.

.

لاک پشت من- فرخنده آقایی

لاک‏پشتم را از سر چهارراه استانبول به قیمت پنجاه تومان خریدم. کوچک بود، به اندازه یک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمی‏گشتم. آن را نزدیک بانک از ماهی‏فروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهی‏های مخصوص آکواریوم می‏فروخت و لاک‏پشت‏های کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواریوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولین بار لاک‏پشتم را دیدم، بین بقیه لاک‏پشت‏های داخل یک سبد پلاستیکی کز کرده بود و مرا نگاه می‏کرد. دور چشم‏های ریز و قرمز رنگش یک حلقه قهوه‏ای رنگ خودنمایی می‏کرد و بی‏حس و حالی خاصی در نگاهش موج می‏زد. اینکه من او را بخرم یا نه اصلاً نمی‏توانست برایش اهمیتی داشته باشد. فقط نگاهم می‏کرد، سرد و بی‏احساس. همان موقع هم نمی‏دانستم چرا می‏خواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زیادی نبود اما با صدتومان می‏شد یک بزرگترش را خرید و با دویست تومان خیلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قیمت‏ها را که پرسیدم فروشنده گفت حاضر است سه تایش را صد تومان بدهد. نمی‏دانم چرا این حرف را زد، من هیچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط می‏خواستم، به بهانه قیمت کردن بقیه، لاک‏پشت خودم را بیشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خیال خودش، مرا به وسوسه خرید انداخت و وقتی تردید مرا دید گفت که می‏شود آنها را توی حیاط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حیاط نداشتم و در یک آپارتمان هفتاد و دو متری در خیابان شادمان زندگی می‏کردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاک‏پشت یا چیز دیگری نبودم. در واقع دیگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتاب‏های کاستاندا را راجع به دون‏خوان و تعلیماتش و کتاب‏های پال توییچی را خواندم، فهمیدم در واقع لاک‏پشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شاید هم همزمان همدیگر را انتخاب کرده بودیم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتاب‏ها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسیده بودم. لاک‏پشت را پسندیده بودم و فقط او را می‏خواستم و با اینکه با صدتومان می‏شد سه‏تایش را خرید، سه‏تایش را هم نمی‏خواستم. نمی‏دانستم با سه‏تا لاک‏پشت چه کار می‏شد کرد. ولی خوب یکی بهتر بود. اگر به درد هم نمی‏خورد، باز بهتر بود یکی بخرم تا سه‏تا. به گمانم حتماً پنجاه تومان می‏ارزید یا شاید فکر می‏کردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفریح و سرگرمی بچه‏هایم را داشته باشد. از دیدنش چه کیفی می‏کردند. از خرید خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بسته‏های شیرینی و شکلات را روی میز گذاشتم و خیلی بلند گفتم: »من حالا یک چیزی از کیفم درمی‏آورم که شما از دیدن آن تعجب خواهید کرد ولی خواهش می‏کنم نترسید و داد نزنید چون اصلاً ترسناک نیست.«

آن روزها با خانم فریده مکری‏نژاد هم‏اتاق بودم که عادت داشت هر کاری می‏کردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاک‏پشت را با افتخار به پشت، روی میزم گذاشتم. لاک‏پشت روی شیشه میز دست و پایی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی میز شروع کرد به راه رفتن. پنجه‏های کوچک و ناخن‏های درازش را روی شیشه می‏کشید و هر چند قدمی که می‏رفت برمی‏گشت و با دقت اطراف را نگاه می‏کرد. نگاهش هنوز یادم هست، بی‏پناه و تنها بود. شاید هم دنبال نگاه من می‏گشت. 

خانم مکری‏نژاد گفت: »چه اسباب‏بازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سلیقه.«

لاک‏پشتم را برداشتم و دست و پایش را تکان دادم و گفتم: »اسباب‏بازی نیست، زنده است.«

با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت: »هیچ آدم عاقلی برای خرید این آشغال پول نمی‏دهد.«

گفتم: »برای بچه‏هایم خریده‏ام.«

گفت: »بدتر.«

اما من لاک‏پشت را روی زمین گذاشته بودم و چون علاقه‏ای به راه رفتن نداشت مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاق‏های دیگر، همکاران برای دیدنش می‏آمدند و هر کس متلکی می‏گفت و می‏رفت. حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: »توی ده ما همه جا پر از این لاک‏پشت‏هاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هیچ کس آنها را نمی‏برد خانه چون ادرارشان سمی‏ست و باعث زگیل زدن بچه‏ها می‏شود.«

بعد هم خیلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود آنها را بیاورد و بفروشد.

همه دلخوشی‏ام به بچه‏ها بود ولی در خانه هم نه بچه‏ها و نه پدرشان علاقه‏ای به لاک‏پشت نشان ندادند. به خاطر قیافه زشت و ظاهر کریهش همه با چندش نگاهش می‏کردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.



جایش در حمام بود. یک تشت قرمز پلاستیکی پر از آب برایش گذاشته بودم تا آب‏تنی کند. روزهای اول برایش برگ‏کاهو و سبزی می‏ریختم ولی هیچ چیز نمی‏خورد و توی تشت آب هم نمی‏رفت. نه آب می‏خورد، نه غذا، معمولاً هم می‏رفت پشت در حمام پنهان می‏شد. موقع حمام کردن، محض احتیاط، آب تشت را خالی می‏کردم و لاک‏پشت را توی تشت می‏گذاشتم تا راه نیفتد. بعد همگی به نوبت حمام می‏کردیم و لاک‏پشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند. بعضی وقت‏ها که آب و صابون رویش می‏پاشید، کله بی‏قواره‏اش را توی لاکش فرو می‏برد و همان جا می‏ماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب می‏کردم و لاک‏پشت را داخل حمام می‏گذاشتم. اما هیچ وقت شناکردنش را ندیدم. اوایل که توی تشت پر از آب می‏انداختمش، دست و پایی تکان می‏داد و خودش را به مردن می‏زد، طوری که انگار دارد خفه می‏شود و من مجبور می‏شدم بیاورمش بیرون و قربان صدقه‏اش بروم. اما او نه آب و غذا می‏خورد و نه به کار بازی بچه‏ها می‏آمد. اصلاً به هیچ دردی نمی‏خورد، فقط بلد بود با آن چشم‏های بی‏احساسش مرا نگاه کند. قبل از آن همیشه ترجیح می‏دادم در خانه یک گاو داشته باشم. صفا و صمیمیت نگاه گاو را هیچ حیوانی ندارد. هیچ چیز با چشم‏های درشت و معصوم و نگاه عمیق و با ابهت یک گاو قابل مقایسه نیست. همان طور که در جاده‏های مه گرفته شمال، در آن نم‏نم باران، با ماشین پیش می‏روید و در عالم خودتان سیر می‏کنید، ناگهان یک توده سیاه یا سفید و یا قهوه‏ای خالدار وسط جاده جلو ماشین سبز می‏شود. بوق می‏زنید، چراغ می‏زنید ولی هیچ عکس‏العملی نیست. نگاهش می‏کنید. دو چشم سیاه و درشت به چشم‏هایتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار می‏کند شما را در صمیمیت نگاه خود غرق می‏کند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقایسه کنید با حرکت‏های شتاب‏آلود و عصبی سگ‏ها یا لاقیدی گوسفندها و سربه‏هوایی بزها و گربه‏ها و شلختگی مرغ و خروس‏ها یا موذیگری بعضی حیوانات دیگر. همیشه آرزویم نگهداری از یک گاو، و اگر نشد حتی یک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ می‏شود به چشم‏هایش نگاه کنم. نه نگاه عمیق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاک‏پشت قابل مقایسه نیست ولی خوب همین چشم‏های ریز و قرمز و مات هم بهتر از هیچ است. اگر چه لاک‏پشت من هم خیلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شب‏ها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرف‏ها و لباس‏ها و اطوکاری. به فکر او نبودم. نه غذایی و نه آب و جارویی، از آن طرف هم هیچ عکس‏العملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان می‏شد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم می‏دوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فریاد می‏زد: »این کثافت را بنداز دور.«

اما من نمی‏توانستم او را بیرون بیندازم مگر اینکه جای خوبی برایش تدارک می‏دیدم. نمی‏شد همین طور به امان خدا رهایش کرد، بی‏کس، تنها، زشت. بی‏آنکه کسی او را دوست داشته باشد. هیچ وقت نمی‏شد چیزی را رها کرد. همیشه همه چیز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کریه، باید جای بهتری برایش پیدا می‏شد. جایی خوب و خوش همچون بهشت. جایی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهایی به معنای بی‏کسی نباشد. جایی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگیل‏زا.

همان روزها بود که موشک‏باران تهران شروع شد. با صدای هر آژیر، فیوز برق را درمی‏آوردم و گاز را می‏بستم و با شوهرم و بچه‏ها زیر میز ناهارخوری می‏رفتیم و همانجا می‏ماندیم. چراغ قوه، شیشه آب و رادیو باطری‏دار همراهمان بود. آنقدر آنجا می‏ماندیم تا آژیر سفید را می‏کشیدند.

اولین بار بعد از آژیر سفید، او را در اتاق پذیرایی دیدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بیرون را نگاه می‏کرد. نمی‏دانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذیرایی و بعد هم روی مبل رفته بود. او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبدیل شد به همان لاک‏پشت بی‏آزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچه‏ها با شنیدن صدای آژیر دوان دوان پناه می‏گرفتیم، لاک‏پشت هم می‏رفت روی مبل بالای اتاق می‏نشست. یک بار خیلی دعوایش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاک‏پشت‏ها و زگیل زدن بچه‏ها نگران بودم. وقتی سرش داد کشیدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدت‏ها همان طور ماند ولی دست از این کار برنداشت.

یک روز بعداز ظهر که می‏خواستم تنگ ماهی‏های قرمز عید را بشویم، ماهی‏ها را داخل تشت پر از آب حمام ریختم. چند لحظه بعد که برگشتم هیچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خیلی ریز رنگی روی آب می‏درخشید و لاک‏پشت من بی‏حرکت پشت در حمام ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم ماهی‏ها کجا هستند. خیلی سریع سرش را توی لاکش فرو برد و دیگر در نیاورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزون‏ها را دوستی از شمال برایم آورد. درشت و یک دست و یک رنگ بودند. حدود بیست تا می‏شدند. هر یک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهایشان را با آن شاخک‏های نرم و دراز گوشتی بیرون می‏آوردند و به چپ و راست تکان می‏دادند. حلزون‏ها را توی تشت قرمز رنگ ریخته بودم و بچه‏ها از دیدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بیرون آمدن از آب لذت می‏بردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که درِ حمام را باز کردم هیچ اثری از حلزون‏ها یا حتی لاکشان نبود. لاک‏پشت من پشت در حمام ایستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. یک خط قهوه‏ای از روی دیوار به طرف سقف می‏رفت و آن بالا به یک حلزون چسبیده به سقف می‏رسید.

با جارو آخرین حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسیس و کالباس و گوشتِ چرخ کرده خوردن لاک‏پشت من شروع شد و خیلی زود به یک لاک‏پشت دویست تومانی تبدیل شد؛ به اندازه دو تا کف دست. موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصاً جمعه‏ها، خودش به اتاق می‏آمد و روی مبل کنار پنجره می‏نشست و بعد از چند ساعت از روی مبل می‏جهید و به طرف حمام می‏رفت. گاهی که عجله داشت و تند تند می‏رفت یک پایم را روی لاک بزرگش می‏گذاشتم و او مرا لی‏لی‏کنان دنبال خود می‏کشید و می‏برد. 

حالا نمی‏خواهم از همه چیز بگویم و از آن روزی که برایش یک لاک‏پشت کوچک پنجاه تومانی دیگر خریدم تا تنها نباشد ولی یک هفته بعد لاک‏پشت کوچک را مرده یافتم. دست‏ها و پاها و سرش از لاک بیرون مانده و خشک شده بود. حتی چشم‏هایش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، دیدم که مرده. نمی‏دانم چرا این یکی طاقت نیاورد و مُرد. لاک‏پشت من هنوز جایش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستیکی بیرون می‏پرید و راه می‏افتاد و داد و فریاد بچه‏ها از ترس به هوا می‏رفت. دیگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم دیگر دردسری شده بود؛ یا فراموش می‏شد یا غذای گوشتی کم می‏آمد ولی او به بودن یا نبودن غذا و کم و زیاد آن هم اهمیتی نمی‏داد. در این مدت، او را بارها به جشن‏های مهدکودک برده بودم و بچه‏های مهد او را می‏شناختند. بعدها که بچه‏هایم مدرسه رفتند و توانستیم خانه‏مان را عوض کنیم، به یک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتیم که حمامش بدون پنجره و نورگیر بود و فقط یک هواکش کوچک داشت و دیگر نمی‏شد او را به خانه جدید برد. چطور می‏توانست در یک تاریکخانه بی‏هوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترین جا برایش حیاط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که می‏توانستم گاهی سرراهم به دیدنش بروم و او را ببینم. آنجا خیلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاک‏پشت را به آنجا ببرد. به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاک‏پشت را توی حیاط بیندازد. این بهترین کار بود و من یک روز برفی زیبا لاک‏پشتم را توی چند کیسه نایلون پیچیدم و بعد از معطلی در ترافیک صبحگاهی به مهدکودک بردم. حسابی دیرم شده بود. زنگ زدم و کیسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاک‏پشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاک‏پشتم را می‏شناخت و من از اینکه می‏دیدم لاک‏پشتم می‏تواند از آن به بعد زندگی جدیدش را در حیاط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود احساس شعف می‏کردم. این بهترین کاری بود که می‏توانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای دیدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در میان بوته‏ها و زیر درخت‏های حیاط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلاً نیامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاک‏پشت و زگیل زدن بچه‏ها، لاک‏پشت را بیرون برده و در استخر میدان بهارستان رها کرده است. باورم نمی‏شد در آن سرمای زمستان لاک‏پشت مرا در استخر انداخته باشد. به میدان رفتم. آب استخر را یک لایه یخ پوشانده بود و از لاک‏پشت هم خبری نبود. بچه‏های مدرسه‏ای آن اطراف بازی می‏کردند. سراغ لاک‏پشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمی‏دانم چطور چنین بلایی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد میدان بهارستان. اما ته دلم می‏دانستم که می‏تواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به میدان بهارستان می‏روم و به تماشا می‏ایستم. کبوترها برای دانه خوردن می‏آیند و گنجشک‏ها برای آب خوردن و بچه‏ها برای بازی کردن و لاک‏پشت من آنجاست. در گوشه‏ای لای بوته‏های گل پنهان شده و با آن چشم‏های ریز و بی‏حس و حالش مرا نگاه می‏کند.

سفیدترین مرد دنیا -فرخنده آقائی

صدای موتور هواپیما مسافران را خسته و کسل کرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافری به صدای بلند خمیازه می کشید. بعضی روزنامه می خواندند و بعضی چرت می زدند. مسافری روی پاکت مخصوص تهوع نقاشی می کرد. نقش یک بز را می کشید. بز سر به هوا بود و زنگوله ای به گردن داشت. زن بی حوصله از پنجره بیرون را نگاه کرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و درچشم انداز محوطه پرت چیزی دیده نمی شد. زن در تصویر خودش روی شیشه بیگانه ای را دید با چشم های سرخ شده و زیر چشم های گود. خمیازه کشید و به دهان باز خود در تصویر نگاه کرد. زن واخورده بود با لباس های ساده و موهای کوتاه و یقه مردانه و شلوار جین کهنه. همه شب را روی نیمکت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این که هرچه زودتر این شهر کوچک و متروک را از بالا ببیند. خیابان ها و خانه های کوچک شده را و شهر کوچک شده را. در مدت کوتاهی که در شهر بود روزهای زیادی زنگ زده بود به تلفنی که می بایست راهگشا باشد. هر بار که زنگ می زد صدای یک قطعه موسیقی کلاسیک را می شنید. شیپوری عظیم که نواخته می شد. شیپور رستاخیز. و بعد پیام گیر شروع به کار می کرد، بلاخره یک بار جواب شنیده بود. یک عکس برای پاسپورت جعلی لازم داشت. عکس فوری را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس برای رفتن و این که باید همان شب عکس را تحویل می داد. نیمه شب در ته کوچه دراز و تاریک، پاسپورت و عکس را با دستی لرزان به یک دست ناآشنا داده بود. دستی لاغر و سیاه و پشم آلو.
دو ساعت بعد ویزا داشت. با مهر خروج و امضای سفارت. ویزای کدام کشور؟ هنوز نمی دانست. ساعت پرواز و محل حرکت را هم نمی دانست. بعد با همان تلفن به او خبردادند. مچ دست راست خود را بو کرد. بوی خوش و ناآشنایی داشت. قبل از پرواز در مغازه های عطرفروشی فرودگاه به خودش عطر زده بود. شیشه های عطر مجانی را قفل کرده بودند به میله قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خیابان ها ییِ که در آن ها به سر برده بود.
بعد از چند دقیقه صدای موتور هواپیما عوض شد. خلبان اعلام کرد که اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جا به جا شدند و زن نفسی به راحتی کشید. هواپیما به آرامی چند صد متری به جلو رفت و بعد باز ایستاد. چراغ های قرمز روشن و خاموش شدند و آژیر به صدا درآمد. این بار موتور به طور کامل از صدا افتاد و خاموش شد. 
خلبان معذرت خواست که برای چند لحظه اخلال در پرواز پیش آمده و تا پیدا شدن عنصر مشکوک باید در انتظار باشند.تصویر زن در پنجره مغشوش شد. دل پیچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشویی برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روی شانه زن گذاشت و تذکر داد که بنشیند. هیچ کس حق حرکت نداشت. زن به خود پیچید و مسافر کناری کیسه را با نقش بز به او داد.
مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جستجو می کردند. زن منتظر بود که هر لحظه نامش از بلندگو شنیده شود. در کیسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چیز تمام شده بود. فکر این جا را نکرده بود. همه چیز را مرور کرد. کجا اشتباه کرده بود؟ به همه چیز شک کرد. تصاویر سریع دور و نزدیک می شدند. به پنجره نگاه کرد. تصویری از خود نمی دید. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. تصاویر مثل پیش پرده نمایش فیلم" هفته آینده به زودی" از جلوی چشمش عبور کردند. هیچ کس را نمی شناخت. هیچ جا را بلد نبود. نشانی هیچ کس را نمی دانست. از هیچ چیز خبر نداشت. با هیچ کس در ارتباط نبود. یک مسافر گمنام در یک فرودگاه متروک کشور بیگانه. همه چیز و همه کس انکار می شد. این فکرها آرامش کرد.
از صدای خنده ها به خود آمد. چشم باز کرد. یکی از مهماندارها کبوتر چاهی وحشت زده ای را در آغوش داشت و به مسافرها نشان می داد. کبوتر بال بال می زد و مسافرها می خندیدند.
خلبان معذرت خواست و برای پرواز اعلام آمادگی کرد. صدای موتور هواپیما عوض شد و هواپیما به آرامی جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هایش را بسته بود و از هیجان گریه می کرد. نمی دید که شهر از بالا کوچک شده و مزرعه ها جدول های مکعب و مستطیل های کوچکی شده اند که از دور به سبزی می زنند. سبزی های کم رنگ و پر رنگ و خیابان ها درمیان شهر رگه های دراز سربی بودند که پیچ در پیچ شهر را از این طرف به آن طرف می رساندند. شهر مثل خاطرات دور می شد.زن بارها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بگوید: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ"حالا با خودش می اندیشید: "خیلی سخت بود."
بالای ابرها بودند و ابرها دایره دایره مثل تاج خاری بر سر مسیح شکل می گرفتند. بعضی ابرهای کوچک در اطراف برای خود پرسه می زدند. خلبان از روی آسمان شهرهایی که می گذشتند توضیح می داد. بعد با خوشحالی گفت:" این شهر که حالا در بالای آن هستیم زادگاه من است. من در اینجا به دنیا آمدم وبزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج کردم و بچه دار شدم و از زندگی ام راضی هستم. بد نیست، امورات می گذرد."
در ردیف جلوتر کیسه برای بالا آوردن لازم می شود. کسی عق می زند و می خواهد بالا بیاورد. مسافرها کیسه هایشان را جلو می برند. روی کیسه ها نوشته شده:" همیشه با تو.""به یاد وطن."" بهشت با دوست خوش است."مسافر جوان از میان کیسه ها کیسه ای را بر می دارد که رویش نوشته:" به تو پناه می برم."
فیلم کمدی خوبی پخش می شود و صدای موسیقی می آید. مهماندارها کالسکه های غذا را می آورند. دستمال گردن های کوچک زرد و آبی به گردن بسته اند و سینی های غذا را با شتاب به مسافرها می دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهمه ای در میان مسافرها می پیچد. روزنامه ها را کنار می گذارند و میزهای کوچک کاچویِی را برای خوردن غذا پیش می کشند. در این پرواز نوشابه می دهند، از همه جور. تلخ و شیرین و ترش و شور. هدیه یک شرکت نوشابه سازی. انواع نوشابه ها با انواع اسانس ها. مردهای مسافر برای چندمین بار لیوان های خالی خود را به مهماندارها می دهند تا پر کنند. مردِِِی می گوید: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو می شود."
از بالا مزارع مثل نقاشی های کودکان است سبز و سبز و سبز با خانه های قرمز رنگ و دودکش ها یی که دود سیاه و خاکستری از آن ها به آسمان می رود.
زنگ بستن کمربندها به صدا درمی اید. خلبان اعلام وضعیت می کند و هواپیما پایین می آید و برای فرود آماده می شود. در محوطه فرودگاه دو مرد پلاستیک های بزرگ قرمز رنگ را در دست هایشان حرکت می دهند تا هواپیما فرود بیاید. چراغ های داخل پلاستیک های چشمک زن هستند و با حرکت دست مردها بالا و پایین می روند. مسافرهای جدید که آمدند همراه خود چترهای بزرگ داشتند. چترهاراکه در قفسه های بالای سرشان جا نمی شدند زیر صندلی ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند و سعی می کردند برای عبور کالسکه غذا راه باز کنند. بالاخره غذا را آوردند و بین مسافرها پخش کردند. یکی از مسافرها گفت که خانه های زیادی دارد ولی چون بیمار است و باید در فشار پایین زندگی کند برای همین همیشه در پرواز است. کسی روزنامه می خواند و زن ها راجع به زنی حرف می زدند که سه سال پیش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگی اش در رختخواب مرده پیدا کرده بود. زن یک سال در زندان بود. هنوز قاتل پیدا نشده بود و زن حالا یک بچه کوچک دیگر داشت که یکساله بود و هنوز محاکمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف می زدند. یکی مادر را قاتل می دانست و دیگری می گفت که او بارها خواهد زائید برای این که تا وقتی زن بچه کوچک دارد او را به زندان نخواهند برد. یکی از زن ها گفت چون بچه کوچک از نظرعقلی عقب افتاده بود شاید مادر حق داشت و اگر او به حای زن بود به این موضوع هم فکر می کرد. کسی گفت:" نباید می آمد تلویزیون و آن طور از بچه صحبت می کرد."
کسی پرسید: "چرا؟"
و او جواب داد:" نباید از مرده این طور حرف زد. آن هم وقتی که قاتل هنوز معلوم نیست و شاید هم مادر قاتل باشد."
- پدر چه می گوید؟ او چه می شود؟
زن ها می گویند:" مادر مهم است. پدر که بچه را به دنیا نیاورده و او را نزائیده. پدر می توانست از زن های زیادی بچه های زیادی داشته باشد ولی مادر است که همان بچه اول را داشت، در هفده سالگی."
یکی از زن ها ناگهان می گوید:" هفده سالگی خیلی زود است. شاید حق داشت. مخصوصا که بچه مریض بود. یعنی کمی عقب افتاده."
- ولی در سه سالگی هنوز معلوم نیست.
یکی از زن ها می گوید:" خیلی ها عقب افتاده اند، دلیل نمی شود."و شوهرش را مثال می زند که خنگ است و همیشه ماشین را به دیوار می زند ولی بچه هایش باهوش هستند و مادر را دوست دارند.
مهماندار شکلات می آورد و قهوه. زن ها شادی می کنند.
- آه شکلات با قهوه.
- شکلات با قهوه خوب است ولی من قهوه ام را تلخ دوست دارم.
- من بدون شیر. کلسترولم بالاست.
- من هم تلخ.
- خیلی تلخ. تلخ و سیاه.
از بالای کوه ها می گذرند و زنگ بستن کمربندها به صدا در می آید. خلبان می گوید که در بالای کوه های آلپ هستند و منظره خوبی را می توانند تماشا کنند. او و زنش برای تعطیلات به آلپ می روند و سالی یک بار بلیط مجانی سهمیه دارند برای راه های دور و البته می توانند برای راه های نزدیک تر بلیط مجانی بگیرند ولی بیشتر از یک بار برای راه دور نمی شود. برای بار دوم فقط شامل تخفیف می شوند و این تخفیف ها به دشواری کار و رنج او که همیشه از خانواده دور است نمی ارزد. چرا که کار همه جا هست ولی خانواده فقط یک جا هست. بعد آه می کشد و می گوید بدون پول که امورات خانواده نمی گذرد.
حالا در میان ابرها هستند. خلبان ساکت می شود و چند لحظه بعد صدای زنگ بستن کمربندها و آماده شدن برای فرود به صدا در می آید.
مسافرهای جدید که سوار می شوند همه از دریا آمده اند. زن ها بوی دریا می دهند و موهایشان هنوز خیس است و نم دارد. با سرو صدا وارد می شوند و روی صندلی هایشان می نشینند. یکی از زن ها گوشواره های بزرگی دارد. زن دیگر عینک بزرگ آفتابی دارد که مثل دو نعلبکی صورتش را پر کرده. زن دیگر دستبندی دارد که چهار یا پنج صدف خیلی بزرگ دریایی آن را احاطه کرده اند. 
مهماندارها غذا می آورند. غذاها گیاهی است. گوشت ندارد و ویژه گیاهخوارهاست. غذای امروز را یک شرکت سازنده غذاهای گیاهی هدیه داده است. همراه آن یک لیوان شیر غنی شده می دهند که مالک یک دامداری بزرگ هدیه کرده است. مسافرها می توانند چند لیوان شیر بخورند. مهماندارها با پارچ های شیر تازه در میان راهروها لیوان ها را پر می کنند.
خلبان برای مسافرها سفر خوشی آرزو می کند و می گوید که در این ارتفاع شیشه جلو هواپیما یخ زده و او چشم بسته می راند و بعد می خندد واضافه می کند البته به کمک کامپیوتر.
زن ها می خندند و یکی از آن ها شلوارش را تا زانو بالا می زند و با اوقات تلخی می گوید:
- من هنوز سفید هستم.
زن ها هر کدام چیزی می گویند:
- نه خیلی برنزه شدی.
- حتی کمی زیادی. سیاه شدی.
زن می گوید: "نه باز خیلی سفید هستم. مثل ماست یا مثل شیر."
زن های دیگر می گویند:" نه خوبی. خیلی خوبی."
- شکلاتی شدی.
- قهوه ای مثل نان برشته.
زن می گوید:" ولی من همیشه سفید هستم. خیلی سفید. مادرم می گوید قدیمی ها سفیدها را دوست داشتند حالا نه."
زن دیگر پاهای مردی را که شلوار کوتاه پوشیده به او نشان می دهد و می گوید:
- آن مرد خیلی سفید است. سفیدتر از تو.
زن می گوید:" ولی او آمریکایی است. سفیدترین مرد دنیا. و البته من کمی از او تیره تر هستم. خوب شد که او را دیدم حالا دلم آرام گرفت که سفیدتر از من هم هست."
مرد آمریکایی دستی به پاهای سفیدش کشید و مودبانه گفت اگر با او هستند او از کرم سفیدکننده استفاده می کند. زن ها خندیدند و از این که زن راضی شده خوشحال شدند.
به صدای خنده زن ها، زن از صندلی دورتر دولا شد و مرد را دید. چشم هایش را تنگ کرد و یک لحظه وا خورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالا رفت.
این همان مردی بود که می خواست. چهارشانه با سینه های فراخ. قد بلند و هیکلدار. سفید با موهای بور. عینکی آفتابی که از جیب پیراهن بیرون زده بود و عینک مطالعه آویزان از گردن. کیف دستی قهوه ای با دسته بلند کنار پا. یک کفش اسپورت خیلی بزرگ با جوراب های سفید و حلقه های قرمز و آبی تا زیر زانو. ورزشکار – جسور – زیبا – چهارشانه – سفیدترین مرد دنیا. او را در نظر آورد پشت میز کار، پشت میز سمینار، پشت نیمکت مدرسه، در زمین ورزش، در حال رانندگی، در حال سوت زدن، در حال تدریس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زیر دوش. حالا سیگار خاموشی گوشه لب داشت و در حالی که روزنامه می خواند گاهی سیگار را به دست می گرفت و گاه به دندان می برد.ردیف دندان های مرد همان طور که سیگار را گرفته بودند دیده می شدند.دندان های سفید و درشت و یک دست.
زن از جایش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روی صندلی خالی کنار او نشست. مرد خودش را جمع و جو ر کرد و لبخندی زد. زن گفت: "چه دندان های زیبایی."
زن از کیفش یک سیب سرخ در آورد و به مرد داد. مرد با تردید آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه کرد و سیب را به شلوارش مالید و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. کرم سفیدی از محل گاززدگی سیب سر درآورد. مرد بی آن که سرش را از روزنامه بلند کند با ولع مابقی سیب را گاز زد و خورد. سیب آبدار بود و دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چیزی بگوید. مرد با تشکر خندید و دندان های سفیدش را نشان داد . زن خندید و مرد باز خندید. زن حلق او را می دید که سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهای دندان های سفیدش دو ردیف دندان سربی پر شده می دید که به نقره ای می زدند. لب های سرخ خیلی سرخ و دست های بزرگ و پشمالو که می توانست دست های زن را در خود پنهان کند و بفشارد و خرد کند. زن فکر کرد چه زوج خوشبختی. حتی اگر مرد گوشتخوار بود و الکلی و سیگاری و همه چیزهای بد جهان، باز زن می توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد.
زن گیاهخوار بود. یوگا کار می کرد. هفته ای سه روز هم خام خوار بود. اهل کوه بود. شنا می کرد. در چند موسسه کار مجانی می کرد. کودکان بی سرپرست، کودکان سرطانی، زنان سرپرست خانواده، ایدز، اعتیاد، فحشا. زن واخورده بود با لباس های جین، موهای کوتاه ، یقه مردانه و شلوار جین کهنه و یک کیف پر از یادداشت. می خواست سر صحبت را باز کند. مرد سرش را بلند کرد و مودبانه پرسید:" انگلیسی بلد هستید؟"
- بله، انگلیسی سگی.
مرد سرتاپایش را نگاه کرد و زن همان طور خیره به سفیدی پوست مرد که به شیری می زند، پرسید:" ببخشید، سفیدترین مرد دنیا بودن چه حالی دارد؟"
مرد متوجه نشد. زن تکرار کرد. مرد مودبانه خندید و تشکر کرد و قبل از آن که باز روزنامه اش را بخواند به پاهای سفیدش دست کشید و گفت البته که برای پاهایش از کرم سفید کننده استفاده می کند.

میلاد -منیرو روانی پور

گفت : ما در مرحله گذار هستیم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ایستاده بود. گوشی به دست تقلا می کرد میان دود وکثافت برج میلاد را ببیند. پیدا نبود. روبرویش پایتخت مثل زنی بدبخت و فلک زده زنی که با آخرین تقلاها به چشمان چلقیده و کورش سرمه کشیده باشد نشسته بود. دماوند پیدا نبود و نه هیچ کوه دیگر...
می گفت : همه کشورها این لحظات را تجربه کرده اند 
می گفت همه جا لندن پاریس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بیست ویکم.
مرد گفت : اگر منطقی فکر کنی...
زن چرخید رو به قفسه کتابخانه و گفت: 
منطقم رفته تو منطقه جاکشها جاکشی یاد بگیره 
دستش ماند روی کتاب زرشکی. کتاب را برداشت کتابهای دیگر روی هم یله شدند. ورق زد.
حتما باید اینجا باشد
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چی.
به همان چیزی که تو می خواستی.
زن گفت: لازمه برای رسیدن به این چیز همه توی یه کاسه گه غلت و واغلت بزنیم ؟
خنده مرد پاک مصنوعی بود 
هنوز همانی که بودی.
زن گفت: خیال میکنی. 
مرد گفت: یعنی عوض شدی ؟
چه جور 
به لیست داستانها نگاه کرد. اتاق شماره شش توی این یکی هم نبود. روی صفحه کاهی چخوف موذیانه می خندید.فکر کرد : زمان تو جای خندیدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اینجا هم گرفتاریهای خودشوداره 
زن به گوشی زرشکی زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
کسی اونجا هست ؟
اره.
کی؟ 
یه مرد چهل ساله شوخ وشنگ 
پس خوش به حال تو 
می خوای باهاش حال و احوال کنی؟
نه 
چه بهتر. 
چرا؟
چون اولا تورو نمی شناسه دوما نمی تونه حرف بزنه.
لاله.
نخیر....عکسه .
عکس منه ؟
عکس چخوف.
نگفتم عوض نمی شی 
صدا شاد بود 
شدم. باور کن
چه طوری ؟تو هنوز عین کنه می چسپی به همه چیز 
به تو یکی نمی چسپم 
یه زمانی چسپیدی 
خیال میکردم ادمی 
نبودم...؟
بودی؟
نگفتم عوض نمی شی 
د...شدم...خیلی وقته...

زن نشست روی صندلی پاشنه پاها را روی لبه میز گذاشت 
حوصله ت سر رفت 
نه به خدا 
می دونی اصل قضیه چیه 
نه 
حق داری 
خوب بگو تا بدونم 
بگم هم نمی فهمی
مردخندید 
حالا تو بگو 
واقعا می خوای بدونی 
حتما
ببین اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...

برای لحظه ای صداخاموش شد 
پیداست حالت خوش نیست 
نخیر خیلی هم سر حالم. 
می بینم.
تو کی میدیدی که حالا ببینی.
خودت خواستی بمونی اونجا.
نمی خواستم فلنگو ببندم 
الان میخوای 
زن اب دهانش را قورت داد 
بی خیال شو 
می تونم برات کاری کنم 
هیچ کس نمی تونه برای من کاری کنه. 
مثل همیشه لج باز.
نه مثل همیشه بدتر ازهمیشه 
اخر...
می خوام بمونم تا اخرش 
که چی بشه 
که همه بفمن ما ل من نیست. 
اون جریان واقعا جدیه ؟
زنگ زدی اینو بدونی ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم.
که ببینی شبیه صدای یه مامان هست یانه ؟
هرجور می خوای فکر کن.
خوش دارم اینجوری فکرکنم.
باشه فقط سعی کن خونسرد باشی.


خوش داری بدونی مگر نه ؟ 
سگوت 
سه هفته اس گرفتارم 
یعنی هیچ قاعده و قانونی نیست 
چرا قاعده ش اینه که من تنها زن تنهای این ساختمان هستم و فقط من می تونستم این کاره باشم 
بچه پشت در خونه تو بوده 
پس خبرا رسیده 
خوب شهر کوچیکه 
اندازه تهرون 
جدی میگم ادم اینجاوقت زیادمیاره 
پس تو تو وقت اضافی داری بازی میکنی 
نه نگران بودم 
که چی 
که اذیت بشی 
شدم..
صدا جاخورده و بلند میگوید 
زندان بودی ؟
نه می رم 
برای چی 
همه دیدن که من می خواستم بچه را بندازم تو شوتینگ 
همه صدای گریه بچه را شنیدن همه مرا دید ن که شکممم بالا امده بعدا ز یه مدتی غیبم زده و بعد 
همون موقع که شاید رفته بودی شیراز 
شیراز نه نیشابور 
رفته بودی چکار 
رفتم پیش خیام 
تو چله زمستون 
حتما ماه و روزش هم می دونی 
گفتم که تو شهر کوچک
شهری که از تهرون کوچکتره.
نه جدا میگم همیشه وقت می کنی از دوست و اشنا خبر بگیری 
پس تمام داستان رو از بری 
نه چندان 
می خوای بشنوی 
فقط می خوام کمک کنم اگر
اگر مگر بشاش بهش فعلا گیر دادگاهم و 
پیش دگتر زنان هم رفتی 
بله رفتم یعنی بردنم 
چی گفت 
چی گفته باشه خوبه 
چه میدونم 
فعلا یه نامه دارم یه گواهی که مدتها ست که هیچ جانوری را به دنیا نیاورده ام 
نفسی توی تلفن رها می شود 
پس همه چی حله 
د نیست...ادما نمی ذارن 
نمی زارن ؟
بله وقتی داد می زنم میگم زیر همه چی زاییدم هیچ کس نمی فهمه...نمی خواد بفهمه چون همه زیر همه چی زاییدن و حق دارن 
حق دارن ؟
اره چون خیلی وقته تو دستهاشون سنگه دایم میگن ما این سنگها رو کجا بندازیم 
باز شوخی میکنی 
نه جدی خیلی جدی 
توچی تو کجا می اندازی 
چی رو 
سنگی که تو دستته 
خیال میکنی زنگ زدم که خبرچینی کنم 
ابدا 
مسخره میکنی 
اصلا 
عجب 
عجب تو ماه رجبه اینجا همیشه رمضانه 
میخوای قطع کنم بعدا بگیرم 
گرفتنی نیست خیلی وقته پریده 
به هرحال اگر چیزی خواستی 
فقط یه چیز 
بگو 
دارم بالا می ارم از صدات از هیکلت از خودم ازخودت....
میلاد منیرو روانی پور

‘گفت : ما در مرحله گذار هستیم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ایستاده بود. گوشی به دست تقلا میکرد میان دود وکثافت برج میلاد را ببیند.پیدا نبود.ربرویش پایتخت مثل زنی بدبخت و فلک زده زنی که با اخرین تقلاها به چشمان چلقیده و کورش سرمه کشیده باشد نشسته بود. دماوند پیدا نبود و نه هیچ کوه دیگر...
میگفت : همه کشورها این لحظات را تجربه کرده اند 
میگفت همه جا لندن پاریس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بیست ویکم
مرد گفت :اگر منطقی فکر کنی...
زن چرخید رو به قفسه کتابخانه و گفت 
منطقم رفته تو منطقه جاکشها جاکشی یاد بگیره 
دستش ماند روی کتاب زرشکی. کتاب را برداشت کتابهای دیگر روی هم یله شدند. ورق زد.
حتما باید اینجا باشد
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چی 
به همان چیزی که تو می خواستی 
زن گفت لازمه برای رسیدن به این چیز همه توی یه کاسه گه غلت و واغلت بزنیم ؟
خنده مرد پاک مصنوعی بود 
هنوز همانی که بودی.
زن گفت: خیال میکنی 
مرد گفت: یعنی عوض شدی ؟
چه جور 
به لیست داستانها نگاه کرد. اتاق شماره شش توی این یکی هم نبود. روی صفحه کاهی چخوف موذیانه می خندید.فکر کرد : زمان تو جای خندیدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اینجا هم گرفتاریهای خودشوداره 
زن به گوشی زرشکی زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
کسی اونجا هست ؟
اره.
کی؟ 
یه مرد چهل ساله شوخ وشنگ 
پس خوش به حال تو 
می خوای باهاش حال و احوال کنی؟
نه 
چه بهتر. 
چرا؟
چون اولا تورو نمی شناسه دوما نمی تونه حرف بزنه.
لاله.
نخیر....عکسه .
عکس منه ؟
عکس چخوف.
نگفتم عوض نمی شی 
صدا شاد بود 
شدم. باور کن
چه طوری ؟تو هنوز عین کنه می چسپی به همه چیز 
به تو یکی نمی چسپم 
یه زمانی چسپیدی 
خیال میکردم ادمی 
نبودم...؟
بودی؟
نگفتم عوض نمی شی 
د...شدم...خیلی وقته...

زن نشست روی صندلی پاشنه پاها را روی لبه میز گذاشت 
حوصله ت سر رفت 
نه به خدا 
می دونی اصل قضیه چیه 
نه 
حق داری 
خوب بگو تا بدونم 
بگم هم نمی فهمی
مردخندید 
حالا تو بگو 
واقعا می خوای بدونی 
حتما
ببین اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...

برای لحظه ای صداخاموش شد 
پیداست حالت خوش نیست 
نخیر خیلی هم سر حالم. 
می بینم.
تو کی میدیدی که حالا ببینی.
خودت خواستی بمونی اونجا.
نمی خواستم فلنگو ببندم 
الان میخوای 
زن اب دهانش را قورت داد 
بی خیال شو 
می تونم برات کاری کنم 
هیچ کس نمی تونه برای من کاری کنه. 
مثل همیشه لج باز.
نه مثل همیشه بدتر ازهمیشه 
اخر...
می خوام بمونم تا اخرش 
که چی بشه 
که همه بفمن ما ل من نیست. 
اون جریان واقعا جدیه ؟
زنگ زدی اینو بدونی ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم.
که ببینی شبیه صدای یه مامان هست یانه ؟
هرجور می خوای فکر کن.
خوش دارم اینجوری فکرکنم.
باشه فقط سعی کن خونسرد باشی.

خوش داری بدونی مگر نه ؟ 
سگوت 
سه هفته اس گرفتارم 
یعنی هیچ قاعده و قانونی نیست 
چرا قاعده ش اینه که من تنها زن تنهای این ساختمان هستم و فقط من می تونستم این کاره باشم 
بچه پشت در خونه تو بوده 
پس خبرا رسیده 
خوب شهر کوچیکه 
اندازه تهرون 
جدی میگم ادم اینجاوقت زیادمیاره 
پس تو تو وقت اضافی داری بازی میکنی 
نه نگران بودم

دیوار مشترک‌ - میترا داور

خیلی‌ وقت‌ها دوست‌ دارم‌ این‌ دیوار مثل‌ پرده‌ئی‌ نازک‌ کنار برود، تا ببینم‌ پشت‌ این‌ دیوار، پشت‌ آن‌ پرده‌ قرمز و پچ‌پچه‌ها چه‌ می‌گذرد.

گاه‌ جلوی‌ در ورودی‌ می‌بینمش‌ با موهای‌ قرمز و کاپشنی‌ قرمز.

همه‌ی‌ محل‌ او را می‌ شناسند، حتا جوان‌ های‌ خیابان‌ بالاتر وپائین‌تر، محدوده‌اش‌ نمی‌دانم‌ تا کجاست‌.

پشت‌ پنجره‌ می‌ایستم‌. مرد جوانی‌ را می‌ بینم‌ که‌ از کنار دیوار مشترک‌ ورودی‌ ما رد می‌شود. نگاهی‌ به‌ طبقه‌ چهارم‌ می‌اندازد.سرم‌ را می‌کشم‌ پشت‌ دیوار. بعضی‌ از آن‌ها احتمالاً آدرس‌ را دقیق‌ نمی‌دانند، چشم‌ های‌شان‌ سرگردان‌ است‌ تا دختری‌ را ببینند با صورت‌ گرد، موهای‌ کوتاه‌، بیست‌ و دوسه‌ ساله‌.


هر بار مرا می‌بیند، چشم‌هایش‌ را برمی‌گرداند. گاه‌ دنبال‌ بهانه‌ئی‌ می‌گردم‌ تا چیزی‌ ازش‌ بپرسم‌... معمولاً بی‌حوصله‌ به‌ نظر می‌رسد با سه‌ گره‌های‌ توهم‌.

روز سه‌ شنبه‌ ساعت‌ شش‌ تو باشگاه‌ ورزشی‌ دیدمش‌. شال‌ گردن‌ قرمز حریر دور گردنش‌ بسته‌ بود. با آمدنش‌ به‌ باشگاه‌ پچ‌ پچه‌ توی‌ زن‌ ها شروع‌ شد.

پریسا گفت‌: اومده‌ پی‌ مشتری‌.

زنی‌ که‌ سرش‌ را تکیه‌ داده‌ بود به‌ دوچرخه‌ی‌ ثابت‌ گفت‌: کی‌ دنبال‌ مشتری‌ یه‌؟

گفتم‌: خوابت‌ پرید! 

با حرکتی‌ کُند سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌ چرخاند. با صدای‌ کش‌ داری‌ گفت‌:

ـ تو خوابت‌ نمی‌یاد؟

گفتم‌: نه‌. تو هم‌ بهتره‌ بری‌ دکتر. 

دستش‌ را روی‌ بازویم‌ کشید و گفت‌: دکتربازی‌؟

دستم‌ را کشیدم‌ عقب‌. رفت‌ پی‌ تارا. از چند متری‌ می‌دیدمش‌ ، داشت‌ دست‌ می‌کشید روی‌ بازوی‌ تارا و چیزی‌ می‌گفت‌.

به‌ نظرم‌ تارا پی‌ مشتری‌ نبود، بیش‌تر غرق‌ تماشای‌ خودش‌ بود. 


مربی‌ باشگاه‌ وسط‌ ایستاده‌ بود و با صدای‌ بلند می‌گفت‌: بدو...بدو...

من‌ و پریسا کنار هم‌ می‌ دویدیم‌ و حرف‌ می‌زدیم‌.

به‌ پریسا گفتم‌: پی‌ مشتری‌ نیست‌. همه‌رو برای‌ خودش‌ نگه‌ داشته‌. خیلی‌هاشونو دوست‌ داره‌. نمی‌خواد بذل‌ و بخشش‌ کنه‌.

ـ خیلی‌ ساده‌ئی‌! دنبال‌ پوله‌.

ـ پول‌ هم‌ می‌گیره‌، اما بیش‌تر دوست‌ شون‌ داره‌. من‌ قیافه‌ی‌ اون‌ بروبچه‌هارو دیدم‌.

ـ قیافه‌ چی‌چی‌یه‌! گرگ‌ روزگارن‌.

ـ یکی‌شون‌ با موتورش‌ می‌یاد، گاهی‌ وقت‌ غروب‌. هردوشون‌ وقتی‌ همدیگرو می‌بینن‌، حالت‌ عصبی‌ دارن‌. تارا هی‌ آدامس‌ می‌ جووه‌...پسره‌ خیلی‌ لاغره‌. موهاش‌ خرمایی‌ یه‌.

مربی‌ رو به‌ من‌ و پریسا گفت‌: تندتر خانما...جلوی‌ بقیه‌ رو گرفتین‌!

چند دقیقه‌ جدا از هم‌ دویدیم‌. مربی‌ که‌ سرش‌ گرم‌ شد به‌ حرف‌ زدن‌، دوباره‌ من‌ و پریسا شروع‌ کردیم‌.

پریسا گفت‌: من‌ نگران‌ شوهرمم‌!

ـ دیوونه‌ئی‌!

ـ دیوونه‌ چی‌یه‌؟ اینا مهره‌ی‌ مار دارن‌. کتاب‌ باز می‌کنن‌.

ـ بیش‌تر دنبال‌ هم‌سن‌ و سالای‌ خودشه‌. بیست‌ و سه‌ چهار ساله‌، این‌ حدودا.

ـ تو محل‌ همچین‌ دخترایی‌ خطرناکن‌.

ـ همه‌ جا هستن‌. این‌ جا تو می‌بینی‌.

ـ یادته‌ رفته‌ بودیم‌ آلمان‌؟ پاشو تو یه‌ کفش‌ کرد برگردیم‌. می‌دونی‌ اون‌جا ... همه‌اش‌ می‌ترسید که‌ منو از دست‌ بده‌، حالا این‌ جا این‌قدر قلدری‌ می‌کنه‌.

مربی‌ آهنگ‌ ای‌ ایران‌ را انداخته‌ بود ، صدای‌ آهنگ‌ را که‌ زیاد کرد، سرعت‌ بچه‌ ها زیاد شد. 

ـ بدو...بدو...پنج‌ دقیقه‌ی‌ آخر...

جلوی‌ در رو به‌ مادرش‌ فریاد می‌زند:

ـ به‌ تک‌ تک‌ اون‌ هایی‌ که‌ اونجا نشستن‌، می‌گم‌ این‌ مادرمه‌، همه‌ می‌تونید...

زن‌ ها با ناخن‌ می‌کشند روی‌ صورت‌.

پچ‌ پچه‌ می‌پیچد بین‌ زن‌ هایی‌ که‌ بیرون‌ آمده‌اند. صداها گنگ‌ و تاریک‌ است‌.

ـ پدر مادرن‌ دارن‌؟

ـ آره‌ بابا! پدر بیچاره‌شون‌ داغون‌ شده‌، نگاه‌ به‌ موهای‌ سفیدش‌ نکنید،کمتر از پنجاه‌ ست‌.

ـ می‌گن‌ مادره‌ شروع‌ کرده‌.

ـ پریروز مادره‌ داد می‌زد بدبخت‌! تو به‌ خاطر هزار تومن‌...

ـ می‌گه‌ یعنی‌ کمه‌ ها! 

حداقل‌ ده‌ بیست‌ نفرشان‌ را خودم‌ دیده‌ام‌. بین‌ هیجده‌ تا بیست‌ و هفت‌ هشت‌ ساله‌، بیش‌تر قد بلند. 

تارا نشسته‌ بود روی‌ دوچرخه‌ی‌ ثابت‌ و پا می‌زد. به‌ چهره‌اش‌ که‌ نگاه‌ می‌کردی‌ به‌ نظر نقاشی‌ ماهر با قلم‌ نشسته‌ بود به‌ نقاشی‌. تو آینه‌ به‌ خودش‌ خیره‌ شده‌ بود. من‌ هم‌ از تو آینه‌ به‌اش‌ نگاه‌ می‌کردم‌ و بعد به‌ خودم‌ و به‌ بقیه‌ زن‌ها.

زن‌ ها دور تا دور سالن‌ می‌دویدند. برای‌ زیبایی‌ اندام‌ ونگه‌ داشتن‌ جوانی‌ همه‌ تلاش‌ می‌کردیم‌.

از تارا پرسیدم‌: چرا برای‌ زن‌هااین‌ قدر زیبایی‌ مهمه‌؟ کمتر مردی‌ به‌ صورتش‌ رنگ‌ و روغن‌ می‌ماله‌ .

نگاه‌ام‌ کرد. بدون‌ جوابی‌ پا می‌زد. زن‌ خواب‌ آلود با کندی‌ خودش‌ را جلو می‌کشاند. دوباره‌ دست‌ روی‌ بازویم‌ کشید و پرسید:

ـ دکتربازی‌؟

پریسا ایستاده‌ بود روی‌ دستگاه‌ کمر، مدام‌ پاها و کمرش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ می‌ چرخاند، از توی‌ آینه‌ تمام‌ حواسش‌ به‌ تارا بود. تارا حواسش‌ به‌ دختر جوان‌ سبزه‌ئی‌ بود که‌ گوش‌واره‌ حلقه‌ئی‌ طلا گوشش‌ بود. موهای‌ مشکی‌اش‌ را از پشت‌ بسته‌ بود. وقتی‌ می‌دوید موهایش‌ را با طنازی‌ به‌ چپ‌ و راست‌ می‌چرخاند. پریسا آمد کنارم‌ و گفت‌: دیدی‌؟ اون‌ سبزه‌! چه‌ خوش‌ سلیقه‌ ست‌ .

وقتی‌ لباس‌ مان‌ را عوض‌ می‌کردیم‌ دیدم‌ که‌ تارا با همان‌ دختر سبزهه‌ خوش‌ و بش‌ می‌کرد. موقع‌ حرف‌ زدن‌ چند بار با خیسی‌ زبان‌، خشکی‌ لبش‌ را گرفت‌. همان‌ موقع‌ پریسا تنه‌ زد و تو گوشم‌ گفت‌: برای‌ دل‌ خودشون‌؟ گرگ‌ روزگارن‌!

به‌ دیوار مشترک‌مان‌ خیره‌ می‌ شوم‌. این‌ دیوار مشترک‌ همیشه‌ هست‌ و من‌ خیلی‌ اوقات‌ به‌اش‌ تکیه‌ می‌دهم‌، بی‌آنکه‌ بدانم‌ چه‌ کسی‌ یا چه‌ کسانی‌ به‌ این‌ دیوار تکیه‌ داده‌اند.

پنجره‌ را باز می‌کنم‌، نیمی‌ از شب‌ گذشته‌. تمام‌ خانه‌ها در خاموشی‌ و تاریکی‌ فرو رفته‌اند. در دوردست‌ چراغی‌ سوسو می‌زند...

بعضی‌ از مهمانی‌ها، بی‌زن‌ و مردی‌، در خلوت‌ می‌گذرد... بعضی‌ چراغ‌ ها در جایی‌ روشن‌ می‌شود اما دیده‌ نمی‌شود.

قسمت های من- میترا داور

او خواب است که بلند می شوم . 

از دو یا سه ساعت قبل از بیدار شدن ، مدام چراغ کوچک ساعتش را روشن می کند تا خواب نماند . بیدار می شود در حالی که پتو را دور سرش پیچانده .

جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه تو دست شویی در حال مسواک زدن است .

از خانه بیرون می روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضای گرم آشپزخانه وقتی آفتاب از پرده می تابد روی شعله ی گاز . زیرکتری روشن است و جزجز می سوزد . گلیم کوچکی روی زمین پهن است ، این جا ، همان جایی است که من چند بار در روز می نشینم و چای گرم می نوشم .گاه می ایستم کنار پنجره ی تراس و به درخت های کاج بلند خانه ی همسایه نگاه می کنم .

افشین نزدیک همین اجاق در راستای نگاهم به خانه همسایه ها نگاه می کند . به نظرم درخت کاج را نگاه نمی کند چون فوری به لباسم اشاره می کند که برای جلوی پنجره مناسب نیست . گاهی هم خانه ی همسایه ها را فراموش می کند , دود سیگار را حلقه حلقه در صورتم پخش می کند . بوی مردانه اش لحظاتی است که این بدنه را چند لحظه منسجم می کند . خمیرش می کند خمیر گلی شکل .... از آن جایی که زمان خیلی محدود است در زنده گی کارمندی, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشی از زنده گی کنار می کشیم . 

حالا بخشی از وجود مسواک زده و روپوش پوشیده ام با کفش و مقنعه ی تیره در حال رفتن است .

محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف . 

از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده های توری می دیدم شان : دخترهای جوان که با حرکاتی ملایم و ظریف در حال رقص بودند ، رقص !

بخشی از بدنم با تردید نگاه می کرد ، رقص آیا حالا کلمه ای به دور از ذهن بود ؟ 

سال هاست با حیرت به بعضی از کلمات نگاه می کنم ، در چه شرایطی دست ها موزون می چرخد و بدن ؟ 

پشت میز اداری نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ می زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .

الان بیتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز می شود . ایستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود . 

خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .

در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟

شاید خواب باشد . حتما خواب است .

حالا سرویس بیتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه می زند، چای گرم می نوشد و کتاب می خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پیشانی ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زنی که در آینه هست حتا نسبت به چند ماه پیش تغییر کرده . گاه تغییراتش آن قدر روزانه است که نمی شناسمش . تازه گی موقع حرف زدن چشم هایش را می بندد. احتمالا نور آزارش می دهد و یا صدا ... و یا شاید چشم هایش را می بندد تاچند لحظه بخوابد... 

مقنعه اش را مرتب می کند پشت میز ... 

او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسیر با آنچه پیش می رود ‚ می رود . زمان بسیار کوتاهی‚ آن هم زمانی که عادت می شود می خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف می کنم . . . 

بخشی را نباید بنویسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشی که نه تنها خارج از مکان و زمان نیست ، بلکه دقیقا فیزیکی است و مدام در خانه و یا بیرون قد علم می کند ، این بخش برای به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . این بخش از وجودم که شاید هم بسیار مهم باشد طی مطالعات اینترنتی متوجه شده بیشترین عملکرد های ما به میزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گی دارد . به عنوان مثال وقتی میزان پروژسترون یک موش ماده از وضعیت عادی آن کمتر باشد افسرده گی به سراغش می آید ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشین مدام در حال تذکر دادن به این بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... این زن گاهی این قدر از من دور می شود که در آینه هم نگاهش نمی کنم...او مادر است ویا همسر و یا کارمندی که ساعت ورود و خروج را خوب فهمیده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده . 

... دیشب توی مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ایستاده بود با چادر سیاهی که سرش بود . .. بدنم پیدا بود . لایه ی نازک مو پایم را تا نزدیکی ساق پوشانده بود . توی مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را دیده بود و این ناراحتم می کرد . بعد فکر کردم احتمالا جنازه را فقط مادرم دیده و این نمی بایست زیاد مهم باشد. زن های دیگر هم که باشند احتمالا فراموش می کنند. خودم هم جنازه های زیادی دیده بودم در این سال ها ... شاید همین بود که مرگ ریشه کرده بود درا نگشت هایم ونمی توانستند برقصند .... گردنم درد می کند . انگار تیر می کشد . نگرانم و نگرانی ام شبیه ... شبیه چیزی است که نمی دانم چیست . برزخ است شاید ... یا شاید شبیه چیزی که نفس نمی کشد و یا تند وبدبو نفس می کشد و یا مگس بزرگی که بی دلیل وزوز می کند ... 

بخشی از این بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حرکتی چرخشی و حلزون وار به درون شکمش خزیده ، کوچک و کوچک تر شده ....او پیرزن درون من است . آن جا خوابیده است ... بوی ترشک می دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی . 

گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه ! 

همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ی عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... این ها وجود پاره پاره منند که در شهر سرگردانند...

گنجشک های آن خانه - رسول آبادیان

دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمی‌کنم که دل آخرین سنگ‌هایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی‌لی زمزمه می‌کند مانده.
گنجشکهامان هم مانده‌اند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضله‌اش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیده‌‌ام که بگویم بی‌تربیت‌ترین‌هاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند یا نشده‌اند…
به هر حال گنجشک‌های درخت او زیباتر بودند و اگر می‌خواست بازنده شرط زیاد و کم گنجشک‌های روی ساقه نازک درختم و درخت‌اش می‌شدم…
هنوز سر و صدای در هم گنجشک های درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پایان می‌دهد. دلم هری پایین می‌ریزد. برش می‌دارم به سبکی پر قوست. می‌بویم و می‌بویم و می‌بویمش و با یک جست سر دیوار و مثل یک جنس شکستنی تحویل می‌دهم و دوباره و دوباره میان تنه تنومند درختم و دیوار دراز می‌کشم و صد توپ پشمالوی رنگارنگ به حیاطمان می‌آیند و من صدتا می‌شوم و می‌بویم و می‌بویم و می‌بویمشان و با یک جست…
سینه برآمده یکیشان نوک مگسک است،‌ بگذار بزنمش. تشخیص گنجشک‌های درخت او که مهمان درخت منند کار سختی نیست. تفاوت شاخ و برگ‌های درهم تنیده دو درخت که به زور از میان سقف آسمان و دیوار بیرون زده‌اند مثل روز روشن است…
شاخ و برگ‌های درخت ها همدیگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و می‌بوسند همدیگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشید نگاه می‌کنم که حالا از لای برگ های درخت هامان چشمهایم را می‌زند و برق چشمهایش چشمهایم را می‌زند و نور پاشیده بر بال و پر گنجشکهایش با ساقه های نازک براق درخت اش در هم تلاقی می‌شوند…
گنجشکهایش می‌دانند که با تیر نمی‌زنمشان . مثل اینکه این یکی شیطنتش گل کرده و هی می‌آید تا نزدیک چشمهایم وهی در لای برگ ها گم می‌شود و گم می‌شود و گم می‌شود و دیوار هی بالا می‌رود و سقف آسمان را فشار می‌دهد و باز بالا می‌رود و … ساقه نازک درخت در دستانش و دستانم.
بشمار یک، دو، سی و پنج… شصت … صد و می‌خندند پدرهامان.
صدای آواز آرام هنگام بازی عصرانه لی لی ، یک جوانه،‌ دو جوانه، می‌خندند پدرهامان…
می‌آید تا نزدیک چشمهایم و هی در لای برگ ها گم می‌شود و گم می‌شود و من نمی‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمی‌زنم می‌ترسم بشکند. فضله ای به هوای میان ابروهایم سرازیر می‌شود، سرم را می‌دزدم…
سرم را می‌دزدم از مسیر سنگ تیر و کمان لندهوری که عصرها وقت بازی لی لی اش می‌آید… سینه ‌اش یکیشان نوک مگسک است. فقط یک حرکت کوچک انگشت اشاره ام کافی است هک خون از میان ابروهایش بزند بیرون و دسته تیر و کمان‌اش سرخ شود…
سینه یکیشان نوک مگسک است. راست می‌گوید ؤ‌من که عرضه زدن یک گنجشک را هم ندارم غلط کرده ام خرج روی دست‌اش بگذارم…
اما باز می‌گویم و می‌گویم و می‌گویم که برای زدن گنجشک نمی‌خواهم‌اش…
میان ساقه نازک درختم و دیوار، راست می‌گوید جای بازی و استراحت نیست این جا توی این گرما.
ساقه جوانه باران است چه می‌دانست پدرم؟…
میان تنه تنومند درختم و دیوار… راست می‌گوید جای خستگی در کردن و دراز کشیدن نیست این جا توی این سرما.
درخت گنجشک باران است چه می‌داند مادرم؟…
بیچاره دیگر از سن و سال‌اش گذشته که یواشکی بیاید و کنارم دراز بکشد و یک چشمی مسیر نگاهم را تا نوک مگسک دنبال کند و سری بتکاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هی نازک می‌شود بعدش تنومند می‌شود و مادر چشمهایش سرخ می‌شوند. چشم‌های مادر سرخ می‌شوند چون اصرار دارد ثابت کند دیوار کوتاه است و داد بزند که چه مرگیم شده و من می‌گویم دیوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهایش…
و من از درخت هامان بگویم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضای خالی مورد ادعایم را با دستان لرزانش لمس کند و چشمهایش سرخ شوند و اشک گونه‌های چروکیده‌اش را بپوشاند و بازاری از پا نگرفتن آن ساقه‌های بی‌جان بگوید و بگوید که من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ریش و موی بلندم گیر بدهد و چشمهایش سرخ شوند و زار بزند و وقتی گنجشکهای براق را با اشاره نشان‌اش می‌دهم دست ها را به سینه بکوبد و رو به آسمان بپرسد که من تقاص کدام گناه کبیره‌ام؟…
و من باز ازشاخه‌های در هم تنیده بگویم و از دیوار و چشمهایش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…یک روز صبح ‌‌بمیرد . بدون آنکه موفق شوم وجود درخت و دیوار و گنجشکهای آن خانه را به او اثبات کنم…
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمی‌کنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده ،‌فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی لی زمزمه می‌کند مانده.
خوشحالم که چشمهای آن لندهور دیگر هنگام بازی نمی‌بینندش…
دومین تیر تفنگم ، بشمار یک ،‌ دو… سه… سی، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است که توی لوله زندانی است. من که عرضه…
سینه یکیشان نوک مگسک است . می‌داند که نمی‌زنمش. اما این بار اشتباه می‌کند تا نزدیک صورتم می‌آید و دوباره لای شاخ و برگ‌های درخت هامان گم می‌شود و گم می‌شود و…
ماشه را فشار می‌دهم … میان ابروهایش ، تیر و کمان‌اش سرخ می‌شود.
ماشه را فشار می‌دهم … باز هم ….
مادر سال ها پیش از کجا می‌دانست که می‌گفت دیگر زنگ زده و باید بیندازمش دور؟…