خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازک کنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد.
گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و کاپشنی قرمز.
همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا کجاست.
پشت پنجره میایستم. مرد جوانی را می بینم که از کنار دیوار مشترک ورودی ما رد میشود. نگاهی به طبقه چهارم میاندازد.سرم را میکشم پشت دیوار. بعضی از آنها احتمالاً آدرس را دقیق نمیدانند، چشم هایشان سرگردان است تا دختری را ببینند با صورت گرد، موهای کوتاه، بیست و دوسه ساله.
هر بار مرا میبیند، چشمهایش را برمیگرداند. گاه دنبال بهانهئی میگردم تا چیزی ازش بپرسم... معمولاً بیحوصله به نظر میرسد با سه گرههای توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشی دیدمش. شال گردن قرمز حریر دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توی زن ها شروع شد.
پریسا گفت: اومده پی مشتری.
زنی که سرش را تکیه داده بود به دوچرخهی ثابت گفت: کی دنبال مشتری یه؟
گفتم: خوابت پرید!
با حرکتی کُند سرش را به طرف من چرخاند. با صدای کش داری گفت:
ـ تو خوابت نمییاد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بری دکتر.
دستش را روی بازویم کشید و گفت: دکتربازی؟
دستم را کشیدم عقب. رفت پی تارا. از چند متری میدیدمش ، داشت دست میکشید روی بازوی تارا و چیزی میگفت.
به نظرم تارا پی مشتری نبود، بیشتر غرق تماشای خودش بود.
مربی باشگاه وسط ایستاده بود و با صدای بلند میگفت: بدو...بدو...
من و پریسا کنار هم می دویدیم و حرف میزدیم.
به پریسا گفتم: پی مشتری نیست. همهرو برای خودش نگه داشته. خیلیهاشونو دوست داره. نمیخواد بذل و بخشش کنه.
ـ خیلی سادهئی! دنبال پوله.
ـ پول هم میگیره، اما بیشتر دوست شون داره. من قیافهی اون بروبچههارو دیدم.
ـ قیافه چیچییه! گرگ روزگارن.
ـ یکیشون با موتورش مییاد، گاهی وقت غروب. هردوشون وقتی همدیگرو میبینن، حالت عصبی دارن. تارا هی آدامس می جووه...پسره خیلی لاغره. موهاش خرمایی یه.
مربی رو به من و پریسا گفت: تندتر خانما...جلوی بقیه رو گرفتین!
چند دقیقه جدا از هم دویدیم. مربی که سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پریسا شروع کردیم.
پریسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ دیوونهئی!
ـ دیوونه چییه؟ اینا مهرهی مار دارن. کتاب باز میکنن.
ـ بیشتر دنبال همسن و سالای خودشه. بیست و سه چهار ساله، این حدودا.
ـ تو محل همچین دخترایی خطرناکن.
ـ همه جا هستن. این جا تو میبینی.
ـ یادته رفته بودیم آلمان؟ پاشو تو یه کفش کرد برگردیم. میدونی اونجا ... همهاش میترسید که منو از دست بده، حالا این جا اینقدر قلدری میکنه.
مربی آهنگ ای ایران را انداخته بود ، صدای آهنگ را که زیاد کرد، سرعت بچه ها زیاد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقیقهی آخر...
جلوی در رو به مادرش فریاد میزند:
ـ به تک تک اون هایی که اونجا نشستن، میگم این مادرمه، همه میتونید...
زن ها با ناخن میکشند روی صورت.
پچ پچه میپیچد بین زن هایی که بیرون آمدهاند. صداها گنگ و تاریک است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بیچارهشون داغون شده، نگاه به موهای سفیدش نکنید،کمتر از پنجاه ست.
ـ میگن مادره شروع کرده.
ـ پریروز مادره داد میزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ میگه یعنی کمه ها!
حداقل ده بیست نفرشان را خودم دیدهام. بین هیجده تا بیست و هفت هشت ساله، بیشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روی دوچرخهی ثابت و پا میزد. به چهرهاش که نگاه میکردی به نظر نقاشی ماهر با قلم نشسته بود به نقاشی. تو آینه به خودش خیره شده بود. من هم از تو آینه بهاش نگاه میکردم و بعد به خودم و به بقیه زنها.
زن ها دور تا دور سالن میدویدند. برای زیبایی اندام ونگه داشتن جوانی همه تلاش میکردیم.
از تارا پرسیدم: چرا برای زنهااین قدر زیبایی مهمه؟ کمتر مردی به صورتش رنگ و روغن میماله .
نگاهام کرد. بدون جوابی پا میزد. زن خواب آلود با کندی خودش را جلو میکشاند. دوباره دست روی بازویم کشید و پرسید:
ـ دکتربازی؟
پریسا ایستاده بود روی دستگاه کمر، مدام پاها و کمرش را به چپ و راست می چرخاند، از توی آینه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئی بود که گوشواره حلقهئی طلا گوشش بود. موهای مشکیاش را از پشت بسته بود. وقتی میدوید موهایش را با طنازی به چپ و راست میچرخاند. پریسا آمد کنارم و گفت: دیدی؟ اون سبزه! چه خوش سلیقه ست .
وقتی لباس مان را عوض میکردیم دیدم که تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش میکرد. موقع حرف زدن چند بار با خیسی زبان، خشکی لبش را گرفت. همان موقع پریسا تنه زد و تو گوشم گفت: برای دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به دیوار مشترکمان خیره می شوم. این دیوار مشترک همیشه هست و من خیلی اوقات بهاش تکیه میدهم، بیآنکه بدانم چه کسی یا چه کسانی به این دیوار تکیه دادهاند.
پنجره را باز میکنم، نیمی از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشی و تاریکی فرو رفتهاند. در دوردست چراغی سوسو میزند...
بعضی از مهمانیها، بیزن و مردی، در خلوت میگذرد... بعضی چراغ ها در جایی روشن میشود اما دیده نمیشود.
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لیلی زمزمه میکند مانده.
گنجشکهامان هم ماندهاند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضلهاش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیدهام که بگویم بیتربیتترینهاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفتهاند و موفق شدهاند یا نشدهاند…
به هر حال گنجشکهای درخت او زیباتر بودند و اگر میخواست بازنده شرط زیاد و کم گنجشکهای روی ساقه نازک درختم و درختاش میشدم…
هنوز سر و صدای در هم گنجشک های درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پایان میدهد. دلم هری پایین میریزد. برش میدارم به سبکی پر قوست. میبویم و میبویم و میبویمش و با یک جست سر دیوار و مثل یک جنس شکستنی تحویل میدهم و دوباره و دوباره میان تنه تنومند درختم و دیوار دراز میکشم و صد توپ پشمالوی رنگارنگ به حیاطمان میآیند و من صدتا میشوم و میبویم و میبویم و میبویمشان و با یک جست…
سینه برآمده یکیشان نوک مگسک است، بگذار بزنمش. تشخیص گنجشکهای درخت او که مهمان درخت منند کار سختی نیست. تفاوت شاخ و برگهای درهم تنیده دو درخت که به زور از میان سقف آسمان و دیوار بیرون زدهاند مثل روز روشن است…
شاخ و برگهای درخت ها همدیگر را بغل گرفتهاند… بغل گرفته اند و میبوسند همدیگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشید نگاه میکنم که حالا از لای برگ های درخت هامان چشمهایم را میزند و برق چشمهایش چشمهایم را میزند و نور پاشیده بر بال و پر گنجشکهایش با ساقه های نازک براق درخت اش در هم تلاقی میشوند…
گنجشکهایش میدانند که با تیر نمیزنمشان . مثل اینکه این یکی شیطنتش گل کرده و هی میآید تا نزدیک چشمهایم وهی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و گم میشود و دیوار هی بالا میرود و سقف آسمان را فشار میدهد و باز بالا میرود و … ساقه نازک درخت در دستانش و دستانم.
بشمار یک، دو، سی و پنج… شصت … صد و میخندند پدرهامان.
صدای آواز آرام هنگام بازی عصرانه لی لی ، یک جوانه، دو جوانه، میخندند پدرهامان…
میآید تا نزدیک چشمهایم و هی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و من نمیزنمش. توپاش را با پا نمیزنم میترسم بشکند. فضله ای به هوای میان ابروهایم سرازیر میشود، سرم را میدزدم…
سرم را میدزدم از مسیر سنگ تیر و کمان لندهوری که عصرها وقت بازی لی لی اش میآید… سینه اش یکیشان نوک مگسک است. فقط یک حرکت کوچک انگشت اشاره ام کافی است هک خون از میان ابروهایش بزند بیرون و دسته تیر و کماناش سرخ شود…
سینه یکیشان نوک مگسک است. راست میگوید ؤمن که عرضه زدن یک گنجشک را هم ندارم غلط کرده ام خرج روی دستاش بگذارم…
اما باز میگویم و میگویم و میگویم که برای زدن گنجشک نمیخواهماش…
میان ساقه نازک درختم و دیوار، راست میگوید جای بازی و استراحت نیست این جا توی این گرما.
ساقه جوانه باران است چه میدانست پدرم؟…
میان تنه تنومند درختم و دیوار… راست میگوید جای خستگی در کردن و دراز کشیدن نیست این جا توی این سرما.
درخت گنجشک باران است چه میداند مادرم؟…
بیچاره دیگر از سن و سالاش گذشته که یواشکی بیاید و کنارم دراز بکشد و یک چشمی مسیر نگاهم را تا نوک مگسک دنبال کند و سری بتکاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هی نازک میشود بعدش تنومند میشود و مادر چشمهایش سرخ میشوند. چشمهای مادر سرخ میشوند چون اصرار دارد ثابت کند دیوار کوتاه است و داد بزند که چه مرگیم شده و من میگویم دیوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهایش…
و من از درخت هامان بگویم و نشاناش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضای خالی مورد ادعایم را با دستان لرزانش لمس کند و چشمهایش سرخ شوند و اشک گونههای چروکیدهاش را بپوشاند و بازاری از پا نگرفتن آن ساقههای بیجان بگوید و بگوید که من چشم و چراغ خانهام. بعد به ریش و موی بلندم گیر بدهد و چشمهایش سرخ شوند و زار بزند و وقتی گنجشکهای براق را با اشاره نشاناش میدهم دست ها را به سینه بکوبد و رو به آسمان بپرسد که من تقاص کدام گناه کبیرهام؟…
و من باز ازشاخههای در هم تنیده بگویم و از دیوار و چشمهایش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…یک روز صبح بمیرد . بدون آنکه موفق شوم وجود درخت و دیوار و گنجشکهای آن خانه را به او اثبات کنم…
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده ،فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی لی زمزمه میکند مانده.
خوشحالم که چشمهای آن لندهور دیگر هنگام بازی نمیبینندش…
دومین تیر تفنگم ، بشمار یک ، دو… سه… سی، شصت، شصت،شصت، شصت سال است که توی لوله زندانی است. من که عرضه…
سینه یکیشان نوک مگسک است . میداند که نمیزنمش. اما این بار اشتباه میکند تا نزدیک صورتم میآید و دوباره لای شاخ و برگهای درخت هامان گم میشود و گم میشود و…
ماشه را فشار میدهم … میان ابروهایش ، تیر و کماناش سرخ میشود.
ماشه را فشار میدهم … باز هم ….
مادر سال ها پیش از کجا میدانست که میگفت دیگر زنگ زده و باید بیندازمش دور؟…