.

.

نشانی - خالد رسول پور

تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را به دنبال ِ کودکی گشته است که موهای پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌های نمناکِ براق، گونه‌های گلبرگی، دست‌های تُرد ِ مشت‌شده، لب‌های غنچه‌ای و گوش‌هایی شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بداندیشی -  کسی نمی‌شناسدش. 
می‌گوید در گرگ و میش صبح گمش کرده. 
می‌پرسند پسر است یا دختر؟
می‌گوید مگر فرقی هم می‌کند؟ بچه‌ام است. گمش‌کرده‌ام. 
می‌گویند آخر برای پیدا کردنش باید بدانیم که پسر است یا دختر. 
به زمین خیره می‌شود، به فکر فرو ‌می‌رود و می‌گوید تا حالا به این مسئله فکر نکرده‌ام و نمی‌دانم پسر است یا دختر. 
از رنگ چشم‌هایش می‌پرسند، نمی‌داند. رنگ موهایش را هم نمی‌داند.
می گوید چشم‌هایش نمناک است و همیشه برق می‌زند؛ و موهایش شب‌رنگ. به رنگ شب.
می پرسند چه شبی؟ مهتابی یا سیاه شب؟
به تلخی می‌خندد و می‌گوید به رنگ شبی که چشم‌های او در آن دیده‌نمی‌شود.
می‌پرسند چه پوشیده است؟
می‌گوید نمی‌دانم. هر وقت نگاهش می‌کنم تنها او را می‌بینم و لباس به چشمم نمی‌آید. 
می‌خندند. می‌گویند با این نشانی‌ها نمی‌توانی پیدایش کنی.
می‌گوید مسجدی نشانم دهید تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم. 
مسجد جامع شهر را نشانش می‌دهند.
یکی می‌پرسد اسمش چیست تا صدایش بزنم. 
می‌گوید اسم ندارد. 
می‌پرسند پس به چه نامی صدایش می‌زنی؟ 
می‌گوید تا حالا صدایش نزده‌ام.
می‌پرسند در شهر ما آشنایی داری؟ 
می گوید غیر از او کسی را در دنیا ندارم و نمی شناسم؛ اما بگذارید از پشت بلندگو برایش لالایی بخوانم. 
پشت میکروفون می‌رود، اما تنها دهانش را به میکروفون می‌چسباند و به آرامی نفس می‌کشد. 
می‌گویند چرا نمی‌خوانی؟ 
می‌گوید نفس‌های من برای او لالایی است. 
می‌پرسند نمی‌ترسی با لالایی‌ات خوابش ببرد و نتوانی پیدایش کنی؟ 
می‌گوید که او تنها زمانی که می‌خوابد مکانی را اشغال می‌کند و یافتنی می‌شود؛ اما حالا مطمئنم که بیدار است و بی‌جا. 
و باز پشتِ میکروفون به آرامی نفس می‌کشد. لحظه‌ها می گذرند و دقیقه‌ها و ساعت‌ها از سینه‌اش بیرون می‌ریزند.
تنهایش می‌گذارند و نفس‌های او هم‌چنان در شهر می‌پیچد. او آن‌طور که خودش فکر می‌کند، تنهاتر از همیشه، از روی قالی‌های رنگارنگ مسجد می‌گذرد و پا در بادِ گرمِ خاک‌آلودِ نیم‌روزیِ شهر می‌گذارد.
آسفالت را باد جارو کرده‌ و پنجره‌های خانه‌ها خاک گرفته‌اند. به هر که می‌رسد می‌گوید که بچه‌اش نخوابیده، که او نتوانسته بخوابد. اما دیگر سوالی یا جوابی نمی‌شنود. 
پیش از تاریکیِ هوا، زمانی که خورشید دارد پشت منارهای مسجد غروب می‌کند، شهر را پشت ِ سر می‌گذارد؛ در حالی‌که با خود می‌گوید که سال‌ها بعد، کودکی به این شهر خواهد آمد که موهای پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌های نمناک براق، گونه‌های گلبرگی، دست‌های تُرد ِ مشت‌شده، لب‌های غنچه‌ای و گوش‌هایی شفاف مثل آب دارد، و سراغ کسی را خواهد گرفت که شاید روزی روزگاری از این شهر رد شده باشد.  

عشق- خالد رسول پور

دختر همسایه‌مان روسری ِ آبی به سر می‌بندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون می‌رفتم، پشتِ شیشه‌ی مات ِ پنجره‌ی رو به کوچه‌شان، سایه‌ی آبی بزرگی دیدم که تکان می‌خورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم می‌کرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشه‌ی مات، نمی‌شود چیزی دید.
پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاق من، شیشه‌ی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم ِ در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیره‌اش شدم. بی‌ آنکه نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شیشه‌ی مات، سایه‌ی آبی را دیدم.

امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایه‌ی آبی را دیدم که پشت شیشه‌ی مات پیدا شد و طرح نامشخص ِ لب‌هایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه می‌فرستاد.

عاشقش شده ام.

*
برای پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاقم، شیشه‌ی مات خریده‌ام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او -  از پشتِ شیشه‌های ماتمان، به سفیدیِ مات کوچه خیره شده‌‌ایم و هر دو با خود می‌گوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتِ شیشه‌ی ماتش ایستاده و من را نگاه می‌کند.

دست شیطان -عزیزالله نهفته

خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:
"دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما حالا چه به درد می خورد. حسنی با آن ذهن جن زده اش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به خود می گویم چرا آمدم، کابل مین نداشت."

سایه از کنار دریچه رفت و در سایهء دیوار گم شد. خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.

در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء گرد وسنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
"تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که در خانه همسایهء ما پیدا شده ، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می کند و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دور می اندازد و به سراغ دست دیگری می رود.
ماما خیرو می گوید که در بمباران طیاره ها دست کدام کس بریده شده. ماما خیرو ، نمی تواند بسیار چیز هارا ببیند. من با چشم های خود دیدم گه چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بودند، شش ، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد به سر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها می ترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا از بچه های اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ می داد و می خواند : 
ملا دست دزده بریده 
ملا کس دزده دریده 
می خواستم ببینم با دست زن گدا چی می کنند، اما ماما خیرو دستم را گرفت و بردم خانه. "

سایه انگار دلتنگ شده باشد، آهسته از جا برخاست و رفت سوی دروازه ء حویلی که در کنار آن حسنی به سایه اش که کنار دروازه افتاده بود ، چشم دوخته بود. حسنی به سایه اش می گفت: 
" قالین می بافتم . خلیفه بخشی برایم یک بایسکل بخشش داد. می گفت حسنی بهترین قالین باف است. اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من. حسینی می گوید بیا برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گرفت، حالا فکر می کنم حسینی حق به جانب است. شیطان دست مارا بریده، می رویم پیشش، دستش را می گیریم و تا دست های ما را جور نکند، رهایش نمی کنم. یا هو..."

دو سایه به هم نزدیک می شوند. هر دوسایه دست های راست شان را که از بند و آرنج بریده شده ، تکان می دهند.
خیرو دوباره کنار دریچه می آید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین تر حرکت می کند. سایه به خیرو می گوید: 
" دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره. حسنی می رفت بیرون ، می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند. زنده گی شده بود ، مصیبت . رفتیم قریه. از چه راه هایی. همه ماین، همه جا کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موتر داینا کوچ وبار را انداختیم و رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش . با صد عذر و زاری نمی شد آرامش کرد. شب و روز می رفتیم. هر بار که می دیدیم یا خبر می شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم. سفر نبود، درد سر بود. "

خیرو چیزی نگفت. سایه دوباره تکان خورد و در سایهء دیوار محو شد. در برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی. می گفت: 


" موتر می رفت. همه روز را خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می رفت. بعدتر دانستم که بلا ، راه را بسته و ما از راه دیگر رفتیم. ماما خیرو می گفت که از راه دور می رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه ماندیم. ماما خیرو می ترسید. همه می ترسیدن. من هم می ترسیدم. می ترسیدم که بلا یک باره از دستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود. بلا دورش چرخ می زد . بوبوی حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و فریاد همو بود که بلا می ترسید و می رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد. " 

مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه می دانستند که حسینی بچه ء خوبی است. از کار که می آمد یک سر می رفت نزد آقا معلم و از او ریاضی و هندسه یاد می گرفت . آقا معلم درخانه اش مکتب ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان از همان جا بردنش . ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست راستش را... نامرد ها!"

دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت: 
"حسینی رنگی به رخ نداشت. صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند. گلچهره گریه می کرد . بوبوی حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک بار دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سر گوچه و درپیش همه دستش را ببرم، اما در خود لرزیدم . در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما خیرو محکم گرفت و درد را از آن فرار داد. حسینی وفتی ولیبال می کرد، مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می آوردم. بلا را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه و دستار سیاه و چشمهای سیاه داشت. وقتی می گفتم ، بلا آمد ، همه می دویدند و خود را درخانه هایشان پنهان می کردند. من هم می گریختم. حسینی هم. "

خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو از سینه اش به زبانش را راه باز می کردند و در اتاق که دیگر در سیاهی شام رنگ می باخت، می پیچید:" حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن در حیاط همسایه پیدا شده بود. حالا او درهر جا و هر چیز کار جن را می بیند. می گفت که بلا دست حسینی را برده . اگر بریم به بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد . فکر میکند بلا دستش را می برد . وقتی دستش را محکم می گیرم ، آرام می شود . یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند."

در حویلی هم دیگر سایه یی نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: " در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند. با دست دیگرش دشتم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد و برای خودش بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من در میان سیاهیی که تا چند روز از چشمانم نرفت افتادم."

حسینی مکثی کرد و باز به یاد روز دیگری افتاد: " بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد. بلا از زیر زمین به تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از آرنج برید. دیگر نفهمیدم.وقتی به خود آمدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی بروم به خانهء همسایه که بلا در آن جا خانه کرده است. به هر زوری که باشد دستم را از پیشش می گیرم."

حسنی چشمانش را بست و در حالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازهء اتاق تکیه داد: 
" وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید. حالا بی دست چگونه دار قالین را راه بیندازم ؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم را از پیش بلا پس بگیرم."

اما در اتاق، خیرو همچنان به صدایی گوش می داد که از سینه اش روی لبانش جاری می شد:
" صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند. "

ابرهای سفید کجا رفتند؟- عزیزالله نهفته

ابرها در پیش چشمانت در حرکت اند. به یاد داری که چگونه ابرهارا پله بسازی و ازآن ها بروی بالا. 
رفته بودی روستا و این را بی بی که تمام روستا می گفت "مادر جان" درجانش حلول کرده است، برایت یاد داده بود. گفته بود: بر آخرین شاخهء بلند ناجو که رسیدی، اولین پاره ابر را محکم بگیر و بعد آن گونه که زواله را هموار می کنند، ابر را مانند پله ، هموار کن. از پلهء اول که بالا رفتی، دیگر پله ها خود به خود مسیر را می سازند. آن وقت می رسی به آن جا که خواسته یی و زمین مثل سیبی به نظرت می آید که تازه رسیده باشد." 

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند.

کسی چوتی ات را باز می کند. انگار بی بی است. می گویی : " بی بی جان، بگذار بروم بالا... حالا نه، بعد که برگشتم، چوتی ام را باز کن."

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند.

بی بی یک پاره ابر را می گذارد روی پیشانیت . ابر سرد و سفید است- مثل برف. اما تو احساس گرما می کنی. می گویی: " بی بی، می روم بالا و از آنجا برف می گیرم و می خورم. تشنه هستم. زبانم داغ آمده. زبانم را بیرون می کشم و می گذارم پاغنده های بزرگ برف، رقص رقصان بیایند و بنشینند روی زبانم." 

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. و آن کسی که مثل بی بی است، با آواز خفه یی می گوید: " کاش روستا نمی رفت. نمی دانم تب دارد یا جنهای بی بی رفته در جانش؟"

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. 
بی بی را می بینی بر تشک رو به رویت نشسته است. به نظرت می آید که گربهء بزرگی روبه رویت نشسته و جرعه جرعه چای سبز می نوشد. خنده ات می گیرد. صدای تک تک تسبیح بی بی را می شنوی . زن همسایه را می بینی که با پیر دختری می آید و درست در مقابل بی بی زانو می زند. زن همسایه را می شناسی. اما آن پیر دختر را هرگز ندیده ای. زن همسایه می گوید: " بی بی جان، این دختر یازنه ام است. همو که نامزدش گم شده است. آمده که از مادر جان بپرسی در کجاست؟ زنده است؟ مرده است؟ میآید؟ نمیآید؟" 

می بینی که بی بی تسبیحیش را تندتر می گرداند. زیر چشم چپش چند چین بزرگ پیدا می شوند و چشمش نیمه بسته می شود. اما تو می دانی که بی بی از همان درز کوچک همه چیز را می بیند. می شنوی که بی بی می گوید: " شیرین جان، ببین مادرجان... هفته ء پیش آمده بود. نمی آید . گرمی هم شده. صبح یا شام می بود باز یک چیزی . حالا نمی آید." 

می بینی که زن همسایه چیزی را زیر تشک پنهان می کند. بی بی تسبیحیش را روی تشک، درست جایی که زن همسایه چیزی را پنهان کرده می گذارد و می کوید: " خب حالا که زحمت کشیدی، تا این جا آمدی، یک بار کوشش می کنم." می بینی که بی بی آهسته آهسته سرخ و کبود می شود. تکان می خورد و بعد سراپا می لرزد.

یک بار فکرمی کنی که زمین می لرزد، اما بعد متوجه می شوی که این تنها بی بی است که می لرزد. انگار دو نفر از دو سو او را می لرزانند. ترس آهسته آهسته از پاهایت به طرف بالا می رود.آواز نفس های بی بی را می شنوی که تغییر می کنند. ترس مانند جریان تندی به سرعت در تمام وجودت درحرکت می شود و بعد باسنگینیی تمام روی سینه ات فشار می آورد.

از کناره های دهن بی بی آب لزجی پایین می آید. می شنوی که بی بی می گوید: " برو دخترم، آرام می شوی. خوشبخت می شوی. تاسال دیگر اگر دستت را حنا نکردند، بیا در ستم تف کن. برو آرام شوی که خبر مادر را گرفتی. برو مادر صدقه ات شود. مسافرت زنده است. زندانی است. زود رها می شود. ..." 

آواز بی بی دو رگه و عجیب به گوشت می آید. ترس که روی سینه ات جمبر زده است، یک باره مانند خنجری به سینه ات فرو می رود. چیغ کوتاهی می زنی و از هوش می روی.

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. کسی که مثل بی بی است. موهایت را شانه میزند. باز می شنوی : " خدا می داند بی بی به او چه گفته. از روزی که برگشته است، هذیان می گوید."

گپ های بی بی در گوشت طنین می اندازد. : " دخترکم، وقتی من هم مثل تو خرد بودم، یک روز "مادر جان" آمد. مرا آسمان برد. در حویلی ما یک درخت بزرگ ناجو بود. "مادرجان" از همان درخت آمده بود پایین. آمده بود به دیدن من . نماز می خواندم. درهمان خوردی، چادر نماز ننه ام را می گرفتم و نیمش را زیر پایم می افگندم و نیمش را روی سرم مثل چادر می گرفتم. "مادر جان" که آمد، چادر را تا کرد و گذاشت روی تاقچه. بعد، مرا باخود برد به طرف درخت. از درخت رفتیم بالا. ابر ها در پیش چشمان ما درحرکت بودند. "مادرجان" ابر را همان گونه که زواله را هموار می کنند، هموار کرد و روی آن پا گذاشت. من هم پا روی ابر گذاشتم . رفتیم بالا و بالا تر. آز آن بالا زمین مثل سیب تازهء رسیده یی معلوم می شد."

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. چشم می گشایی. انگار بادی وزیده باشد. همه ابر ها ازپیش چشمت رفته اند. مادرت را می شناسی که پارچه ء سفید کتان را از پیشانیت بر می دارد. می پرسی : " ابرهای سفید کجارفتند؟" 
مادر چیزی نمی گوید، تنها پیشانی داغت را می بوسد. و تو در آغوشش آرام می گیری. چشم هایت را می بندی. جهان کم کم رنگ می بازد، دگرگون می شود. تو از این جهان می روی. به جهان رویا ها می روی. و در آن جا، در جهان رویاها، ابرهای سپید خودت را جست وجو می کنی.

پردیس -فرخنده آقایی

کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد،‌ نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز می‌نشستیم به حرف زدن.

زنها بچه هایشان را به مدرسه می‌رساندند و غذایشان را با خود به ساحل می‌آوردند و همان جا می‌خوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که می‌دانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را می‌خواندیم و مجله ها را ورق می‌زدیم و از جنگها و صلحها و از مذاکرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عامها و تسخیر ها و بمبارانها و ترورها و کودتا ها صحبت می‌کردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل می‌نشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو می‌کردیم و ساعتها با هم حرف می‌زدیم. تا آنکه آسمان رو به تیرگی می‌رفت و نم نم باران شروع می‌شد. بعد زنها ناگهان به ساعتهایشان نگاه می‌کردند و بلند می‌شدند و حوله هایشان را در ساکها می‌گذاشتند و لباسهایشان را می‌پوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان می‌شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحکشان را به سر می‌گذاشتند و همان طور که از ساحل دور میشدند برایم دست تکان می‌دادند.

آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.

سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی می کرد. توپ را به میان موجها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شنها چال می کرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شنها بیرون می‌آورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موجها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهایشان را با سر و صدا به میان موجها پرتاب می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.

روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا نمی فهمیدند،‌ انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان میدادند.

حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه میدانند که تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.

در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زنها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بی‌آنکه زبانشان را بدانم و آنها تک تک کلمه ها را برای همدیگر تفسیر می کنند. برجهای دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، ‌عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می پرسند: « پردیس ؟» و من جواب می‌دهم: « بله، بله، پردیس.» می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحثهای بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدمهایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آنها که در برجها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند،‌ تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جوابهای صریح و کوتاه را دوست ندارند. آنها را می رماند و از من رنجیده خاطر می‌شوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم می‌یابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کمتر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.

عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو می‌شود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش می‌نشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، ‌مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم می‌قاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد.

زنها می گویند میکله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زنها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان است. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله است. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود،‌ به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلبس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف میزد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک می‌کشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.

موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.

وقتی به زنها گفتم معلم مرد نمی خواهم،‌ همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آنها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان میداد.

چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم می‌زدند. کلاههای بزرگ قایق مانند و لباسهای پوشیده داشتند. یکی از آنها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفشهایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موجها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر می‌ماندند که همه بروند.

هوا روز به روز خنکتر و روزها کوتاهتر می شد. زیر نم نم باران، ‌باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زنها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زنها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زنها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آنها را می راند و به پیرمرد فحش میداد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.

زنها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعتهایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساکها گذاشتند و لباسهایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.

راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لبهایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: « مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران،‌ چک چک توی سطلهای پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوانتر به نظر می رسید. گفت که میخواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده میشد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دستهایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشمهایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطلهای پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباسهای زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان می‌دادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جوابهای صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم. از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.

ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: « میکله،‌ میکله.» و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس میکرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.

هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندلهایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.

از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشمهایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.

حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدفهای رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.

آناناس -فرخنده آقایی

زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یک میکروفن روی میز شیشه‌ای کنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود که اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هرکدام دست نوازش به سر پسر کشیدند و پرسیدند کلاس چندم است و چرا دستش شکسته. پسر کلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمی‌رفت. زن ریزنقش بود و در کنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسری‌اش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بی‌آستین و یقه باز بود. چند النگوی فلزی به دست داشت که با هر حرکتش جیرینگ جیرینگ صدا می‌کردند. سینه‌های کوچک و دخترانه‌ای داشت و موهای کوتاه شرابی رنگ که گوش‌هایش را می‌پوشاند. آرایش نداشت. حالا که فقط برای مصاحبه آمده بود می‌توانست آرایش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدت‌ها بود دیگر زیر مانتو لباس نمی‌پوشید. فرهاد چای و شیرینی آورد و میوه تعارف کرد. قرارشان این بود: یک ساعت مصاحبه با تلویزیون سوئد، بدون دوربین و فقط با ضبط صوت.

مردها یکی تقریبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخوانی و کت و شلوار کرم رنگ، و آن دیگری حدود سی سال داشت، هیکلدار بود با موهای بلوند تا روی شانه و صورت پسرانه. چند کلمه فارسی می‌دانست. هر دو خسته بودند.

زن را دوست فرهاد از خیابان پیدا کرده بود. زن خیلی زود شوهر کرده بود و بعد عاشق مردی شده بود که حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. یکی هفت ساله و یکی پنج ساله. فرهاد حرف‌ها را ترجمه می‌کرد و زن تمام مدت با نوار چسبی که به شست دست راستش بسته بود بازی می‌کرد و موهای صاف و یکدستش را پشت گوش می‌زد. سؤال و جواب‌ها راحت‌تر از آن که فکر می‌کرد پیش می‌رفت. دو روز بود که به این لحظات فکر می‌کرد. می‌خواست بفهمد چه می‌پرسند و چه باید بگوید. چطور به این کار کشیده شده بود و چقدر می‌گرفت، و آیا راضی بود یا نه.

زن گفته بود: «بله، راضی هستم. اوایلش دلخور می‌شدم ولی حالا عادت کرده‌ام. این هم برای خودش یک شغل است.»

و بعد لبخند زده بود. نمی‌دانست از قبل این جمله را آماده کرده بود یا آن لحظه به فکرش رسیده بود. درباره‌ی شوهرش چیز زیادی نگفت. فقط گفت: «نمی‌دانم او می‌داند یا نه. در این مورد حرفی به هم نمی‌زنیم. من خرج خودم و بچه‌هایم را می‌دهم.»

بچه‌ها را از شوهر اولش داشت. یک بار به مرد گفته بود: «من خرجت را می‌دهم.» و مرد گفته بود: « چه کار می‌کنی؟ زمین بیل می‌زنی یا بار می‌بری؟»

مردها خسته بودند. هفته‌ی سختی را گذرانده بودند. به چند شهر سفر کرده و با مسؤولان جناح‌های مختلف صحبت کرده بودند. از چند موزه بازدید کرده و با آدم‌های مختلف ملاقات کرده بودند. حالا رو به روی زن نشسته بودند. سیگار می‌کشیدند و برای پایان مصاحبه لحظه شماری می‌کردند. زن جای دیگری بود. دلش می‌خواست بگوید هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از این مرد هم مثل بچه‌های خودم نگهداری کردم. بارها گفته بود با این دوست‌های بد معاشرت نکن، و مرد جواب داده بود پس با دکتر و مهندس معاشرت کنم؟ مگر خودت کی هستی؟ و زن گفته بود با کارگر معاشرت کن، اما سالم باشد. هربار که زن بچه‌ها را برمی‌داشت و از خانه می‌برد، مرد می‌گفت خودت می‌آیی سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.

مرد استخوانی می‌خواست بداند چه آرزویی دارد، و زن گفته بود دلش می‌خواهد آن‌قدر پولدار بشود که بچه‌هایش را بگذارد شبانه روزی.

اوایل با خانواده‌ی مرد زندگی می‌کردند. یک بار که آمده بود خانه و دگمه‌های مانتویش را باز کرده بود، زیر مانتو هیچی تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: «بالاخره مچت را گرفتم.» و بعد همگی ریخته بودند سرش و کتکش زده بودند. موهایش را کشیده بودند و یک دسته از موهای سرش را کنده بودند. به مرد گفته بود: «چشم دو تا بچه به من است. فردا این‌ها از من گله می‌کنند که چرا به‌شان نرسیدم.» بعد از آن خانه آمده بودند بیرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فکر کرده بود شاید از آن خانه بیرون بیایند و مرد دنبال کار برود.

زن با دستمال گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک کرد. کیفش را برداشت و به دستشویی رفت. فرهاد بلند شد و از دریچه‌ی دوربین مخفی، که میان لوازم صوتی مقابل زن جاسازی کرده بود، نگاه کرد. می‌خواست برای ادامه‌ی فیلم‌برداری نوار تازه‌ای بگذارد.

مردها اشاره کردند که حرف زیادی برای پرسیدن ندارند. فرهاد دوربین را خاموش کرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ایستاده بود و با میکروفن و ضبط بازی می‌کرد. فرهاد میکروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل کرد و به اتاق خواب برد و برایش تلویزیون روشن کرد. پسر آرام و قرار نداشت. روی تخت غلتید و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: «تو غولی. می‌خواهم تو را بکشم.» فرهاد صدای غول از خودش درآورد و دست و پای پسر را گرفت و او را روی تخت خواب انداخت و قلقلک داد. پسر با صدای بلند خندید. فرهاد پرسید: «دستت توی مدرسه شکسته؟» پسر یک لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار می‌گفت: «بچه‌ی خودش نیست که دلش بسوزد.» سر سفره‌ی شام، مرد دو بار گفته بود بطری آب را بیاور، و تا پسر از جایش تکان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زیر مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شکسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دکتر گفته بود: «دستش از سه جا شکسته»، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت رومیزی را برداشت و کنار گوشش به شدت تکان داد و بعد پرتش کرد روی تخت خواب.

صدای در دستشویی آمد و زن وارد اتاق شد. موهای کوتاهش را که، روی گوش‌هایش را می‌پوشاند، با دست پشت گوش زد. آرایش کرده بود و سرحال و شاداب به نظر می‌رسید. به پسرش گفت: «اگر آقا را اذیت کنی، دیگر تو را با خودم نمی‌آورم.»

اولین بار بود که پسر را همراه خود می‌آورد. پسر رفت و روی تخت نشست و به صفحه‌ی رنگی تلویزیون چشم دوخت که کارتون نشان می‌داد.

زن فرهاد را به کناری کشید و گفت: «من فکرهایم را کردم. اگر آن‌ها بخواهند، از نظر من اشکالی ندارد، ولی خُب باید یک طوری حساب کنند که برای من هم صرف کند.»

فرهاد پرسید: «چیزی شده؟»

زن گفت: «خب ممکن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فکر همه چیز را بکنم. چشم دو تا بچه به من است.»

دلش می‌خواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار که از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت می‌آیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچه‌ها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند که بروند. مگر مادر می‌تواند بچه‌اش را ول کند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را کوتاه بیا. شاید رفت دنبال کار و کاسبی. با خودش گفت یک روز می‌روم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچه‌ها را بگذارم شبانه روزی.

فرهاد گفت: «راستش نمی‌دانم چه بگویم. به من که حرفی نزدند.»

نمی‌خواست زن را برنجاند. گفت: «شاید یک وقت دیگر. امشب پرواز دارند.»

دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند. مرد استخوانی کتش را در آورده و گذاشته بود گوشه‌ی مبل و همان‌طور که حرف می‌زد پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. زن که وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شکسته پرسید: «شما کتاب می‌خوانید؟»

زن گفت: «گاهی. خیلی کم.»

مرد جوان می‌خواست بیشتر بداند. زن گفت: «آخرین کتابی که خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی.»

مرد گفت: «اوه، مارکز.»

زن گفت: «بله، گابریل.»

و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند کلمه انگلیسی که از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: «شما انگلیسی هستید؟»

مرد گفت: «نه. ایرلندی هستم.»

زن گفت: «فرقی نمی‌کند.»

مرد گفت: «اگر به شما بگویند عراقی، خوش‌تان می‌آید؟»

فرهاد ترجمه کرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد که آن‌ها مدت‌هاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد کار می‌کنند.

زن گفت: «بهش بگو برای من فرقی نمی‌کند.»

بعد باز همه خندیدند. پسرک با ظرف میوه بازی می‌کرد. فرهاد کنار میز ناهارخوری اسکناس‌های هزار تومانی را می‌شمرد. زن کنارش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: «خب، من چهارصد پانصد هزار تومان می‌گیرم. هر چه بیشتر بهتر.» و فرهاد خندیده بود. نمی‌خواست او را برنجاند. گفته بود: «من با رقم‌های سوئد مقایسه می‌کنم. آن جا به پول ما می‌شود ده پانزده هزار تومان.»

و بعد زن به چهل‌هزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسکناس را شمرد و گفت: «خب این چهل تا طبق قرارمان.» و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: «این ده تا هم برای پسرت.»

قرارشان همین بود: «یک ساعت می‌آیی. چای و شیرینی‌ات را می‌خوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ.» و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عکس. با خود فکر می‌کرد از روی صدا که نمی‌توانند او را بشناسند. بعد هم که مترجم داشت و می‌توانست صدا را انکار کند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود.

فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاکسی تلفنی خواست. زن پول‌ها را توی کیفش گذاشت و پرسید: «مطمئنی با من کاری ندارند؟»

فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.

صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه کرد. زنش را فرستاده بود خانه‌ی مادرش و حالا ممکن بود هر لحظه پیدایش بشود.

زن مانتویش را پوشید و روسری‌اش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی کرد. چای و شیرینی‌اش را خورده بود، ولی بشقاب میوه‌اش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره کرد و گفت: «دکتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است.» فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشکر کرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.

فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقه‌ی هم‌کف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیکان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی کرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پله‌ها را پایین آمد و روی پله‌ی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرف‌تر روی پیاده‌رو ماند. زرد و آبدار بود با کاکل‌های سبز محکم. در بسته شده بود و فرهاد نبود که او را ببیند. زن نفس راحتی کشید. کاکل‌های محکم آناناس را گرفت و بدون آن که آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز کرد. بچه را فرستاد تو و خودش کنارش نشست. می‌خواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.