.

.

قصه های مموش 10

سیب گلابی ( 1 )

بعد یی که طیاره مون به طور کاملا مشکوک سقوط کرد ، با ابی و اسی و ساسان که بچه ی آبودان نبود ولی  آقاش نهاده بودش پیش ما تا مثه ما آبودانی بشه و مرد ؛  تصمیم گرفتیم که یه طیاره دیگه درست کنیم. متاسفانه ساسان گفت پول مول تو دس و بالش نیست برا همین هم  با بچه ها نشسَیم و فک کردیم که راهی پیدا کنیم برا پولدار شدن. از اونجایی که آبودانی جماعت همیشه خودساز بوده و مستقل و هیچ چشداشتی به این و اون نداشته و نداره گفتیم بهترین راه دوره گردیه. او وختا تو آبودان بازار دوره گردا خیلی داغ بود. هر چیزی هم برا خودش یه فصلی داشت. تابستونا که از یی سیب ترشا میومد بازار بچه های آبودان دس به کار می شدن و بساط سیب گلابی راه مینداختن.

برا درس کردن سیب گلابی ؛ یه کیلو سیب ترش میسدیم با یه کم رنگ غذا و نیم کیلو شکر . سیبا هه میشسَیم یه چوب بستنی تو سرش می کردیم ؛ رنگ غذا و آب و شکر هم با هم قاطی می کردیم میذاشتیم رو گاز تا خوب بجوشه و سفت بشه ، او وخت سیباهه یکی یکی فرو می کردیم تو آب شکرمونو می چسبوندیمشون روی یه سینی رویی . سینی که پر می شد همه چی آماده بود.

به ساسان گفتم : سه سوته می پری خونه تون نیم کیلو شکرو یه خورده رنگ غذا و یک کیلو سیب ترش میاری . به ابی هم گفتم تا ده می شمارم می ری پیش لبنیاتی مش قربون هرچی چوب بستنی رو زمین افتاده با خودت میاری. به اسی هم گفتم همین جا ویمیسی تا ابی اومد تا بیست می شمارم چوب بستنی ها رو می بری خونه تون مثه گل ؛  با ریکا تمیس می شوربی میاریشون. خودم هم  منتظر موندم تا بچه ها برن و بیان. ساسان خیلی بچه ی درسَی بود ؛ با دس پر اومد. شانس آورده بودیم ننه ش سیب ترش خریده بوده. ابی هم با چوب بستنی ها اومد. چوب بستنی ها رو دادم به اسی و شروع کردم تا بیست شمردن.

حالا دیگه همه چی آماده بود فقط مونده بود مو ؛ مموش – چاکریم – که یواشکی که ننه م نفهمه  برم آشپزخونه مونو ترتیب کاره بدم. او وختا تو لینمون خیلی ها  دنبال یی بودن که طرز درس کردن سیب گلابی هاهه از مو یاد بگیرن. هر وقت سیب گلابی درست  می کردم برا فروش  مجبور می شدم برم یه جاهای دیگه سیب گلابی هامه بفروشم. تو لینمون سر سیب گلابی های مو دعوا می شد. حتا یه بار برا اینکه کسی متوجه ی سیب گلابی های مو نشه  مجبور شدم با لباس مبدَل از خونه بزنم بیرون.

به ابی و اسی و ساسان گفتم همین جا دم در ویسین  به نوبت کشیک. هر وقت ننه م از بازار اومد سه تا سوت می زنین. این رمزمون بود. رفتم تو خونه. آشپزخونه مون تو حیاط بود . او موقع ها تو تموم لین فقط ما گازمونه با فندک روشن می کردیم. البته دم ساسان گرم. فندک اونا بود. گازه روشن کردم و شروع کردم به درست کردن معجونی که تا همین الان هم فرمولشه به هیچ احد و ناسی نگفتمه.  کپسولمون ایران گاز بود از یی نارنجیا. ننه م می گفت ایران گاز ؛ گازش از گازهای دیگه داغ تره. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم. حسی که انگار .. نمی تونم بگم چه حسی فقط اینه می تونم بگم که احساس می کردم همه الان منتظرن تا مو ؛ مموش – چاکریم – با دستی پر برم طرفشون.

سیب گلابی ها آماده شدن.یهویی سه تا سوت شنیدم. ننه م بود. عین برق خودمه رسوندم به دم در. تا پا نهادم بیرون  ننه م از ته کوچه دیدتم. همی طور که می دوییدوم به بچه ها گفتم بیایین دنبالم.

یی بار هم ادامه داره کا....  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد