌ به‌ چند نفری‌ افتاد که‌ نزدیک‌ پل‌، ازماشین‌های‌شان‌ پیاده‌ شده‌ بودند. با خودش‌ گفت‌ حتمأ تصادف‌ شده‌. فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره ‌یکی‌شان‌ کوتاه‌ بیاید و راه‌ بیفتد. شاید هم‌ باید صبر می‌کردند تا پلیس ‌می‌آمد. اما چند لحظه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ آن‌ چند نفر بود، سیل‌ ماشین‌ها حرکت‌ کرد. کشید کنار و از راهی‌ که‌ باز شده‌ بود، به‌سرعت‌ حرکت‌ کرد. به‌ چهارراه‌ که‌ رسید، دوباره‌ ماشین‌ها متوقف‌ شدند و صدای‌ بوق‌ها بلند شد. چشمش‌ به‌ دختری‌ افتاد که‌ بارانی‌ کرم‌رنگ‌ بلندی‌ به‌ تن‌ داشت‌ و کنار خیابان‌ ایستاده‌ بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی‌ جلوتر از او، ایستاده‌ بودند. مرد به‌ بالای‌ چهارراه‌ نگاه ‌کرد، به‌ آن‌طرف‌ پل‌ که‌ ماشین‌ها، بدون‌ هیچ‌ فاصله‌ای‌، پشت‌به‌پشت‌ هم‌ ایستاده‌ بودند و تکان‌ نمی‌خوردند. فقط صدای‌ بوق‌ بود که‌ شنیده ‌می‌شد با بوی‌ دود که‌ همة‌ فضا را پر کرده‌ بود. بالاخره‌ ماشین‌ها حرکت‌ کردند. مرد پیچید به‌ راست‌ و دوباره‌ چشمش‌ به‌ دختر افتاد که ‌زل‌ زده‌ بود به‌ او. کنار خیابان‌، جلوتر از جوان‌ها، زد روی‌ ترمز و توی ‌آینه‌ را نگاه‌ کرد. دختر برگشته‌ بود و داشت‌ نگاهش‌ می‌کرد. خواست ‌با دست‌ اشاره‌ کند، اما همان‌طور خیره‌ شده‌ بود به‌ او. دختر لحظه‌ای ‌برگشت‌ و به‌ چهارراه‌ نگاه‌ کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت ‌نگاهش‌ می‌کرد. هر دو فقط خیره‌ شده‌ بودند به‌ هم‌. کمی‌ بعد مرد برگشت‌. دست‌هایش‌ را گذاشت‌ روی‌ فرمان‌ و به‌ جلو نگاه‌ کرد. خوشحال‌ بود از اینکه‌ به‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌ برنگشته‌. توی‌ آینه‌ را نگاه‌ کرد و چشمش‌ به‌ دختر افتاد که‌ داشت‌ به‌ ماشین‌ نزدیک‌ می‌شد. وقتی ‌از جلو جوان‌ها رد می‌شد، مرد شیشة‌ سمت‌ راست‌ را تا آخر پایین ‌کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین‌. صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد و برگشت‌. دختر آهسته‌، در حالی‌ که‌ نگاهش ‌ به‌ مرد بود، به‌ ماشین ‌نزدیک‌ شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم‌ کرد. گفت‌: «برای‌ من‌وایسادین‌ یا اونها؟»
با سر به‌ جوان‌هایی‌ اشاره‌ کرد که‌ کنار خیابان‌ ایستاده‌ بودند و لبخند زد. مرد گفت‌: «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی‌آنکه‌ نگاهش‌ کند، زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو و داشت‌ توی‌ ذهنش‌ دنبال ‌جمله‌ای‌ می‌گشت‌ تا حرفی‌ بزند. دختر گفت‌: «اولش‌ فکر کردم‌ واسه ‌اونها نگه‌ داشتین‌.»
مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. گلویش‌ خشک‌ شده‌ بود. گفت‌: «معلوم ‌بود واسه‌ شماس‌.»
آب‌ دهانش‌ را قورت‌ داد. دختر انگشتش‌ را روی‌ دکمه‌ سیاه‌رنگ ‌دستگیره‌ فشار داد و شیشة‌ سمت‌ راست‌ پایین‌ رفت‌. به‌ داشبرد نگاه ‌کرد و بعد به‌ مرد. گفت‌: «خیلی‌ ماشین‌ خوشگلی‌ دارین‌.»
مرد گفت‌: «جدی‌؟»
«آره‌، خیلی‌ خوشگله‌. از اون‌ دور برق‌ می‌زد.»
مرد گفت‌: «کجا می‌رفتین‌؟»
دختر گفت‌: «خونه‌. تا همین‌ حالا کلاس‌ داشتیم‌.»
مرد گفت‌: «دانشجویین‌؟»
دختر سر تکان‌ داد و لبخند زد. گفت‌: «یه‌ همچین‌ چیزی‌.»
دستش‌ را برد طرف‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌ و دکمه‌ای‌ را فشار داد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. گفت‌: «چی‌ شد؟»
«خاموشش‌ کردین‌.»
«نمی‌خواستم‌ خاموشش‌ کنم‌. می‌خواستم‌ صداشو زیاد کنم‌.»
مرد دکمه کوچک‌ مستطیل‌شکل‌ سمت‌ چپ‌ را فشار داد و پخش ‌دوباره‌ روشن‌ شد. گفت‌: «دکمة صداش‌ اینه‌.»
با انگشت‌ دکمه‌ نقره‌ای‌رنگ‌ سمت‌ راست‌ را فشار داد و صدای ‌آهنگ‌ بلند شد. دختر گفت‌: «بلندترش‌ کنین‌.»
مرد باز انگشتش‌ را روی‌ دکمةه نقره‌ای‌رنگ‌ فشار داد. صدای‌ آهنگ ‌باز هم‌ بلندتر شد. دختر تکیه‌ داد به‌ صندلی‌ و آرنجش‌ را گذاشت‌ لب ‌شیشه‌. خیره‌ شده‌ بود به‌ جلو. مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. به‌ ابروی ‌کشیده‌اش‌ نگاه‌ کرد و چشم‌ درشتش‌ که‌ خیره‌ به‌ جلو مانده‌ بود؛ به‌هیکل‌ نحیفش‌ که‌ روی‌ آن‌ صندلی‌ بزرگ‌، به‌ عروسک‌ می‌مانست‌. کیفش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ پایش‌ و انگشت‌های‌ کوچک‌ دست‌ چپش‌، بندهای‌ آن‌ را محکم‌ نگه‌ داشته‌ بودند. طوری‌ نشسته‌ بود انگار سال‌هاست‌ همدیگر را می‌شناسند.
آهنگ‌ که‌ تمام‌ شد، هنوز هر دوشان‌ ساکت‌ بودند. آهنگ‌ بعدی‌ که ‌شروع‌ شد، مرد بلند گفت‌: «تو داشبرد پر از سی‌دی‌یه‌.»
دختر گفت‌: «چی‌؟»
مرد گفت‌: «تو داشبرد.» با دست‌ به‌ داشبرد اشاره‌ کرد. بلند گفت‌: «توش‌ پر از سی‌دی‌یه‌.»
دختر صدای‌ آهنگ‌ را کم‌ کرد. گفت‌: «اینجا؟»
در داشبرد را باز کرد و کیف‌ سی‌دی‌ را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را کشید و بعد شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ نوشته‌های‌ روی‌ سی‌دی‌ها. گفت‌: «خیلی ‌فوق‌العاده‌س‌. هر چی‌ بخوای‌، اینجا هست‌.»
یکی‌یکی‌ به‌دقت‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد و بعد از میان‌شان‌ یک ‌سی‌دی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «من‌ عاشق‌ جیپ‌سی‌کینگزام‌.»
مرد سی‌دی‌ توی‌ پخش‌ را بیرون‌ آورد و سی‌دی‌ جیپ‌سی‌کینگز را گذاشت‌. آهنگ‌ که‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خیلی‌ کیف‌ می‌ده‌ آدم ‌بشینه‌ پشت‌ این‌ ماشینو و تو این‌ اتوبان‌ از کنار بقیة‌ ماشین‌ها رد بشه‌ و جیپ‌سی‌کینگز گوش‌ بده‌.»
نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌.»
دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ ماشین‌های‌ شیک‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ بالای‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترین‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اینم‌ که‌ برم‌ تو یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ نزدیک‌ دریا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟»
«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اینم‌ که‌ وقتی‌ دریا طوفانی‌یه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ کنم‌. رامسر که‌ رفته‌ین‌؟»
مرد سر تکان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اینم‌ که‌ یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ تو اون‌ خیابون‌ نزدیک‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ویلاهایی‌ که‌ از تو بالکنش‌، دریا پیداس‌. صبح‌ زود پاشی‌ بری‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزنی‌. بعدش‌ هم‌ برگردی‌ تو ویلا، یه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوری‌ و دوباره‌ بخوابی‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابی‌. بعدش ‌هم‌ پا شی‌ ناهار بخوری‌ با یه‌ عالم‌ بستنی‌ توت‌فرنگی‌. بعد تا عصر بشینی‌ فیلم‌ ببینی‌ و موسیقی‌ گوش‌ بدی‌. عصر هم‌ بزنی‌ بیرون‌. فکرشو بکنین‌.»
به‌ مرد نگاه‌ کرد. منتظر بود چیزی‌ بگوید. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ آدم‌های‌ پولدارم‌. جدی‌ می‌گم‌. عاشق‌ آدم‌های ‌پولدارم‌. وقتی‌ می‌شینم‌ تو یه‌ همچین‌ ماشینی‌، خیلی‌ احساس‌ خوبی ‌بهم‌ دست‌ می‌ده‌. فکر می‌کنم‌ همه‌ اینها مال‌ خودمه‌. نمی‌دونم‌ چرا، ولی‌ یه‌ همچین‌ احساسی‌ دارم‌. فکر می‌کنم‌ هر چی‌ تو این‌ دنیاس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما باید از اون‌ پولدارها باشین‌.»
مرد لبخند زد. دختر گفت‌: «دیدین‌ گفتم‌. از اون‌ پولدارهایین‌.»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌قدرها.»
«دروغ‌ می‌گین‌. قیافه‌تون‌ داد می‌زنه‌ پولدارین‌. آدم‌های‌ پولدار قیافه‌شون‌ با آدم‌های‌ معمولی‌ فرق‌ می‌کنه‌.»
مرد گفت‌: «چه‌ فرقی‌؟»
«جدی‌ می‌گم‌. فرق‌ می‌کنه‌. آدم‌های‌ پولدار از ده‌ فرسخی‌ داد می‌زنه‌ پولدارن‌.»
مرد چیزی‌ نگفت‌. فقط صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد. دختر گفت‌: «شرط می‌بندم‌ یه‌ شرکتی‌ چیزی‌ دارین‌.»
مرد دوباره‌ لبخند زد. دختر گفت‌: «نگفتم‌. نگفتم‌. شرکت‌ دارین‌؟»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌طوری‌ که‌ فکر می‌کنی‌.»
«ولی‌ شرکت‌ دارین‌. نه‌؟ درست‌ می‌گم‌؟»
مرد به‌ دختر نگاه‌ کرد و سر تکان‌ داد. گفت‌: «شریکم‌.»
دختر گفت‌: «می‌خوای‌ بگم‌ چه‌ شرکتی‌ داری‌؟»
مرد گفت‌: «بگو.»
 دختر دستش‌ را گذاشت‌ روی‌ داشبرد و به‌ جلو نگاه‌ کرد. داشت ‌فکر می‌کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو. یکدفعه‌ سرش‌ را چرخاند طرف‌ مرد. گفت‌: «شرکت‌ لوازم‌ کامپیوتری‌ ... یا پزشکی‌.»
مرد گفت‌: «اینو دیگه‌ اشتباه‌ کردی‌.»
دختر گفت‌: «صبر کن‌.»
دوباره‌ به‌ جلو نگاه‌ کرد. بعد گفت‌: «خودت‌ بگو.»
مرد گفت‌: «لوازم‌ کشاورزی‌، آبیاری‌.»
دختر گفت‌: «ولی‌ درست‌ گفتم‌ که‌ شرکت‌ داری‌.»
مرد سر تکان‌ داد. گفت‌: «می‌خوام‌ یه‌ پیشنهادی‌ بهت‌ بکنم‌.»
دختر نگاهش‌ کرد، طوری‌ که‌ انگار حواسش‌ جای‌ دیگر است‌. مرد گفت‌: «قبل‌ از اینکه‌ سوارت‌ کنم‌، داشتم‌ می‌رفتم‌ همبرگر بخورم‌. اگه‌ دوست‌ داشته‌ باشی‌، می‌تونیم‌ با هم‌ بریم‌ تو یکی‌ از اون‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ که‌ گفتی‌ و دو تا پیتزا مخصوص‌ سفارش‌ بدیم‌.»
دختر گفت‌: «حالا چرا پیتزا؟»
مرد گفت‌: «من‌ عاشق‌ پیتزام‌.»
دختر گفت‌: «می‌دونی‌ من‌ الان‌ هوس‌ چی‌ کرده‌م‌؟»
مرد گفت‌: «هوس‌ چی‌؟»
«یه‌ ساندویچ‌ گندة‌ رست‌بیف‌ با یه‌ لیوان‌ بزرگ‌ فانتا.»
مرد گفت‌: «جایی‌ رو سراغ‌ داری‌؟»
دختر به‌ جلو نگاه‌ کرد. تکیه‌ داد به‌ صندلی‌. مرد گفت‌: «بعدش‌ هرجا خواستی‌، می‌رسونمت‌.»
دختر گفت‌: «اول‌ باید بریم‌ من‌ به‌ خونه‌ بگم‌.»
مرد گفت‌: «کجا برم‌؟»
«از اون‌ بریدگی‌، بپیچ‌ تو صدر.»
مرد کمی‌ جلوتر، پیچید توی‌ اتوبان‌ صدر. داشت‌ آهسته‌ حرکت ‌می‌کرد. پل‌ روی‌ خیابان‌ شریعتی‌ را که‌ رد کرد، دختر گفت‌ بپیچد توی ‌یکی‌ از خیابان‌های‌ سمت‌ راست‌. مرد راهنما زد و آهسته‌ پیچید. گفت‌: «تا حالا هیچوقت‌ تو اون‌ رستوران‌های‌ طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته‌ی‌؟ غذاهاش‌ حرف‌ نداره‌. فکر کنم‌ از اون‌ جاهایی‌یه‌ که‌ تو عاشقشی‌.»
دختر گفت‌: «یه‌ بار رفته‌م‌.»
کیفش‌ را باز کرد و آینه‌ کوچکی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «چراغو روشن‌ می‌کنی‌؟»
مرد چراغ‌ جلو سقف‌ را روشن‌ کرد. دختر سر خم‌ کرد و خودش‌ را توی‌ آینة‌ کوچک‌ نگاه‌ کرد. مرد گفت‌: «من‌ بعضی‌وقت‌ها می‌رم‌ اونجا. خوشم‌ می‌آد تو راهروهاش‌ قدم‌ بزنم‌ و به‌ ویترین‌ها نگاه‌ کنم‌.»
دختر، بی‌آنکه‌ سر بلند کند، گفت‌: «تنها می‌ری‌ اونجا؟»
«بعضی‌وقت‌ها دوست‌هام‌ هم‌ هستن‌. هر موقع‌ وقت‌ کنیم‌ می‌ریم‌.»
دختر روژ صورتی‌رنگی‌ را که‌ از کیفش‌ درآورده‌ بود، به‌ لب‌هایش ‌مالید. هنوز داشت‌ خودش را توی‌ آینه‌ نگاه‌ می‌کرد. مرد گفت‌: «موافقی‌ بریم‌ اونجا؟»
دختر سرش‌ را بالا آورد. با انگشت‌ به‌ خیابانی‌ سمت‌ چپ‌ اشاره ‌کرد. مرد پیچید توی‌ خیابان‌. دختر گفت‌: «اونجا رست‌بیف‌ هم‌ پیدا می‌شه‌؟»
مرد گفت‌: «نمی‌دونم‌. شاید. ولی‌ می‌دونم‌ پیتزاهاش‌ حرف‌ نداره‌.»
لبخند زد. دختر گفت‌: «منم‌ یه‌ جای‌ عالی‌ همین‌ نزدیکی‌ها سراغ‌ دارم‌.»
مرد گفت‌: «جدی‌؟»
دختر سر تکان‌ داد. آینه‌ را با روژ گذاشت‌ توی‌ کیفش‌. گفت‌: «اگه ‌بیای‌، دیگه‌ ول‌ نمی‌کنی‌. خیلی‌وقت‌ها هم‌ همین‌ آهنگ‌های‌ جیپ‌سی‌کینگزو می‌ذارن‌. خیلی‌ جای دنجی‌یه‌.»
مرد گفت‌: «پس‌ بریم‌ همون‌جا.»
دختر گفت‌: «همین‌جاس‌.»
با دست‌ به‌ پیاده‌رو اشاره‌ کرد. مرد کنار خیابان‌ پارک‌ کرد. دختر گفت‌: «پیتزاهاش‌ هم‌ حرف‌ نداره‌.»
مرد گفت‌: «من‌ هم‌ هوس‌ کرده‌م‌ رست‌بیف‌ بخورم‌.»
دختر خندید. گفت‌: «تا مانتومو عوض‌ می‌کنم‌، دور بزن‌.»
مرد سر تکان‌ داد. دختر در را باز کرد. داشت‌ پیاده‌ می‌شد که‌ مرد گفت‌: «من‌ هنوز اسم‌تو نمی‌دونم‌.»
دختر در ماشین‌ را به‌ هم‌ زد. دستش‌ را گذاشت‌ لب‌ شیشه‌ و سر خم‌ کرد. گفت‌: «فرزانه‌.»
مرد گفت‌: «منم‌ نویدم‌.»
دختر گفت‌: «من‌ الان برمی‌گردم‌.»
دستش‌ را از لب‌ پنجره‌ برداشت‌ و با عجله‌ رفت‌ توی‌ کوچه باریک ‌و تاریکی‌ که‌ کمی‌ جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان‌ نگه‌ داشت‌. ماشین‌ را خاموش‌ نکرد. شیشة‌ سمت‌ راست‌ را بالا داد و صدای ‌آهنگ‌ را زیاد کرد. هر از گاهی‌ به‌ کوچة‌ تاریک‌ نگاه‌ می‌کرد و منتظر بود دختر را ببیند که‌ از کوچه‌ بیرون‌ می‌آید. کمی‌ بعد ماشین‌ را خاموش ‌کرد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. توی‌ آینه‌ نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌. به ‌ته‌ریشش‌ دست‌ کشید و با خودش‌ گفت‌ کاش‌ تنبلی‌ نکرده‌ بود و ریشش‌ را زده‌ بود. عینکش‌ را بالا داد و باز به‌ کوچه‌ نگاه‌ کرد. به ‌پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ نگاه‌ کرد و متوجه‌ باد شد که‌داشت‌ شدت‌ می‌گرفت‌. چشمش‌ به‌ برگ‌های‌ زردی‌ افتاد که‌ کنار جدول‌ها ریخته‌ بود. از ماشین‌ پیاده‌ شد. تکیه‌ داد به‌ در و به‌ صدای‌ باد گوش‌ داد که‌ لای‌ برگ‌ها می‌پیچید. چند دقیقه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ بود، راه‌ افتاد به‌ طرف ‌کوچه‌. سر کوچه‌ لحظه‌ای‌ درنگ‌ کرد. بعد وارد کوچه‌ شد. کمی‌ که ‌جلوتر رفت‌، چشمش‌ به‌ خیابانی‌ افتاد که‌ کوچه‌ را قطع‌ می‌کرد. برگشت‌. احساس‌ کرد توی‌ همین مدت‌، هوا سردتر شده‌. نشست ‌توی‌ ماشینش‌. باز به‌ کوچه تاریک‌ نگاه‌ کرد. ماشین‌ را روشن‌ کرد. به‌شماره‌های‌ نارنجی ‌رنگ‌ ساعت‌ روی‌ داشبرد نگاه‌ کرد. زد توی‌ دنده‌. با خودش‌ گفت‌ حتمأ هنوز همبرگرفروشی‌ روبه‌روی‌ پارک‌ باز است‌.

قفس - صادق چوبک

قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجه های لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لب جو، نزدیک قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته که پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

کف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی که پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تکشان توی فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.

تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تک میزدند و از کاسه ی شکسته ی کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازکشان را تکان میدادند.

در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلکیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به کند و کاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.

اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بی مهر، بربر نگاه میکردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.

پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می کردند و دیوارهی قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیرهای پاکوتاهی کوفت. در دم مرغک خوابید و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پر باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت و کمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته ی رگ درآمده ی چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.

کلاس درس- غلام‌حسین ساعدی

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته‏ای که هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می‌شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏کشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‏انداخت و هر کس سرفه‏ای می‏کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏کرد.
 چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی‌زد تو ملاج ما. می‌توانستیم راحت‌تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که می‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت:  کار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت:  «آنها که یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»  
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.

یک قلب کوچولو - نادر ابراهیمی

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی‌ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌ دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر. نه؟
پدرم می‌گوید: ‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده...
 قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، 
یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...